1️⃣ 📞صدای زنگ تلفن من  را به خود آورد. 🌱 بی اهمیت به صدای زنگ مشغول جمع آوری ورقه ها شدم. 📞 باز هم صدای زنگ. 🌱ورقه ها را جمع می کردم و به درون کارتن می انداختم. 📞بازهم صدای زنگ تلفن. 🌱روزهای گذشته را با خود مرور می کردم. 📞بازهم صدای زنگ تلفن. 🌱 از آقای کرمانی درخواست کرده بودم نگارش زندگینامه یکی از سرداران را به من بسپارد. 📞باز هم زنگ تلفن. 🌱آقای کرمانی مسئول چاپ کتاب های مربوط به کنگره بزرگداشت سرداران بود. 📞باز هم زنگ تلفن. 🌱آن روز یک کارتن پر از برگه داده بود دستم. 📞بازهم زنگ تلفن. 🌱برگه ها مجموعه ای  از گفتار خانواده، دوستان و همرزمان سرداری شهید بود. 📞بازهم زنگ تلفن. 🌱با مطالعه برگه ها وا رفتم. 📞باز هم زنگ تلفن. 🌱نا امیدانه احساس کردم این همه خاطره از شهید قابلیت تبدیل شدن به اثری داستانی را ندارد. 📞بازهم زنگ تلفن. 🌱 از طرفی پروین، لیلا و سهیلا با دیدن کارتن دلخور شده بودند 📞.باز هم زنگ تلفن. 🌱 میدانستند تا چند وقتی که نگارش کتاب را در دست دارم من را بسیار کمتر خواهند دید. 📞 بازهم زنگ تلفن. 🌱اما چه کنم ؟ زندگی خرج دارد؟. 📞 باز هم زنگ تلفن. 🌱 باید کاری کنم تا داستان جذاب شود. 📞باز هم زنگ تلفن. 📌📌می توانم از تجربه ای که در نگارش دارم برای خلق داستانی جذاب استفاده کنم. 📞 باز هم زنگ تلفن. 🌱 حال آدمی را داشتم که بین زمین و آسمان معلق است. 📞باز هم زنگ تلفن. ☎️و این زنگ تلفن. چه سماجتی دارد. 📞 باز هم زنگ تلفن. 🌱احتمالاً یکی از خوانندگان است.باز هم صدای زنگ تلفن. و باز هم ....... 📞📞 😐این بیست و پنجمین بار است که صدای تلفن بلند می شود. تعداد زنگ ها را شمرده بودم.گوشی را برداشتم. سلام علیکم. بفرمایید..... ✨ علیکم سلام. می خواستم بگویم شما می توانید برای رفع این مشکل، از صناعات داستانی، برای پرداختن به خاطرات، استفاده کنید و به جای دست بردن در آن، کاری کنید که خواندنی تر شود . 😳حیرت زده شده بودم.  او چه کسی است که ذهن من را می خواند؟!! شما؟!!!!!!! ✨من زنگی آبادی هستم. ببخشید. کی؟! 😳😳 ✨یونس زنگی آبادی. 🔴 ادامه دارد......... 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🔶شهیدی که بعد از شهادت خودش را به نزدیکانش نشان داد..... https://eitaa.com/shogh_prvz