eitaa logo
شهداءومهدویت
7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🎗 🤹‍♀️ _ خواهرمو راضی کردم... هرچند سخت بود ولی راضی شد. حالا دیگه دست خودتونه که چه جوری منو با خانوادتون والبته آقا تیام آشنا کنین! نفسی تازه کردم و گفتم: خدارو شکر....من خیلی فکر کردم. بهترین حالت اینه که شما یه قرار ملاقات با بردیا بذارین و باهم آشنا بشین. بعدش هم بهانه ی بیشتر آشنا شدن رو بیارین و از این حرفات دیگه... _ من حرفی ندارم باران خانم....هر موقع با برادرتون صحبت کردین به من اطلاع بدین...کاری با من ندارین؟ از کیان خداحافظی کردم . خواستم به عقب برگردم که با بردیا بر خورد کردم. دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم: وای....ترسیدم. چرا یهو عین جن ظاهر میشی؟ _ کی بود؟ _ یکی از دوستام...چطور مگه؟ _ دوستتون چه اسم قشنگی داره.... از کنایه اش اصلا خوشم نیامد. ولی به زور لبخندی زدم و گفتم: مطمئن باش بریم خونه راجع بهش باهات حرف می زنم. اما اینجا جاش نی....باشه؟ سری تکان داد و هر دو به سر جایمان بازگشتیم. جو سنگینی به وجود آمده بود مخصوصا که سوده دائما به من خیره می شد. دلیل این کارش را هر چند نمی دانستم ولی باعث بهم ریخته شدن اعصابم می شد. *** _ خب من منتظرم؟! _ بذار لباسامو حداقل عوض کنم....هولی؟.... _ بجنب باران...اول جواب منو بده بعد وایسا اصلا میزان پیلی کن. _ خب تو بپرس منم جواب میدم... _ این پسره کیه؟ _ کیان....کیان دیبا _ کجا باهاش آشنا شدی؟ سوالی ازم پرسید که آمادگیش را نداشتم. ( یا خدا....حالا بگم توی تاکسی باهاش اشنا شدم؟ دیگه چی؟ ....) ناگهان از دهانم در رفت و گفتم: با خواهرش دوستم... _ خب.... _ خب...دیگه چی بگم؟ _ رابطتون در چه حدیه؟... _ رابطه ای نبوده که بخواد حد داشته باشه. اون احساس کرده که منو دوست داره...همینم شده که از من خواست که یه قرار ملاقاتی ترتیب بدم تا با تو آشنا بشه ! ( ایول....زدم توی خال......) بردیا که از این موضوع خوش حال شده بود ابرویی بالا انداخت و زیر لب گفت: پس معلوم میشه پسر با شعوریه. نمی دانم چرا اما از این که از کیان تعریف کرد خوشحال شدم. لبخندی زدم و گفتم: آره خیلی....خیلی هم مهربونه! اخمی کردو گفت: نیشتو ببند...! خودم را جمع و جور کردم و گفتم: حالا بهش یه وقت میدی تا بیاد شرکت باهات آشنا بشه؟ _ چرا خانوادش اقدامی نمی کنن؟. _ راستش .... یعنی... _ نمی دونی؟ _ چرا...چرا می دونم. ..راستش الان موقعیت درست و حسابی ای نداره. بعدش هم می خوایم اول یکم با هم آشنا بشیم. سری تکان داد و گفت: باشه...برای فردا شب دعوتش کن شام بیاد... تن صدایم کمی بالا رفت و با هول و ولا گفتم: اینجا؟؟؟؟ _ آره...مگه چیه؟ _ نمیشه اول خودت تنها ببینیش بعد ... _ نخیر نمیشه. الان بزرگه من و تو توی این خونه یاشاره. پس اون هم باید ببیندش. بعدش هم وقتی اینجوری دعوتش کنیم بهش احترام بیشتری گذاشتیم. بهش بگو فردا شب بیاد. اگه نمی تونست بیاد بندازش برای هفته ی دیگه...میدونی که...پنج شنبه میخوایم بریم. سری تکان دادم و بردیا از در خارج شد. سریع با الهه تماس گرفتم و از سیر تا پیاز ماجرا را برایش باز گو کردم. _ خب حالا می خوای چی کار کنی؟ _ الهه اگه این کیان فردا بیاد تیام می بیندش... _ خب ببینه...ماهم همینو می خواستیم دیگه. مگه نه؟ _ اما من الان آمادگیشو ندارم. _ آمادگی میخوای چی کار؟ یه دیدار ساده اس دیگه... _ الهه تو فردا می تونی بیای اینجا؟ _ باران خوبی؟...منه بیچاره تازه دو روزه زایمان کردم. امروز تازه مرخص شدم...پاشم با این وضعم بیام اونجا بگم چی؟ _ الهه آخه وقتی تو هستی من آروم ترم.... _ میخوای سارا و امین رو بفرستم؟ _نه ه ه ه ه ه....اونا اصلا از موضوع خبر ندارن. نگیاااا _ بی خیال باش. همین...حالا هم برو زودتر بهش زنگ بزن تا نخوابیده. ساعت 11 است.. _ وای...من روم نمیشه باهاش حرف بزنم. _ مگه تا الان کی باهاش حرف می زده؟ _ خودم... _ پس چرا حرف مفت میزنی؟ برو دیگه تا دیر نشده. گوشی را قطع کردم و با دستهای لرزان شماره اش را گرفتم...یک بوق....دو بوق....چهار بوق....شش بوق... قطع شد ولی بر نداشت. دوباره گرفتم. بعد از سومین بوق بود که با صدای خواب آلودی جواب داد. _ سلام...ببخشید خواب بودید؟ _ چی شده باران خانم؟ _ بازم شرمنده ولی ترسیدم برای فردا قراری چیزی بذارین برای همین هم این وقت شب مزاحمتون شدم... _ نمی خواین بگین موضوع چیه؟ _ چرا ... چرا...من با بردیا حرف زدم... _ بردیا کیه؟ _ اوا؟ گفته بودم که...برادرم... _ آهان ببخشید... خب چی گفتن؟ _ برای فردا شام خونه ی ما دعوتید! _ بلــــــــــــــــــــــه ؟ _ راستش بردیا دلش می خواد شما رو هر چه زودتر ببینه! _........ _ آقا کیان چی شد؟ ....نمیاین؟ _ چرا...آدرس رو برام اس ام اس کنین لطفا. با من کاری نداری؟ 💖 💖💖 💖💖💖