eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
26 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... نمیدونم چه حالی داشتم . توصیفش هم برام سخت بود . اینکه فکر کنم این همه مدت ، این همه ماه زجر کشیدن ، عذاب کشیدن برای قصاصی که اصالً نبود !! برای جرمی که اصال اتفاق نیفتاده بود !! یعنی من اصال قاتل پدر رادوین نبودم؟! این فکر داشت قلبم را از تپش باز می داشت . تنها کاری که می توانست مرا کمی آرام کند این بود که با ایران خانوم در مورد همین صحبت دکتر ، حرف بزنم . همان روز از مطب به خانه ایران خانم رفتم ، می دانستم که بعد از دعوا و جدایی رادوین از مادرش ، رادوین دیگر به خانه ایران خانم برنمیگردد . همین مسئله فرصت مناسبی ایجاد میکرد ، تا بی دغدغه حضور رادوین ، حرفهایم را با ایران خانوم بزنم . جلوی درب خانه که رسیدم حس کردم تمام خشم ها و سختی های روزهای گذشته که بر سر من خراب شده بود ، در وجودم آتشی به پا کرد. حق داشتم یا نداشتم ، عصبانی بودم . زنگ در خانه را زدم و طولی نکشید که صدای شیرین خانوم را شنیدم: _ شما هستید ارغوان خانوم؟! _ بله لطفاً در رو باز کنید. و در باز شد . وارد خانه شدم . درست حدس زده بودم . خبری از ماشین رادوین در حیاط ایران خانم نبود . قدمهایم تند بود و تپش های قلبم از فشار تصوراتی که در سرم جوالن می داد ، تندتر ... وارد خانه شدم . حتی ایران خانم هم از دیدن من شوکه شد . چرایش معلوم نبود . بی مقدمه گفتم: _ باید با شما حرف بزنم. نفس بلندی کشید و گفت : _مشکلی نیست صحبت می کنیم. _ تنها. نگاهش سمت شیرین خانم رفت و بعد از مکثی گفت: _ راستی تو گفتی امروز خرید داری آره؟ _ بله خانم خرید دارم. _ خوبه تو برو خرید ... من خودم حواسم به غذا هست. شیرین خانوم اصالً خوشش نیامد که از جمع ما دور شد . اما این تنهایی برای گفتن حرفهای من الزم بود. شیرین خانم حاضر شد و من روی یکی از مبلهای سلطنتی درون سالن نشستم. ایران خانم که با دیدن حال آمیخته به عصبانیت و خشمم متعجب و منتظر صحبتهایم بود ، پرسید: _چایی بیارم؟ _نه... نگاهم سمت شیرین رفت که عمدی یا سهوی ، معطل میکرد . و این مسئله حتی از نگاه ایران خانم هم دور نماند. _اَه شیرین برو دیگه چکار میکنی دو ساعته ! _ خب خانم میرم فرفره که نیستم ، باید حاضر بشم . ایران خانم با خشم جواب داد: _معلومه که فرفره نیستی ، تو با اون هیکل چاق و تپلت کجا میتونی فرفره باشی! شیرین با دلخوری زیر لب چیزی گفت و رفت و با بسته شدن در ، نگاهم رفت سمت ایران خانم. چند ثانیه ای فقط نگاهش کردم. نگاه متفاوتی با همه ی روزهای گذشته که احترامش را بخاطر سن و سالش و یا نام مادر ، نگه داشته بودم. _چرا اینطوری نگاهم میکنی؟!... چیزی شده ؟... رادوین کاری کرده ؟... حتما اومده جلوی در خونتون آبروریزی راه انداخته .... یا شایدم ... شایدش ماند در بین کلمات من. _رادوین داره میره پیش یکی از بهترین دکترهای روانپزشکی که تبحر خاصی در هیپنوتیزم درمانی داره. _خب ...مبارک زنش باشه ... من بهت هشدار دادم سمت دارو و دکتر نفرستش ولی تو گوش ندادی ...حالا هم هر اتفاقی بیافته خودت گردن میگیری. بی دلیل صدایم بالا رفت: _من گردن میگیرم ولی نه قتلی رو که از اول کار من نبوده نگاهش به وضوح در ترسی که در چشمانش زلزله ای به پا کرده بود ، غرق شد. _ قتل!!... قتل کی منظورته ؟ _بسه تو رو خدا ...خسته نشدید از اینهمه دروغ ؟!... رادوین قاتل پدرشه نه من . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
⇦ ظهور امام زمان با قرآن و سنت جدید ‌↯ روایات اهل سنت در روایات معتبر اهل سنت نیز نقل شده است که حضرت مهدی (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) بعد از ظهور طبق سنت پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم) با مردم رفتار می‌کند و دین اسلام را در زمین پیاده می‌کند. @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 منبر تصویری 🌺 حضرت آیت الله بهجت ره موضوع : توصیه آیت الله قاضی قدس سره به نماز اول وقت و مقامات عالیه @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... به زور اخم کرد تا ترس نشسته در نگاهش را بپوشاند: _چی؟!... چه مزخرفاتی ! ...اگه میخوای بری طالق بگیری خب برو بگیر ، منکه ازت حمایتم کردم ...اصال میخوای برات وکیلم میگیرم ، چرا دیگه گناه خودتو میندازی گردن پسر من ! حرص و عصبانیتم با خاطرهای تلخی که از حضور در آن خانه داشتم ، گره خورد و فوران کرد. فریادم حتی ایران خانم را محکوم به سکوت کرد و متعجب . _ رادوین خودش اعتراف کرده... توی مطب دکتر... تمام ریز و بم اینکارش رو گفته... با آجیل خوری بلور ضربه زده به سر پدرش ...اما خب اینکه شما چطور تونستید خوابش کنید و بذاریدش توی ماشین و بعد بهش زنگ بزنید که پدرش فوت کرده تا فکر کنه همه چی رو در خواب دیده ، برای من جای سواله! بغض خفه کننده ای را در گلویش حس کردم . اما مصمم جلویش را گرفت و فریاد زد: _ خفه شو ... این چرندیات چیه میگی؟! از جا برخاستم و مصمم تر از انکار او گفتم _ قصدم از گفتن این حرفا دوباره باز شدن پرونده ی قتل اقای عالمیان نبوده ولی با این انکار شما و گواهی که دکترش میتونه بهم بده تا این قتل ثابت بشه ، منو مجبور کردید که برم پیش پلیس... شاید اصال باید دوباره این پرونده به جریان بیافته. یک قدم از مبل فاصله گرفته بودم که با بغضی که حاال شکسته بود گفت: _ارغوان نرو.... بخاطر رادوین نرو.... نگاهم برگشت سمتش که گفت : _بشین توضیح میدم. نشستم مقابلش اشکانش را پاک کرد و همراه با یک نفس ، به حکم رد بغض نشسته در گلویش ، گفت: _آره... من واسه همین نمیخواستم رادوین دنبال درمانش بره... چون حقیقت روشن میشد. خشم و بغضم با هم فریاد شد سر ایران خانم. _ فقط پسر شما مهم بود؟! ... منی که اینهمه مدت با اسم قاتل بهم تهمت زدید و مجبورم کردید پای سفره ی عقد بشینم ، پدری که رادوین با زدن به کمرش باعث آسیب نخاعیش شد، امیری که این وسط بخاطر شما و رادوین با رامش ازدواج کرد تا بهش کنایه بزنید باعث مرگ رامش شده ، اینا هیچ کدوم مهم نبود؟!... چرا فقط شما و بچه های شما مهمند ؟ سرش را از من برگرداند و اشکش را باز پاک کرد و گفت : _ دلیل داشتم. _ خب بگید ...اومدم که همین دلیل ها رو بشنوم. _پدربزرگ رادوین از همون اولش با من مشکل داشت... نه تنها با من بلکه حتی با رادوینم مشکل داشت... آخه رادوین حاصل یه رابطه ی نامشروعه که بخاطر تهدید به شکایت پدر رادوین اونو میپذیره... ازدواجش با منم فقط برای بزرگ کردن رادوین بود... یعنی در واقع برای اینکه بقیه فکر کنن رادوین پسر منه.... یه ازدواج الکی و سرسری ...تا اسم رادوین توی شناسنامه ی من بره.... بدون حتی علاقه یا عشقی خاص ... خانواده ام مشکل مالی داشتن که با وعده های پدر رادوین ، راضی شدن ... اما عالمیان بزرگ همچنان مخالف من بود... توی همون روزایی که دختر بیچاره ای که مادر رادوین محسوب میشد ،دنبال شکایت از پدر رادوین بود ، کارای عقد ما صورت گرفت و چند ماه بعد وانمود کردیم که رادوین فرزند ماست و هفت ماهه به دنیا اومده... نفرت پدر رادوین و عالمیان بزرگ از رادوین واسه همینه که اونو فرزند شرعی خودشون نمیدونن... 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... سری تکان داد و من محو شده در افکاری که داشت حتی نفسهایم را هم تنگ میکرد. _اونقدر این خاندان عوضی و کثافت بودن که حتی یکبار به خودشون نگفتن که رادوین حاصل کثافتکاری خودشونه... اینا این بچه رو خیلی اذیت کردن.... من که مادرش نبودم دلم براش سوخت... وقتی هر شب تن کبودشو میدیدم که چطور بیرحمانه به بهانه های بیخودی ، کبود شده ، پاک از یادم میرفت که رادوین بچه ی من نیست....من ، مادر بچه هایی بودم که هیچ کدوم برای من نبودن. _حتی رامش ؟! _حتی رامش... رامش از زن صیغه ای پدر رادوین بود... زن بیچاره مریض شد و مرد ... پدر رادوین با پول شناسنامشو عوض کرد و اونو هم توی دامن من انداخت تا بزرگ کنم... رامش فقط یکسالش بود و چیزی از این قضیه متوجه نشد. نفسم جایی بین دنده های سینه ام گیر کرد . منو اینهمه حقیقت تلخ ! ... تحملم کجا بود تا بتوانم باز هم بشنوم؟ _اگه عالمیان بزرگ میفهمید قتل پسرش که عزیز دردانه اش بود ، کار همون پسرک حرومزاده ایه ، که خودشون روش لقب گذاشته بودن .... قصاص میخواست...من شک نداشتم که رادوین رو قصاص میکرد... باید سکوت میکردم... باید مخفی میکردم... باید میگفتم پدر رادوین ، قربانی زیادی هوسش شد تا انتقام پسرش.... من از اولشم نمیخواستم تو قصاص بشی ...فقط میخواستم یه طوری مجبورت کنم به زندگی با رادوین... مخصوصا که رامش گفته بود رادوین قبلا تو رو دیده و یه جورایی پسندیده ... من حتی برای اینکه نه تو قصاص بشی ، نه رادوین ، پیشهاد این مصالحه رو من به زبون بزرگترا و ریش سفیدایی که برای جلب رضایت از سمت شما ، نزد من اومدم ، دادم.... امیدم این بود که رادوین با این باور که قاتل نیست و هرچیزی رو هم که دیده در خواب دیده ، بتونه کنار تو آروم بگیره و همون کابوسهاش رو هم فراموش کنه....تکرار اسم قاتل و قصاصی که به تو نسبت میدادم فقط واسه همین بود... میترسیدم رادوین همه چیز رو به یاد بیاره و اعتراف کنه و همه چیز رو خراب کنه. با حرص فریاد زدم: _حاال چی؟... اگه حاال بفهمه که چکار کرده میدونید چقدر حالش بد میشه ؟ _ اگه فهمید مجبور میشم یه واقعیت دیگه رو هم بهش بگم. مثل چوبی خشک شده به زور پرسیدم : _چی ؟ این معمای مرموز داشت مرا گیج میکرد اما نه به اندازه ی حرفی که ایران خانم زد: _من پدر رادوین رو کشتم. انگار یخ زدم. نگاهم در چشمان سرد ایران خانم نشست. _مردی که تنها اسم شوهر رو داشت و تنها چیزی که برای من نبود همون شوهر بود... شکنجه گر بود... هوسباز بود...طمعکار وحریص و خسیس بود ولی شوهر نبود... وقتی تو رو از خونه ام بیرون کردم ... بالای سرش نشستم... گیج و منگ بود اما هوشیار... نفس میکشید ...و من چقدر لذت میبردم از اینکه ناتوان تر از همیشه داره بهم نگاه میکنه...نگاه چشمانی که ازش متنفر بودم ... چه شبایی که تمام تنم رو با سیگارش میسوزوند و من فقط و فقط بخاطر کمک ماهیانه ای که به خانواده ام میکرد تموم روزا و شبایی که کنار اون عوضی ، اسمش رو گذاشته بود رابطه ی زناشویی و برای من فقط شکنجه ای بیش نبود رو تحمل کردم و حالا با ناتوانی اون بالای سرش نشستم و ریز ریز زجرامو توی چشمام به نمایش گذاشتم و در مقابل التماس های اون که میگفت حالش بده ...بهش خندیدم و بهش یاداوری کردم چطور توی شبای تنهایی مون اون به التماسهای من خندید...به درد من خندید و اسمش رو گذاشت لذت... هوس ... حالا نوبت من بود ... 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... داشتم از زجرام میگفتم که رادوین اومد و با دیدن من و شنیدن حرفام حالش بد شد ...حس کردم جنون بهش دست داد ...بلند بلند میخندید و حرف میزد اما مثل من بالای سر پدرش نیایستاد تا زجرش رو ببینه بلکه با ظرف بلور کنار دستش روی همون شکاف سر پدرش زد. نمیخواستم این اتفاق بیافته... میدونستم اگر رادوین قاتل بشه جونش را باید در عوض اینکار بده در حالیکه میدونستم هر کسی غیر از او بود ، نمیشد قاتل ، میشد نتیجه زیاده روی در هوس ... و نهایتا دیه گرفته میشد .... یه آمپول آرامش بخش داشتم... واسه خودم بود ...واسه شبایی که حتی بعد از طلاق از اون عوضی ، یادش ، ترسش، کابوسش ، خواب رو ازم میگرفت... رادوین از نوجوانی بخاطر اختالالت عصبی تحت درمان بود و البته جواب هم گرفت اما آرامش بخش مصرف نکرده بود ، پس یقین داشتم روی اون اثر خوبی داره ... در میون همون حال پر آشوبش که حتی متوجه ی اطرافش نبود و داشت مثل من زجر مردن پدرش رو با چشماش تماشا میکرد ، بهش تزریق کردم... اون خوابید و من موندم با دو نفر ... اگر پدر رادوین زنده میموند، قطعا خودش رادوین رو میکشت ... اگر هم میمرد رادوین قصاص میشد . زنگ زدم به دکتر خانوادگیمون که بعد از طالق از پدر رادوین با اون ازدواج کرده بودم ....اما مخفیانه و دور از چشم رادوین و رامش یا حتی خودش ، ازش کمک خواستم و اون خودش رو سریع رسوند. تموم مسیر رو به حل مشکل من فکر کرده بود... ظرف بلور شیشه ای که رد دستای رادوین بود رو دور انداخت ...رادوین رو به کمک هم سوار ماشینش کردیم...و حاال نوبت پدرش بود... ترس زنده موندنش یا حتی احتمال زنده بودنش هم میتونست جون منو رادوین رو با هم بگیره... بهمن ، دکتر خانوادگی که همسرم بود ، پیشنهاد داد که یه آمپول بهش تزریق کنه که خون توی سرش لخته بشه و از اون جاییکه از عوارض هر ضربه ی مغزی لخته شدن خون در مغزه ، هیچ کسی متوجه ی این مسئله نمیشه .... و همین هم شد ...ما شواهد رو با هم از بین بردیم و بعد همراه هم با ماشین رادوین ، اونو تا یه جای دور از خونه رسوندیم . رادوین رو پشت فرمون گذاشتیم و بعد برگشتیم ... اولین کاری که کردم تماس با اورژانس بود و بعدش هم تماس با رادوین که رادوین بعد از اورژانس رسید و خبر فوت پدرش .... از همون روز بود که باز اختالالت عصبیش عود کرد.... بهمن یه قرص تجویز کرد ، تخصصی نبود ولی خیلی اثر خوبی داشت... لرزی شدید بر تنم نشست . داشتم غش میکردم . نگاهم در چشمان ایران خانم مانده بود و تحلیل اینهمه واقعیت تلخ در گنجایش ذهنم که هیچ ، در گنجایش و تحمل تنم هم نبود. _ارغوان جان ... تو رو خدا نخواه باز کار به پلیس و وکیل و دادگاه بکشه ، پدربزرگ رادوین تشنه ی خون منو رادوینه... این بچه رو من به سختی بزرگ کردم...مادرش نبودم ولی به خدا از مادری براش چیزی کم نذاشتم... اگه عالمیان بزرگ بفهمه ، قصاص میخواد.... ازت خواهش میکنم خانمی کن... سکوت کن . _رادوین چی ؟ اگه بفهمه ؟ _ من بهش میگم ... میگم که من مقصرم... من اجازه ی تزریق اون امپول رو دادم ... اصال من بهش تزریق کردم. چشمانم رو بستم و گذاشتم ثانیه هایم بروند شاید هر ثانیه ای که از کنارم میگذشت با رفتنش باعث میشد حالم بهتر از قبل شود . چشم گشودم . ایران خانم آرام میگریست که از جابرخاستم . روی پاهایی که شاید خواب رفته بود بین همان حرفهای زهرآلود! پاهایم نمیکشید و ذهنم امان رسیدن به خانه را نمیداد... در همان مسیر بازگشت به خانه ، صدای التماس های ایران خانم دوباره در گوشم طنین انداخت: _التماست میکنم ارغوان ...این راز بین منو تو بمونه... اگه خواستی بگی الاقل بعد از مرگ پدربزرگ رادوین بگو... تا اون زنده است من باید مراقب جون خودمو رادوین باشم ... 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
به هر طرف نظر کنم ،اثر ز روی ماه توست گر این جهان بپا شده ،بخاطر صفای توست ببین که پر شده جهان،ز ظلم وجور ای عزیز بگو کدام لحظه ها، ظهور روی ماه توست غریب کوچه های شب، گرفته ذکر نام او به نام نامیه علی، که نام او پناه توست بگو که رمز یا حسن ،شده قرار هر شبت به مجتبی بیا عزیز،که یاد او دوای توست ز پشت در شنیده ام ،که نام تو برده شد بیا شها مادرت ،هنوز چشم به راه توست ز کوچه ی دلم بگو، که کی عبور میکنی به کوچه کوچه ی جهان،اثر ز ردپای توست گهی به این گدای خود ،نظر کنید ای شها که این گدای روسیاه،همیشه جان نثار توست 👇👇👇 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
هدایت شده از عاشقانه
وقتی خداوند انتخابت کند مهم نیست چه کسانی تو را رد یا طر کرده باشند دست خدا بالاتر از هر دستی و عشق خدا برتر از هر محبتی است صبح بخیر! @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🦋 💔 خسته‍ ام...😪 خسته‍ از به‍ دور خود گشتن و باز هم سرجای اول که نه‍ به‍ عقب برگشتن↑😞 خسته ام از خودم😔 از آدم نبودنم🥀 به‍ من بیچاره‍ کمک کن آقا! کمک کردن به بیچاره ثواب دارد...🍂 . . . @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🌠☫﷽☫🌠 🔴آیه‌الله‌علم‌الهدی در خطبه نماز جمعه: بعضی شبها در گشت در می‌بینم جوانانی گعده کرده‌اند و بی‌ماسک درحال دعا هستند؛این ایراد دارد،این اشکال دارد ویروس جدی‌ست و رعایت نکردن مسئولیت شرعی دارد. خادمین با درنظرگرفتن اصول مهمان‌نوازی تذکر بدهند باید الگوی‌جهان اسلام بود. ⚫ پ.ن: را پیش رو داریم باید رعایت اصول بهداشتی چند برابر شود. @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... یه لحظه نه تنها پاهایم توان تحملش را از دست داد بلکه حتی قلبم هم نزد . نشستم روی تک پله ی یه مغازه و چشم بستم . روی این دنیای کثیف و بی ارزش . ارزش های واقعی یک زندگی زیر پای حرص و طمع دنیا ، زیر پای غرور و مقام ، زیر پای هوسهایی پوچ له شده بود و حاصل این زندگی چه بود ؟ جز دغدغه ...جز کابوس ...جز بیقراری و آشوب ؟ به سختی خودم را به خانه رساندم. مادر باز با دیدنم پرسید: _ای وای ...باز چت شده ؟! و پدر یادم داده بود سکوت کنم. یادم داده بود جواب بدی ، بدی نیست ... یادم داده بود گناه دیگران را جار نزنم که ستارالعیوب سزاوارتر است به فاش کردن گناهان بندگانش . فقط نگاهش کردم . در عمق چشمان مادرم و دل گرفته ام آغوشش را خواست. بی هیچ حرفی مادر را در آغوش گرفتم و زیر لب زمزمه کردم : _خدا رو شکر که هستی. و چقدر ناسپاس بودم من! ... منی که هیچ کدام از دغدغه های رادوین در زندگیم نبود . حرمت پدر و فرزندی بود...حرمت زن و شوهری بود ... نگاه پر عشق پدرم به مادرم هنوز در خاطرم بود و من تازه فهمیده بودم زیر پوست این شهر به ظاهر آرام چه کابوسهای وحشتناکی نهفته است . شب بود و من در اتاقم و تنهایی هنوز داشتم فکر میکردم که امیر بعد از چند ضربه به در ، وارد اتاقم شد . اشاره ای به موبایلش که زیر گوشش بود کرد و گفت: _ من و مادرم نه اجبارش میکنیم نه تشویقش ...خودش باید تصمیم بگیره ... بذار چند روزی فکر کنه ...میگم خودش بهت زنگ بزنه. گوشی اش را قطع کرد و گفت: _رادوین بود... کچلم کرده از بس زنگ زده ... شنیدی که چی بهش گفتم... باهاش الاقل حرف بزن. _امیر... _ همیشه وقتی اینجوری صدام میکردی میخواستی یه سوال خاص بپرسی. _آره ... سوالم خاصه ... میخوام بپرسم ... اگه رامش هنوز زنده بود... بعد این اتفاق هایی که بین منو رادوین افتاده بود ... تو بازم حاضر بودی باهاش زندگی کنی؟ یک لحظه نگاهش پر شد از آه و دلش طاقت نیاورد و بر لبانش همان آه سرازیر شد. جلو آمد و کنارم لبه ی تخت نشست و گفت: _رامش.... چه مکثی کرد روی اسم رامش و بعد باز حلقه های نگاهش پر از حسرت شد که پرسیدم: _امیر... واقعا دوستش داشتی ؟ نفس بلندی کشید از دست هجوم خاطرات و گفت: _دیر عاشقش شدم... اوایل بخاطر مریضی اش وانمود میکردم یه حسی بینمون هست اما درست بعد از مسافرت زیارتی که با هم رفتیم ، فهمیدم که انگار یه چیزی بیشتر از یه حس ساده بهش دارم... میدونی ارغوان ... آهی کشید و ادامه داد: _ بعضی وقتا دلم واقعا براش تنگ میشه... با خودم میگم کاش بخوابم صبح ببینم همه چیز خوابه، رامش باشه ، رادوین باشه اما همه چیز اونی باشه که میخوایم ...آرامش باشه ، عشق باشه... این دعواها نباشه ... و باز آهی کشید که من گفتم : _به نظرت من برگردم پیش رادوین یا نه؟ 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... نگاهش سمت چشمانم بالا آمد . _خودت باید تصمیم بگیری... من نمیتونم نظری بدم. _مشکل همینه که نمیتونم خودم تصمیم بگیرم ... استخاره هم کردم خیلی خوب اومد... اخمی کرد و با لحنی توبیخانه گفت: _ تو با خدا مشورت کردی ، خیلی خوب هم اومده ، اونوقت از بنده اش میپرسی چکار باید بکنی ؟ ... سمیع بصیر اونه ...حتما چیزی میدونه که میگه خوبه ، نعوذ باهلل که با ی بازی نمیخواد طرف رادوینو بگیره . _ ولی... عصبی شد و گفت: _ببین ارغوان ... من اعتقادم اینه یا استخاره نکن یا وقتی از خدای خودت توی مورد مهمی مثل این ، که شک داری ، استخاره کردی ، حرفشو گوش بده. از روی تخت برخاست و سمت در رفت که گفتم: _امیر... ایستاده کنار در چرخید سمتم. _میگم چطوره از رادوین یه وکالت برای طالق بگیرم که اگه هر طوری شد و نتونستم باهاش سر کنم راحت جدا بشم. _فکر خوبیه ولی قبول میکنه ؟ در اتاق بسته شد و من همراه با نفس بلندی به گوشی موبایلم نگاه کردم . رادوین باز پیام داده بود. " ارغوان ... الاقل بذار صداتو بشنوم... بهت زنگ بزنم ؟" " گوشیتو بردار ... " یک تماس بی پاسخ برایم ثبت شده بود ... درست وقتی داشتم با امیر حرف میزدم. اما همان لحظه باز صدای زنگ گوشیم بلند شد. رادوین بود . همراه با یک نفس بلند زیر لب بسم اللهی گفتم و تماس رو وصل کردم. _ارغوان ...الو ... میشنوی صدامو؟ _سلام. همان یک کلمه ام باعث مکثی شد و بعد صدای نفسی که توی گوشی خالی کرد. _ارغوان.... لعنتی ... تو چه میدونی چقدر دلم بیقرارته ... چطور میتونی جوابمو ندی؟ _رادوین ... گوش کن ببین چی میخوام بگم.... من فکرامو کردم ... بهت یه مهلت دیگه میدم ولی به یه شرط. _چه شرطی؟ _به من وکالت بدی برای طالق که اگه دیدم تو قید درمانتو زدی و باز با من لج کردی ، من بتونم ازت راحت جدا بشم. صدای فریادش برخاست: _فکر کردی خَرم ...میخوای اینجوری بیای دو هفته کنارم بمونی و بعد بهونه بتراشی و بری طلاقتو بگیری؟... من نه طلاقت میدم نه بهت وکالت طلاق میدم. مکث کردم. حالا انگار کارم سخت تر شده بود. با مکث من او باز فریاد کشید: _لعنت به تو ارغوان .... من دوستت دارم دیوونه ... به خدا درمانم رو ول نمیکنم . جوابشو ندادم و این سکوت کالفه اش کرد. _ارغوان زنگ زدم صداتو بشنوم آروم بشم ، زنگ نزدم سکوت کنی... تو رو خدا یه چیزی بگو... دلم سوخت . هیچ زمانی به اندازه ی ان شب انگار بیقرار نبود. صدایش آشفته بود و دل من بعد از اعترافات ایران خانم ، نرم شده بود.... نرم شده بود برای رادوینی که از کودکی آنهمه سختی تحمل کرده ، الیق آرامش است. _چی بگم؟... حرف میزنم داد میزنی ... من دیگه توان شنیدن داد ندارم . صدایش پایین آمد. نرم شد اما با عجز گفت: _ارغوان برگرد ... به خدا منم دیگه توان ندارم ... دارم دیوونه میشم ... به دادم برس ارغوان. _فکر نمیکنم ... شما مهمونی های دوستانه داری ...ماشین خوب زیر پاته میتونی بری بگردی ، پول داری میتونی خرج کنی . باز فریاد کشید : _لعنتی دلم پیش توئه ... نه مهمونی میرم نه بیرون...حتی خونه ی مادرمم نرفتم...ارغوان...برگرد . _من تنها به همون شرطی که گفتم برمیگردم ...شبت بخیر . قبل از اونکه اعتراضی کند باز ، قطع کردم . اما باز زنگ زد . جواب ندادم و پیام داد. _" بیشعور دارم از نبودت میمیرم میفهمی حالمو؟ " خودم هم بی تابش بودم اما نمیخواستم مقدمات عقالنی این مهلت جدید را زیر پا بگذارم . باید همین حاال که بی تابم بود ، بیقرارم بود ، برای همه ی احتماالت آینده تصمیم میگرفتم . یکی دو روزی از رادوین خبری نشد . البته به من زنگ نمیزد و پیام نمیداد ولی با امیر و مادر حرف زده بود تا بلکه مرا از این شرطی که گذاشته بودم ، منصرف کنند. امیر و مادر هم حرف خوبی زده بودند. " اگر به ارغوان اعتماد داری ، شرطشو بپذیر ... وگرنه زندگی بدون اعتماد همون بهتر که تموم بشه ." دوری ما به سه هفته و نیم رسید. چند روزی بود که دیگر هیچ خبری از رادوین نداشتم. من با همه چیز این خانواده کنار آمده بودم. با آن سابقه خراب خانوادگی ، با بیماری رادوین ، با پنهان کاری مادرش، با فاش نکردن راز قتل پدرش ، مگر شرط من در مقابل اینهمه شرایط چه سختی داشت؟!.. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... اگر کوتاه آمده بودم با همین شرط وکالت طلاق ، فقط بخاطر این بود که دلم نمیخواست که رادوین بعد از اینهمه ضربه ی روحی و خانوادگی ، بخاطر من هم دچار اختالالات عاطفی شود . آنهم وقتی که خودش درمانش را شروع کرده بود و دکتر نظر مساعدی نسبت به روند درمانش داشت و تصمیم به فاش کردن راز خانوادگی و قتل پدرش هم نداشتم. دیگر این چیز ها برام مهم نبود. وقتی نه خود رادوین مرا قاتل پدرش میدید و نه خودم ، پس مهم نبود که این راز فاش شود یا نه. من چشم بسته با دلی بزرگ همه چیز را بخشیدم. اما از همان یه شرط نمیتوانستم بگذرم. با همه ی این احواالت ، بعد از آخرین تماس رادوین ، دیگر خبری از او نشد تا چهارشنبه ی همان هفته که اخر شب زنگ زد. و من بعد از اینهمه سکوت یا شایدم تفکرش ، جواب دادم. _ارغوان...فردا میام دنبالت بریم بهت وکالت بدم. لبخندی روی لبم نشست . صدایش آرام بود و من چقدر این آرامش را دوست داشتم. _اگه اجازه بدی امیرم با من بیاد. _ بهم اعتماد نداری؟... حتما فکر میکنی میخوام بدزدمت؟ خندیدم: _ مگه شوهر میتونه زنشو بدزده ؟... نه میخوام برگه ی وکالت رو بهش بدم که پیش خودش بمونه . با مکث گفت: _بعدش باهام میای خونه؟ قلبم از شنیدن همان سوال ساده پر ضربان شد. _حتما... دلم برات تنگ شده . یه لحظه حالش دگرگون شد . شایدم بغضی توی گلویش نشست که من نمیدیدم ولی صدایش را به لرزه انداخت: _تو نمیدونی چقدر دوستت دارم... خودمم نمیدونستم . _ پس ، فردا همو میبینیم . _ساعت صبح ... منتظرم نذاری که اصال طاقتشو ندارم. گاهی شده که قلب بین نگرانی و خوشحالی سرگردان باشد. هم خوشحالی بخاطر خیلی اتفاقات و در عین حال میترسی از بابت یک سری نگرانی های دیگر . این دقیقا حال من بود. قطعا نباید اعتنا میکردم. من استخاره کرده بودم ، توکل کرده بودم ، یا حتی با دکتر افکاری هم صحبت کرده بودم و این اضطراب قطعا منشأش وسواس فکری من بود. اما بهرحال دلشوره داشتم. امیر هم بخاطر درخواست من با من آمد و رادوین ، راس ساعت جلوی خانه منتظر من بود. از مادر که خداحافظی میکردم باز مردد شدم و گفتم: _مامان ...خیلی میترسم واسم دعا کن. امیر پوزخندی زد و قبل از جواب دادن مادر گفت: _نترس ... از تیپ جنجالی اون آقایی که جلوی ماشینش منتظره ، معلومه خیلی بیقرارته. _چه ربطی داره امیر؟! سرش را بالا آورد و گفت: _ربطش مقایسه ی این تیپش با اون روز دادگاهه که دنبالمون اومد ... با یه تیشرت تو خونه ای و موهای درهمو . یه لبخند پر از استرس به لبم اومد که مادر گفت: _خیالت راحت ارغوان جان ...امیدت به خدا ...خودش گفته خوبه پس خوبه دیگه ... سوره ی توبه اومد و بهترین آیه ... یعنی رادوین توبه میکنه به امید خدا. حرف مادر آرومم کرد . رویش را بوسیدم و همراه امیر رفتم. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
تاظهور؛ نگاهم کن لبخند بزن و برگردان مرا به زنده بودن من به معجزه‌ی لبخندت ایمان دارم ...🍃🌸🍃 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
💫 ✅تنها کسی که در قیامت حسرت نخواهد خورد! ✍از امام صادق علیه السلام پرسیدند: یوم الحسره،کدام روز است که خدا می فرماید: "بترسان ایشان را از روزحسرت"حضرت جواب دادند: آن روز قیامت است که حتی نیکوکاران هم حسرت می خوردند که چرا بیشتر نیکی نکردند. پرسیدند: آیا کسی هست که در آن روز حسرت نداشته باشد؟ حضرت فرمودند: آری،کسی که در این دنیا مدام بر رسول خدا فرستاده باشد. 📚وسائل الشیعه @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... جلوی ماشین رادوین که رسیدیم با اخم رادوین ، هری دلم ریخت . چرا اخم؟ با امیر دست داد و بی نگاه به من یه شاخه گل سرخ تقدیمم کرد. _ممنون. همان یه کلمه با سالم و علیک خشک و خالی ما رد و بدل شد و سوار ماشین شدیم.شاخه گل را زیر بینی ام گرفته بودم تا با عطرش همه ی استرس ها از فکر و قلبم شسته شود.تمام مدت درگیر با افکاری بودم که شاید پوچ بود ولی برای من اهمیت داشت. چرا گره کور ابروانش را باز نمیکرد؟ چرا اینقدر سکوت؟ نه حرفی با من زد و جز چند کالم ساده با امیر ، تماما سکوت بود ! وقتی برگه ی وکالت را گرفتم و به امیر دادم ، همانجا از من و رادوین خداحافظی کرد و رفت. حاال رسیده بودم به همان لحظات پر اضطرابی که ازش فرار میکردم. بی هیچ حرفی سمت ماشین رفت و سوار شد و من هم صندلی جلو نشستم و راه افتاد و باز سکوت را ترجیح داد. این سکوتش داشت دیوانه ام میکرد. شاخه گلش را میبوییدم که به هزار زحمت خودم را راضی کردم که شکننده ی این سکوت باشم. _از من دلخوری ؟ بی نگاه به من در همان حالی که با یک دست فرمان را گرفته بود جواب داد: _نه . _خیلی ساکتی... بعد سه هفته و چند روز دوری توقع یه استقبال اساسی داشتم. نگاهش به خیابان بود و نگاه من میخ شده روی صورتش . لبخندی زد و جوابم را نداد. باز داشتم استرس میگرفتم که نگاهم روی یقه ی مرتب پیراهنش ، صورت اصالح شده و بی ریشش ، ماند . این تیپ به قول امیر ، جنجالی ، خودش نشان از ذوقش را داشت . یا همان عطر خوش مردانه ای که ، تا سمت من ، آمده بود و حتی کل ماشین را هم دربرگرفته بود. اگر او با سکوت راضی بود من هم راضی بودم. من هم سکوت کردم و چشم دوختم به خیابان که متوجه شدم اصال سمت خانه نمیرویم . نتوانستم سکوت کنم و باز پرسیدم: _کجا میریم رادوین؟ _جایی که آرومم کنه. چرا اینقدر مبهم جواب میداد که من استرس بگیرم؟! نگفت کجا میرویم . من هم نپرسیدم . اما در عوض حرفی که زد با صدایی که به زحمت شنیده میشد گفتم: _ فکر میکردم من باعث آرامشتم. سرش سمتم چرخید هنوز تردید داشتم که صدایم را شنیده یا نه که جوابم را داد: _هستی ... اونقدر که توی این سه هفته از دوریت داشتم دق میکردم. نگاهم میخواست سمتش پرواز کند .من عطش شنیدن داشتم اگر او باز هم از دلتنگی هایش میگفت ولی نگفت . چقدر حرصم گرفت از این سکوت بی جا . کاش دستم را از خودم میربود و جایی در بین دست مردانه اش میفشرد . آنقدر محکم که حتی از دردش فریاد بزنم . من چرا باید عطش آغوشش را ، یا دست گرم مردانه اش را ، با آن انگشتان کشیده ای که البه الی انگشتان دستم مینشست تا جای خالی ها را پر کند ، میداشتم؟ اصال مگر من هم دلتنگ شده بودم ؟... قطعا دلتنگ شده بودم . من رادوین را نه به چشم آن پسر بچه ای که در اتاق دکتر افکاری توصیف زجرهایش را کرد ، میدیدم . و نه به چشم آن قاتلی که جنون انتقام پدرش در سرش بود و همان جنون ، کابوس شبهایش شده بود. من رادوین را مردی میدیدم که با همه ی سختی های زندگیش ، حالا همسرم بود. شاید قلب بزرگی میخواست که ببخشم ... ولی من قلب بزرگی نداشتم تنها قلب عاشقی داشتم که برای مردی میتپید که شاید به ظاهر اخم داشت اما قلبش رئوف و مهربان بود . که اگر نبود بعد از هر دعوا و خشم بی اراده اش ، پشیمان نمیشد و غرورش را زیر پای تپش های قلبش نمیگذاشت و " ببخشید " را . به زبان مغرورش جاری نمیکرد در جاده بودیم. پس مسافرتی در راه بود . ایده ی خوبی بود برای ما که حتی بعد ازدواج هم به مسافرت نرفته بودیم. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... سرم را گرم گوشی ام کردم و جواب پیامک های مادر را میدادم که بوی نگرانی میداد. " کجایی ارغوان ؟... خونه رسیدی ؟" " نه ...تو راه مسافرتیم " " به سالمتی ... خوش بگذره ... مراقب خودتون باشید ...سیاست های دلبری یادت نره " خنده ام گرفت از این جمله ی آخر مادر که نگاه رادوین سمتم آمد . جاده ی چالوس بودیم . با آن پیچ و تاپ مار پیچش که بند دلم را پاره میکرد. اما به دست فرمان رادوین اعتماد داشتم ولی بخاطر ترسی که محرز بود ، دسته ی روی سقف ماشین که کنار در سمت من بود را محکم گرفته بودم . انگار آن دسته مرا از سقوط به ته دره نجات میداد. خودم هم خنده ام گرفته بود از این تفکر باطل ! به ویالیی در شهر چالوس رسیدیم . درهای بزرگ ویال با ریموت دست رادوین باز شد و نمای زیبای ویالیی بزرگ پیدا . محو تماشا بودم که رادوین گفت: _کلید خونه رو بهت میدم برو تو من برم خرید میام ...چمدونم صندوق عقبه برش دار . انگار فکر همه چیز را کرده بود .از ماشین پیاده شدم و چمدان را براداشتم ، و قبل از آنکه ماشین رادوین دنده عقب از در ویال خارج شود ، بوسه ای برایش فرستادم. لبخند رادوین را از همان فاصله و از پشت شیشه ی جلوی ماشین دیدم . درها که بسته شد ، سمت ویال حرکت کردم . هوای ویال در آن سرمای زمستان مرطوب و سرد بود اما لرزی نداشت . از بین جاده ی پهن و سنگفرش شده ی ویال ، که دو طرفش با باغچه هایی ، همسطح سنگفرش ها احاطه شده بود ، با یک چمدان کوچک که روی چرخهایش میرقصید ، سمت خانه پیش رفتم . یک سرازیری با شیب مالیم که مرا به خانه ی ویالیی بزرگ و دو طبقه ای میرساند که درب ورودیش با چند پله ی پهن از زمین جدا میشد . قفل بزرگ آکاردیون خانه را با دسته کلید رادوین باز کردم و وارد خانه شدم. نگاهم در سالن خانه چرخید . پرده های بلند سالن مرا سمت خودش میخواند برای دیدن منظره ی پنهان شده ی پشت پنجره . پرده ها را کشیدم که چشمم به دریایی خروشان افتاد و ساحلی که درست مقابل پنجره خودش را با غرور به رخم میکشید . دیدن آن منظره ی زیبا ...آن ساحل و آن دریای آبی ، آن موج های بلند و خروشان ، لبخند را به لبم آورد. حالا منظور رادوین را فهمیدم ، وقتی گفت " جایی که آرومم کنه " کجاست . زیر لب بی اختیار گفتم: _تو یدونه ای رادوین ! چرخیدم سمت سالن و نگاهم را در سالن چرخاندم. یک دست مبل راحتی در سالن بود و انتهای سالن به آشپزخانه ی بزرگی ختم میشد. سمت آشپزخانه رفتم و کتری سماوری روی گاز را شستم و از بطری آب معدنی درون یخچال آب کردم تا چایی دم کنم. سمت یکی از اتاق ها رفتم. روبه دریا با پنجره ای بزرگ که نمای زیبای دریا را به نمایش میگذاشت . و تخت دو نفری و میز آرایشش .چمدان را گوشه ی اتاق گذاشتم و در آنرا باز کردم . از دیدن لباسهایی که رادوین برایم برداشته بود ، خنده ام گرفت. لباس نبود . تمام لباس خواب های رنگی داخل کمدم بود یا دو تیکه هایی رنگی که نیم تنه یکی از همان نیم تنه ها را برداشتم .رنگ لیویی اش سفیدی پوستم را دو برابر میکرد. جالب تر این بود که حتی کیف لوازم آرایشم را هم برداشته بود . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... یک سرمه کشیدم و یک رژ کالباسی .موهایم را هم طبق عادت دم اسبی . چرخی در اتاق ها زدم و بعد با همان دو تیکه روی بالکن مشرف به دریا ایستادم. سردی هوا تنم را لرزی انداخت و مانع تماشای منظره ی زیبای دریا شد. به خانه برگشتم و اولین کاری که کردم نماز را خواندم و بعد از نماز ، چیزی نگذشت که رادوین آمد. دو دستش پر بود از خرید . بی توجه به تیپی که زده بودم سمتش رفتم و خم شدم تا خرید ها را از او بگیرم . _بده به من جابه جا کنم. اما انگار حرفم را نشنید . سرم با تعجب سمت چشمانش بالا آمد که با دیدن طرز نگاه خاصش ، حال قلبش برایم رو شد.اما قبل از هر عکس العمل من ، او واکنش نشان داد. خریدها را تقریبا بین زمین و هوا رها کرد تا سقوط کنند روی زمین و بعد ، دستانش مرا صاحب شد. تنگترین حلقه ی عاشقانه ی دنیا و بوسه ای که امتداد داشت به اندازه ی تمام آن سه هفته ای که نبودم... دلتنگیش اولویت داشت به ناهار یا خوردن یک چای یا حتی رفع خستگی . سکوت خانه باید با کلمات رادوین شکسته میشد . با شکست سکوتی که تمام طول راه حفظش کرده بود ، قلبم بی تاب تر شد برای شنیدن دلتنگی هایش. _ لعنتی ...تو با من چکار کردی ؟!.... منی که هزار تا دختر دور و برم بود تا نخوام اینقدر منتظرت بمونم ولی این دل بی صاحابم فقط تو رو میخواست. لعنتی گفتن هایش هم بوی عشق میداد . بوی دلتنگی . خوب تلافی کرد آن سه هفته ای که نبودم را . آنقدر خوب که از یاد بردم خاطره ی تلخ گذشته را ... و آن دعوایی که باعث سقط فرزندم شد. اما حتی بین بوسه هایی که نرم روی لبانم میزد و دل از لبانم نمیکند ، دعا میکردم بتواند این آرامشش را برای همیشه حفظ کند. با آنکه حالم خوب بود و همه چیز یک مثل یک عاشقانه ی پر تپش آرام پیش می رفت ، ولی بغضی از گذشته های سختی که هنوز خاطرم را می آزرد در گلویم نشست. صدای دوش آب حمام را میشنیدم و رادوینی که داشت زمزمه ای میخواند . از روی تخت برخاستم و بی اجازه در حمام را باز کردم . چشمانش زیر دوش بسته بود و مرا که داشتم نظاره اش میکردم ، نمیدید . نفهمیدم چرا جلو رفتم و کف دستانم را کمی شامپو زدم و دوش را بستم و یک لحظه خشکش زد و چشم گشود که با سر پنجه هایم سرش را کفی کردم و گفت: _ بذار من سرتو بشورم . چشمانش روی صورتم خشک شده بود که گفتم : _ چشماتو ببند ، میسوزه . اما او با همان سر کفی ، مرا سمت خودش کشید و با حرص زیر گوشم گفت: _ لعنتی چرا تو اینقدر باید خوب باشی و من اینقدر بد ! گفتم : _ تو بهم قول دادی درمانتو رها نمیکنی ... مگه نه ؟ جوابم را نداد و فقط با همان سر و صورت کفی اش مرا بوسید که خنده ام گرفت. _کفی کردی منو ! 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
سوسوی ستارگان آسمان در التهاب انتظار فرج توست پس بیا و آسمان و زمین را گلستان کن که این خانه، خانه توست... @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
مرا قلبی ده که سراسر آن را وجودت فراگرفته باشد چنان خون در رگم جاری باش که مکانی برای ناامیدی نماند تو برایم امید محضی هر نفسی که میکشم و در انتظار نفس بعدی میمانم یعنی به تو امید دارم   @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🌺‌در وصف امام زمان (عجل الله فرجه) آمده است: ✨🌙✨ حضرت مهدي طاووس اهل بهشت است؛ چهره اش مانند ماه درخشنده است و گويا جامه هايي از نور بر تن دارد. 📚 منتهي الآمال؛ ج ۲؛ ص ۴۸۱ 🌷 در فرازي از دعاي عهد نيز مي خوانيم: اَللّهُمَّ اَرِنيِ الطَّلْعَةَ الرَّشيدَةَ، وَ الْغُرَّةَ الْحَميدَةَ وَ اكْحُلْ ناظِري بِنَظْرَة منِّي اِلَيْهِ. 🌷يعني: خدايا آن جمال با رشادت و آن پيشانى نورانى ستايش شده را به من بنمايان و سُرمه وصال ديدارش را به يك نگاه به ديده ام بكش. ۸ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>