🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_شصت_نه.....
سری تکان داد و من محو شده در افکاری که داشت حتی
نفسهایم را هم تنگ میکرد.
_اونقدر این خاندان عوضی و کثافت بودن که حتی یکبار
به خودشون نگفتن که رادوین حاصل کثافتکاری
خودشونه... اینا این بچه رو خیلی اذیت کردن.... من که
مادرش نبودم دلم براش سوخت... وقتی هر شب تن
کبودشو میدیدم که چطور بیرحمانه به بهانه های بیخودی ،
کبود شده ، پاک از یادم میرفت که رادوین بچه ی من
نیست....من ، مادر بچه هایی بودم که هیچ کدوم برای من
نبودن.
_حتی رامش ؟!
_حتی رامش... رامش از زن صیغه ای پدر رادوین بود... زن
بیچاره مریض شد و مرد ... پدر رادوین با پول شناسنامشو
عوض کرد و اونو هم توی دامن من انداخت تا بزرگ کنم...
رامش فقط یکسالش بود و چیزی از این قضیه متوجه نشد.
نفسم جایی بین دنده های سینه ام گیر کرد . منو اینهمه
حقیقت تلخ ! ... تحملم کجا بود تا بتوانم باز هم بشنوم؟
_اگه عالمیان بزرگ میفهمید قتل پسرش که عزیز دردانه
اش بود ، کار همون پسرک حرومزاده ایه ، که خودشون
روش لقب گذاشته بودن .... قصاص میخواست...من شک
نداشتم که رادوین رو قصاص میکرد... باید سکوت
میکردم... باید مخفی میکردم... باید میگفتم پدر رادوین ،
قربانی زیادی هوسش شد تا انتقام پسرش.... من از اولشم
نمیخواستم تو قصاص بشی ...فقط میخواستم یه طوری
مجبورت کنم به زندگی با رادوین... مخصوصا که رامش
گفته بود رادوین قبلا تو رو دیده و یه جورایی پسندیده ...
من حتی برای اینکه نه تو قصاص بشی ، نه رادوین ،
پیشهاد این مصالحه رو من به زبون بزرگترا و ریش
سفیدایی که برای جلب رضایت از سمت شما ، نزد من
اومدم ، دادم.... امیدم این بود که رادوین با این باور که قاتل
نیست و هرچیزی رو هم که دیده در خواب دیده ، بتونه
کنار تو آروم بگیره و همون کابوسهاش رو هم فراموش
کنه....تکرار اسم قاتل و قصاصی که به تو نسبت میدادم
فقط واسه همین بود... میترسیدم رادوین همه چیز رو به یاد
بیاره و اعتراف کنه و همه چیز رو خراب کنه.
با حرص فریاد زدم:
_حاال چی؟... اگه حاال بفهمه که چکار کرده میدونید چقدر
حالش بد میشه ؟
_ اگه فهمید مجبور میشم یه واقعیت دیگه رو هم بهش
بگم.
مثل چوبی خشک شده به زور پرسیدم :
_چی ؟
این معمای مرموز داشت مرا گیج میکرد اما نه به اندازه ی
حرفی که ایران خانم زد:
_من پدر رادوین رو کشتم.
انگار یخ زدم. نگاهم در چشمان سرد ایران خانم نشست.
_مردی که تنها اسم شوهر رو داشت و تنها چیزی که برای
من نبود همون شوهر بود... شکنجه گر بود... هوسباز
بود...طمعکار وحریص و خسیس بود ولی شوهر نبود... وقتی
تو رو از خونه ام بیرون کردم ... بالای سرش نشستم... گیج
و منگ بود اما هوشیار... نفس میکشید ...و من چقدر لذت
میبردم از اینکه ناتوان تر از همیشه داره بهم نگاه
میکنه...نگاه چشمانی که ازش متنفر بودم ... چه شبایی که
تمام تنم رو با سیگارش میسوزوند و من فقط و فقط بخاطر
کمک ماهیانه ای که به خانواده ام میکرد تموم روزا و
شبایی که کنار اون عوضی ، اسمش رو گذاشته بود رابطه
ی زناشویی و برای من فقط شکنجه ای بیش نبود رو
تحمل کردم و حالا با ناتوانی اون بالای سرش نشستم و
ریز ریز زجرامو توی چشمام به نمایش گذاشتم و در مقابل
التماس های اون که میگفت حالش بده ...بهش خندیدم و
بهش یاداوری کردم چطور توی شبای تنهایی مون اون به
التماسهای من خندید...به درد من خندید و اسمش رو
گذاشت لذت... هوس ... حالا نوبت من بود ...
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_هفتاد_.....
داشتم از
زجرام میگفتم که رادوین اومد و با دیدن من و شنیدن
حرفام حالش بد شد ...حس کردم جنون بهش دست داد
...بلند بلند میخندید و حرف میزد اما مثل من بالای سر
پدرش نیایستاد تا زجرش رو ببینه بلکه با ظرف بلور کنار
دستش روی همون شکاف سر پدرش زد. نمیخواستم این
اتفاق بیافته... میدونستم اگر رادوین قاتل بشه جونش را باید
در عوض اینکار بده در حالیکه میدونستم هر کسی غیر از او
بود ، نمیشد قاتل ، میشد نتیجه زیاده روی در هوس ... و
نهایتا دیه گرفته میشد .... یه آمپول آرامش بخش داشتم...
واسه خودم بود ...واسه شبایی که حتی بعد از طلاق از اون
عوضی ، یادش ، ترسش، کابوسش ، خواب رو ازم
میگرفت... رادوین از نوجوانی بخاطر اختالالت عصبی تحت
درمان بود و البته جواب هم گرفت اما آرامش بخش مصرف
نکرده بود ، پس یقین داشتم روی اون اثر خوبی داره ... در
میون همون حال پر آشوبش که حتی متوجه ی اطرافش
نبود و داشت مثل من زجر مردن پدرش رو با چشماش
تماشا میکرد ، بهش تزریق کردم... اون خوابید و من موندم
با دو نفر ... اگر پدر رادوین زنده میموند، قطعا خودش
رادوین رو میکشت ... اگر هم میمرد رادوین قصاص میشد .
زنگ زدم به دکتر خانوادگیمون که بعد از طالق از پدر
رادوین با اون ازدواج کرده بودم ....اما مخفیانه و دور از
چشم رادوین و رامش یا حتی خودش ، ازش کمک خواستم
و اون خودش رو سریع رسوند. تموم مسیر رو به حل مشکل
من فکر کرده بود... ظرف بلور شیشه ای که رد دستای
رادوین بود رو دور انداخت ...رادوین رو به کمک هم سوار
ماشینش کردیم...و حاال نوبت پدرش بود... ترس زنده
موندنش یا حتی احتمال زنده بودنش هم میتونست جون
منو رادوین رو با هم بگیره... بهمن ، دکتر خانوادگی که
همسرم بود ، پیشنهاد داد که یه آمپول بهش تزریق کنه که
خون توی سرش لخته بشه و از اون جاییکه از عوارض هر
ضربه ی مغزی لخته شدن خون در مغزه ، هیچ کسی
متوجه ی این مسئله نمیشه .... و همین هم شد ...ما شواهد
رو با هم از بین بردیم و بعد همراه هم با ماشین رادوین ،
اونو تا یه جای دور از خونه رسوندیم . رادوین رو پشت
فرمون گذاشتیم و بعد برگشتیم ... اولین کاری که کردم
تماس با اورژانس بود و بعدش هم تماس با رادوین که
رادوین بعد از اورژانس رسید و خبر فوت پدرش .... از همون
روز بود که باز اختالالت عصبیش عود کرد.... بهمن یه
قرص تجویز کرد ، تخصصی نبود ولی خیلی اثر خوبی
داشت...
لرزی شدید بر تنم نشست . داشتم غش میکردم . نگاهم در
چشمان ایران خانم مانده بود و تحلیل اینهمه واقعیت تلخ
در گنجایش ذهنم که هیچ ، در گنجایش و تحمل تنم هم
نبود.
_ارغوان جان ... تو رو خدا نخواه باز کار به پلیس و وکیل و
دادگاه بکشه ، پدربزرگ رادوین تشنه ی خون منو رادوینه...
این بچه رو من به سختی بزرگ کردم...مادرش نبودم ولی
به خدا از مادری براش چیزی کم نذاشتم... اگه عالمیان
بزرگ بفهمه ، قصاص میخواد.... ازت خواهش میکنم
خانمی کن... سکوت کن .
_رادوین چی ؟ اگه بفهمه ؟
_ من بهش میگم ... میگم که من مقصرم... من اجازه ی
تزریق اون امپول رو دادم ... اصال من بهش تزریق کردم.
چشمانم رو بستم و گذاشتم ثانیه هایم بروند شاید هر ثانیه
ای که از کنارم میگذشت با رفتنش باعث میشد حالم بهتر
از قبل شود . چشم گشودم . ایران خانم آرام میگریست که
از جابرخاستم . روی پاهایی که شاید خواب رفته بود بین
همان حرفهای زهرآلود!
پاهایم نمیکشید و ذهنم امان رسیدن به خانه را نمیداد... در
همان مسیر بازگشت به خانه ، صدای التماس های ایران
خانم دوباره در گوشم طنین انداخت:
_التماست میکنم ارغوان ...این راز بین منو تو بمونه... اگه
خواستی بگی الاقل بعد از مرگ پدربزرگ رادوین بگو... تا
اون زنده است من باید مراقب جون خودمو رادوین باشم ...
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#سلام_امام_زمانم
به هر طرف نظر کنم ،اثر ز روی ماه توست
گر این جهان بپا شده ،بخاطر صفای توست
ببین که پر شده جهان،ز ظلم وجور ای عزیز
بگو کدام لحظه ها، ظهور روی ماه توست
غریب کوچه های شب، گرفته ذکر نام او
به نام نامیه علی، که نام او پناه توست
بگو که رمز یا حسن ،شده قرار هر شبت
به مجتبی بیا عزیز،که یاد او دوای توست
ز پشت در شنیده ام ،که نام تو برده شد
بیا شها مادرت ،هنوز چشم به راه توست
ز کوچه ی دلم بگو، که کی عبور میکنی
به کوچه کوچه ی جهان،اثر ز ردپای توست
گهی به این گدای خود ،نظر کنید ای شها
که این گدای روسیاه،همیشه جان نثار توست
#ماروبهدوستانتونمعرفیکنید👇👇👇
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
☀️مژدهی امام خمینی(ره) به جواد منصوری،
اولین فرماندهی سپاه، دربارهی ظهور!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#سلامبرخورشید
#صفحهچهلششم
حسين جان! من هنوز در كربلا هستم! روز عاشوراست، پيكر تو را در گودى قتلگاه مى بينم، فهميدم كه تو امروز شهيد نشدى، تو را در روز سقيفه شهيد كردند.
من امروز از همه كسانى كه به شما ظلم كردند، بيزارى مى جويم. من از كسى كه بناى ظلم و ستم شما را گذاشت، بيزارم، من او را لعنت مى كنم.
من همه ستمكاران به شما را لعنت مى كنم: همه آنان را شناختم: از شمر (قاتل تو) شروع مى كنم، به عُمَرسعد (فرمانده سپاه كوفه) مى رسم، سپس به يزيد و پدرش معاويه مى رسم، و بعد از نوبت خليفه اوّل و دوم و سوم است...
مولاى من! باور دارم كه جايگاه شما از جايگاه همه پيامبران (به غير از جايگاه خاتم پيامبر محمّد(ع)) بالاتر است، هيچ كس نمى تواند به مقام شما برسد.
اين مقامى است كه خدا به ما عنايت كرده است و به همه بندگان خود هم خبر داده است كه شما چه جايگاهى نزد او داريد.
آرى! خدا مقام شما را بر ديگران پنهان نكرد، بلكه زيبايى ها و خوبى هاى شما را به همه خبر داده است، اين پيام خدا براى همه بود: "اى فرشتگان من! اى پيامبران من! اى بندگان من! با همه شما هستم، بدانيد كه من محمّد و آل محمّد را برترى دادم، مقام آنها از همه و همه بالاتر و والاتر است".
اين پيام خدا را همه شنيدند، همه فهميدند كه شما در نزد خدا جايگاه ويژه اى داريد و خدا هيچ كس را به اندازه شما دوست ندارد.
اين جايگاهى است كه خدا فقط به شما عنايت كرده است و خداوند هيچ كس به غير از شما را اين گونه بزرگى و عظمت نداده است، خدا شما را به بزمِ مخصوص خود راه داده است، و كس ديگرى را به آنجا راه نيست، هيچ كس نبايد آرزوى رسيدن به جايگاه شما را بنمايد كه اين يك آرزوى دست نايافتنى است. خدا آن جايگاه را فقط براى شما در نظر گرفته است و بس!
وقتى آدم(ع) و حوا در بهشت زندگى مى كردند، يك روز خداوند پرده از مقابل چشم آنها برداشت. آنها عرش خدا را ديدند، آنها آن روز نورهاى شما را ديدند كه در عرش خدا بود، نام هاى شما را آنجا يافتند، آنها از خدا سؤال كردند كه اينان كيستند كه اين گونه در نزد تو مقام دارند.
خداوند در پاسخ اين سؤال به آنان چنين گفت: "آن نورهايى كه شما در عرش من مى بينيد، نور بهترين بندگان من مى باشد. بدانيد كه اگر آنها نبودند، من شما را خلق نمى كردم! آنان خزانه دار علم و دانش من هستند و اسرار من در نزد آنان است. هرگز آرزوى مقام آنها را نكنيد كه مقام آنها بس بزرگ و والاست".
اما افسوس كه گروهى براى رسيدن به جكومت چند روزه دنيا، بناى ظلم و ستم بر شما را نهادند و حقّ شما را غصب كردند.
رهبرى جامعه حقّى بود كه خدا به شما داده بود ولى آنان، شما را كنار زده و مقام رهبرى را از آن خود كردند.
====💖💖💖💖💖====
#سلامبرخورشید
#زیارتعاشورا
#انتخابات
#نشرحداکثری
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
هدایت شده از عاشقانه
وقتی خداوند انتخابت کند
مهم نیست چه کسانی تو را رد یا طر کرده باشند
دست خدا بالاتر از هر دستی
و عشق خدا برتر از هر محبتی است
صبح بخیر!
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#دلنوشته🦋
💔
خسته ام...😪
خسته از به دور خود گشتن
و باز هم سرجای اول که نه به عقب برگشتن↑😞
خسته ام از خودم😔
از آدم نبودنم🥀
به من بیچاره کمک کن آقا!
کمک کردن به بیچاره ثواب دارد...🍂
.
.
.
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#صدامو_داری
#مخاطب_خاص
و ما...
ساکنانِ کشتی حسین...
در طوفان و بلا و مصیبت...
به آرامِ جانمان متوسل میشویم!
و در روزگار رهایی...
چشمانتظارِ جانِ آراممان هستیم!
تا پرده از رُخ گشاید!
زندگی...
با همهی تلخیهایش...
برای ما شیرین شده است؛
با نام حسین!
و امیدواریم...
به آمدن اول ضمیر غایبمفرد...
که با آمدنش...
مرحمی است بر داغ...
حسین و کربلا!
➥ @shohada_vamahdawiat
🌠☫﷽☫🌠
🔴آیهاللهعلمالهدی در خطبه نماز جمعه:
بعضی شبها در گشت در #حرم میبینم جوانانی گعده کردهاند و بیماسک درحال دعا هستند؛این ایراد دارد،این #زیارت اشکال دارد
ویروس جدیست و رعایت نکردن مسئولیت شرعی دارد.
خادمین با درنظرگرفتن اصول مهماننوازی تذکر بدهند
باید الگویجهان اسلام بود.
⚫ پ.ن: #محرم را پیش رو داریم باید رعایت اصول بهداشتی چند برابر شود.
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ازدواج به برکت شهید مدافع حرم
🔹ماجرای عاشقی در قطعه شهدای بهشت زهرا(س)😍🎉
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_هفتاد_یک.....
یه لحظه نه تنها پاهایم توان تحملش را از دست داد بلکه
حتی قلبم هم نزد . نشستم روی تک پله ی یه مغازه و
چشم بستم . روی این دنیای کثیف و بی ارزش . ارزش
های واقعی یک زندگی زیر پای حرص و طمع دنیا ، زیر
پای غرور و مقام ، زیر پای هوسهایی پوچ له شده بود و
حاصل این زندگی چه بود ؟ جز دغدغه ...جز کابوس ...جز
بیقراری و آشوب ؟
به سختی خودم را به خانه رساندم. مادر باز با دیدنم پرسید:
_ای وای ...باز چت شده ؟!
و پدر یادم داده بود سکوت کنم. یادم داده بود جواب بدی ،
بدی نیست ... یادم داده بود گناه دیگران را جار نزنم که
ستارالعیوب سزاوارتر است به فاش کردن گناهان بندگانش .
فقط نگاهش کردم . در عمق چشمان مادرم و دل گرفته ام
آغوشش را خواست. بی هیچ حرفی مادر را در آغوش گرفتم
و زیر لب زمزمه کردم :
_خدا رو شکر که هستی.
و چقدر ناسپاس بودم من! ... منی که هیچ کدام از دغدغه
های رادوین در زندگیم نبود . حرمت پدر و فرزندی
بود...حرمت زن و شوهری بود ... نگاه پر عشق پدرم به
مادرم هنوز در خاطرم بود و من تازه فهمیده بودم زیر پوست این شهر به ظاهر آرام چه کابوسهای وحشتناکی
نهفته است .
شب بود و من در اتاقم و تنهایی هنوز داشتم فکر میکردم
که امیر بعد از چند ضربه به در ، وارد اتاقم شد . اشاره ای
به موبایلش که زیر گوشش بود کرد و گفت:
_ من و مادرم نه اجبارش میکنیم نه تشویقش ...خودش
باید تصمیم بگیره ... بذار چند روزی فکر کنه ...میگم
خودش بهت زنگ بزنه.
گوشی اش را قطع کرد و گفت:
_رادوین بود... کچلم کرده از بس زنگ زده ... شنیدی که
چی بهش گفتم... باهاش الاقل حرف بزن.
_امیر...
_ همیشه وقتی اینجوری صدام میکردی میخواستی یه
سوال خاص بپرسی.
_آره ... سوالم خاصه ... میخوام بپرسم ... اگه رامش هنوز
زنده بود... بعد این اتفاق هایی که بین منو رادوین افتاده بود
... تو بازم حاضر بودی باهاش زندگی کنی؟
یک لحظه نگاهش پر شد از آه و دلش طاقت نیاورد و بر
لبانش همان آه سرازیر شد. جلو آمد و کنارم لبه ی تخت
نشست و گفت:
_رامش....
چه مکثی کرد روی اسم رامش و بعد باز حلقه های نگاهش
پر از حسرت شد که پرسیدم:
_امیر... واقعا دوستش داشتی ؟
نفس بلندی کشید از دست هجوم خاطرات و گفت:
_دیر عاشقش شدم... اوایل بخاطر مریضی اش وانمود
میکردم یه حسی بینمون هست اما درست بعد از مسافرت
زیارتی که با هم رفتیم ، فهمیدم که انگار یه چیزی بیشتر
از یه حس ساده بهش دارم... میدونی ارغوان ...
آهی کشید و ادامه داد:
_ بعضی وقتا دلم واقعا براش تنگ میشه... با خودم میگم
کاش بخوابم صبح ببینم همه چیز خوابه، رامش باشه ،
رادوین باشه اما همه چیز اونی باشه که میخوایم ...آرامش
باشه ، عشق باشه... این دعواها نباشه ...
و باز آهی کشید که من گفتم :
_به نظرت من برگردم پیش رادوین یا نه؟
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کشف اموال مسروقه مردم وشهادت مامور پلیس
🔹استوار طاهری جانانه با سارقان مسلح درگیر و به شهاد رسید
🔹به گزارش پایگاه خبری شهدای ناجا، شب گذشته حوالی ساعت 2100 ماموران کلانتری گاندی تهران در حال گشت زنی در محله جردن متوجه رفتارهای مشکوک فردی شده که پس از رویت مامورین اقدام به فرار نموده و مامور گشت به صورت پیاده دنبال فرد مشکوک می رود.
🔹فرد مذکور خود را به یک دستگاه وانت رسانده و متواری می شود و مامور گشت سریعا خودش را به قسمت بار وانت رسانده و پس از طی مسافتی خودرو را متوقف کرده و با راننده خودرو درگیر شده که ناگهان همدستان سارق با خودروی دیگری به سمت مامور پلیس تیراندازی کردند.
🔹بر اساس این گزارش استواردوم یاسر طاهری پس از اصابت دوگلوله به بیمارستان منتقل که بر اثر شدت جراحات به درجه رفیع شهادت نائل گردید
➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_هفتاد_دو.....
نگاهش سمت چشمانم بالا آمد .
_خودت باید تصمیم بگیری... من نمیتونم نظری بدم.
_مشکل همینه که نمیتونم خودم تصمیم بگیرم ... استخاره
هم کردم خیلی خوب اومد...
اخمی کرد و با لحنی توبیخانه گفت:
_ تو با خدا مشورت کردی ، خیلی خوب هم اومده ، اونوقت
از بنده اش میپرسی چکار باید بکنی ؟ ... سمیع بصیر اونه
...حتما چیزی میدونه که میگه خوبه ، نعوذ باهلل که با ی
بازی نمیخواد طرف رادوینو بگیره .
_ ولی...
عصبی شد و گفت:
_ببین ارغوان ... من اعتقادم اینه یا استخاره نکن یا وقتی از
خدای خودت توی مورد مهمی مثل این ، که شک داری ،
استخاره کردی ، حرفشو گوش بده.
از روی تخت برخاست و سمت در رفت که گفتم:
_امیر...
ایستاده کنار در چرخید سمتم.
_میگم چطوره از رادوین یه وکالت برای طالق بگیرم که
اگه هر طوری شد و نتونستم باهاش سر کنم راحت جدا
بشم.
_فکر خوبیه ولی قبول میکنه ؟
در اتاق بسته شد و من همراه با نفس بلندی به گوشی
موبایلم نگاه کردم . رادوین باز پیام داده بود.
" ارغوان ... الاقل بذار صداتو بشنوم... بهت زنگ بزنم ؟"
" گوشیتو بردار ... "
یک تماس بی پاسخ برایم ثبت شده بود ... درست وقتی
داشتم با امیر حرف میزدم. اما همان لحظه باز صدای زنگ
گوشیم بلند شد. رادوین بود . همراه با یک نفس بلند زیر
لب بسم اللهی گفتم و تماس رو وصل کردم.
_ارغوان ...الو ... میشنوی صدامو؟
_سلام.
همان یک کلمه ام باعث مکثی شد و بعد صدای نفسی که
توی گوشی خالی کرد.
_ارغوان.... لعنتی ... تو چه میدونی چقدر دلم بیقرارته ...
چطور میتونی جوابمو ندی؟
_رادوین ... گوش کن ببین چی میخوام بگم.... من فکرامو
کردم ... بهت یه مهلت دیگه میدم ولی به یه شرط.
_چه شرطی؟
_به من وکالت بدی برای طالق که اگه دیدم تو قید
درمانتو زدی و باز با من لج کردی ، من بتونم ازت راحت
جدا بشم.
صدای فریادش برخاست:
_فکر کردی خَرم ...میخوای اینجوری بیای دو هفته کنارم
بمونی و بعد بهونه بتراشی و بری طلاقتو بگیری؟... من نه
طلاقت میدم نه بهت وکالت طلاق میدم.
مکث کردم. حالا انگار کارم سخت تر شده بود. با مکث من
او باز فریاد کشید:
_لعنت به تو ارغوان .... من دوستت دارم دیوونه ... به خدا
درمانم رو ول نمیکنم .
جوابشو ندادم و این سکوت کالفه اش کرد.
_ارغوان زنگ زدم صداتو بشنوم آروم بشم ، زنگ نزدم
سکوت کنی... تو رو خدا یه چیزی بگو...
دلم سوخت . هیچ زمانی به اندازه ی ان شب انگار بیقرار
نبود. صدایش آشفته بود و دل من بعد از اعترافات ایران
خانم ، نرم شده بود.... نرم شده بود برای رادوینی که از
کودکی آنهمه سختی تحمل کرده ، الیق آرامش است.
_چی بگم؟... حرف میزنم داد میزنی ... من دیگه توان
شنیدن داد ندارم .
صدایش پایین آمد. نرم شد اما با عجز گفت:
_ارغوان برگرد ... به خدا منم دیگه توان ندارم ... دارم
دیوونه میشم ... به دادم برس ارغوان.
_فکر نمیکنم ... شما مهمونی های دوستانه داری ...ماشین
خوب زیر پاته میتونی بری بگردی ، پول داری میتونی خرج
کنی .
باز فریاد کشید :
_لعنتی دلم پیش توئه ... نه مهمونی میرم نه بیرون...حتی
خونه ی مادرمم نرفتم...ارغوان...برگرد .
_من تنها به همون شرطی که گفتم برمیگردم ...شبت بخیر
.
قبل از اونکه اعتراضی کند باز ، قطع کردم . اما باز زنگ زد
. جواب ندادم و پیام داد.
_" بیشعور دارم از نبودت میمیرم میفهمی حالمو؟ "
خودم هم بی تابش بودم اما نمیخواستم مقدمات عقالنی
این مهلت جدید را زیر پا بگذارم . باید همین حاال که بی
تابم بود ، بیقرارم بود ، برای همه ی احتماالت آینده تصمیم
میگرفتم . یکی دو روزی از رادوین خبری نشد . البته به من
زنگ نمیزد و پیام نمیداد ولی با امیر و مادر حرف زده بود تا
بلکه مرا از این شرطی که گذاشته بودم ، منصرف کنند.
امیر و مادر هم حرف خوبی زده بودند.
" اگر به ارغوان اعتماد داری ، شرطشو بپذیر ... وگرنه
زندگی بدون اعتماد همون بهتر که تموم بشه ."
دوری ما به سه هفته و نیم رسید. چند روزی بود که دیگر
هیچ خبری از رادوین نداشتم. من با همه چیز این خانواده
کنار آمده بودم. با آن سابقه خراب خانوادگی ، با بیماری
رادوین ، با پنهان کاری مادرش، با فاش نکردن راز قتل
پدرش ، مگر شرط من در مقابل اینهمه شرایط چه سختی
داشت؟!..
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_هفتاد_سه.....
اگر کوتاه آمده بودم با همین شرط وکالت طلاق ، فقط
بخاطر این بود که دلم نمیخواست که رادوین بعد از اینهمه
ضربه ی روحی و خانوادگی ، بخاطر من هم دچار اختالالات
عاطفی شود . آنهم وقتی که خودش درمانش را شروع کرده
بود و دکتر نظر مساعدی نسبت به روند درمانش داشت و
تصمیم به فاش کردن راز خانوادگی و قتل پدرش هم
نداشتم. دیگر این چیز ها برام مهم نبود. وقتی نه خود
رادوین مرا قاتل پدرش میدید و نه خودم ، پس مهم نبود
که این راز فاش شود یا نه. من چشم بسته با دلی بزرگ
همه چیز را بخشیدم. اما از همان یه شرط نمیتوانستم
بگذرم.
با همه ی این احواالت ، بعد از آخرین تماس رادوین ، دیگر
خبری از او نشد تا چهارشنبه ی همان هفته که اخر شب
زنگ زد. و من بعد از اینهمه سکوت یا شایدم تفکرش ،
جواب دادم.
_ارغوان...فردا میام دنبالت بریم بهت وکالت بدم.
لبخندی روی لبم نشست . صدایش آرام بود و من چقدر
این آرامش را دوست داشتم.
_اگه اجازه بدی امیرم با من بیاد.
_ بهم اعتماد نداری؟... حتما فکر میکنی میخوام بدزدمت؟
خندیدم:
_ مگه شوهر میتونه زنشو بدزده ؟... نه میخوام برگه ی
وکالت رو بهش بدم که پیش خودش بمونه .
با مکث گفت:
_بعدش باهام میای خونه؟
قلبم از شنیدن همان سوال ساده پر ضربان شد.
_حتما... دلم برات تنگ شده .
یه لحظه حالش دگرگون شد . شایدم بغضی توی گلویش
نشست که من نمیدیدم ولی صدایش را به لرزه انداخت:
_تو نمیدونی چقدر دوستت دارم... خودمم نمیدونستم .
_ پس ، فردا همو میبینیم .
_ساعت صبح ... منتظرم نذاری که اصال طاقتشو ندارم.
گاهی شده که قلب بین نگرانی و خوشحالی سرگردان باشد.
هم خوشحالی بخاطر خیلی اتفاقات و در عین حال میترسی
از بابت یک سری نگرانی های دیگر . این دقیقا حال من
بود. قطعا نباید اعتنا میکردم. من استخاره کرده بودم ، توکل
کرده بودم ، یا حتی با دکتر افکاری هم صحبت کرده بودم
و این اضطراب قطعا منشأش وسواس فکری من بود. اما
بهرحال دلشوره داشتم. امیر هم بخاطر درخواست من با من
آمد و رادوین ، راس ساعت جلوی خانه منتظر من بود. از
مادر که خداحافظی میکردم باز مردد شدم و گفتم:
_مامان ...خیلی میترسم واسم دعا کن.
امیر پوزخندی زد و قبل از جواب دادن مادر گفت:
_نترس ... از تیپ جنجالی اون آقایی که جلوی ماشینش
منتظره ، معلومه خیلی بیقرارته.
_چه ربطی داره امیر؟!
سرش را بالا آورد و گفت:
_ربطش مقایسه ی این تیپش با اون روز دادگاهه که
دنبالمون اومد ... با یه تیشرت تو خونه ای و موهای درهمو
.
یه لبخند پر از استرس به لبم اومد که مادر گفت:
_خیالت راحت ارغوان جان ...امیدت به خدا ...خودش گفته
خوبه پس خوبه دیگه ... سوره ی توبه اومد و بهترین آیه ...
یعنی رادوین توبه میکنه به امید خدا.
حرف مادر آرومم کرد . رویش را بوسیدم و همراه امیر رفتم.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📸 غبار روبی گنبد و حرم امام حسین(ع) در آستانه محرم
🎞|↫#استورے | #Story 📸
💔|↫#بوی_محرمش_میاد
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
37.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#حرف_دل
#مخاطب_خاص
آن روز که...
دهان پُر از خاک میشود...
چشم و گوش...
بسته میشود...
دستها...
قفل میشود...
تنها...
سینهای دارم سپر!
که مُهرِ مِهر محبت شما...
روی آن خورده!
نشان به آن نشان...
که از کودکی...
سیاهپوشِ عزایتان بودهام...
با غذای روضهتان قد کشیدهام...
و در هیئت...
جوانیام، سپری شده!
همه را گفتم...
برای همین یک خواهش:
آن روز...
مرا از یاد مبر!
به عزت و جلالت سوگند...
اگر یک جملهی راست...
در زندگی گفته باشم...
همین است که:
حسین جان! دوستت دارم!
فَقَد هَرَبتُ اِلَیک
ما، دورهایمان را زدیم...
در این دنیا...
چیزی، ارزش دلبستن نداشت؛
جز حسین!
➥ @shohada_vamahdawiat
#سلامبرخورشید
#صفحهچهلهفتم
حسين جان! امروز عاشوراست و من مى خواهم به آينده بروم، فردا و فرداهاى ديگر. به زودى كسانى مى آيند كه عاشوراى تو را روز عيد خود قرار خواهند داد و در آن روز، روزه شكر خواهند گرفت. من از همه آن ها هم بيزار هستم!
درست است كه آنان امروز در كربلا نبودند و در اين ظلم ها، سهمى نداشتند، امّا چون از كشتن تو خوشحال مى شوند، از آنان بيزارى مى جويم.
آرى! حكومت بنى اُميّه ادامه پيدا مى كند، آنها ساليان سال بر اين مردم حكومت خواهند كرد، خاندان مروان، خاندان زياد كه هر دو از بنى اُميّه هستند، عاشورا را عيد خود قرار خواهند داد و هر سال در اين روز به جشن و پايكوبى خواهند پرداخت.
آنان از اين كه يزيد خون تو را بر روى زمين ريخت، خوشحال خواهند بود و به آن افتخار خواهند نمود.
بار خدايا! هر كس از كشتن حسين(ع) خوشحال مى شود و تو را به خاطر آن، شكر مى كند، از رحمت خود دور كن!
و اين حكايت ادامه خواهد داشت. تا صبح قيامت، عاشوراى تو، مردم را به دو دسته و حزب تقسيم خواهد نمود:
دسته اى كه در ماتم تو اشك مى ريزند و گريه مى كنند و عاشورا روز غم و مصيبت خود مى دانند.
دسته اى كه از كشته شدن تو خوشحال هستند، و عاشورا را روز عيد خود مى دانند و شادى مى كنند.
اين دو دسته هميشه خواهند بود، عاشوراى تو، يك، نقطه عطف است، عاشورا، واقعيت همه افراد را نشان مى دهد.
حسين جان!
من از سه گروه بيزارم:
گروهى كه در كربلا نبودند امّا زمينه ساز مظلوميّت و غربت تو بودند.
كسانى كه به كربلا آمدند و در ريختن خون تو و ياران تو سهم داشتند.
افرادى كه بعد از عاشورا مى آيند، امّا عاشورا را جشن مى گيرند و از كشته شدن تو خوشحالى مى كنند.
همه اين سه گروه، يك حزب و يك دسته هستند، فقط زمان آنها را از هم جداكرده است، امّا حقيقت آنها يك چيز است.
آرى! صدها سال ديگر، هزاران سال ديگر، كسانى مى آيند در روز عاشوراى تو، جشن مى گيرند، آنان كسانى هستند كه اگر در كربلا بودند به روى تو شمشير مى كشيدند.
من همه آنها را لعنت مى كنم.
اينان همه از بنى اُميّه هستند. حزب بنى اُميّه اينان هستند. خدا من اين حزب و همه افراد آن را لعنت مى كنم!
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#سلامبرخورشید
#زیارتعاشورا
#انتخابات
#نشرحداکثری
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
تاظهور؛ نگاهم کن
لبخند بزن
و برگردان مرا به زنده بودن
من به معجزهی لبخندت
ایمان دارم ...🍃🌸🍃
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
💫
✅تنها کسی که در قیامت حسرت نخواهد خورد!
✍از امام صادق علیه السلام پرسیدند:
یوم الحسره،کدام روز است که خدا می فرماید:
"بترسان ایشان را از روزحسرت"حضرت جواب دادند: آن روز قیامت است که حتی نیکوکاران هم حسرت می خوردند که چرا بیشتر نیکی نکردند. پرسیدند: آیا کسی هست که در آن روز حسرت نداشته باشد؟ حضرت فرمودند: آری،کسی که در این دنیا مدام بر رسول خدا #صلوات فرستاده باشد.
📚وسائل الشیعه
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_هفتاد_چهار.....
جلوی ماشین رادوین که رسیدیم با اخم رادوین ، هری دلم
ریخت . چرا اخم؟ با امیر دست داد و بی نگاه به من یه
شاخه گل سرخ تقدیمم کرد.
_ممنون.
همان یه کلمه با سالم و علیک خشک و خالی ما رد و بدل
شد و سوار ماشین شدیم.شاخه گل را زیر بینی ام گرفته
بودم تا با عطرش همه ی استرس ها از فکر و قلبم شسته
شود.تمام مدت درگیر با افکاری بودم که شاید پوچ بود ولی
برای من اهمیت داشت. چرا گره کور ابروانش را باز
نمیکرد؟ چرا اینقدر سکوت؟ نه حرفی با من زد و جز چند
کالم ساده با امیر ، تماما سکوت بود !
وقتی برگه ی وکالت را گرفتم و به امیر دادم ، همانجا از
من و رادوین خداحافظی کرد و رفت. حاال رسیده بودم به
همان لحظات پر اضطرابی که ازش فرار میکردم. بی هیچ
حرفی سمت ماشین رفت و سوار شد و من هم صندلی جلو
نشستم و راه افتاد و باز سکوت را ترجیح داد. این سکوتش
داشت دیوانه ام میکرد. شاخه گلش را میبوییدم که به هزار
زحمت خودم را راضی کردم که شکننده ی این سکوت
باشم.
_از من دلخوری ؟
بی نگاه به من در همان حالی که با یک دست فرمان را
گرفته بود جواب داد:
_نه .
_خیلی ساکتی... بعد سه هفته و چند روز دوری توقع یه
استقبال اساسی داشتم.
نگاهش به خیابان بود و نگاه من میخ شده روی صورتش .
لبخندی زد و جوابم را نداد. باز داشتم استرس میگرفتم که
نگاهم روی یقه ی مرتب پیراهنش ، صورت اصالح شده و
بی ریشش ، ماند . این تیپ به قول امیر ، جنجالی ، خودش
نشان از ذوقش را داشت . یا همان عطر خوش مردانه ای
که ، تا سمت من ، آمده بود و حتی کل ماشین را هم
دربرگرفته بود.
اگر او با سکوت راضی بود من هم راضی بودم. من هم
سکوت کردم و چشم دوختم به خیابان که متوجه شدم
اصال سمت خانه نمیرویم . نتوانستم سکوت کنم و باز
پرسیدم:
_کجا میریم رادوین؟
_جایی که آرومم کنه.
چرا اینقدر مبهم جواب میداد که من استرس بگیرم؟!
نگفت کجا میرویم . من هم نپرسیدم . اما در عوض حرفی
که زد با صدایی که به زحمت شنیده میشد گفتم:
_ فکر میکردم من باعث آرامشتم.
سرش سمتم چرخید هنوز تردید داشتم که صدایم را شنیده
یا نه که جوابم را داد:
_هستی ... اونقدر که توی این سه هفته از دوریت داشتم
دق میکردم.
نگاهم میخواست سمتش پرواز کند .من عطش شنیدن
داشتم اگر او باز هم از دلتنگی هایش میگفت ولی نگفت .
چقدر حرصم گرفت از این سکوت بی جا . کاش دستم را از
خودم میربود و جایی در بین دست مردانه اش میفشرد .
آنقدر محکم که حتی از دردش فریاد بزنم . من چرا باید
عطش آغوشش را ، یا دست گرم مردانه اش را ، با آن
انگشتان کشیده ای که البه الی انگشتان دستم مینشست
تا جای خالی ها را پر کند ، میداشتم؟ اصال مگر من هم
دلتنگ شده بودم ؟... قطعا دلتنگ شده بودم . من رادوین را
نه به چشم آن پسر بچه ای که در اتاق دکتر افکاری
توصیف زجرهایش را کرد ، میدیدم . و نه به چشم آن قاتلی
که جنون انتقام پدرش در سرش بود و همان جنون ،
کابوس شبهایش شده بود. من رادوین را مردی میدیدم که
با همه ی سختی های زندگیش ، حالا همسرم بود. شاید
قلب بزرگی میخواست که ببخشم ... ولی من قلب بزرگی
نداشتم تنها قلب عاشقی داشتم که برای مردی میتپید که
شاید به ظاهر اخم داشت اما قلبش رئوف و مهربان بود . که
اگر نبود بعد از هر دعوا و خشم بی اراده اش ، پشیمان
نمیشد و غرورش را زیر پای تپش های قلبش نمیگذاشت و
" ببخشید " را .
به زبان مغرورش جاری نمیکرد
در جاده بودیم. پس مسافرتی در راه بود . ایده ی خوبی بود
برای ما که حتی بعد ازدواج هم به مسافرت نرفته بودیم.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>