#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتصدهفدهم
نگاهم را ازش گرفتم و گفتم: آره...آره...
_ پس چطور هنوز اینجا ایستادی؟
دستگیره ی در اتاقم را فشار دادم و گفتم: گوشیمو جا گذاشته ام...
مهلتی برای سوال و جواب دیگری بهش ندادم و دوباره وارد اتاقم شدم. چشمم به دست چپم افتاد. گوشی در دستانم بود...
( خدایا ...امیدوارم که فقط گوشی رو دستم ندیده باشه...همین مونده که بشینه بگه چقدر فضوله...ولی در مورد کی حرف میزدن؟ چرا سوده می گفت که پست نیست؟ منظورشون از این حرفا چی بود؟....خب آخه اگه بگه فضولی هم حقته دیگه..)
بردیا و ترانه و تیام و سوده با ماشین بردیا بودند و من و یاشار هم با ماشین یاشار. یاشار هم از موقعی که آمده بود در رشت ماندگار شده بود. با تیام و بردیا همکار شده بود و در همان شرکت شروع به کار کرده بود. بعد از مدتی هم با پدر آشتی کردند و کدورت ها را کنار گذاشتند. چند وقتی هم بود که مامان به ازدواج یاشار اصرار داشت و هر سری که او را می دید بر سر لیستی از دختران فامیل و دوست و آشنا با او بحث می کرد ولی یاشار زیر بار نمی رفت.
_ چه خبرا؟
_ چی چه خبر؟
_ چه خبر از دانشگاه...درس...چمیدونم...این چیزا دیگه!
حرفش را با صدای زنگ گوشیم قطع کرد. نگاهی گوشیم انداختم. شماره ناشناس بود..مطمئن بودم که کیان است . با انرژی وافری پاسخ گفتم: جانم؟
_ باران نظرتون راجع به رستوران تاک چیه؟
خلاف تصورم تیام بود.در اولین فرصت باید شماره ها را دوباره وارد می کردم تا مرتکب اشتباه نشوم.لحنم را تغییر دادم و گفتم: نمی دونم...صبر کن از یاشار بپرسم.
_یاشار میگن بریم تاک؟
_ برای من فرقی نمی کنه. هرجا می خوان برن برن....ماهم دنبالشون میریم.
گوشی را قطع کردم و به راه چشم دوختم. یاشار هم که احساس کرده بود اصلا حوصله ی حرف زدن ندارم سکوت کرد .
همه دور میز نشسته بودیم و هر یک سفارشی می دادیم.
_ بردیا حالا واقعا تو می خوای حساب کنی؟....من که باورم نمیشه؟!
_ ای خدا .... همه خواهر دارن ماهم خواهر داریم...به جای اینکه بگی داداشی تو چرا؟ هرکی بیاد و دنگ خودشو بده...تو جوونی! آینده داری، نباید پولاتو الکی خرج کنی نشستی اینجا و ذوق می کنی؟
_ آخه از عجایب هفت گانه است به خدا...خیلی مزه میده که تو خرج کنی.
همه خندیدند...تیام رو به بردیا پرسید: حالا جریان چیه که تو ولخرج شدی؟
ترانه لبخندی زد و سری به زیر انداخت. بردیا هم....!
_ یه خبرایی هست و ما بی خبریم؟ شما دوتا چرا یهو خجالتی شدین؟
بردیا صدایش را صاف کرد و گفت: باید خدمت همگی عرض کنم که جمعه ی همین هفته عقدکنون من و ترانه اس...
دهانم از تعجب باز مانده بود...کی؟...کِی؟ کجا؟ اصلا چرا من بی خبرم؟ نه تنها من بلکه تیام و یاشار هم همین حس را داشتند.
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتصدهجدهم
تیام_ یعنی چی؟ چه بی خبر؟! مامان و بابا چرا چیزی به من نگفتن؟
بردیا_ یهویی شد دیگه... راستش همش به صورت تلفنی انجام شد...! مناسبت امشب هم صور بله گرفتن من از ترانه خانمه...
تیام از جایش بلند شد و برادرانه بردیا را درآغوش کشید و گفت: خیلی خوشحالم...مطمئنم فقط تویی که می تونی ترانه رو خوشبخت کنی...
یعد از تیام، یاشار و سوده هم به بردیا و ترانه تبریک گفتند. اما من تنها سکوت کرده بودم. هم خوشحال بودم و هم ناراحت...احساس می کردم که بردیا به اندازه ی کیلومتر ها ازم دور شده است و خوشحال بودم از اینکه می دیدم او هم سروسامان گرفت! با سقلمه ای که یاشار به پهلویم زد موقعیت را درک کردم و از جایم بلند شدم وترانه را در آغوش گرفتم گفتم:
ترانه خیلی خوشحالم که تو زن داداشم شدی...
_ واقعا؟
_ آره عزیزم... مطمئنم تنها تویی که می تونی بردیا رو تحمل کنی...
بردیا به پشتم زد و گفت: داشتیم مهندس؟
بردیا را هم درآغوش کشیدم و گفتم: داداشیه خوبم...تو انقدر خوبی که هر کسی لیقات داشتنت رو نداره. اما تو هم خیلی با لیاقت بودی که ترانه رو بدست آوردی...امیدوارم خوشبخت بشین.
تیام_ خواهر شوهرم بود خواهر شوهرای قدیم...باران خانم تو الان باید جبهه بگیری نه اینکه از این آبجی ما تعریف کنی.
پاسخم در مقابلش تنها نگاهی سرد بود. وقتی نگاهم را دید با گیجی سری تکان داد و دوباره مشغول خوردن غذایش شد. همه از روز جمعه حرف می زدند. قرار بر این بود که پنج شنبه همگی به سمت تهران راه بیفتیم تا خود را برای روز جمعه آماده کنیم.
تیام _ سوده تو با من دوباره برمی گردی؟
سوده _ چی چیو برمی گردی؟ همینجوری این چهار روز هم که اینجا بودم کلی از زندگیم افتادم.
آهنگ لاوستوری در فضا پخش شد. همه آهنگ گوشیم را می دانستند. به سمتم برگشتند. هرچه در کیفم را می گشتم خبری از گوشی نبود. بالاخره ترانه طاقت نیاورد و گفت: عاشقی؟؟؟؟ گوشی روی تخته! کجا رو داری می گردی؟
به گیجی و حواس پرتی خودم لعنتی فرستادم و بدون اینکه نگاهی به شما کنم گوشی را برداشتم: بله؟
_ سلام باران خانم...
و باز هم با گیجی تمام با صدای بلند گفتم: اِ؟ آقا کیان شمایین؟
سرم را که بلند کردم چشم های تنگ شده ی بردیا باعث شد متوجه حرف زدنم شوم. از روی تخت بلند شدم و کفش هایم را پوشیدم و به سمت آب نمایی که داخل رستوران بود رفتم.
_ بله خودم هستم...می تونین صحبت کنین؟
_ البته...در خدمتم. با خواهرتون صحبت کردین؟
_ بله...
_ خب؟؟!
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتصدنوزدهم
_ خواهرمو راضی کردم... هرچند سخت بود ولی راضی شد. حالا دیگه دست خودتونه که چه جوری منو با خانوادتون والبته آقا تیام آشنا کنین!
نفسی تازه کردم و گفتم: خدارو شکر....من خیلی فکر کردم. بهترین حالت اینه که شما یه قرار ملاقات با بردیا بذارین و باهم آشنا بشین. بعدش هم بهانه ی بیشتر آشنا شدن رو بیارین و از این حرفات دیگه...
_ من حرفی ندارم باران خانم....هر موقع با برادرتون صحبت کردین به من اطلاع بدین...کاری با من ندارین؟
از کیان خداحافظی کردم . خواستم به عقب برگردم که با بردیا بر خورد کردم. دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم: وای....ترسیدم. چرا یهو عین جن ظاهر میشی؟
_ کی بود؟
_ یکی از دوستام...چطور مگه؟
_ دوستتون چه اسم قشنگی داره....
از کنایه اش اصلا خوشم نیامد. ولی به زور لبخندی زدم و گفتم: مطمئن باش بریم خونه راجع بهش باهات حرف می زنم. اما اینجا جاش نی....باشه؟
سری تکان داد و هر دو به سر جایمان بازگشتیم. جو سنگینی به وجود آمده بود مخصوصا که سوده دائما به من خیره می شد. دلیل این کارش را هر چند نمی دانستم ولی باعث بهم ریخته شدن اعصابم می شد.
***
_ خب من منتظرم؟!
_ بذار لباسامو حداقل عوض کنم....هولی؟....
_ بجنب باران...اول جواب منو بده بعد وایسا اصلا میزان پیلی کن.
_ خب تو بپرس منم جواب میدم...
_ این پسره کیه؟
_ کیان....کیان دیبا
_ کجا باهاش آشنا شدی؟
سوالی ازم پرسید که آمادگیش را نداشتم. ( یا خدا....حالا بگم توی تاکسی باهاش اشنا شدم؟ دیگه چی؟ ....)
ناگهان از دهانم در رفت و گفتم: با خواهرش دوستم...
_ خب....
_ خب...دیگه چی بگم؟
_ رابطتون در چه حدیه؟...
_ رابطه ای نبوده که بخواد حد داشته باشه. اون احساس کرده که منو دوست داره...همینم شده که از من خواست که یه قرار ملاقاتی ترتیب بدم تا با تو آشنا بشه !
( ایول....زدم توی خال......) بردیا که از این موضوع خوش حال شده بود ابرویی بالا انداخت و زیر لب گفت: پس معلوم میشه پسر با شعوریه.
نمی دانم چرا اما از این که از کیان تعریف کرد خوشحال شدم. لبخندی زدم و گفتم: آره خیلی....خیلی هم مهربونه!
اخمی کردو گفت: نیشتو ببند...!
خودم را جمع و جور کردم و گفتم: حالا بهش یه وقت میدی تا بیاد شرکت باهات آشنا بشه؟
_ چرا خانوادش اقدامی نمی کنن؟.
_ راستش .... یعنی...
_ نمی دونی؟
_ چرا...چرا می دونم. ..راستش الان موقعیت درست و حسابی ای نداره. بعدش هم می خوایم اول یکم با هم آشنا بشیم.
سری تکان داد و گفت: باشه...برای فردا شب دعوتش کن شام بیاد...
تن صدایم کمی بالا رفت و با هول و ولا گفتم: اینجا؟؟؟؟
_ آره...مگه چیه؟
_ نمیشه اول خودت تنها ببینیش بعد ...
_ نخیر نمیشه. الان بزرگه من و تو توی این خونه یاشاره. پس اون هم باید ببیندش. بعدش هم وقتی اینجوری دعوتش کنیم بهش احترام بیشتری گذاشتیم. بهش بگو فردا شب بیاد. اگه نمی تونست بیاد بندازش برای هفته ی دیگه...میدونی که...پنج شنبه میخوایم بریم.
سری تکان دادم و بردیا از در خارج شد. سریع با الهه تماس گرفتم و از سیر تا پیاز ماجرا را برایش باز گو کردم.
_ خب حالا می خوای چی کار کنی؟
_ الهه اگه این کیان فردا بیاد تیام می بیندش...
_ خب ببینه...ماهم همینو می خواستیم دیگه. مگه نه؟
_ اما من الان آمادگیشو ندارم.
_ آمادگی میخوای چی کار؟ یه دیدار ساده اس دیگه...
_ الهه تو فردا می تونی بیای اینجا؟
_ باران خوبی؟...منه بیچاره تازه دو روزه زایمان کردم. امروز تازه مرخص شدم...پاشم با این وضعم بیام اونجا بگم چی؟
_ الهه آخه وقتی تو هستی من آروم ترم....
_ میخوای سارا و امین رو بفرستم؟
_نه ه ه ه ه ه....اونا اصلا از موضوع خبر ندارن. نگیاااا
_ بی خیال باش. همین...حالا هم برو زودتر بهش زنگ بزن تا نخوابیده. ساعت 11 است..
_ وای...من روم نمیشه باهاش حرف بزنم.
_ مگه تا الان کی باهاش حرف می زده؟
_ خودم...
_ پس چرا حرف مفت میزنی؟ برو دیگه تا دیر نشده.
گوشی را قطع کردم و با دستهای لرزان شماره اش را گرفتم...یک بوق....دو بوق....چهار بوق....شش بوق...
قطع شد ولی بر نداشت. دوباره گرفتم. بعد از سومین بوق بود که با صدای خواب آلودی جواب داد.
_ سلام...ببخشید خواب بودید؟
_ چی شده باران خانم؟
_ بازم شرمنده ولی ترسیدم برای فردا قراری چیزی بذارین برای همین هم این وقت شب مزاحمتون شدم...
_ نمی خواین بگین موضوع چیه؟
_ چرا ... چرا...من با بردیا حرف زدم...
_ بردیا کیه؟
_ اوا؟ گفته بودم که...برادرم...
_ آهان ببخشید... خب چی گفتن؟
_ برای فردا شام خونه ی ما دعوتید!
_ بلــــــــــــــــــــــه ؟
_ راستش بردیا دلش می خواد شما رو هر چه زودتر ببینه!
_........
_ آقا کیان چی شد؟ ....نمیاین؟
_ چرا...آدرس رو برام اس ام اس کنین لطفا. با من کاری نداری؟
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتصدنودهم
معلوم بود حوصله ام را ندارد و زودتر می خواهد به ادامه ی خوابش رسیدگی کند. سریع خداحافظی کردم و بعد از قطع تماس هم آدرس را برایش اس کردم.
چرا چرت می زنی تو انقدر؟
برای بار هزارم خمیازه ای کشیدم و گفتم: دیشب بی خوابی زده بود به سرم. تا صبح بیدار بودم.
_ باران من مطمئنم که تو عاشق شدی...جان من عاشق نشدی؟
_ سارا باز تو فضولیت توی زندگی من گل کرد؟
_ من کجام فضوله؟ بی مزه ی لوس...
شروع به جزوء برداری کردم .وسطای کلاس بود که از ویبره ی گوشیم متوجه شدم اس ام اس برایم آمده. همان زیر میز گوشیم را در آوردم و خواندم:اگر میشه امروز حتما ببینمت...باید یه سری حرفامونو یکی کنیم.
( چه چایی نخورده پسرخاله شده...«ببینمت»...البته چایی نخورده ولی قهوه که خورده)
_ میگم عاشق شدی می گی نه...ماه پشت ابر نمیمونه باران خانم.این کیه بهت اس میده؟
_ سارا خانم فضولو بردن طویله یونجش دادن نمیره....
_ بی تربیتی دیگه....چیز زیادی ازت توقع نمیره.
حدود ساعت 4 بعد ازظهر بود که باهاش تماس گرفتم.: سلام آقا کیان...خوبین...ببخشید دیر زنگ زدم بهتون. تا الان کلاس داشتم.
_ خوبم ممنون...عیبی نداره. کجایی بیام دنبالت؟
_ من که هنوز جلو در دانشگاهم. شما کجایین من بیام دنبالتون؟
با هم قرار گذاشتیم و رفتم دنبالش. به کنارش که رسیدم دو تا بوق برایش زدم ولی توجهی نکرد. کنار خیابان را داشت متر می کرد. دوباره برایش بوق زدم. همان موقع یک پژو کنار ماشینم ایستاد. یک پیرزن و پیر مرد داخل ماشین نشسته بودن.
پیر زن_ دختر جون قباحت داره...ماها اگه یه پسر بهمون تیکه مینداخت رومون نمیشد برگردیم و جوابشو بدیم. دوره آخر و زمونه...حاجی نگاه کن....افتاده دنبال پسر مردم.
با دهان باز از تعجب فقط نگاهشان می کردم. وقتی پژو از کنارم رد شد آمپرم تازه اوج گرفت . به سمتی که کیان ایستاده بود برگشتم که دیدم ایستاده و میخندد. شیشه را دادم پایین و گفتم: آقای خوش خنده بیا بالا که دارم برات.
سوار ماشین شد . هنوز می خندید و همین باعث تحریک من می شد.
_ اِ؟ آقا کیان نخندید دیگه!
در حینی که می خندید بریده بریده گفت: وای ...باران ..قیافه خانومه خیلی ...خنده دار بود....نه نه...بدتر از اون تو بودی.....
و پشت بندش لپ هایش را باد کرد و اخم کرد. نمی دانستم از کاراش بخندم یا اینکه عصبانی باشم. انقدر با مزه ادا در می آورد که ناخداگاه به خنده افتادم.
در حینی که می خندید بریده بریده گفت: وای ...باران ..قیافه خانومه خیلی ...خنده دار بود....نه نه...بدتر از اون تو بودی.....
و پشت بندش لپ هایش را باد کرد و اخم کرد. نمی دانستم از کاراش بخندم یا اینکه عصبانی باشم. انقدر با مزه ادا در می آورد که ناخداگاه به خنده افتادم.
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتصدبیستم
اشکی که از شدت خندم روی گونه ام چکیده بود را پاک کردم و نگاهش کردم. آرام شده بود و دیگه نمی خندید. به سمت جلو برگشتم و گفتم: خب...می خواستین باهام حرف بزنین...من منتظرم.
حرفی زیر لب زد که متوجه اش نشدم. به جانبش گشتم و گفتم: چیزی گفتین؟
سری تکان داد و حرفم را رد کرد...: ببین باران اولین چیزی که باید امشب رعایت کنی اینه که نباید باهم خیلی رسمی باشیم. اوکی؟
_ باشه...ولی من به بردیا گفتم...
_ صبر کن...دوما اینکه اونی که توی این رابطه خیلی پا فشاری میکنه و راسخه منم. یادت باشه تو نباید گاف بدی. متوجه شدی؟
_ اما...
_ باران تورو خدا انقدر نپر وسط حرفم. حرفم یادم میره!
_ ببخشید...بفرمایید.
_ اگر تو جوری نشون بدی که منو دوست داری اون وقت نمی تونی هیچ وقت به تیام برسی. یادت نره که این تنها یه بازیه. فقط باید حواست باشه که خودت توی بازی حل نشی.
سرم را به نشانه ی فهمیدن تکان دادم و او ادامه داد:سوما باران خانم تو راضی نبودی که من با بردیا حرف بزنم ولی من انقدر اصرار کردم که راضی شدی. خب؟
_ خب...!
حاضر بود خودش کوچیک شود ولی من به خواسته ام برسم...اصلا چی شد که انقدر بهش اطمینان کردم. در عرض یک روز وارد زندگی ام شد؟؟؟؟
(مگه به همین سادگی هاست؟...ولی انگار ساده تر از این حرفاست باران خانم....)
خداحافظ ای شعر شب های روشن
خداحافظ ای قصه ی عاشقانه
خداحافظ ای آبی روشن دل
خداحافظ ای عطر شعر شبانه....
پخش را خاموش کرد و گفت: تو همیشه از این آهنگ های دپرس کننده گوش میدی؟
_ مگه دپرس کننده بود؟
_ نه اتفاقا... میگم قر تو کمرم خشک شده...برای همینه. این آهنگ و من فقط وقتی یاد بدهکاریام میفتم گوش میدم... منو یه جا پیاده کن خودتم زودتر برو خونه که قراره شب بیام خواستگاریت.
لبخند از روی صورتم محو شد. دست خودم نبود ولی نمی دانم چی شد که اضطراب بدی توی وجودم پیچید...!
_ نترس بابا. ...اونطوری نگام نکن. خودم با تیام جون دست به دستت میدم...خوبه؟
از خجالت احساس کردم کاملا سرخ شدم. زیر لب گفتم: اول میریم منو میرسونین بعدشم ماشین رو بر میدارین که شب هم راحت بیاین و برین.
با لحن دلخوری گفت: باران خاااانم...
به سمتش نگاه کردم. متوجه شدم باز هم ناراحت شده.( ای بابا من که حرفی نزدم....اینم که هی بهش بر میخوره) ناخودآگاه لحنم عوض شد و گفتم: باور کن منظور بدی نداشتم. فقط برای این بود که هم خونه رو یاد بگیری هم اینکه رفت و آمدت به خاطر من سخت نشه...!
لبخندی زد و دندان های مرتبش را به نمایش گذاشت و با لحن با مزه ای گفت: سخت نــــمـــــیـــــــشــــه ! انقدر حرص نخور پوستت چروک میشه!
سر خیابان پیاده اش کردم و خودم هم به سمت خانه به راه افتادم.
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتصدبیستیکم
_ ای بابا...مگه خواستگاریه که من باید چایی ببرم؟ ترانه تورو خدا گیر نده؟!
سوده_ بابا ترانه ولش کن دیگه. راست میگه خب. نمی خواد چایی ببره. بده من ببرم باران...
ترانه دوباره سینی چای را که سوده ازم گرفته بود را در بغلم گذاشت و با تحکم گفت: اِ؟ لابد یه چیزی می دونم که می گم دیگه. باران خودت باید چایی ببری. ما هم پشتت میایم. هول کردن نداره که...برو ببینم
با کلافگی سینی چای را گرفتم و از آشپزخانه خارج شدم. به سالن که رسیدم سلام بلندی کردم. همه به سمتم برگشتند. هرچند مخاطب من تنها یک نفر بود....!
کیان پاسخم را داد . به ترتیب از یاشار شروع کردم و به بردیا و ترانه و سوده و تیام و کیان چای تعارف کردم. لحظه ای که کیان چای برمی داشت به آرامی زیر لب گفت: چندتا نفس عمیق بکش...رنگت پریده.
مقابلش نشستم و سکوت کردم. شلوار جین آبی روشنی پوشیده بود به همرا یک پیراهن مردانه ی سفید با چهارخانه های آبی رنگ. کتی پاییزه هم در کنارش قرار داشت که معلوم بود به محض وارد شدن درآورده است. چشمم به دست گل زیبایی که پر بود از رز های سفید و سرخ افتاد. آنقدر زیبا بود که تا چند دقیقه محو آن شده بودم.
_ باران جان....
با صدای ترانه که مرا مخاطب قرار داده بود به خودم آمدم و گفتم: جانم؟ چیزی گفتی؟
ترانه نیمچه لبخندی زد و گفت: باران جان بردیا جان با شما و آقا کیان کار دارند...
فهمیدم که از ماجرا خیلی پرت بودم. به محض اینکه بردیا از جا بلند شد من و کیان هم از جا بلند شدیم. هر دو مثل دو انسان تابع پشتش حرکت می کردیم. بردیا لامپ آلاچیق را روشن کرد و به کیان تعارف کرد تا بنشیند. و بعد از مکثی گفت:
خب... قرار بر این بوده که من شمارو ملاقات کنم آقا کیان...نمیخوام نقش آدم بزرگارو بازی کنم... فکر می کنم در جریان هستی...خودمم تازه دارم توی این وادی میفتم... ولی خب به عنوان برادر باران میخوام بیشتر باهات آشنا بشم...میشه از خودت برام بگی؟
نگاهم را به کیان دوختم. از زمانی که وارد سالن شده بودم احساس کردم از موضوعی ناراحت است. ولی هرچه فکر می کردم به نتیجه ای نمی رسیدم. حواسم را بیشتر به حرف های کیان جمع کردم تا سوتی ای ندهم: پدرم و مادرم هردو دبیر بودن...سه سال از به دنیا اومدنم میگذشته که پدرم با یه کامیون تصادف می کنه و در جا فوت می کنه. خواهرم اون موقع شش ساله بوده...از اون موقع مادرم هم مادر شد و هم پدر...سختی زیاد داشتیم.... هیچ وقت هم توی مال منال آنچنانی نبودیم ولی سالم زندگی کردیم. خواهرم الان دبیر شیمیه و دو هفته ای هم هست که عقد کرده...مادرمم دوسال پیش سکته کرد و برای همیشه قید کار کردن رو زد...خودمم فلسفه می خونم...سال آخر هستم... دبیر خصوصی بودم...فروشندگی کردم...خلاصه هزارو یک کار هم کردم. الانم با یکی از دوستانم شریکم و یه بوتیک باز کردیم...
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتصدبیستدوم
خب آقا بردیا....چیز دیگه هم باید بگم؟
باورم نمی شد کیان از سیر تا پیاز زندگیشون را بگوید. دقیقا همان حرف هایی را که به خودم زده بود را برای بردیا هم گفت. بردیا لبخندی به چهره نشاند و گفت: ایشالله خیره...نگم ازت خوشم اومده بی انصافی کردم...امیدوارم اگه واقعا لایق هم هستین مال هم بشین.
کیان نگاهی بهم انداخت . بغضی روی سینه ام چنبره زده بود و اجازه ی نفس کشیدن را بهم نمی داد. بردیا که حس بزرگتری اش گرفته بود روبه من کرد و گفت: باران جان من میرم تو...یکم سردمه...شما هم چراغ ها رو خاموش کنین بیاین تو که شام بخوریم.
با نگاهم بردیا را دنبال می کردم که گفت: باران خانم نمی خواهی حرفی بزنی؟
به سمتش برگشتم و در سکوت نگاهش کردم. بعد از کمی که خیره نگاهش کردم طاقتش تمام شد و گفت: چیه؟ چی گفتم که قاطی کردی؟
_ مگه من گفتم چیزی گفتی؟
_ پس چرا اینجوری نگاه می کنی؟
_ بریم تو؟
_ تو باز سوال رو با سوال جواب دادی؟!....!
هردو سکوت کردیم. انگار نه او منتظر جواب من بود و نه من قصد جواب دادن بهش را داشتم. هر دو به آسمان نگاه می کردیم. نفس پر سرو صدایی کشید و گفت: تیام رو چه جوری دیدی؟
با تعجب گفتم: من که قبلا برات تعریف کردم چجوری باهاش آشنا شدم....
خنده ی ریزی کرد و گفت: باران تو مطمئنی که دانشجوی معماری هستی؟
_ وا؟ داری مسخره ام می کنی؟
_ بی خیال...منظورم از این که چه جوری دیدیش این بود که به نظرت واکنشش نسبت به حضور من چی بوده؟
فکری کردم و گفتم: کیان من...
تازه فهمیدم که اسمش را به راحتی صدا کردم. بی پسوند و پیشوند: عذر می خوام...حواسم پرت شد....آقا کیان من...
_ چرا سختش می کنی؟ تو مگه دوستاتو می خوای صدا کنی می گی اقدس خانم؟
زدم زیر خنده و گفتم: اقدس کجا بود حالا؟...!
_ حالا من یه چیزی همینجوری پروندم دیگه... تیامو داشتی می گفتی؟!
_ راستش من اصلا به اون دقت نکردم. یعنی...حواسم اصلا به اون نبود.
_ باران خانم...
_ بله؟
_ نگام کن...من بدم میاد وقتی کسی داره با من حرف میزنه به این ور اون ور نگاه کنه.
نگاهش کردم...خیره شد توی چشمانم و گفت: باران خانم یادت باشه برای چی این بازی رو شروع کردی! یه بار بهت گفتم بازم میگم...توی این بازی نباید حل بشی.
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتصدبیستسوم
_ می خوایم شام بخوریم بیاین تو....
هردو از صدای تیام از جا پریدیم. تیام پشتش را کرد و بی هیچ حرف دیگری به سمت داخل ساختمان به راه افتاد. به سمت کیان برگشتم و با حرکت لبهایم گفتم: یعنی شنید؟
دست هایش را از دو طرف باز کرد و سر تکان داد. شروع به قدم برداشتن در کنارم کرد و گفت: باران خانم میگی شنید؟
چپ چپی نگاهش کردم و گفتم: خوبه من همین الان این سوال رو ازت کردم.
_ باران تو باید موقعیت حرف زدن بهش بدی...
_ نه بابا...این موقعیتو اونوقت از کجا بیارم؟
_ اینو دیگه نمی دونم...ولی باید مهلت پیدا کنه تا احساسش رو بروز بده.
_ حالا باید ببینم چی میشه.
وقتی به داخل سالن رفتیم همه سر میز نشسسته بودند . تنها دو صندلی در کنار هم خالی بود . هر دو کنار هم نشستیم. سر بلند کردم تا غذا بکشم که نگاهم در نگاهش قفل شد. هردو تنها خیره شده بودیم به هم. هر کاری می کردم تا نگاهم را ازش بگیرم نمی توانستم. با ضربه ای که به پهلویم خورد مجبور شدم و از آن چشمان دل کندم.
به کیان که به پهلویم زده بود نگاه کردم ولی اون اصلا نگاهم نمی کرد. متوجه شدم برای این که جلب توجه نکنم این کار را کرده است. تا بعد از شام همه در سکوت به سر می بردند. بعد از شام هم به بهانه ی جمع کردن ظروف برخلاف اصرار های ترانه و سوده به آشپزخانه رفتم تا این که یاشار صدایم زد .
_ باران جان آقا کیان دارن میرن.
( به ...به...چه حضور این کیان خوب بوده...همه مودب شدن!)...
کیان بعد از این که با بردیا دست داد رو به تیام دستش را دراز کرد که تیام با لحن خیلی بدی گفت: شرمنده دستم خیسه....
وبدون هیچ حرف دیگری حتی خداحافظی پشت به کیان کرد و به داخل برگشت. سوده برای رفع و رجوی کار تیام گفت: خب دیگه... هممون جفتمون رو پیدا کردیم و میدونیم که الان لازمه که بریم تو...بابا شاید بخوان حرفی بزنن...چرا همه اینجا وایستادین؟ بریم دیگه؟
و بدون اینکه منتظر دیگران بماند یک بار دیگر رو به کیان کرد و گفت: آقا کیان برای جفتتون آرزوی موفقیت دارم....خدا نگهدار.
وقتی تنها شدیم گفت: باران خانم چرا گرفته ای؟
_ کیان من واقعا شرمنده ام....و بی اختیار اشک هایم روان شد. مستاصل نگاهم می کرد و نمی دانست باید چه کند. دستش را به آرامی به سمت صورتم آورد ولی در لحظه ی آخر پشیمان شد دستش را کشید.
با صدایی که لرزشش کاملا مشهود بود گفت: گریه نداره که دختره ی ... چی می تونم به تو بگم؟ آخه خنگ خدا تو باید خوشحال باشی...می فهمی؟
دماغم را بالا کشیدم و گفتم: من منظورم اینه که...اون حق نداشت به تو توهین کنه!
_ آخه توهینی نکرد که... گفتم که...باید خوشحالم باشی. اولین عکس العملو نشون داد...و...و این خودش یه برده!
پشتش را به من کرد و ادامه داد: من دیگه باید برم. مامان اینا تنهان! تو دیگه کاری با من نداری؟
صدایم از بغض خش دار شده بود...گفتم: نه...سلام به خواهرتم برسون...ازش بابت اینکه قبول کرده تشکر کن. فقط دیروقته داری میری. میخوای ماشینو ببری؟
لبخندی زد وگفت: هیچی دیگه...میخوای آقا تیام منو بکشه؟
اخمی کردم و گفتم: به اون چه ربطی داره؟
_ خیلو خب بابا...چرا جبهه میگیری؟ یه چیزی گفتم حالا...من رفتم دیگه
همانجا ایستادم و به رفتنش خیره شدم. از پشت خیلی چهار شانه به نظر می رسید. البته چهار شانه هم بود. یک چیزی کم داشت...ولی چی؟
(این چی کم داره؟ ....وای ی ی ی !)
به سمتم برگشت و شروع کرد به دویدن.: باران چیه؟ چرا داد زدی؟
_ من مگه داد زدم؟
با نگاه عاقل اندرسفیهی گفت: باران خانم خوبی؟...مگه همین الان داد نزدی وای ی ی ی؟!
لبم را گزیدم و گفتم: ای بابا... من دوباره بلند فکر کردم...ببخشید!
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتصدبیستچهارم
با ناباوری خنده ای کرد و گفت: من که سکته زدم دختر ! حالا چرا وای؟
تازه به یاد چیزی که او کم داشت افتادم و بدون اینکه پاسخش را بدهم وارد ساختمان شدم . انقدر عجله کردم که میز را ندیدم و پایم با میز خورد کرد. از صدایی که تولید شد همه به سمتم برگشتند و هاج و واج نگاهم کردند. بی اختیار دوباره فریاد زدم« وایی یییی»
کت کیان را از جالباسی برداشتم و دوباره از سالن خارج شدم. کت را که در دستم دید شروع به خندیدن کرد و گفت: تو برای این بود که داد زدی؟
_ جناب آقای حواس جمع تو احساس سرما نکردی داری راست راست برای خود راه میری؟
چشم هایش را گرد کرد و گفت: تو باز سوالو با سوال جواب دادی؟ ...و ادامه داد:واقعا نیازش رو احساس نکردم...نمیدونم چرا! البته شاید به خاطر اینکه خیلی داغم!
_ داغی؟ چرا داغ؟ اونم توی این هوا!
لبخند نمکین دیگری زد و گفت: بیخیل باووو
قهقهه ای زدم و گفتم: جااااان؟ این به چه زبونی بود اون وقت؟
_ جانت بی بلا... باران من دیگه خیلی دیرم شده. اجازه میدی برم؟
_ بذار ببینم چیزی دیگه جا نذاشتی؟
سرتا پایش را نگاهی کردم و گفتم: نه استاد....حله حله...برو به سلامت!
دوباره همان لبخند تکرار شد و گفت: ما شاگرد شمام نیستیم خانوم! پس بابای....!
_ خدا نگهدار....!
زمانی که به در رسید دستش را بلند کرد و به نشانه ی خداحافظی تکان داد. به خاطر فاصله امون کمی صدایم را بالا بردم و گفتم: کیان رسیدی اس بده!
سرش را به علامت فهمیدن تکان داد و اشاره کرد که داخل شوم. به محض اینکه وارد سالن شدم سینه به سینه ی تیام قرار گرفتم: خوش گذشت.... حالا که وقت داشتین... یه ساعت دیه هم می موندن دیگه! چرا انقدر زود...؟
نمی دانم معنی نگاهم بهش چه بود...اما هرچه بود باعث شد بی هیچ حرف دیگری ازم بگذرد.
( ولی واقعا معنی نگاهم چی بود؟.... شاید کینه....شاید رنج...شاید نفرت...نه هرچی بود نفرت نبود. مطمئنم.)
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتصدبیستپنجم
_ بردیا جون مامان اون ضبط رو کم کن...بابا کل سحر آخه کی اِبی گوش میده؟
ترانه: اِ؟ باران چقدر میخوابی؟ از موقعی که راه افتادیم همش خواب بودی....بردیا نگه نمی دارین یه جا یه چیزی بخوریم؟
یاشار _ بابا منم دارم از گشنگی می میرم. دیشب موقع شامم این کیان جلوم نشسته بود روم نمی شد غذا بخورم؟
چشمانم را باز کردم و با لحن طلب کاری گفتم: بله بله؟ چشمم روشن؟! مگه کیان بدبخت لقمه های تورو داشت میشمرد که نمی تونستی درست بخوری؟ همین مونده بود منو بخوری...تازه درست و حسابی غذا نخوردی؟
همه با دهان نیمه باز از تعجب نگاهم می کردند. اما خودم هم از این دفاع کردنم تعجب کرده بودم. کم پیش می آمد که از کسی به این صراحت دفاع کنم...اما حالا ؟ از کیان؟ اما چرا باید از او آن هم در یک مورد بی ارزشی چون این موضوع دفاع می کردم؟
( برو بابا...خب دارم نقش بازی می کنم دیگه. بالاخره باید همه حس کنن که من عاشقشم دیگه؟!...مگه نه؟...نه....اونی که باید این حسو بکنه تیامه که الانم توی این ماشین نیست...پس این نشون میده که واقعا هنرمند خوبیم. جدی جدی رفتم تو نقش...)_ الهی قربونت برم...چقدر دلم تنگ شده بود برات مااااااادر.
_ اَه ...مامان حالم به هم خورد انقدر از موقعی که اومدیم قربون صدقه اش رفتی!
بردیا_ چیه؟ حسودیت میشه؟ تو هر هفته تهرانی مگه من چیزی میگم؟ حالا یه ذره هم که مامان مارو تحویل گرفته لوس بازیت گل کنه...
بابا_ بابا بیا اینجا بینم...ولشون کن این مادرو پسرو...خودتو عشق است...
( خدایا...چرا این بابا اینجوریه؟ وقتی محبت هم میکنه باید صداشو بندازه تو گلوشو محبت کنه.... آخه چرا؟ ...)
کنار بابا نشستم و بابا هم شروع کرد ازم در مورد دانشگاه سوال کردن....در حین صحبت کردن با بابا بودم که صدای گوشیم را شنیدم. از بابا عذر خواهی کردم و به اتاقم رفتم. گوشیم هنوز زنگ می خورد . بدون اینکه به شماره نگاهی بیندازم پاسخ گو شدم: بله؟
_ سلام .... می تونی صحبت کنی؟
_ شما؟
_ای بی معرفت!
_ وای آقا کیان شمایی؟ ببخشید...شمار رو ندیدم! شه خفلا ؟
_رفتی پیش مامان بابات لوس شدی؟
_ بی مزه؟!...!
_ باشه حالا...خبری نیس...کی رسیدین؟
_ یه چهار ساعتی هست...
_ خب از دیشب بگو...از امروز بگو...کلا بگو دیگه؟!
_ از کی بگم؟ از چی بگم؟
_ اول از تیام بگو ...
( ایول...بالاخره یکی فضول تر از خودمو الهه رو پیدا کردم. این دیگه چه فضولیه!) : وقتی از تو جدا شدم و رفتم تو تیام و دیدم...چند تا کنایه زد که چرا رفت؟ خب می موند و از این حرفا... بعدشم بی خیال شد. امروزم اصلا محلم نذاشته...یعنی...عادی بوده دیگه. کاری به هم نداشتیم...
_ اوهوم...حالا کی مراسم داداشته؟
_ جمعه...
_ ای بابا...پس کی بر می گردی؟
_ مگه کاری داری؟ چیزی شده؟
کمی هول به نظر می رسید گفت: نه نه...همین جوری گفتم! من چه کاری می تونم باهات داشته باشم؟! فقط خواستم بدونم کی میای؟!
_ شنبه بر می گردم دیگه. البته شاید بقیه بخوان فرداشب برگردن!
_ باشه مزاحمت نمیشم...کاری نداری؟
_ نه! سلام برسون...
_ بزرگیتو می رسونم. مراقب خودت باش... تو ام سلام برسون...
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتصدبیستششم
از هم خداحافظی کردیم و گوشی را قطع کردم. کیان پسر خیلی خوبی بود...واقعا مثل . همین که حاضر شده بود کمکم کند خوب بودنش را نشان میداد.
از جایم بلند شدم و سراغ کمدم رفتم. ( ایش...چی می شد پسر بودم. خداییش لباس پوشیدن این پسرا خیلی توی این مجالس راحته...یه کت شلوار می پوشن و والسلام نامه تمام. حالا ما...ایش. آخه من فردا چی بپوشم؟!)
به محض اینکه در کمدم را باز کردم چشمم به یک کت شلوار افتاد. ( این دیگه از کجا؟؟؟؟)
کت شلوار سفید مشکی زیبایی بود. با یقه ی انگلیسی که من عاشقش بودم. کت شلوار را از کاور خاج کردم.چشمم به کراواتی سفید مشکی افتاد که همان طرح کت روی آن بود. واقعا لباس فوق العاده ای بود. به آینه نگاهی انداختم...( بابا کت شلوار خوشگل نیس که...خودمم که اونو خوشگل کردم). اما چیزی کم داشتم. دستم را به زیر گل سرم انداختم و موهایم را به دورم ریختم...!
همان لحظه در اتاقم باز شد.
بردیا _ wo0o0ow! ...دختر چی شدی...چه لباس خوشگلی...چه کراوات نازی هم داره؟...خودت گرشو زدی؟...از کجا اونوقت؟
_ خودمم نمی دونم. رفتم سر کمدم برای فردام یه فکری کنم که اینو دیدم...گرش هم خودم زدم.
مامان _ چی شد بردیا؟ اومدی بارانو صدا کنی خودتم موندگار شدی؟
نگاه مامان از بردیا به سمتم چرخید و لبخند تحسین آمیزی زد و گفت: پوشیدیش؟ باور کن انقدر با ساناز گشتیم تا اینو برات پیدا کردیم...البته پیشنهاد ساناز بود که اینو بخریم. من پیشنهاد پیراهن و دادم ولی ساناز می گفت که چون مجلس یکم سنگینه تو با این لباسا راحت تری...
مامان را بوسیدم و بعد از شام هم با ساناز تماس گرفتم و ازش تشکر کردم. کمی گرفته به نظر می رسید ولی هرچه گفتم حاضر نشد برایم توضیح دهد. برای بله برون خانواده ی ما و دایی می رفتیم و اینطور که بردیا می گفت از طرف ترانه هم خانواده ی خودش و مادربزرگ و پدر بزرگش به اضافه ی خانواده ی عمه ی ترانه بودند.
تازه پلک هایم رنگ خواب را دیده بودند که احساس کردم زیر سرم می لرزد. گوشی ام را از زیر بالشتم در آوردم و اس ام اسی که آمده بود را باز کردم...: shab bekheyr
( خدایا اینی که میگن بعضی آدما دیوونه ان راسته ها...)
همان شمار ی قدیمی...! دوسال بود که از آن شماره گه گاهی اسی برایم می آمد. بیشتر هم کلماتی مثل شب بخیر...صبح بخیر...عیدت مبارک و... بود. هر موقع که حوصله اش سر می رفت یاد من می افتاد و اسی برایم می فرستاد ولی هنوز بعد از این همه مدت نفهمیدم واقعا کیست؟! البته خیلی وقت بود که جوابش را نمی دادم ولی هنوز حس کنجکاویم بر سر جایش باقی مانده بود.
***
_ باران آماده ای؟...؟
_ آره...منکه کاری ندارم مامان.
... باز دوباره نشستی به اس ام اس بازی؟ پاشو!
زیر چشمی نگاهی به مادرم که کت دامن مشکی ای به تن داشت کردم. مثل همیشه با ابهت بود...و البته زیبا.گفتم:
مامان جان نمی بینی؟ لباسمم تنم کردم. صورتمم خوبه دیگه...یه ته آرایشی کردم.
مامان که از پس من بر نمی آمد پوفی کرد و از اتاق خارج شد. هنوز مامان نرفته بود که بردیا در را باز کرد و پا به اتاقم گذاشت: باران کاراتو کردی که نشستی به اس بازی؟
_ ای بابا، یکی دیگه قراره عروس بشه به من هی گیر میدن! تو چی کار به من داری؟ بــــــله. بنده آماده ام.
_ عیبی نداره خواهر عزیزم... ایشالله یکی هم میاد خر میشه تورو می گیره ما هم از این بویی که توی خونه پیچیده راحت میشیم...حالا واقعا کاراتو کردی؟
_ ای وای....بردیا برو به کارات برس ، مثل مجسمه ابوالهل هم بالا سر من وای نیستا
_ بارانی....
_ چیه دوباره چی میخوای بارانی بارانیت گل کرده؟
_ باران میشه بری توی این فاصله که همه دارن آماده میشن دسته گل و شیرینی رو بگیری؟
_ من برم دست گل و شیرینی بگیرم؟
_ دست گل رو سفارش دادم. فقط باید بری بگیریش...شیرینی رو هم هرچی گرفتی فرق نداره. برو دیگه...
_ خب نمیشه سر راهمون بگیریم؟
_ آخه تا دایی اینا بیان همین جوری دیر میشه...وای به حال اینکه دوساعت هم بریم دنبال این چیزا.
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتصدبیستهفتم
بعد از کلی غرغر کردن از خانه خارج شدم . گل را که از گل فروشی گرفتم با مینو دوستم تماس گرفتم تا آمار شیرینی فروشی های خوب را ازش بیرم. مینو دختر تپلی بود که عاشق شیرینی بود و همین موجب شده بود بهترین شیرینی فروشی های تهران را بشناسد. ولی هرچه گرفتم موفق نشدم و گوشیش خاموش بود. شانسی وارد یک شیرینی فروشی شدم . رو به فروشنده گفتم:
سلام آقا...راستش شیرینی ای میخوام که...یعنی...راستش شیرینی ای باشه که مناسب خواستگاری باشه دیگه. یه جعبه ی بزرگ شیرینی خوب بدین لطفا...(دستهایم را از هم فاصله دادم به نشانه ی جعبه ی بزرگ)
پسر جوان کمی نگاهم کرد و بعد از این که سری تکان داد به پشت یخچال رفت و آروم به دوستش گفت: دختره میخواد بره خواستگاری... مردم چه شانسی دارن. هیچ کسم نمیاد از منو و تو خواستگاری کنه...چقدر هم خوشتیپه.
_ به جون تو جواد اگه همین الان ازم خواستگاری می کردا در جا بله رو می گفتم.
هرچند به آرامی صحبت می کردند ولی به خاطر سکوتی که در شیرینی فروشی بود کاملا صدایشان را می شنیدم. احساس می کردم از گوش هایم دود به بیرون می زند. گوشی ام را از داخل کیفم درآوردم. کیان بود. بی اختیار تن صدایم بالا رفته بود و با تشنج صحبت می کردم. همانطور که با کیان حال و احوال می کردم پول شیرینی را پرداخت کردم و با قدم های بلند از شیرینی فروشی خارج شدم.
_ باران خانم میگما چیزی شده؟
_ نه...
_ ولی عصبی به نظر می رسی...
_ چون عصبانیم....
_ آخه چرا؟
جریان شرینی را برایش تعریف کردم . صدای خنده اش گوشم را پر کرده بود و این بیشتر عصبی ام می کرد: بس کن دیگه توام...اِ!
همانطور که می خندید گفت: باران خانم خب حق داشته بنده ی خدا. رفتی گفتی شیرینی برای خواستگاری می خوام؟! آخه شیرینی هم مگه خواستگاری و عذا داره؟ شیرینی تر می گرفتی دیگه. اونم فکر کرده می خوای بری خواستگاری...سررشته ام نداری برای همین کمک خواستی....
_ کیان....
همانطور که صدایش پر از خنده بود گفت: جان دلم؟
حرفم یادم رفت و ضربان قلبم افزایش پیدا کرد. من دختر چشم و گوش بسته ای نبودم که پسری وقتی بهم بگوید « جان دلم» دست و پایم را گم کنم ولی در مقابل کیان... سرم را تکان دادم تا از فکر های مزخرف تخلیه اش کنم...سعی کردم حواسم را متمرکز کنم که گفت: چی شدی باران خانم؟ هنوز اونجایی؟
به دروغ متوسل شدم و گفتم: ببخشید...پلیس بود ، یک لحظه گوشیو پایین آوردم تا جریمه نشم.
_ ای خلاف کار....این همه می گن حین رانندگی تلفن صحبت نکنین..اما کو گوش شنوا. حالا چی میخواستی بگی؟
_ هیچی فقط خواستم بگم این دفعه ببینمت دونه دونه موهاتو بابت اینکه امروز منو مسخره کردی می کنم.
_ موهای من همش مال تو...ولی به یه شرط...
_ چه شرطی؟
در حالی که کاملا معلوم بود سعی در کنترل خنده اش می کند گفت: یه بار برو خواستگاری این جواد آقا...پسر...مردم...دلش ...
دیگه ادامه نداد و به خنده افتاد.خودم هم از خنده هایش خنده ام گرفته بود ولی سعی می کردم متوجه نشود.
بعد از اینکه به خانه برگشتم با بقیه ی اعضاء خانواده به سمت خانه ی صالحی ها حرکت کردیم. بار اولی بود که می خواستم به خانه ی آن ها بروم و همین موجب شده بود کمی استرس داشته باشم. دست گل را به دست بردیا دادم تا پشت ما وارد خانه شود. نمای خانه خیلی زیبا و خیره کننده بود. توی حیاط خانه 6 درخت بید مجنون بود...همان درختی که عاشقش بودم و همین باعث شد که آرامشی که از دست داده بودم را دوباره بدست آورم.
به بالای پله ها که نگاه کردم یک خانم خیلی جوان در کنار تیام و سوده ایستاده بود و پشت سر آن خانم مردی مسن با یک لبخند خیلی زیبا قرار داشت. کمی که دقیق شدم از شباهتش به تیام فهمیدم که او پدر تیام است. انقدر در حال تجزیه و تحلیل افراد بودم که اصلا متوجه نشدم کی به آن ها رسیدیم و داخل شدیم.
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتصدبیستهشتم
همه شروع به سلام و احوال پرسی کردند...تیام صدایش را صاف کرد و روبه دو خانواده شروع به معارفه کرد: خب پدر ایشون آقای بردباری بزرگ هستند که من واقعا شیفته ی اخلاقشونم( ای زبون باز ... این زبونو نداشتی چی کار می کردی؟)... ایشون هم خانم بردباری مادر بردیا جون هستند. و اما ایشون...خواهر کوچک آقا بردیا...و البته هم خونه ی ما
لبخندی به لب نشاندم و سرم را به نشانه ی احترام برای آقای صالحی پایین آوردم. اصلا از گفتن کلمه ی « کوچک » خوشم نیامد. ولی حرفی نزدم.
دیگر به بقیه ی معارفه توجهی نکردم و بیشتر حواسم به ساناز رفت که گرفته به نظر می آمد. تمام فکرم را مشغول کرده بود ولی کاری از دستم بر نمی آمد. ساناز دختری بود که تا خودش حرفی نمی زد کسی نمی توانست پی به درونش ببرد.
_ ایشون هم مادرم...کتایون خانم.
تمام افکارم را دور ریختم و به تیام خیره شدم. کتایون تنها چند سال از ترانه بزرگ تر باشد ولی تیام او را مادرش معرفی کرده بود و این تعجب برای کسانی که اولین بار بود با این خانواده آشنا شده بودن را بر انگیخته بود.
از ترانه تا آن لحظه خبری نبود. بردیا هم مانند من با چشم دنبال او می گشت. صدای دری از پشت سرم باعث شد تمام نگاه ها به آن سمت برگردد. ترانه با کت دامن شیری رنگی وارد پذیرایی شد. مو هایش را به دورش ریخته بود و آرایش ملیحی کرده بود. مراسم کسل کننده ی خواستگاری و بله برون به همان نحو ادامه داشت تا اینکه رضایت دو طرف باعث شد بقیه شروع به دست زدن کنند.
کتایون لبخندی زد و گفت: باران خانم میشه شما زحمت شیرینی رو بکشین؟
من که چیزی از حرفش نفهمیده بودم با تعجب به شیرینی اشاره کردم و گفتم: برم شیرینی بخرم؟
همه از حرفم به خنده افتادند و تیام با پوزخندی گفت: نخیر...منظور کتی جون اینه که پاشو شیرینی بله گفتن آبجی مارو بچرخون. پرتیا...
سوده که نگاه دلخور من را دید از جایش بلند شد و با لبخندی دوست داشتنی گفت : اوا کتی جون... چرا بارانِ بنده خدا..
و شروع به چرخاندن شیرینی کرد. وقتی به من رسید آروم پلک هایش را روی هم فشار داد و گفت: صبور باش.
متوجه منظورش نشدم و با سوالی که در چهره ام نمایان شده بود خیره نگاهش کردم. اما او هم حرفی نزد و از کنارم گذشت.
تا آخر مهمانی دیگر چیزی نفهمیدم و تنها به حرف سوده فکر می کردم« صبور باش» اما چرا؟ در چه موردی باید صبور باشم؟...! چند بار که موقعیت پیدا کردم خواستم ازش بپرسم ولی هر بار با زرنگی از دستم فرار می کرد و این کارش بیشتر مرا کنجکاو می کرد.
تیام و بردیا و ترانه هر سه کلاس داشتند و همان شب به راه افتادند. من هم به خانه برگشتم و اولین کاری که کردم شروع به نوشتن اس ام اس برای الهه کردم و خبر رسمی شدن نامزدی ترانه و بردیا را برایش نوشتم. اما در لحظه ی آخر به جای اینکه برای الهه بفرستم برای کیان فرستادم. هر کاری کردم تا send نشود نشد و گزارش ارسالش هم برایم آمد. سریع sentbox ام را باز کردم و دوباره اس ام اس ام را خواندم :
سلام به مامان خوشگله...شطولی جیگل؟ الی امشب خیلی جات خالی بود. کلی سوژه رو از دست دادی. بردیا و ترانه هم بالاخره بــــله!دیگه از امشبم که.... ;)الی تیام انقدر امشب خوشگل شده بود...ولی خاک بر سرش. امشب افتاده بود رو دنده ی ضایع کردن من. . الی....:(! دلم گرفته...
همان لحظه جواب داد: سلام تگرگ...اسِتو اشتباه زدی. در ضمن تبریک...ایشالله پای هم پیر بشن.
زدم : علیک سلام. در ضمن تگرگ چیه؟ اِ؟! بازم در ضمن ممنونم :)
_ خواهش...حالا چرا دلت گرفته.
بی خیال جواب دادن شدم چشم هایم را بستم و بعد از کمی کلنجار رفتن بالاخره به خواب رفتم.
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتصدبیستنهم
خانم بردباری یه چند لحظه وقت دارین؟
_ در چه موردی؟
_ راستش می خواستم در مورد .... می خواستم باهاتون حرف بزنم.
_ خب بفرمایین...
_ اینجا؟!
_ ببخشید پس کجا؟
_ راستش من اصلا اینجا راحت نیستم... اگه میشه باهم بریم یه پارکی چیزی...
ابرویم را بالا انداختم و گفتم: ببینید آقای محسنی من یک بار دیگه هم بهتون گفتم... بنده قصد ازدواج ندارم...با اجازه.
به محض اینکه آخرین حرف از دهانم خارج شد به سمت ماشینم به راه افتادم. انقدر ذهنم مشغول بود که ماشینی که به سمتم می آمد را ندیدم. تنها لحظه ی آخر صدای بوقش بود که باعث شد دستهایم را روی صورتم قرار بدم و بی اختیار جیغی از ته دل بکشم.
_ عاشقی؟؟؟...اگه سرعتم بالا بود که زده بودم لهت کرده بودم دختر...
نفسی از سر آسودگی کشیدم و از راننده که کاملا عصبی می نمود عذر خواهی کردم. از خیابان گذشتم و بالاخره به ماشینم رسیدم. ریموت ماشین را که از کیفم خارج کردم صدایش را از پشتم شنیدم: اون چه وضع رد شدن بود؟ نزدیک بود بمیری...!
نگاهش کردم...شلوار جین با یک پلیور آبی و کاپشنی به همان رنگ.. موهایش را مثل همیشه رو به بالا شانه زده بود ولی رنگش پریده به نظر می رسید.
_ شاخ دارم یا دم که اینجوری نگام می کنی؟
لبخندی به صورتم نشاندم و گفتم: هیچ کدوم...تو اینجا چی کار می کنی؟
_ اشکالی داره؟
_ سوار شو...!...انقدر برای من جذبه نگیر .
بعد از اینکه سوار شد با لحن مظلومی گفت: میشه امروز یکم باهم باشیم؟
بدون اینکه نگاهی بهش بیندازم گفتم: چطور مگه؟ مگه کاریم داری؟
کمی از تن صدایش کاسته شد و گفت:نه، هیچی...فقط اومدم دنبالت که کمی باهم بریم بگردیم.
لبخندی زدم و کنار خیابان ماشین را نگه داشتم. متعجب گفت:
چرا وایسادی؟ کاری داری اینجا؟
بی حرف از ماشین پیاده شدم و به سمت دیگر ماشین رفتم. در را باز کردم و دست به سینه بهش خیره شدم.
_ باران خوبی؟ چته؟
_ چته و ... 100بار بهت گفتم از این کلمه بدم میاد. نگو دیگه...پاشو بشین پشت فرمون.
_ واسه چی اونوقت؟
_ واسه بیشتر این تیام و دق میدم.
نیشخندی زد و پشت فرمون نشست. دستگاه پخش را روشن کرد و هردو در فکر های خود فرو رفتیم. به امیر حسین محسنی فکر کردم. چند ماهی بود که دائما درخواستش را تکرار می کرد. پسر بدی نبود ولی مهم این بود که هیچ احساسی بهش نداشتم.
_ میشه انقدر به این و اون فکر نکنی؟
با تعجب از نوع حرف زدنش به سمتش برگشتم و گفتم: وا؟ مگه تو میدونی اصلا من به چی داشتم فکر می کردم؟
_ همچینا هم سخت نیست...مسلما به تیام فکر می کردی دیگه.
ابروهایم را در هم گره کردم و گفتم: اتفاقا برعکس.... اصلا هم به اون فکر نمی کردم.
دستش را محکم روی فرمون کوبید و گفت: خیلو خب بابا. به من چه اصلا؟!
هردو از ماشین پیاده شدیم شروع به راه رفتن کردیم.
_ آقا کیان ...
_ جانم؟
_ میشه بشینیم.؟ من خیلی خسته ام...
لبخندی زد و گفت: منم خسته ام...این لوس بازیا رو نداره که. تو بشین...منم همین دورو ور یکم راه میرم میام پیشت.
سرم را به نشانه ی فهمیدن تکان دادم و بر روی ماسه های سرد ساحل نشستم. مشتی از ماسه ها را در دست فشردم و به او که تنها یک ماه بود می شناختمش خیره شدم. یک ماه از آن روز که از پیش الهه آمده بودم می گذشت....و من هنوز نفهمیده بودم که کارم تا چه حد درست بوده است.
توی این یک ماه این چهارمین باری بود که باهم بیرون می رفتیم. البته چند بار به طور الکی به بردیا و بقیه گفته بودم که با کیان هستم ولی این طور نبود. و هر بار پیش الهه می رفتم و با او بودم.
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتصدسیام
رفتار تیام هم همانطور بود. کم کم حتی اون تیکه ها را هم نمی انداخت. از هم خیلی دور شده بودیم و از دستم کاری بر نمی آمد.
احساس کردم شانه هایم گرم شد. به سمتش برگشتم . لبخندی زد و گفت: دیدم چماله شدی کاپشن رو انداختم روت.
پاسخ لبخندش را با لبخندی که از ته دلم بود دادم و گفتم: خودت سردت میشه؟!
_ نمیخواد کوچولو...من پلیور دارم.
کاپشن را بیشتر به خودم فشردم و دست هایم را در جیبش کردم. احساس کردم جسمی مربع شکل درون جیب کاپشن است. کنجکاو شده بودم تا ببینم آن شی چیست ولی از طرفی رویم نمی شد خارجش کنم تا حس کنجکاویم ارضا شود.
_ تو چایی می خوری یا چیز دیگه.
لبانم را با زبانم خیس کردم و با شوقی کودکانه گفتم: من آلوچه و ذغالخته میخوام...
قهقهه ای زد و گفت: باران واقعا کوچولویی...من میگم چایی تو می گی آلوچه؟
لبی برچیدم و گفتم: اِ؟ خودت گفتی یا چیز دیگه!
آروم روی بینی ام زد و گفت: باشه کوچولو.
بر سر اعتراض بلند شدم و گفتم: اِ ؟ نامحرمیا....
قهقهه ی دیگری زد و بدون حرف ازم دور شد. بالاخره موقعیتی پیدا کردم و جعبه را از جیب کاپشن خارج کردم. یک جعبه ی جا انگشتری بود. بر سر دوراهی گیر کرده بودم و نمی دانستم باید آن را ببینم یا که نه. احساس می کردم دیگه خیلی کار زشتی است...ولی بالاخره طاقت نیاوردم و در جعبه را باز کردم.
یک حلقه ی باریک طلا سفیدی بود که دور تا دور آن یک ردیف نگین بود.در عین سادگی و باریکی فوق العاده شیک و زیبا بود و نگاه را به خود جلب می کرد.
نیشخندی زدم و با خودم گفتم« پس بگو چرا اعصاب نداره.... دیگه نمی تونه باهام ادامه بده...میخواد زن بگیره»
در جعبه را با حرصی بستم و به داخل کاپشن برگرداندم. کمی به دریا خیره شدم. نمی فهمیدم چی می خوام. دیگه خسته شده بودم. هر دقیقه یک حسی داشتم. همیشه از این که احساسم به تیام هوس بوده باشه ترسیدم. اما حالا....! نمی دانستم چرا از اینکه می دیدم کیان می خواهد ازدواج کند ناراحتم ولی می دانستم که تحولاتی درونم ایجاد شده.
دست به زمین بردم و سنگ بزرگی برداشتم و به سمت دریا پرت کردم و ناخوداگاه فریاد زدم: به درک که زن می گیره...
همان لحظه چشمم بهش افتاد که کنارم ایستاده بود. احساس کردم چیزی درونم فرو ریخت. تمام ترسم از این بود که من را دیده باشد که سر آن جعبه رفتم. بدون این که نگاهم کند بسته های آلوچه رو به دستم داد و زیر لب گفت: باران خانم تا کی می خوای ادامه بدی؟...تا کی می خوای منتظر یه دوستت دارم از طرف اون باشی؟
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتصدسییکم
رویم را ازش برگرداندم و به دریا خیره شدم. او حق داشت. هرچی نباشد اون هم آرزو هایی دارد. بالاخره باید زندگی خودش را داشته باشد. من فکر می کردم زودتر از این حرف ها تیام عکس العمل نشان می دهد. اما هرچه جلو می رفتیم تیام به سوده نزدیکتر می شد و از من فاصله می گرفت .
_ نمی خوری؟...!
با لبخندی که بیشتر شبیه به دهان کجی بود گفتم: نه...میذارم بعدا می خورم...
_ چایی می خوری برم برات بگیرم؟
_ خودم میرم الان می گیرم!
_ نمی خواد. بیا آلوچتو با چایی من طاق بزن. چطوره؟
همان کاری را که گفته بود را کردیم و هرکدام تغذیه ی باب میل دیگری را خوردیم. هردو در کنار هم بر روی ساحل نشته بودیم و هرکدام زانوی خود را در بغل گرفته بودیم. بعد از مدتی گوشیم به صدا در آمد.
_ بله؟
_ باران کجایی؟ چرا دیر کردی؟
_ ساعت چنده؟
_ خسته نباشی....تازه میگی ساعت چنده؟ شیش و نیمه سر کار خانم.
_ آخ ببخشید. اصلا متوجه گذر زمان نشدیم...
_ مگه با کی هستی؟
_ با کیانم...اومدیم بیرون.
_ اِ؟ سلام برسون. ولی زیاد هم دیر نکنیا. باشه؟
_ باشه داداشی. چیزی بیرون نمی خوای؟
_ نه....منو ترانه هم داریم میریم بیرون. شاید ماهم شب دیر بیایم. نگران نشو
_باشه...مواظب خودتون باشین...خداحافظ.
کیان_ داداشت بود؟
_ آره، سلام رسوند... می خواست بگه دارن با ترانه میرن بیرون. نگرانشون نشم...
من منی کرد و گفت: تیام تنها خونه اس؟
فکری کردم و گفتم: نمی دونم...ولی اگه باشه آره دیگه. تنهاس...
هردو سکوت کردیم و به غروب زل زدیم. نفس عمیقس کشید و زیر لب خواند:
رو در دیوار این شهر
همش از تو یادگاره
توی این کوچه ی تاریک منو تنها نمیذاره
یاد حرفای قشنگت
که تو قلبم لونه می کرد
یاد دلتنگی چشمات
که منو بهونه می کرد
میزنه آتیش به جونم
پس کجایی مهربونم
آخه من ترانه هامو
واسه ی کی پس بخونم
دل من هواتو کرده
آخ کجایی نازنینم
کاشکی بودی و میدی بی تو من تنها ترینم
توی این بازی که ساختی
من همه هستیمو باختم
زیر پات گذاشتی آخر
عشقی که من از تو ساختم
اگه تو دوسم نداشتی
از دلم خبر نداشتی
دلت از سنگ شده انگار
که منو تنها گذاشتی
بدون هیچ آهنگی می خواند و تنها شعر را زمزمه می کرد. ولی واقعا قشنگ خواند.
صورتش را به سمتم گرداند و در چشم هایم زل زد و با صدای آرومی گفت: باران خانم... بی خیال تیام شو... خواهش می کنم ....
اما صدای گوشیم باعث شد حرفش را بخورد و ادامه ندهد. با دستانی لرزان بدون اینکه نگاهی به شماره ی تماس گیرنده بیندازم پاسخ دادم: سلام باران خوبی؟
_ سوده تویی؟ داری گریه می کنی؟
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتصدسیدوم
_ باران این چیزارو ول کن... باید ببینمت. همین امشب...خواهش می کنم.
بی اختیار از روی زمین بلند شدم و با صدایی که بلند تر از حد معمول بود گفتم: باشه باشه...گریه نکن. کجا وکی؟ همین الان خودمو می رسونم....فقط تو بگو.
آدرس را ازش گرفتم و گوشی را قطع کردم. تازه چشمم به کیان افتاد که با نگرانی نگاهم می کرد
_ چی شده باران؟ چیزی شده؟
_ با سردرگمی سری تکان دادم و گفتم: نمیدونم...فقط سوده اصلا حالش خوب نیود. کیان من باید برم...بجنب برسونمت بعدشم برم پیش سوده.
_ خودمم باهات میام
_ اما سوده می گفت کار خصوصی ای باهام داره...
_ باشه..اصلا من تو ماشین میشینم. باور کن دلم شور می زنه. بذار بیام دیگه..
حوصله ی کل کل کردن نداشتم. پذیرفتم و هردو درکنار هم به سمت محل قرار با سوده راه افتادیم. جایی که سوده گفته بود یک هتل بزرگ بود. هردو از ماشین پیاده شدیم و به داخل هتل رفتیم. به محض ورودمون چشمم به سوده که بر روی یک مبل داخل لابی هتل نشسته بود و سرش را در دستانش گرفته بود افتاد.
به کیان نشانش دادم و هردو به نزدیکیش رفتیم. سوده که چشمش به کیان افتاد لبش را گزید و به من خیره شد. کیان هم که عکس العمل سوده را دید گفت: باران من تو ماشین منتظرت میشم. هر موقع حرفاتون تموم شد میس بنداز روی گوشیم...خب؟
سرم را تکان دادم و بر روی مبلی مقابل سوده قرار گرفتم: علیک سلام..
سوده با بی حالی لبخندی زد و گفت: مثل اینکه تو کوچیک تریا...توقع داری من به تو سلام کنم؟
_ چی شده سوده؟
_ اول بگو چی می خوری بعد شروع کنم؟!
_ من برای خوردن نیومدم اینجا...
سوده دوتا قهوه سفارش داد و بعد از کشیدن نفس عمیقی گفت:
از روزی که دیدمش به دلم نشست...از همه نظر عالی بود. قیافه... تیپ...اخلاق ... وضع مالی... درس. هر چیزی که میتونه معیار یه دختر باشه. ولی بعد از مدتی این رفتارا و برخورداش بود که باعث شد دل بهش ببندم. این آقا بودنش بود که باعث می شد عاشقش بشم. با هم دوست بودیم. ولی نه دوستی عاشقانه... منو مثل بردیا می دید. مثل ترانه خواهرش می دید. و همین بود که آزارم می داد. شده بودم یه عضو ثابت گروهشون. ترانه و بردیا و من و تیام. نگاه بردیا رو خوب حس می کردم...نگاهش به ترانه تنها عاشقانه بود ولی نگاه تیام به من...شاید مثل نگاهش به خواهرش.
اشکی که از گوشه ی چشمش می چکید را زدود و ادامه داد: شده بود دغدغه ام که عاشقم بشه...ولی نشد. هیچ وقت نشد.
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتصدسیسوم
دیگه نتوانست خودش را کنترل کند و به گریه افتاد. نمی فهمیدم جریان از چه قرار است. اگر تیام سوده را دوست نداشت پس چرا می خواست با او ازدواج کند؟ به آرامی دستانش را در دست گرفتم سعی کردم به آرامش دعوتش کنم.
بعد از اینکه کمی گذشت آرام شد و ادامه داد: تا اینکه رشت قبول شد. بردیا و تیام از منو ترانه جدا شدن خود به خود گروه از هم پاشیده شد...هنوز رابطه ام را با ترانه حفظ کرده بودم و هر از گاهی هم که تیام به تهران میومد خودم پیش قدم می شدم و همه دور هم جمع می شدیم. هنوز یک سال از رفتن تیام نگذشته بود که یه روز ترانه باهام تماس گرفت و با هزار و یکی اشک و آه گفت که پدرش می خواد با منشی اش که یه دختره که تنها دوسال از ترانه بزرگتره ازدواج کنه. و همین بود که شوک بدی به ترانه ایجاد کرده بود. ازش پرسیدم که تیام میدونه یا نه...اما اون گفت که خبر نداره و قصد داره با خبرش کنه...
از قضا وقتی ترانه با تیام تماس می گیره با همان اشک و گریه طوری موضوع رو برای تیام تعریف می کنه که تیام کاملا هول میشه و سریع به سمت تهران راه میفته. توی جاده بوده که تصادف وحشتناکی می کنه.
نتوانستم خودم را کنترل کنم و با ناباوری گفتم: تصادف ؟
_ آره عزیزم...بعد از بهبودیش دوباره به رشت برگشت و همان کار های قبلی اش رو ادامه می داد. با این تفاوت که دیگه به آن خانه رفت آمد نمی کرد و بیشتر همان رشت می ماند. و باز هم این موضوع ها ادامه داشت تا اینکه تو رشت قبول شدی. تیام که حدود 11 ماه بود رنگ تهران رو ندیده بود و هر موقع هم دلش برای ترانه تنگ می شد او را به رشت می کشوند مجبور شد به تهران بیاد تا با پدر تو در مورد آمدن تو صحبت کنه... هنوز یادم نمیره چقدر به تو حسادت کردم وقتی فهمیدم که به خاطر تو حاضر شده که بالاخره طلسم بشکنه. بالاخره روزی رسید که بعد از ماه ها تیام پیشم اومد و از تو گفت...از این که تورو دوست داره گفت...از این که فکر می کنه که تو هم دوسش داری گفت. گفت و گفت و نفهمید چه آتشی به جون من میزنه...ولی گفت که نمی تونه بهت برسه و ازم خواست که با هم نامزد کنیم ...البته یه نامزدی سوری. و تنها من و خودش بدونیم که این نامزدی سوریه... نمی فهمیدم چرا داره این کارارو می کنه. برای همین هم حاضر نشدم که بپذیرم. انقدر اومد و رفت تا بالاخره گفت...اون تصادفی که کرده بوده باعث شده بود که اون برای همیشه قید پدر شدن رو بزنه.و تنها کسانی که خبر داشتن ترانه و بردیا بودن. برای همین هم از تو گذشت. عاشقت بود ولی حاضر نبود باهات ازدواج کنه. پذیرفتم که نقش نامزدش رو بازی کنم. نگاه تنفر آمیزی بهت داشتم چون حس می کردم می تونستی با این موضوع کنار بیای و این کارو نکردی و تیام رو از این عشق محروم کردی. تا اینکه بعد از مدتی فهمیدم تو هم گناهی نداشتی...چون این تیام بوده که موضوع رو با تو در میون نمیذاشته...
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتصدسیچهارم
دائما توی گوشش می خوندم که باید به تو بگه و اونوقت تو آگاهانه تصمیم بگیری ولی او قبول نمی کرد. تنها جواب اون هم این بود که با من ازدواج می کنه و هردو برای همیشه می ریم به کشور مورد علاقه ی من. در اونجا هم اگر من خواستم ازدواج کنم و اگر هم نخواستم می تونیم در کنار هم مثل دو دوست و هم خونه زندگی کنیم.
وقتی می پرسیدم پس چرا منو وارد زندگیت کردی می گفت چون از علاقه ی باران به خودم مطمئنم و می دونم اگه تو نبودی اون هم صبر می کرد تا من به دنبالش برم. تا اینکه پای کیان وارد زندگی تو شد. شب روز خرد شدنش رو می دیدم و دم نمی زدم. همش دنبال این بودم که بالاخره صبرش تموم بشه و همه چیو بهت بگه ...اما تیام صبور تر از اونی بود که من فکر می کردم. آخر هم این من بودم که زیر قولم زدم و تصمیم گرفتم با تو صحبت کنم....باران من همه چیو به ترانه گفتم. ترانه هر چند به بردیا حرفی نزده ولی کاری کرده که امشب تو بتونی راحت با تیام حرف بزنی. باران من می دونم که تو تیام و دوست داری. ازت خواهش می کنم که بری و باهاش حرف بزنی...
من که هنوز از بهت و ناباوری خارج نشده بودم بی اختیار گفتم: یعنی تیام منو دوست داره؟
سوده حین اینکه اشک می ریخت پشت هم سر تکان داد و گفت: آره به خدا...به جون مامانم دوستت داره. به جان خودش که خیلی دوسش دارم دوستت داره.
نفسی کشیدم و اشک هایم را آزاد کردم. سوده که حالم را درک کرده بود تنها در سکوت نظاره گرم بود و هم پای من اشک می ریخت... بعد از مدتی که به سختی گذشت از جا بلند شدم و کیفم را برداشتم و از سوده خداحافظی کردم. بعد از اینکه از در خارج شدم کیان را دیدم که به در تکیه داده بود و خیره به در هتل بود. به محض اینکه من را دید به سمتم آمد و خیره به چشمان قرمز و پف کرده ام گفت: چی شد؟ چی گفت؟
سوار ماشین شدم و تمام طول راه را از تیام و حرفای سوده گفتم. تسلطی روی اشک هایم نداشتم و حین صحبت اشک می ریختم. بعد از اینکه جلوی خانه رسیدیم قفل فرمان را زد و از ماشین پیاده شد. در سمت من را هم باز کرد و کمک کرد تا از ماشین پیاده شوم. سرش را که بلند کرد با چشمان قرمزش مواجه شدم. کیفم را به دستم داد و با صدای لرزانی گفت: مواظب خودت باش.... خیلی مواظب خودت باش باران خانم. شمارمو که داری... هر وقت اراده کنی پیشتم. هر کمکی ازم بخوای نه بهت نمی گم...
اشکش از گوشه ی چشمش چکید و به روی گونه اش ریخت.ادامه داد:
امیدوارم خوشبخت بشی عزیزم... و از کنارم گذشت. به رفتنش خیره شدم و هق هقم کوچه را پر کرد.
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتصدسیپنجم
کلید را به در انداختم و وارد شدم. اولین چیزی که داخل خانه توجهم را جلب کرد صدای گیتار بود که خانه را پر کرده بود. به پشت در ساختمان که رسیدم صدای خواندنش بلند شد : «سوده ی من...گل من» و پشت بندش که گفت: اَه...در نمیاد. چرا نمیشه....
در اتاق را که باز کردم به سمت در برگشت و من را دید. سریع گیتار رو به کناری پرت کرد و به سمتم آمد.
_ چی شده باران؟ چرا گریه می کنی؟ ... حرف بزن دختر.
اما تنها اشک بود که پاسخش را می داد. هر کاری می کردم نمی توانستم حرف بزنم. دوباره گفت: باران تو رو خدا...دلم داره از حلقم در میاد. دِ حرف بزن دیگه...تو مگه باکیان نبودی؟...کیان کاری کرده؟ ...دعواتون شده؟
_ تیام تو منو دوست داری؟ مگه نه؟
تیام نگاه سردی کرد و گفت: چی داری می گی تو؟ خوبی؟....این حرفا چیه...بیا بشین ببینم.
دستم را به ضرب کشیدم و آستینم که توسط او کشیده می شد را از دستش خارج کردم...: سوده همه چیو به من گفته.... تیام خیلی نامردی که بهم نگفتی. تیام تو که می دونستی من دوستت دارم ...آخه چرا بهم نگفتی؟ هان؟....فکر نکن حرف بزن...فکر نکن حرف بزن.
_ خب مهلت بده...هی فکر نکن فکر نکن می کنه واسه من. سوده خیلی بی جا کرده که اومده به تو حرف زده. هر چی شنیدی و از ذهنت بیرون کن. چون دیگه اون حس قبلی رو بهت ندارم. اون حس خیلی وقته که منو ترک کرده...
دوباره به گریه افتادم و گفتم: دروغ می گی. مثل همیشه داری دروغ میگی.
لیوان آبی پر کرد و به دستم داد و در سکوت خیره شد بهم....بعد از کمی سکوت به حرف آمدو گفت:
باران...من ...من دوستت داشتم. ولی باور کن ... به جان سوده قسم الان دیگه اون حس توی وجودم نیست.
_ یعنی چی؟ مگه میشه؟ تیام تو خودت به من گفتی که همیشه عاشقم بودی. خودت گفتی...
_ من...کی؟
_ یادت نیست؟ وقتی تو کما بودم. خودت گفتی دیه...یادته داد زدی؟ یادته دکتر و چند تا پرستار ریختن تو اتاق؟
تیام که معلوم بود باور نکرده است گفت: کی این حرفا رو به تو زده؟ تو این چیزا رو از کجا می دونی؟
_ کی می تونه بهم گفته باشه آخه؟ خودم دیدم...با همین گوشام شنیدم. نگو نبوده ...
_ پس تو صدامو می شنیدی؟
_ معلومه که می شنیدم. دکتر که بهت گفت من همه چیو می فهمم...
_ پس همه ی اعترافات منو شنیدی؟!
_ آره....همه رو
_ پس چرا هنوز اینجایی و داری این حرفا رو می زنی؟....تو که می دونی من ازت گذشتم...
با دهانی باز بهش خیره شدم و گفتم: چی؟ ازم گذشتی؟... یعنی چی؟
_ وقتی که روز آخر که توی کما بودی بالای سرت اومدم و داد و بیداد کردم و ازت خواستم که برگردی تو حالت بد شد....دکترا بالای سرت ریختن. خودمم توی راهرو به گریه افتادم و تنها تو رو از خدا خواستم....دائما داشتن به تو شوک می دادن ولی فایده ای نمی کرد. یهو چیزی به ذهنم رسید که تا اون موقع به ذهنم خطور هم نکرده بود. زیر لب از خدا خواستم که تو رو برگردونه...منم در مقابل از تو بگذرم. همان لحظه که عهدم رو با خدا بستم تو با آخرین شوکی که بهت وارد شد برگشتی.
_ اما این خود بی انصافیه....چون تو هیچ وقت با من حرف نزدی و نظر من رو نپرسیدی..
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتصدسیهفتم
کلافه بودم و هر چند دقیقه یک بار به گوشی ام نگاهی می انداختم. دائما منتظر بودم که اس ام اسی از طرف کیان دریافت کنم ولی خبری ازش نبود. به همان حال بودم تا اینکه خوابم برد.
توی خواب بودم ولی صدا هایی از اطرافم را می شنیدم. انگار همهمه ای در اطرافم بود و این موضوع باعث کلافگی ام می شد.
به زور لای چشمانم را باز کردم و به ترانه که بالای سرم بود و اشک می ریخت نگاه کردم. انگار که اضطراب تمام وجودم را تسخیر کرده باشد از جا پریدم و به سمت ترانه رفتم. اما تنها واکنش ترانه در آغوش کشیدنم بود.
_ ترانه چی شده؟؟؟....نصف عمرم کردی دختر. چی شده؟
_ باران...ساناز...ساناز رفت.
با بهت به او که اشک می ریخت خیره شدم و ازش جواب خواستم. ولی تنها هق هقش بود که پاسخم را می داد. او را از خودم جدا کردم و به سمت بیرون شروع به دویدن کردم. بردیا هم روی یک مبل نشسته بود و سرش را در دستانش گرفته بود. لباس مشکی ای که به تن داشت باعث شد ضربان قلبم بالا رود. به سمتش رفتم و مقابلش زانو زدم .
_ بردیا...داداشی چی شده؟! ساناز چی شده.
بردیا که حال نا مساعد مرا دیده بود حرفی نزد و تنها در آغوشم گرفت و بغض من شکست. ساناز رفته بود.... ولی چرا؟
هم بازی کودکی هایم رفته بود ولی واقعا چرا؟ ... احساس می کردم خواهرم را از دست دادم و بی خواهر شدم.
اینکه چطور و چجوری به تهران رسیدیم را اصلا به یاد ندارم یا اینکه چطور لباس مشکی را بر تنم کرده اند. تنها چیزی که به یاد دارم لحظه ای بود که وارد کوچه ی دایی اینا شدیم. جیغ های زن دایی کل کوچه را برداشته بودو مو را بر تن سیخ می کرد. تیام و بردیا به سمت آرش و دایی رفتند و من هم به کمک ترانه به داخل خانه و به نزد مادرم و زن دایی رفتیم. هنوز نمی دانستم که موضوع از چه قرار هست و چرا یار قدیمیم به زیر خروار ها خاک میره.
زن دایی که چشمش به من افتاد گریه اش بیشتر شد. در آغوشش گرفتم و هردو شروع به زجه زدن کردیم.
_ دیدی باران... دیدی بچه ام ... گلم... همه ی زندگیم پر پر شد؟ دیدی باران درد می کشید و صداش در نمی اومد؟ دیدی باران ؟؟ دیگه کسی نیست که باهات بگه و بخنده... دیگه کسی نیست که صدای خنده اش توی این خونه بپیچه. دیدی درد داشته و به مادرش که کاش جای اون بود هم نگفت؟
شیما پشت زن دایی نشسته بود و در حینی که اشک می ریخت شانه های زن دایی را می مالید و سعی در آروم کردنش داشت. ولی او مادر بود... مادر بود و داغ دیده. مادر بود و دل شکسته....! پس چطور آروم بگیرد؟
احساس می کردم هر لحظه ممکنه سرم از شدت درد منفجر شود. هنوز زندایی می گفت و من اشک می ریختم. تا یک لحظه احساس کردم سرم به دوران افتاده است و دیگر چیزی نفهمیدم و از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم توی اتاق ساناز و روی تخت او بودم. هوا تاریک بود و صدایی هم از بیرون نمی امد.
بالشتش را در آغوش گرفتم و بویش را در سینه ام حبس کردم.دوباره روی تخت دراز شدم و زانو هایم را در شکمم فرو بردم. دست چپم را به زیر بالشتم بردم که احساس کردم چیزی بر روی تخت قرار دارد. وقتی آن را خارج کردم همان دفتر سیندرلایی بود که هردو مثل هم و با هم چندین سال پیش خریده بودیم.
دست بردم و چراغ خواب را روشن کردم و صفحه ی اول را باز کردم. خط خودم در آن خود نمایی می کرد: سلام به روی ماهت... به چشمون سیاهت...
آجی امیدوارم قطار آروزهات روی ریل خوشبختی ات حرکت کنه...
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتصدسیهشتم
ناخدآگاه در میان اشک هایم لبخندی به روی صورتم نشست. آن زمان دفتر خاطرات هر کسی را که می دیدم همین جمله را توش نوشته بود.
به آخرای دفتر رفتم... آخرین تاریخ برای سه ماه پیش بود...:
چجوری جوابشو بدم... چه جوری باید بهش بگم دوسش ندارم؟! در صورتی که چند سال صبر کردم تا برگشت...! چند سال وقتی به خونه ی عمه اینا می رفتم تنها برای بدست آوردن اطلاعاتی در مورد اون بود. از 14...15 سالگی فهمیدم دوسش دارم و همیشه منتظر اشاره ای از جانب اون بودم. ولی حالا...
حالا که فهمیدم اونم منو دوست داره که دارم می میرم. باید چیز دیگه ای از زبونم خارج بشه.خدایا چرا؟؟؟؟!
این چه امتحانی بوده که دارم پس میدم؟!...؟! این تومور از کجا پیداش شد؟! چرا حالا که یاشار بهم ابراز علاقه کرده؟
خدایا.....
دفتر را بستم و دوباره به سر جایش قرار دادم. هق هقم اتاق را پر کرده بود.... یاشار و ساناز... باورم نمی شد. پس چقدر آن دو خود دار بودند که تا به حال متوجهشان نشده بودم.
***
مراسم تشیع جنازه ی ساناز با اشک و ناله و زجه های مامان و زندایی و شیما و... انجام و شد و هر یک به سر زندگی های خود رفتند. توی این مدت هم به یاشار دقتم بیشتر شده بود. یاشار هم خیلی شکسته شده بود. شب ها صدای گریه اش خانه را پر می کرد و تنها من و بردیا بودیم که از حالش خبر داشتیم. به خاطر امتحانای میان ترم من و بردیا باید بر می گشتیم رشت و از خانواده جدا می شدیم. تا هفتم صبر کردیم و بعد از هفتم بود که تصمیم به بازگشت کردیم. روز آخر بود که سه تایی تصمیم به رفتن بر سر مزار ساناز کردیم تا ازش خداحافظی کنیم. وقتی که بالای قبرش رسیدیم یاشار نتوانست خود را نگاه دارد و به زیر گریه زد. بردیا که خودش هم حال مساعدی نداشت سعی در آرام کردن او داشت و تازه اون موقع بود که راز دل را شکافت:
از بچگی هر موقع بردیا و آرش اذیتش می کردن خونم به جوش می اومد. انقدر که روی اون حساسیت داشتم روی باران نداشتم. ولی دلیلش را نمی فهمیدم. وقتی رفتم تازه فهمیدم که عاشقشم...ازش دور ولی با خبر بودم. وقتی با دنیا جون حرف می زدم اول از همه خبر از عشقم می گرفتم. از دختری که با شیطنتش توی دلم جا باز کرده بود. تا اینکه فهمیدم پای یه خواستگار سمج در کاره... همان موقع بود که تصمیم گرفتم برگردم و خودم را تا از یاد نرفتم نشان بدم.
بعد از مدتی که گذشت و کارو بارمو درست کردم بهش ابراز علاقه کردم... اما اون تنها نگاه سردی بهم کردو گفت که نمی تونه بپذیره. احساس کردم دنیا روی سرم خراب شد. ولی کاری از دستم بر نمی اومد...! برای همین هم بارو بندیلم و جمع کردمو اومدم پیش شماها ...حالا هم رفته زیر خاک.....! حداقل اون موقع به نگاه کردن بهش دل خوش بودم. اما خدا اونو هم ازم گرفت.
صدای هق هق مردانه اش در فضای بهشت زهرا گم شده بود. دست به کیفم بردم و دفتر سیندرلایی ساناز را از آن خارج کردم و به سمت یاشار گرفتم. هردو به دفتر خیره شده بودند و یاشار هم تلاشی برای گرفتنش نمی کرد. صفحه ی آخر دفتر را آوردم و بلند بلند شروع به خواندن کردم.
یاشار مات نگاهم می کرد. انگار که هنوز در بهت و ناباوری بود. ناباور از این که ساناز هم او را دوست داشته است.
_ این آخرین نوشته ی توی این دفتره. مال سه ماه قبل از فوتش. فکر می کنم دست تو باشه بهتره.
دستان لرزان یاشار به سمت دفتر آمد و آن را در بر گرفت.
بعد از اینکه از بهشت زهرا برگشتیم آمارده ی رفتن شدیم که یاشار اعلام کرد که دیگه قصد برگشتن به رشت را ندارد و قصد دارد که از شرکت هم استعفا دهد و به پیشنهاد برادرش برای کمک در کار های شرکت پاسخ مثبت دهد. و تمامی کارها را بر دوش بردیا انداخت تا او اقدامات لازم را به کمک حسام انجام دهد.
تمام طول راه را با همان آهنگ همیشگی «سلام آخر »احسان خواجه امیری سر کردیم. به نیم رخ ترانه که به سمتم بود نگاه کردم. دختر تازه عروسی که چند وقت دیگر مراسم عروسیش بود و مسلما حالا به تعویق می افتاد.
او هم دل گرفته بود. تیام که صورتش گرفته به نظر می رسید و بی حوصله با گوشیش در تکاپو بود. و بردیا که با خستگی فراوان درحال رانندگی بود. همه و همه دل گرفته بودیم و این آهنگ مناسب حالمان بود. ناخودآگاه به تیام خیره شده بودم ولی فکرم در جستجوی کسی بود که نمی دانستم کیست. کسی که وجودم وجودش را می طلبید.
ولی.....ولی نبود! حداقل اونجا نبـــــــــــــــــــــــ ود!
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
🏴🏴🏴🏴
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتصدسینهم
سه روز بود که به رشت برگشته بودم و هنوز حس کسی را داشتم که چیزی را گم کرده ام.
_ باران از کیان چه خبر؟
به تیام که این سوال را ازم پرسیده بود نگاه چپ چپی کردم و رویم را دوباره به سمت تلوزیون بردم. اما فکرم معطوف 4 حرف آرام بخش شد. 4 حرفی که احساس کردم با شنیدنش خون در قلبم جریان پیدا کرد. تصویرش در مقابل چشمانم جان گرفت...اما؟!
باورم نمی شد که آن شخص که کمبودش را حس می کردم کیان بوده باشد. بی اختیار از جایم بلند شدم و به طبقه ی بالا راه افتادم. حتی به ترانه هم توجهی نشان ندادم که برای صرف چای صدایم می کرد.
دوباره بی اختیار به سمت گوشی ام کشیده شدم. هرچه فکر کردم شماره اش به خاطرم نیامد.از حافظه ی خودم نا امید شدم و به سراغ حافظه ی گوشی ام رفتم و بالاخره شماره اش را پیدا کردم. اما هرچه نگه داشتم پاسخی دریافت نکردم. چندین بار شماره اش را گرفتم ولی خبری ازش نشد که نشد.
بی طاقت شده بودم. تا زمانی که نفهمیده بودم که به دنبال چه کسی هستم انقدر تشنه نبودم. اما حالا که فهمیدم باید هرچه زودتر پیدایش می کردم. به سرعت نور لباس پوشیدم و بی توجه به بقیه که با تعجب نگاهم می کردند از خانه بیرون زدم.
پایم را روی پدال گاز می فشردم و از ماشین های اندکی که در آن سر ظهر در خیابان بودند سبقت می گرفتم. باید تا 10 دقیقه ی دیگر خودم را به دانشگاهش می رساندم وگرنه می رفت و دوباره باید تا فردا صبر می کردم.
به ماشین پژویی که قصد داشت با هزار بد بختی در گوشه ی خیابان پارک کند توجهی نکردم و با یک حرکت کاملا حرفه ای بر جایش پارک کردم. از ماشین که پیاده شدم با قیافه ی خنده دار و بهت زده ی راننده که مرد مسنی بود رو به رو شدم ولی حتی ازش عذر خواهی هم نکردم( از بس که یابویی....بی تربیت)
قبلا هم به آنجا آمده بودم. هردو ساعات کلاس های همدیگر را می دانستیم...هر چند که او می پرسید و من جوابگو بودم و او نپرسیده جوابگو می شد. با چشم در حال گشتن به دنبالش بودم که همراه دختری دیدمش.
با دهان باز از تعجب نگاهش می کردم ولی او محو تماشای او بود.
بی اختیار چند قدم به سمت عقب برداشتم. لحظه ی آخر که می خواستم روی بگردانم مرا دید. تنها برای چند ثانیه چشم هایمان در هم قفل شد. ولی باید دل می کندم. به سمت ماشین حرکت کردم. فکر می کردم به دنبالم می آید ولی نیامد....!
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
🏴🏴🏴🏴
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتصدچهلم
دق و دلی ام را بر سر در ماشین خالی کردم و به شدت آن را کوبیدم.
ماشین را کنار پارکی متوقف کردم و از آن خارج شدم.
بی توجه به اطرافم بر روی چمن ها نشستم و به اشک هایم اجازه ی رها شدن دادم.
_ چرا؟؟؟. خدایا چرا هروقت به کسی دل بستم مال من نبود؟ چرا هر وقت به کسی خواستم ابراز کنم مال من نشد؟!!! خدایا چرا با عاشقا این جوری می کنی؟....هان؟ چرا وقتی ساناز یاشار رو دوست داشت باید این بلا به سرش می اومد.؟ هان؟ چرا من که تیامو دوست داشتم تیام که منو دوست داشت...این بازی هارو باهامون کردی؟ چرا حالا که از تیام با هزار بدبختی دل کندم و حالا که فهمیدم کیانو دوست دارم اونو هم ازم گرفتی؟ آخه چرا اینجوری می کنی؟
خوشت میاد باهامون بازی کنی؟ نشستی هر هر بهمون می خندی دیگه! نه؟ شدیم عروسکات؟ داری باهامون بازی می کنی؟ پس چرا می گن که از عشق زمینی میشه به عشق الهی رسید؟!!!! مگه خودت از روح خودت توی ما ندمیدی؟ مگه خودت به بنده هات محبت نداری؟ مگه خودت نمی گی محبت و زیبایی طلبی توی سرشت انسانه؟ پس چرا؟؟؟
بی حال سرم را روی زانوانم رها کردم . کمی که گذشت نفهمیدم چی شد که به خواب عمیقی رفتم. که با صدای مردی از خواب پریدم: خانم....خانم.... این همه نوشتن توی چمن وارد نشین... اومدی وسط گلا و چمنا نشستی که چی؟
دستم را مانع نوری که به صورتم تابیده می شد کردم و به مردی که با لباس سبزی بالای سرم ایستاده بود خیره شدم.
_ برو بر منو نگاه نکن.پاشو ببینم....
با لختی از جایم بلند شدم از چمن ها خارج شدم. هنوز چند قدم نرفته بودم که صدایش را شنیدم که با باغبان صحبت می کرد
_ پسرم دستت درد نکنه. آدمای بی ملاحظه به همین آدما می گن دیگه. فکر کمردرد مارو که نمی کنن.
_ خواهش می کنم حاجی.... اصلا از تیپش معلومه از این مرفه های بی درده. با اجازه....
سریع به پشت برگشتم و به او که با لبخندی گشاد به سمتم گام بر می داشت خیره شدم.
_چطوری مرفه بی درد؟
زبانم بند آمده بود؟! اون از کجا می دانست که من به این پارک آمده ام؟؟؟
_ حرف نمی زنی مرفه بی درد؟
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
🏴🏴🏴🏴
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتصدچهلیکم
_ میگما مرفه بی درد خودم بزنم لهت کنم که دردت بیاد که دیگه نری توی این چمنا بشینی؟
اما تنها جوابم مثل همیشه اشکم بود که از گوشه ی چشمم می چکید.( ای بمیری تو...آخر کتاب شد ولی هنوز داری هی زر زر میکنی)
به آرامی و خرامان جلو آمد و گفت
_ وقتی دیدمت فکر کردم خواب می بینم. ولی وقتی دیدم داری میری سمت ماشینت فقط از سینا دوستم خواستم که بیفته دنبالت ! بالاخره دیدم ماشینت اینجا پارک شده. وقتی رسیدم که داشتی اشک می ریختی و به خدا شکایت می کردی؟! اما من که فقط تو توی زندگیم بودی...چرا به خدا شکایت کردی؟
با هق هق و لرزش صدایم گفتم: خودم...دید ...دم...با اون....... گفت اون خاله ام بود باز زود قضاوت کردی دختر بد؟!
دماغم را بالا کشیدم و با لحن طلبکاری گفتم: خب من از کجا باید می دونستم؟ اصلا تو به چه حقی رفتی این آقا باغبونرو صدا کردی تا سر من داد بزنه؟!
_ خب تقصیر خودته . 45 دقیقه به همون حالت خوابیده بودی. من بیچاره هم دلم می خواست باهات حرف بزنم خب...
هردو روی نیمکتی نشستیم و اون حرف زد:
_ اویل که می خواستم کمکت کنم تنها می خواستم کمکت کنم.... هیچ دیدی نسبت به تو نداشتم ولی همه چیز از اون روز که اومدم خونتون شروع شد.
لبخندی از سر آرامش زدم و به خواستگاریش جواب مثبت دادم.... و بعد از اون شدم همه ی زندگیم و پدر بچه هام......سالهاست کنار هم به خوشی سر میکنیم و هر صبح که از خانه بزرون میرود با کلمه ی دوستت دارم.... برای همیشه دوستت دارم. از اون بدرقه میکنم،......
آرزو میکنم همه ی جوانان سرزمینم به همه ی آرزوهای شرعیشون برسند.........
آمین
پایان..
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
🏴🏴🏴🏴