و شب پنجم... شب عبدا... بن حسن زینب جان، دست عبدا.. را محکم بگیر. او وارث جمل انداز است و غیرت حسنی دارد، نمیتواند تاب بیاورد..... نگاه بی قرار عبدا... عمو را تا به میدان بدرقه کرد...قدش نمیرسید، گاه میپرید تا گودال را ببیند.... وقتی حسین رابا نیزه در پهلو، افتاده بر زمین دید، با صدای زخم برداشته فریاد زد.... والله لا افارق عمی.... به خدا از عمویم جدا نمیشوم... دست از دست عمه رها کرد، زینب ماند و بهت راهی شدن عبدا... به میدان ، که یقین داشت برگشتی ندارد... عبدا... دست کوچکش را سپر عمو کرد و بر پیکر عمو افتاد. یک زخم به زخم های حسین اضافه شد...انگار دوباره حسن را از دست داد... و حالا زینب و یک داغ بر دل نشسته.... @shogh_prvz