#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتصدپنجم
_ بردیا... بردیا؟!
از پشت سر صدای مهربان سوده را شنیدم: سلام باران جون... رفتن دانشگاه. مثل اینکه کارهای انتقالی ترانه جور شده!
سوده را دوست داشتم. درست برعکس الهه که اصلا از او خوشش نمی آمد.البته اینکه از سوده بدش می آمد فقط به خاطر من بود واینکه فکر می کرد اگر سوده نبود تیام من را انتخاب می کرد.لبخندی به چهره ام نشاندم و گفتم:
الآن؟ ترانه که فقط 3 ترم از درسش مانده؟!
_ والا نمی دانم. مثل اینکه دیگه دارن به فکر ازدواج میفتن. عجله ی ما روی آنها هم تاثیر گذاشته!
لبخند زورکی ای روی صورتم نشاندم و گفتم: من که این همه عجله رو برای پذیرفتن این همه مسئولیت درک نمی کنم.
_ تورو خدا تو هم حرفای تیام رو تکرار نکن. انقدر از این حرفا شنیدم که مغزم هنگیده.
_ راستی تیام خونه اس؟
_ نه... اون هم با ترانه و بردیا رفته.
دوست داشتم حالا که تیام نبود کمی داخل زندگیشان فضولی می کردم.
_ خب تو چرا انقدر عجله داری؟
_ راستش من دلم می خواد درسم رو توی اسپانیا ادامه بدم. خواهرم سمین هم اونجاست. خیلی راضیه. ولی بابا که دیده سمین رفته و دیگه حاضر نیست برگرده اجازه نمیده که منم برم. برای همین هم من میخوام که زودتر ازدواج کنیم.
_یعنی فکر می کنی تیام راضی میشه که باهات بیاد؟
_ قبلنا فکر می کردم راضی نمیشه. ولی بعدا که در مورد خیلی چیزا با هم حرف زدیم اون هم موافقت کرد.
_ اما... تیام همیشه می گفت ایران رو دوست داره و حاضر نیست هیچ وقت ازش خارج بشه.
سوده خنده ای کرد و گفت: حالا که تغییر عقیده داده.
نگاهم به ساعت افتاد. ساعت 9 بود و من هنوز آماده نشده بودم تا به دانشگاه برم. گوشیم را برداشتم و با سارا تماس رفتم. بعد از 4 بوق بالاخره برداشت: هوم؟
_ خوابی هنوز؟
_ پ نه پ؟! کله سحر بیدار باشم؟
_ مگه ساعت 10 کلاس نداریم؟
_ خب که چی؟ من آماده شدنم ده دقیقه ایه.
_ مثل اینکه خیال نداری بیای دنبال من؟ هان؟
با بی حالی گفت: نمیشه امروزو با آژانس بیای؟ به جون تو حوصله ندارم؟!
_ ماشین بنده دست جنابعالی باشه و خودم با آژانس بیام؟ پاشو بیا ببینم. منتظرتم.
_ خیلو خب بابا. یه کاریش می کنم. فعلا...
_ ساعت حدود 9:20 دقیقه بود که زنگ در خورده شد. آیفون را که جواب دادم امین بود: زودی بیا که دیره. باید سر راه کپی هم بگیرم.
مقنعه ام را دوباره مرتب کردم و از خانه خارج شدم. در را که باز کردم هرچی نگاه کردم ماشینم را ندیدم. امین در ماشینش منتظرم بود. به محض اینکه نشستم گفتم: پس ماشین من کوووووو؟
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥
@shohada_vamahdawiat