🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... _کجا بودی با رادوین _دکتر بودم... با نگاه تیز بینانه اش به من پرسید: _دکترت چی گفت؟ 🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... لگد محکمی به در زد و سرش را به در چسباند و با حرص آمیخته به عصبانیتش گفت: _دستم بهت برسه خفه ات میکنم. صدای قدم هایش را شنیدم که از در فاصله گرفت و نفس من با درد از سینه بیرون آمد.توانم برای ایستادن از دست رفت. افتادم روی زمین و از شدت اضطرابی که دل دردی وحشتناک را به تپش های نامنظم قلبم اضافه کرده بود ، زار زدم. اما خیلی زود بیشتر از خودم دلم برای آن موجود کوچک درونم ، سوخت که باید عوارض اینهمه تنش های عصبیم را تحمل میکرد. نمیدانم چند دقیقه طول کشید تا دوباره صدای رادوین را شنیدم. _ارغوان. آرامش تن صدایش به وضوح قابل شنیدن بود ولی باز تردید کردم . _رادوین... _باز کن درو ...االن خوبم. چقدر همان جمله ی کوتاه " االن خوبم " حال مرا هم خوب کرد.اما بغضی در عوض تمام ثانیه های پر استرس گذشته در گلویم نشست . باز تردید که نه اما وسوسه ای خام به سراغم آمد که نکند هنوز عصبی باشد. دستان سردم را روی قفل در گذاشتم و بعد از مکثی کلید را چرخاندم. در باز شد و با باز شدنش ، فوری چند قدمی از در فاصله گرفتم و نگاهم به رادوینی افتاد که در آستانه ی در ایستاده بود.نگاهش جدی بود ولی عصبی نه. در اتاق را پشت سرش بست که با ترس نگاهش کردم. یک قدم به سمتم برداشت و همچنان که نگاهش از من دور نمیشد، کف دست راستش را سمتم دراز کرد و با یک کلمه ی جادویی بغضم را شکست: _بیا. دویدم و در آغوشش صدای گریه ام بلند شد و چقدر خوب بلد بود آرامم کند بعد آن تنش پر اضطراب. _خیلی ترسیدی؟ عجب سوالی ! جوابش را با کالم ندادم. خودم را از آغوشش عقب کشیدم و دستش را روی جناق سینه ام گذاشتم که هنوز از تپش های تند قلبم محکم میزد. دوباره مرا کشید سمت سینه اش و در حالیکه زیر فشار محکم بازوانش محبوسم کرده بود گفت: _خوب کردی دفعه ی اول درو باز نکردی. 󠀼رادوین حالم خوب نبود.مثل همیشه نبودم. به ظاهر آرام بودم ولی از درون میسوختم. و نمیفهمیدم چرا تصویرهای خیالی کابوسهایم داشت جلوی چشمانم ، در بیداری ظاهر میشد. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>