فراق گشته مُقدّر گمان نمی‌کردم رسید لحظه‌ی آخر گمان نمی‌کردم به دست و پا و سرت بوسه‌ها زدم امّا به پاره پاره‌ی حنجر گمان نمی‌کردم همیشه عطر خوش سیب از تو می‌آمد ولی زِ چکمه‌ی لشکر گمان نمی‌کردم گمان به نیزه و شمشیر و سنگ می‌بردم ولی به کُندی خنجر گمان نمی‌کردم تو را به رسم عرب‌های جاهلی کشتند به آن طریق که دیگر گمان نمی‌کردم قبول بی تو سفر می‌کنم به شام امّا کنار شمر برادر گمان نمی‌کردم تصوّرم زِ اسارت طناب بود امّا بدون چادر و معجر گمان نمی‌کردم @shia_poem