eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🎗 🤹‍♀️ خنده ای کردم و با خودم گفتم: بردیا که اینجوری نبود که دنبال این کارا باشه، ای شیطون.. من نبودم چه فعال شده. که یهو توی مغزم منفجر شد.... تو باران بودی. تو خواهر صمیمی ترین و عزیز ترین دوست من بودی و منه احمق فکرم به کجاها کشیده شده بود. سریع سرم را به زیر انداختم و دست از بر و بر نگاه کردنت برداشتم. همان لحظه یادم اومد که چقدر چشم هایت به بردیا شباهت داره. باران میدونی کی فهمیدم عاشقت شدم؟...! اون روزی که با اشک و گریه از خونه ی الهه اینا اومدی. هیچ وقت نفهمیدم چی شده بود که تو گریه می کردی. ولی ترانه می گفت حتما از دست یه پسر ناراحت بودی. هیچ وقت جرات نکردم که ازت بپرسم پای پسری در میون هست یا نه. ولی ترانه ایمان داشت که حتما هست که اونطور براش اشک می ریختی. ( آخ که من اگه دستم به این دختره ی فلان فلان شده نرسه... ولی چه حس شیشمی داشته ها. خب راست گفته دیگه. مگه نبوده؟!) _وقتی با بردیا رفتی بالا دل توی دلم نبود که نکنه برات اتفاقی افتاده باشه. وقتی هم که ترانه اون حرفا رو زد دیگه داشتم اتیش می گرفتم. میدونی چیه باران... من خیلی حسودم. و همین حسادتم بود که بهم ثابت کرد که عاشق تو شدم.... دکتر از در وارد شد و باعث شد تیام حرفش را نیمه کاره رها کند. _ سلام دکتر... _ سلام پسر بد قول. شما مگه قرار نبود که به این خانم خانما بیشتر سر بزنی؟ هان؟ تیام سرش را با شرمندگی پایین انداخت و گفت: بله.. ولی راستش یه جایی رفتم . نتونستم بهش سر بزنم. دکتر معاینه ام را انجام داد و از در خارج شد. تیام هم پشت دکتر از اتاق خارج شد.توقع این کار را نداشتم. سریع پشتش راه افتادم که ببینم دقیقا کجا می رود. _دکتر شما واقعا فکر می کنین اون صدای منو میشنوه؟ _ یقین دارم. _ ولی راستش دکتر من فکر می کنم دارم کم کم دیوونه میشم. همش احساس می کنم دارم با خودم حرف می زنم. و این حس بدی برام ایجاد می کنه. _بهش بگو ایجاد نکنه چه دلیلی داره ایجاد کنه؟ 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ (لبخندی از حرف دکتر زدم و به ادامه ی حرفش توجه کردم):من بهت می گم. تو هم گوش می کنی. فراموش نکن که فقط 5 روز دیگه مونده. اگه تا 5 روز دیگه بهوش نیاد باید به مامانت بگی بره دنبال یه دختر خوب بگرده... اوکی؟ تیام که از این حرف دکتر برافروخته شده بود ایستاد و دیگه هم پای دکتر نشد. دوباره به سمت اتاقم راه افتاد و در را باز کرد. تا در را باز کرد شروع کرد به غر غر کردن.:باران بلند شو دیگه... چرا خودتو لوس می کنی؟ هان؟ نکنه می خوای ناز کنی؟... بنده ناز کش نیستم خانم. می فهمی؟! خیره خیره نگاهم می کرد و نفس نفس می زد. انگار که داشت یک عالمه بار را متحمل می شد: باران به ولای علی... به اون خدایی که می دونم چقدر بهش اعتقاد داری اگه روز دوازدهم بشه روز سیزدهم و از این خواب لعنتی بیدار نشی با سوده ازدواج می کنم. باران به خدا دروغ نمی گم. باهاش ازدواج می کنم. احساس لختی شدیدی بهم دست داد. هر لحظه هم بیشتر می شد. نمی توانستم به تیام نگاه کنم. سعی می کردم نفس بکشم. ولی نمی توانستم. در لحظه های آخر تنها چیزی که بهش فکر می کردم این بود که سوده کیه؟ _ خدا رو شکر بابک جان. خدا رو واقعا باید شکر کنی که خدا دوباره این نعمتشو بهت بر گردونده. _ حالا دنیا جون الان خوابه یا بیهوشه؟ _ نه زن داداش... خوابه الان. دیگه بهوش اومده. به سختی پلک های سنگینم را باز کردم و با یک عالمه چشم مواجه شدم. همه خیره بودند بهم. سعی کردم به یاد بیاورم که کجا قرار دارم. ولی چیزی به یادم نمی آمد. از لای لب های خشک شده ام تنها چیزی که خارج شد کلمه ی «مامان» بود. مامان بقیه را کنار زد و در حالی که بغض کرده بود گفت: جان مامان... وای خدارو شکر مادر. دلم برای صدات تنگ شده بود قربونت برم. به قربون صدقه های مامان توجهی نکردم و اطرافم را از نظر گذروندم. زن دایی... بابا.. . دایی... مامان... ! _ مامان چی شده؟ 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ مامان که هاج و واج بود خیره شد به بابا. ولی بابا هم حرفی نزد و تنها گفت: باران بابا چیزی یادت نمیاد؟ _ چی باید یادم بیاد؟ من چرا بیمارستانم؟ اما دایی با خونسردی پاسخ گوی سوالم بود: ببین دایی جان تو داشتی از دانشگاه بر می گشتی خونه که یه موتوری کیفت رو می زنه و تو پرت می شی و سرت می خوره به جدول کنار خیابان. متاسفانه میری توی کما. الان 9 روز از اون روز گذشته... تو 48 ساعته که بهوش آمدی. ولی دائما بیدار می شدی و دوباره به خواب می رفتی. حالا جواب سوالات رو گرفتی عزیزم؟ یعنی من 7 روز توی کما بودم.؟ پس چرا چیزی به یاد ندارم؟ _ بابا بردیا کو؟ _ ای وای... خوب شد به یادم آوردی. همه توی محوطه هستند. برم صداشون کنم تا وقت ملاقات تموم نشده. _ بابک به دکتر هم خبر بده که بارانم بیدار شده. _ چشم خانوم... چشم. شما دستور بده. همه به شوخی بابا خندیدند. و بابا از اتاق خارج شد. ولی هر کاری کردم لبخندی به روی صورتم ننشست. ( چقدر خوابم میاد خدا...) بالاخره بعد از مدتی که بابا رفته بود در باز شد و افراد به ترتیب سن وارد شدند: یاشار( نیشتو ببند عمو جون... مسواک گرون میشه)... حسام( چرا ترتیب و رعایت نکردی بچه پر رو؟ خواستی بگی عموم بزرگ تر از توئه؟)... بردیا( ای قربون دادشم برم که انقدر خوشتیپه... جای ترانه خالی) ساناز ( اوهو... سر کار خانم چه تیپی هم زده) ... الهه( عزیز دلم.. چه خوشه این بچه. همیشه نیشش بازه) ... تیام 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ تیام را که دیدم مغزم خالی از تفکر شد. در مورد همه یک نظری داشتم. ولی در مورد تیام. تنها فکری که توی مغزم صدا می کرد این بود که باید فراموشش کنم. نگاهم را با سردی ازش گرفتم و دوباره به یاشار نگاه کردم. ( اوه اوه... یعنی بابا پس یاشار رو قبلا دیده... نه؟!) بردیا به سمتم آمد و آرام گفت: بارانی خوبی؟ لب پایینم را برچیدم و با سر تایید کردم. که بی انصافی کرد و گوشم را گرفت و شروع به فشردنش کرد. _آی...آی بردیا چی کار می کنی؟ _ زهر مار و چی کار می کنی؟! تو مگه قرار نبود منو خبر کنی تا بیام دنبالت؟ واسه چی راه افتادی؟ حقته هرچی بلا سرت بیاد. بابا اخمی کرد و گفت: بس کن دیگه بردیا. می بینی که حالش خوب نیست. مثل همیشه کارات بی موقع است. بردیا دستش را کشید و با دلخوری نگاه به بابا کرد. دلم برای داداشیم سوخت. ولی کاری از دستم بر نمی آمد. پس سکوت کردم. الهه_ بی انصاف تنها تنها خوش گذرونی می کنی؟نمی گی من تک و تنها توی کلاسا چی کار می کنم؟ این دفعه بی من جایی نمی ریا....حتی تو کما! خلاصه اینکه هر کدوم حرفی می زدند. تنها ساکت های جمع من بودم و تیام. نگاهش نمی کردم ولی سنگینی نگاهش را روی خودم حس می کردم و دم نمی زدم. تنها چیزی که از ان روز کذایی به یاد داشتم این بود که با تیام بودم و اون بهم ثابت کرد که حتی بهم فکر نمی کنه. چه برسد به این که دوستم داشته باشه. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ _ سلام به همه... ای وای... اینجا چقدر شلوغه. خلوت کنین ببینم. شرط می بندم دخمل نازنازو ی ما بعد از این همه مدت خواب حوصله ی هیچ کدومتون رو نداره. مگه نه خانم خشگله؟ به مردی که موهای جوگندمی داشت و قد بلند و چهارشانه نگاهی انداختم. به نظرم اشنا می امد ولی اصلا یادم نمی امد که کجا دیده بودمش. ولی هرکی بود خیلی آدم مزخرف و لوده ای بود. ابرویم را بالا انداختم و چپ چپ نگاهش کردم. _ توجه کردید ..؟ این نشان میده که حوصله ی من رو هم ندارن . چه برسه به شما. سرم را به زیر انداختم و لبخندی از شیطنت های اقای سفید پوش زدم. سرم را که بلند کردم جواب لبخند به ظاهر پنهانی ام را داد و چشمکی زد.( نه همچین هام از این دکی بدم نیومد. ادم باحالیه... ایول. از هرچی شانس نیاوردم از دکتر شانس اوردم.) _ خب بالاخره نمی خواین از این اتاق دل بکنین.؟ بجنبین با باران خانم بابای کنین که ما کلی کار داریم. اول دایی و زن دایی و بابا ازم خدا حافظی کردند و مامان از دکتر پرسید: بخشید دکتر نمیشه که شب پیشش بمونم؟ _ نه... دلیلی نداره. همراه نیاز نداره. شمام بهتره بری. مامان با نگاه مضطربی از من خداحافظی کرد و رفت. بقیه هم به همان ترتیب ایستادنشون از من خداحافظی می کردند و می رفتند. الهه گوشی ام را در کنارم گذاشت و گفت: شب بهت اس میدم و حالت رو می پرسم. اگه رو به راه بودی بهت زنگ می زنم. باید باهات حرف بزنم. اوکی؟ سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم . الهه که از در خارج شد صدای دکتر را شنیدم: تیام تو باش. کارت دارم. بردیا که تا آن موقع هنوز سر جایش ایستاده بود ، با حرف دکتر جا خورد گفت: تیام جان مگه شما دکتر رو میشناسی؟ تیام به ظاهر دستپاچه می رسید . ولی دلیل دستپاچه بودنش را نمی دانستم و چیزی هم به نظرم نمی رسید. که دوباره صدای دکتر جواب گوی بردیا شد.: من یکی از دوست های قدیمی پدر تیام جان هستم. بردیا که معلوم بود تعجب کرده است چشم هایش را گرد کرد و گفت: واقعا؟ تیام سری برای بردیا تکان داد و بردیا از در خارج شد. دکتر به تیام اشاره کرد و صندلی کنار تختم را نشان داد. تیام مستعصل بود و کاری نمی کرد. _ تیام بشین اونجا. لحظه ای که تیام روی صندلی نشست احساس کردم این صحنه را قبلا دیدم. ولی چیزی به خاطر نیاوردم.( وای باران خل شدی رفت... چرا امروز انقدر به همه چی مشکوک شدی؟ خب این مثل بیشتر موقع هاست که یه کاری رو انجام میدی یا یکی حرفی رو میزنه و تو هم خیال می کنی که اون رو قبلا دیدی. همین...!) 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ دکتر سمت دیگرم ایستاد و گفت: خوبی؟ سرم را به علامت تایید تکان دادم . دکتر یک نگاهش به من بود و نگاه دیگرش به تیام. _ باران میخوام یه سری سوال ازت بپرسم. _ بفرمایید. _ تو از لحظه ای که از دانشگاه خارج شدی به بعد رو میشه برام تعریف کنی؟ _ البته دکتر.. وقتی از دانشگاه اومدم بیرون به سمت ایستگاه اتوبوس راه افتادم. می خواستم با گوشیم به دوستم اس ام اس بدم که کولیم رو از شونه ی راستم به شونه ی چپم دادم. همون لحظه موتوری از کنارم گذشت و کوله ام رو زد.منم ممانعت کردم. اونم پرتم کرد و ... کمی فکر کردم و بی تفاوت گفتم: متاسفم دکتر... دیگه چیزی یادم نیست. وقتی حرفم را تمام کردم تیام با کلافگی پوفی کرد و چنگی به موهایش زد. به دکتر نگاهی کرد و گفت: دکتر من باید برم. بعدا راجع به اون موضوع باهاتون حرف می زنم. و بدون اینکه منتظر اظهار نظر دکتر باشد از جایش بلند شد و از در خارج شد.( وا ... اینم خله ها؟! چش شد یهو؟) دکتر لبخندی زد و گفت: چیزیش نشد. مثل اینکه کار داشت. لبم را گزیدم و هرچی فحش به ذهنم رسید به خودم دادم.( نکردم جلوی این یکی یکم حفظ ابرو کنم... حالا نمی شد بلند بلند فکر نکنم؟) _ باران اگر کاری با من داشتی کافیه که پرستار را صدا بزنی تا خبرم کنه. کاری نداری ؟ _ نه دکتر ممنونم.... راستی دکتر. دکتر به سمتم برگشت و به علامت«چیه؟» سرش را تکان داد.. _ راستش چهره شما خیلی برام آشناست. ولی یادم نمیاد شما رو کجا دیدم. دکتر لبخند گله گشادی زد و گفت: خوبه... دختر. خیلی خوبه. _ یعنی چی دکتر؟ پس من قبلا شما رو دیدم. نه؟ _ البته... ولی باید خودت سعی کنی که بیاد بیاری. چون احتمال داره که اگه خودم رو بهت معرفی کنم و بگم از کجا من رو میشناسی خیلی چیزای دیگه از ذهنت بپره. و این اصلا خوب نیست.فعلا بااااااااااااااای! من را با یک عالمه فکر و خیال تنها گذاشت و از در خارج شد. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ من را با یک عالمه فکر و خیال تنها گذاشت و از در خارج شد. *** از ویبره ی گوشیم بیدار شدم. الهه بود که اس داده بود. _salam jigar…bidari? _ khab boodam. Bidaram kardi. _ ey vay. Khob boro bekhab. Mozahemet nemisham. _az key ta hala enghadr ba adab shodi? _ az vaghti pofak namaki chakelz umade. _ loose bi namak… chi kar dari? _ mikham bezangam behet. Mitooni beharfi? _ are baba. Bezang… به محض اینکه اس ام اسم دلیور شد گوشیم زنگ خورد. _ سلام به دختر مریضمون. _ سلام به عروس خانم خوشگلمون. چطوری؟ _ خوووووب.چه خفلا... _هیچی. _ باران این مدت که بیهوش بودی خیلی دلم برات تنگ شده بود. البته یه مشکل دیگه هم داشتم. _ چی؟ _ اینکه کسی نبود بهم بگه تپل... لبخندی زدم و گفتم: جون به جونت کنن... حرفم و قطع کرد و گفت: دلم برای این تیکه ات هم تنگولیده بود. اره... جون به جونمم کنن ادم نمیشم. دوست توام دیگه. چی کارش میشه کرد؟ _ خودتو به من نبند.... بسه دیگه. انقدر جنگولک بازی در نیار. بگو ببینم چی کارم داری؟ بی مقدمه رفت سر اصل مطلب: می خوام از اون روز ازت بپرسم. حالشو داری؟ _ از کدوم روز؟ _ از اون روزی که دانشگاه و پیچوندی و سپردی که به بردیا هم نگم. می خوام در مورد تیام بدونم.در مورد رابطه ای که بین شما دوتاست. کمرم را صاف کردم و به تخت تکیه دادم. انژیو کتی که توی دستم بود بر اثر فشاری که به دستم برای بلند کردنم اورده بودم بیشتر توی دستم فرو رفت و باعث درد شدیدی شد که توی دستم پیچید.نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم روی حرف الهه تمرکز کنم. _ ما هیچ رابطه ای بینمون نیستش الهه. _ باورم نمیشه.... _ میخوای باور کن. میخوای نکن. کاری از دستم بر نمیاد. _ باران من حاضرم به جون خودت که برام خیلی عزیزه قسم بخورم که تو تیامو دوست داری. اگه دروغ می گم بگو. خیلی خونسرد گفتم: آره... که چی؟ _ پس درست حدس زده بودم. _ آره... البته کار سختی هم نبود. _ اون چی ؟ _ نه! _ نه؟؟؟؟! _ نه. دوسم نداره. _ باران نکنه که تو بهش پیشنهاد دادی؟ آره؟ باران تو که این کارو نکردی؟آره دیگه... لابد اونروز برده بودیش تا بهش بگی که دوسش داری؟! نه؟ _ مگه من مثل توام. نخیر. این کارا رو هم نکردم. _ پس از کجا میدونی دوستت نداره؟ _ چون میشناسمش... ! راستش با ترانه هم صحبت کردم.. اونم بهم گفت که بی خیال تیام بشم. ولی دلیلش رو نگفت. _ پس انشالله بنده نفر اخرم که دارم از این جریان با خبر میشم دیگه. نه؟ ترانه خانم باید بدونه و من ندونم؟ البته اره دیگه. معلومه که من غریبه ام. ترانه خانم عروس آیندتونه. بایدم از همه چی با خبر باشه. _ الهه انقدر چرت و پرت نگو. انقدر هم غرغر نکن. _ حالا اون روز چرا تو دم دانشگاه اون بلا سرت اومد؟ مگه نگفتی با تیامی و دانشگاه نمیای. باران جون مادرت بگو جریان چی بود دیگه. من دارم از فضولی خفه میشم. نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم. از همان روزی که از خانه ی خودشون می آمدم و ترانه و تیام را با هم دیده بودم گفتم تا روزی که ان بلا سرم امد. _ باران یه چیزیو می دونی؟ _ چی؟ _ اینکه خیلی ادم تو داری هستی. این همه مدت گذشته و تو به من هیچ حرفی نزده بودی. واقعا که.... _ آخه راستش هیچ علاقه ای نداشتم که جلوی دیگران خرد بشم. می فهمی که.. _ آره عزیزم...راستی باران.. _ جانم؟ _ می گم از این مدت که توی کما بودی چیزی به خاطر نداری؟ _ نه...چه چیزی باید به خاطر داشته باشم؟ _ گفتم شاید مثل این فیلما تو هم وقتی توی کما بودی به این و اون سر می زدی و روح بازی می کردی... _ برو بابا توام. دستم انداختی؟ _ تو به این چیزا اعتقاد نداری؟ _ معلومه که دارم. ولی خب... هرچی گشتم تا جواب دندان شکن و قانع کننده ای بهش بدهم چیزی به نظرم نرسید. به همین خاطر تنها گفتم: اگرم روح بودم و به این و اون سر می زدم الان چیزی به خاطر ندارم. _ اوکی... برو مواظب خودت باش. فردا میام دیدنت. راستی باران... _ جان؟ _ شیوا جون چند بار خواست بیاد دیدنت ولی من گفتم ممنوع الملاقاتی. فکر کنم کم کم داره دیوونه ات میشه. _ برو انقدر نمک نریز. دیوونه. _ دیوونه خودتی و اون داداش منگلت. _ به بردیا چی کار داری؟ _ دلیل دارم.یادت باشه بعدا جریان روز تصادفتو برات تعریف کنم که چه بلایی سرم اورد. _باشه. یادم می مونه. کاری نداری؟ _ نه عزیز دلم...بای... 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ من نمی دانم اگر این ستون کنار اوپن را نمی گذاشتند چی می شد؟ مثل هزاران بار دیگر شانه ام بهش برخورد کرد و از دردش صورتم جمع شد. بی خیال شانه درد شدم و به سمت تلفن شیرجه زدم. _بله؟ _سلام باران جون.. خوبی مادر؟ _ سلام خاله . خوبین شما؟ _ خوبم عزیزم. مرسی. باران جان عزیزم ساعت 6 صبح امروز الهه فارق شد. بهم گفته بود بهت خبر بدم. ولی راستش فراموش کردم. انقدر درگیری داشتم که یادم رفت. الان تازه یادم افتاد. نیشم تا بنا گوشم باز شد و گفتم: واقعا؟ خاله جفتشون سالمن؟ _ اره عزیز دلم. خدارو شکر جفتشون سالمن. هم خانم خوشگله. هم مامان مشکله. _ وا خاله چرا مشکل؟ _ نمی دونی چه نازی داره برای این حسام بنده خدا می کنه. از صبح تا الان هزارتا سرویس داده به این پسره ی بنده خدا. _ خاله شما شریک دزدین یا رفیق قافله؟ _ من با دزدا شریک نمیشم. خنده ای کردم و گفتم :چه بیمارستانی هستین خاله؟ خاله ادرس بیمارستان را بهم داد و خداحافظی کرد. گوشی را برداشتم و با بردیا تماس گرفتم...« مشترک مورد نظر خاموش می باشد» معلوم نبود این چرا مبایل خریده. البته برای موقعی که با ترانه با هم نبودند خوب بود و دائما گوشیش روشن بود. ولی در بقیه موارد که پیش ترانه بود دیگه نیازی به گوشی نمی دید.خاموش هم میشد می شد دیگه... به قول خودش گوشی می خوام چی کار؟! شماره ی ترانه را گرفتم. ولی ان هم در دسترس نبود. نمی دانستم باید چی کار کنم. دقیقا نمی دانستم که کلید دارند یا نه. هر کاری کردم که شماره ی تیام را به خاطر بیارم فایده نداشت. خیلی وقت بود که باهاش کاری نداشتم. چه برسد به اینکه بهش زنگ بزنم.به ساعتم نگاه کردم. از دست خاله. اگر زودتر خبر داده بود حداقل تیام و سوده از خانه خارج نمی شدند. سراغ گوشیم رفتم. ولی خبری از هیچ شماره ای نبود. تازه به یاد آوردم که هفته ی پیش که به تهران رفته بودم سامان پسر یکی از دوست های بابا گوشیم را خواست . منم که ماشالله... بی خیال. گوشیم را به دستش دادم و ان هم همه ی شماره های گوشیم را پاک کرد. ( به من چه که اینا همشون به فکر نامزد بازی افتادند. اه... خیلی خوشم میاد ازشون. اصلا حقشونه. می خواستن کلید ببرن) پله ها را دوتا یکی بالا رفتم و به سرعت آماده شدم. شال سفیدم را برداشتم و با مانتوی سفید مشکی ام پوشیدم. آرایش ملایمی کردم و ساعت بند سفید و مشکی ام را که کادوی تولدم از طرف امین و سارا بود برداشتم و به دست کردم. سوئیچ ماشین را برداشتم و به طرف حیاط به راه افتادم. تا از پارکینگ خارج شدم چشمم به ماشین تیام افتاد که پشت در پارکینگ بود. مثل همیشه که تا نگاهم بهش می افتاد اخم می کردم، اخم هایم در هم رفت و خیره نگاهش کردم. فرمان را بیشتر در دستم فشردم. با سر اشاره کردم که دنده عقب برود. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ پوزخندی نثارم کرد و دستش را پشت صندلی سوده قرار داد و دنده عقب گرفت. نگاهم را به سوده دوختم. دختری که اصلا انتظار نداشتم بی مقدمه وارد زندگی تیام بشود. صورتی کشیده داشت. با چشم هایی به رنگ دریا. چشم هایش واقعا قشنگ بود و فکر می کنم همین چشم ها تیام را اسیر کرده بود. در کل دختر زیبایی بود. البته اگر کمی از ان ارایش تند و تیزش می کاست زیبا تر هم می شد. سوده دختر صاحب استدیویی بود که تیام با ان قرار داد داشت. البته این موضوع مربوط به یک سال و دوسال نبود. ان ها حدود 6 سال با هم آشنا بودند.درست از 18 سالگی تیام. و بعد از 6 سال تصمیم به ازدواج داشتند. و حالا بود که متوجه می شدم چرا ترانه 1 سال و خرده ای پیش بهم گفته بود که فکر تیام را از سرم بیرون کنم. _ باران حانم حالت خوبه ؟ با صدای تیام به خودم امدم. کنار ماشین ایستاده بود و خیره نگاهم می کرد. سرم را به عنوان تایید تکانی دادم و بدون حرف به سمت خیابان به راه افتادم. از توی اینه ی ماشین نگاهش کردم. شلوار کتان مشکی با بلیز سفید. از شباهت لباس پوشیدنمان لبخندی روی لبم نشست که بهم فهماند هنوز هم دوستش دارم. _ غلط کردی... دختره ی خر. بعد 2 سال هنوز دوسش داری؟ و این دلم بود که پاسخ مثبت می داد. به این دو سال فکر کردم... دوسال که نه! یک سال و خرده ای. بعد از یک مدتی که از مرخص شدنم گذشته بود بردیا با ترانه تصمیم به ازدواج گرفتن که البته مسببش هم من بودم. بردیا با ترانه که برای عیادت من به رشت امده بود صحبت کرد و هردو به این نتیجه رسیدند که همدیگر را دوست دارند. ولی به خاطر اینکه بردیا هنوز امادگی این را نداشت که زندگی مشترکی را شروع کند و روی پای خودش بایستد باید مقداری صبر می‌کردند آرش با شیما عقد کردند. که این یکی باعث تعجب همه در فامیل بود. چون تازه شیما دیپلمش را گرفته بود و این موضوع یکم در فامیل غیر منتظره بود. حسام و الهه در همان ماه نامزدی گرفتند و یک ماه بعد هم به سر خانه و زندگی اشان رفتند. به قول خاله لیلا:« اینا توی همه چیزشون عجله داشتن. حتی بچه دار شدنشون» 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ _اوهو خانمی شالتو با ماشینت ست کردی؟ خانم شما چقدر با کلاسید... توجهی به ماشین کناری ام نکردم و شیشه ی ماشین را بالا دادم... ولی فایده نداشت و انقدر پسره ی مو سیخ سیخی جیغ جیغ می کرد که صداش توی مغزم سوت می کشید. سعی کردم بازم به ان روز ها فکر کنم تا صدای این سوت سوتک را نشنوم. ان روز ها خیلی شاد بودم. دیگه به تیام توجهی نمی کردم و این دلم را خنک می کرد. هرچند می دانستم که اون میلی به من ندارد. ولی از این کار لذت می بردم. تا زمانی که ان بود... من نبودم. تا زمانی که من بودم ان نبود. شده بودیم جن و بسم الله. مثل همان اوایل که پا به این خانه گذاشته بودم. بعد از ان ماجرایی که باعث شد به بیمارستان کشیده بشم بابا تصمیم گرفت برایم ماشینی تهیه کند. یک زانتیای سفید که عاشقش بودم. پنج شنبه ها هم به سمت تهران راه می افتادم و شنبه ها صبح زود بر می گشتم. از قصد روز های شنبه کلاس برنداشته بودم تا رفت امدم راحت تر باشد. تا اینکه یک پنج شنبه که مثل همه ی پنج شنبه ها بود تیام هم قصد تهران امدن کرد. بردیا صدایم زد و ازم خواست با تیام بروم. توی این مدت بردیا هم فهمیده بود که من و تیام با هم مشکلی داریم.که البته شاید فقط من مشکل می دانستمش. ولی حرفی نمی زد. هرچند فکر کنم که ترانه باهاش صحبت کرده بود و بهش گفته بود که من به تیام علاقه مند شدم. جوابم به بردیا کاملا واضح بود. «نه»! به هزار و یک بهانه از زیرش در رفتم و اعلام کردم حاضر نیستم با تیام بروم والبته حاضر هم نیستم که اون با ماشین من بیاید. بعد از ان روز به مدت دو هفته تیام نبود. هر بار هم که می خواستم در موردش از بردیا بپرسم پشیمان می شدم و با خودم می گفتم به من چه؟! درست دو هفته گذشته بود. در داخلی ساختمان را باز کردم تا به سبزی هایی که توی باغچه کاشته بودم برسم که با تیام مواجه شدم. سرش پایین بود و داشت بند کفشش را باز می کرد. بدون اینکه سرش را بلند کند گفت: بردیا جون مادرت بیا برو این چمدانو از پشت ماشین در بیار. با دست چپش سوئیچ را به سمت بالا گرفت که احساس کردم چیزی در درونم شکست. برقی که از دستش به چشمانم خورد دلم را شکسته بود. در درون اشک می ریختم و صورتم خندان بود. در دل زجه می زدم و ناله می کردم. ولی از بیرون تنها گفتم: مبارک باشه! سرش را به ضرب بلند کرد و با رنگی پریده نگاهم کرد. صاف ایستاد و گفت: چی؟ پوزخندی زدم که یعنی خودتی. ولی گفتنم: حلقتون رو گفتم. سرش را پایین انداخت و با صدای لرزانی گفت: ممنونم.. انشالله برای شما. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ با نگاه تحقیر امیزی از کنارش رد شدم و اشکم روان شد. اگر تنها یک دقیقه ی دیگه انجا می ایستادم خودم را لو می دادم. تا یک ساعت با سبزی ها ور رفتم و به داخل خانه نرفتم. وقتی وارد خانه شدم شنیدم که صدای بردیا می اید: بادا بادا مبارک بادا... ایشالله برا من.. ایشالله برا من. با لبخندی که برای خودم از صد زهر بد تر بود ظاهرم را حفظ کردم و گفتم: اقا تیام شام امشب با شماست دیگه؟ نه؟ نگاه سردی بهم کرد و گفت: شیرینی می خرم. شام باشه ایشالله واسه عروسی. سردتر از خودش گفتم: اگه شمایین که شام عروسی را هم می پیچونین. ولی باشه. ما به همان شیرینی راضی هستیم. شیرینی ای که هیچ وقت بهش لب نزدم. همه خوردند و به به چه چه کردند و من راهی سطل اشغالش کردم. عقد و عروسی را یکجا گذاشته بودند برای بعد از فارق تحصیلی تیام و سوده. فعلا نامزد بودند و به قول معروف یه صیغه ی محرمیت! هر دو هم سن بودند. البته سوده گرافیک می خواند. به تابلوی بیمارستان نگاهی انداختم و از ماشین پیاده شدم. از دور امین و سارا را دیدم که از در داخلی بیمارستان خارج شدند. به نزدیکی اشان که رسیدم سلامی به هردو دادم گفتم: مثل اینکه قدمم شور بود. نه؟ دارین میرین؟ سارا_ وای باران نمی دونی چه بچه نازیه. امین_ اصلا هم اینطور نیست... باران انقدر زشته که نگو. قرمزه... خنده ای کردم و گفتم: علیک سلام. سارا_ وای باران از دست این امین. مگه هواس میذاره. سلام خوبی؟ امین_ خانم احیانا خودتون اول شروع نکردین و در مورد بچه احضار نظر کردین؟ سارا که لجش گرفته بود با غیض گفت: باران جونم این امین و ولش کن. برو تو ببین چه بچه باحالیه! _ خب حالا. شد ما یه بار شما دوتا رو ببینیم مثل موش گربه نباشین؟ امین_ نه خدایی نشده. _ روتو برم شیوا جون. امین _ باز دوباره تو این کلمه رو گفتی؟ سارا لبخند مرموزی زد و گفت: میگم شیوا جون برنامه امروزت چیه عزیزم؟ امین که در حال انفجار بود رو کرد به من و گفت: اینکه این خانم لوس و بی مزه رو خفه کنم. به حرف امین توجهی نکردم و گفتم: بچه ها من دیگه برم تو. دیر میشه.میاین یا نه؟ سارا_ امین بریم یه بار دیگه بچه رو ببینیم؟ _ سارا جنابعالی بی کاری. من یه عالمه کار ریخته سرم. بعدشم اون لبوی قرمز چه دیدنی داره اخه.. هی ببینیم ببینیم می کنی؟ _ خب سارا میخوای وایسا من می رسونمت. تازه حاضرم یه قهوه هم مهمونت کنم. سارا سرش را کج کرد و با یک لبخند ژکوند خیره شد به امین و گفت: شوهر جونم... برم؟ امین پشت چشمی نازک کرد و گفت: خیلو خب بابا. فقط زود برو خونتون. مامانت فکر می کنه با منی کلمو می کنه. _ حیف که الان کارم گیرته. وگرنه می دونستم چی کارت کنم. همچین در مورد مامان من حرف می زنه ، انگار مادر فولادزره است. _ من رفتم تو... تا همین الانشم خیلی دیر کردم. شما هم به جنگتون ادامه بدین. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ بی هوا ایستادم. اطرافیانم را بازهم از نظر گذراندم. بردیا ، بابا ، مامان، یاشار... همه با تعجب نگاهم می کردند... صدای پدرام در سرم پیچید: باران... ! هر لحظه دوران سرم بیشتر می شد . احساس کردم اگر یک لحظه ی دیگر انجا باستم نفسم بند می آید. شروع کردم به راه رفتن. دستم به سمت دستگیره ی اتاق رفت. در را باز کردم و از پله ها ی سرازیر شدم. الهه پشتم می دوید و صدایم می کرد. دیگه نتوانستم خودم را کنترل کنم و از پله ها پرت شدم. و تنها صدایی که شنیدم صدای الهه بود که مانند یک ناله از ته چاه بود. _ باران خوبی؟ نفسی کشیدم و به اطرافم نگاه کردم... نفسی از سر اسودگی کشیدم و دوباره سرم را روی تخت گذاشتم. _ باران چی شده؟ خواب بدی دیدی؟ سرم رو بلند کردم و با لحن خواب آلودی گفتم: _ تو خواب حرف زدم؟ _ نه ولی ناله می کردی؟! چه خوابی می دیدی؟ _ خواب دیدم دارم زن پدرام میشم... دستی به موهایم که با لجبازی از شالم بیرون زده بودند کشید و گفت: خب مگه بده؟ پدرام به این خوبی. چرا ناله می کردی؟ _ الهه تیام جلوم ایستاده بود. سوده هم کنارش. دست در دست هم. ولی... _ ولی چی؟ _ ولی تیام دلخور نگام می کرد. بعدشم که عاقد خطبه رو خوند و منتظر بود که بله بگم از جام بلند شدم و از در خارج شدم. تو هم دنبالم می دویدی و صدام می کردی. _ خب آخه من توی واقعیت داشتم صدات می کردم. خواب و بیداریت با هم قاطی شده بوده.چرا دلخور نگات می کرد؟ نگاهی به الهه که متفکر بود کردم و گفتم: نمی دونم. ولی بدجوری نگام می کرد. _ بعد من میگم این تیام بد بخت دوستت داره میگی نه...! _ چه ربطی داره؟ حرفایی می زنیاااا _ باران خواهش می کنم بهش فکر کن. بیا برای یه بارم که شده حرف منو گوش کن. من مطمئنم این کار جواب میده. _ اگه خوابم تعبیر بشه چی؟ _ باران تو که انقدر خرافاتی نبودی! _ میدونی که به خواب اعتقاد دارم. پس حرف اضافی نزن. فکری کرد و گفت: یکم بهم وقت بده تا فکر کنم ببینم میشه یه ادم دیگرو پیدا کرد. _ توی این مدتی که فکر می کنی لطفا فکر این رو هم بکن که آبروی من در میونه. هر کسی رو پیشنهاد نده. در ضمن... ببین میشه اصلا یه راه دیگه پیدا کرد! _ خیلو خب بابا. راستی خوابیده بودی گوشیت اس اومد. گوشیمو نگاه کردم. مامان بهم زده بود که به الهه تبریک بگم. پیغامش را رساندم .کمی که گذشت الهه دوباره به خاطر ضعفی که داشت به خواب رفت. من هم که حوصله ام سر رفته بود رمانی که دانلود کرده بودم و توی گوشیم بود رو باز کردم و شروع به خواندن کردم. انقدر غرق رمان بودم که متوجه گذر زمان نشدم. یک لحظه سرم را بلند کردم که دیدم آفتاب دامنش را توی آسمان پهن کرده است. از خانمی که صبحانه ی الهه را آورده بود تشکر کردم و به سمت الهه رفتم و بیدارش کردم. وقتی الهه صبحانه اش را خورد گفت: باران دیگه تو برو. الانم زنگ میزنم که حسام بیاد پیشم. _ باشه پس تا زمانی که حسام بیاد پیشت می مونم. _ نمی خواد بابا. نترس لولو نمی خورتم. _ اون که بعــــله. انقدر تلخی که قابل خوردن نیستی. ولی صبر می کنم تا حسام بیاد و بعد برم. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
امام زمانیم: 🎗 🤹‍♀️ تا زمانی که حسام بیاید با الهه در مورد دانشگاه حرف زدیم. الهه یک سال مرخصی گرفته بود تا به شقایق برسد و من توی این مدت تنها بودم. البته سارا و امین تمام کلاس هایشان با من مشترک بود. ولی هیچ کدام جای الهه را برای من پر نمی کردند. حسام که آمد من هم از الهه خداحافظی کردم و از بیمارستان خارج شدم. اولین تاکسی که پیدا کردم سوار شدم و به سمت خانه به راه افتادم. توی افکارم قوطه ور بودم که صدای پسر جوان که با دختر همراهش صحبت می کرد توجهم را جلب کرد: _ مطمئن باش من چیزی رو از تو پنهان نمی کنم. _ کیان نمی دونم چرا ولی هر کاری می کنم که حرفاتو باور کنم نمیتونم. باورم نمیشه تو فقط نقش بازی کردی. _ کیانا به جان مامان من دروغ نگفتم. من فقط در برابر پولی که گرفتم برای اون دختر نقش بازی کردم. همین. _ فکر می کنی که کار درستی کردی؟ _ بابا اونم بد بخت تر از ما بود. اون میخواست به صاحب خانه اش که یه مرد لندهور بود و سالی یه بار میومد اینجا و مستاجرش را عوض می کرد ثابت کنه که متاهله. همین... کیانا تو خواهر منی. چرا نباید حرفای منو باور کنی؟ تا حالا چند بار ازم دروغ شنیدی؟ مغزم قفل کرده بود. باورم نمی شد. یعنی می توانست کمکم کند؟ اما اگر خواهرش مخالفت می کرد چی؟ نگاهم به خیابان افتاد. فقط دو چهار راه به پیاده شدنم مانده بود و هر لحظه امکان پیاده شدن آنها بود. سریع دفترچه یادداشت و خودکار را از کیفم درآوردم و شماره ی گوشیم را روی آن نوشتم. رو به دختر کردم و گفتم: ببخشید خانم من ناخواسته حرف های شما رو شنیدم. ازتون خواهش می کنم که با من تماس بگیرین. باور کنین که به کمکتون نیاز دارم. دختر که کیانا نام داشت با سر در گمی نگاهی به من کرد و گفت: منظورتونو نمی فهمم؟! چه کمکی؟ نگاه التماس آمیزم را به پسر دوختم و گفتم: آقا خواهش می کنم! پسر که منظور من را فهمیده بود دست دراز کرد و برگه را از من گرفت و گفت : باهاتون تماس می گیریم. لبخندی از سر آرامش زدمو از راننده خواستم تا بایستد. وقتی از ماشین پیاده شدم دوباره سرم را از شیشه داخل کردم و گفتم: یادتون باشه به کمکتون احتیاج دارم. پسر سری تکان داد و ماشین به راه افتاد. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ _ بردیا... بردیا؟! از پشت سر صدای مهربان سوده را شنیدم: سلام باران جون... رفتن دانشگاه. مثل اینکه کارهای انتقالی ترانه جور شده! سوده را دوست داشتم. درست برعکس الهه که اصلا از او خوشش نمی آمد.البته اینکه از سوده بدش می آمد فقط به خاطر من بود واینکه فکر می کرد اگر سوده نبود تیام من را انتخاب می کرد.لبخندی به چهره ام نشاندم و گفتم: الآن؟ ترانه که فقط 3 ترم از درسش مانده؟! _ والا نمی دانم. مثل اینکه دیگه دارن به فکر ازدواج میفتن. عجله ی ما روی آنها هم تاثیر گذاشته! لبخند زورکی ای روی صورتم نشاندم و گفتم: من که این همه عجله رو برای پذیرفتن این همه مسئولیت درک نمی کنم. _ تورو خدا تو هم حرفای تیام رو تکرار نکن. انقدر از این حرفا شنیدم که مغزم هنگیده. _ راستی تیام خونه اس؟ _ نه... اون هم با ترانه و بردیا رفته. دوست داشتم حالا که تیام نبود کمی داخل زندگیشان فضولی می کردم. _ خب تو چرا انقدر عجله داری؟ _ راستش من دلم می خواد درسم رو توی اسپانیا ادامه بدم. خواهرم سمین هم اونجاست. خیلی راضیه. ولی بابا که دیده سمین رفته و دیگه حاضر نیست برگرده اجازه نمیده که منم برم. برای همین هم من میخوام که زودتر ازدواج کنیم. _یعنی فکر می کنی تیام راضی میشه که باهات بیاد؟ _ قبلنا فکر می کردم راضی نمیشه. ولی بعدا که در مورد خیلی چیزا با هم حرف زدیم اون هم موافقت کرد. _ اما... تیام همیشه می گفت ایران رو دوست داره و حاضر نیست هیچ وقت ازش خارج بشه. سوده خنده ای کرد و گفت: حالا که تغییر عقیده داده. نگاهم به ساعت افتاد. ساعت 9 بود و من هنوز آماده نشده بودم تا به دانشگاه برم. گوشیم را برداشتم و با سارا تماس رفتم. بعد از 4 بوق بالاخره برداشت: هوم؟ _ خوابی هنوز؟ _ پ نه پ؟! کله سحر بیدار باشم؟ _ مگه ساعت 10 کلاس نداریم؟ _ خب که چی؟ من آماده شدنم ده دقیقه ایه. _ مثل اینکه خیال نداری بیای دنبال من؟ هان؟ با بی حالی گفت: نمیشه امروزو با آژانس بیای؟ به جون تو حوصله ندارم؟! _ ماشین بنده دست جنابعالی باشه و خودم با آژانس بیام؟ پاشو بیا ببینم. منتظرتم. _ خیلو خب بابا. یه کاریش می کنم. فعلا... _ ساعت حدود 9:20 دقیقه بود که زنگ در خورده شد. آیفون را که جواب دادم امین بود: زودی بیا که دیره. باید سر راه کپی هم بگیرم. مقنعه ام را دوباره مرتب کردم و از خانه خارج شدم. در را که باز کردم هرچی نگاه کردم ماشینم را ندیدم. امین در ماشینش منتظرم بود. به محض اینکه نشستم گفتم: پس ماشین من کوووووو؟ 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ _ علیک سلام خانم.... منم خوبم. همه سلام رسوندن... اونام خوبن... تو چطوری؟ چه خبرا؟ ابرویی بالا انداختم و گفتم: خب حالا. سلام. ماشینم کو؟ _ حقا که ندید بدیدی باران. دست ساراست. منو فرستاده دنبالت. به محض اینکه گارد گرفتم تا اعتراض کنم ماشین را روبه روی یک مغازه نگه داشت و پیاده شد. تا آمدن امین با سارا تماس گرفتم ولی فایده ای نداشت چون اصلا بر نمی داشت. نزدیک دانشگاه بودیم که گوشیم زنگ خورد. _ سلام داداشی... _ سلام.خوبی؟ هنوز بیمارستانی؟ _ نه. دارم میرم دانشگاه. _ تو که گفتی ماشینت دست ساراست. اومده دنبالت؟ _ نه بابا... اون خواب آلو مگه از خوابش میگذره؟ امین اومد دنبالم. _باشه پس مواظب خودت باش. کاری نداری؟ _ نه... فدات. بای بای. امین_ بدو بپر پایین که تا 5 مین دیگه کلاس شروع میشه. از ماشین پیاده شدیم و هردو شروع به دیویدن کردیم. داشتیم از پله ها بالا می رفتیم که استاد را دیدم. قدم های بلندش را پشت هم بر می داشت و فقط چند قدم مانده بود که به کلاس برسد. از شانسمان با کاویانی هم کلاس داشتیم. استاد بدی نبود ولی اخلاق دیسیپرینی ای داشت. اگر حتی یک صدم ثانیه دیر تر از خودش می رسیدی دیگر اجازه وارد شدن به کلاسش را نداشتی. اشاره ای به امین کردم و هردو با یک سبقت ازش وارد کلاس شدیم. به سمت سارا رفتم و در کنارش جای گرفتم. آرام از رانش نیشگونی گرفتم و همراه بقیه ی بچه ها به احترام استاد از جا بلند شدم. _ چته چرا وحشی بازی در میاری؟ _ اگه من این دفعه به تو ماشین دادم... نزدیک بود کلاسو از دست بدم. استاد_ لطفا سکوت... با این کلمه ی استاد همه ی صدا ها از جمله صدای من و سارا در گلو خفه شد. در طول کلاس دائما حواسم به مدتی بود که در کما بودم. افکارم شاخ و برگ پیدا کرد و به کیان رسید. پسری که در موردش هیچ چیز نمی دانستم بجز اینکه اسمش کیان است. واقعا چطور حاضر شده بودم بهش اطمینان کنم؟ _ خانم بردباری معلوم هست حواستون کجاست؟... نمی خواهید جواب سوال من رو بدید؟ با صدای استاد که مرا مخاطب قرار داده بود به خودم آمدم و ازش عذر خواهی کردم. همان لحظه بود که صدای گوشیم بلند شد. _ هر دم از این باغ بری می رسد... گوشیه کیه؟ همه سکوت کرده بودند . دستم را آرام بالا بردم و گفتم: شرمنده استاد. فراموش کردم که خاموشش کنم. _ بفرمایید بیرون خانم. نفس عصبی ای کشیدم و از جایم بلند شدم. کیف و کلاسورم را هم برداشتم و با یک عذر خواهی دیگر از کلاس خارج شدم. نگاهی به گوشی انداختم . شماره ناشناس بود. دوباره گوشی در دستانم زنگ خورد. سریع برداشتم و گفتم: بله بفرمایید؟ _ سلام خانم برباری...؟! _ بله...شما؟ _بنده کیان هستم...امروز افتخار آشنایی با شما رو پیدا کردم. _ اوه...بله بله. واقعا ممنونم که تماس گرفتید. _ خواهش می کنم. حالا میشه بگین که من چه کمکی می تونم به شما بکنم؟ _ میشه حضوری ببینمتون؟ _ البته... کی و کجا؟ _ امروز ساعت 2 کافیشاپ تارا. چطوره؟ _ خوبه فقط من آدرس این کافیشاپ رو نمی دانم. میشه لطف کنید و بگید کجاست؟ _البته. آدرس را برایش گفتم و گوشی را قطع کردم. از راه رو می گذشتم که اطلاعیه ای روی برد نظرم را جلب کرد. به مناسبت 22 بهمن قرار بود جشنی برپا بشود. و از بچه هایی که در موسیقی سررشته ای داشتند خواسته بودند تا با یکی از پسر های سال سومی به اسم جهانبخش در میان بگذارند. ( خب باران جون کلاسو که از دست دادی... بروحداقل ببین اینجا به درد می خوری یا نه... بالاخره دوساله داری یاد می گیری. ببین این همه پول کلاس دادی میشه روت حساب کرد یا نه؟) 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ با هزار و یک بد بختی بالاخره آقای جهانبخش را پیدا کردم . : سلام آقای جهانبخش...! _ بفرمایید؟ _برای اطلاعیه ای که به مناسبت 22 بهمن زدید مزاحمتون شدم. _ تو چه رشته ای؟ با گیجی گفتم: معماری می خونم. سعی کرد خنده اش را پنهان کند که البته اصلا موفق نبود . صدایش را صاف کرد و گفت: نه خانم. منظورم اینه که چه سازی می زنید؟ ( ساز مخالف... پسره ی پر رو... خب مثل آدم سوالتو بپرس دیگه): گیتار... _ تسلطتون چقدره؟ _ آقای جهانبخش بهتر نیست عملی ببینین بعد خودتون نظر بدین؟ _ همین الان میتونین قطعه ای رو برام اجرا کنین؟ _ ولی من الان گیتارم همراهم نیست...؟! _ مال من همراهمه. کوک کوک هم هست. بازم مشکلیه؟ کاملا مشخص بود یکی از همان آدم های خود شیفته است. حسی در درونم اصرار داشت که رویش را کم کنم. برای همین هم با اعتماد به نفسی که نمی دانم از کجا آورده بودم گفتم: البته. انقدر مطمئن گفتم که خودم هم باورم شد خیلی ماهر هستم. گیتارش را به دستم داد . یک گیتار ماهایای فوق العاده خوشگل بود. والبته خیلی هم خوش دست. از داخل کیف گیتارش یک نت درآورد و گفت: لطفا این را اجرا کنید. نتی که به دستم داد را قبلا اجرا کرده بودم. اون نت همان نتی بود که تیام برای اولین بار که می خواستم روی گیتار بهش جان ببخشم ازم خواسته بود تا اجرایش کنم. و من حتی بعد از مدتها که دیگر تیام درسم نمی داد باز هم بعضی از مواقع اون نت را اجرا می کردم. نت سختی بود . ولی انقدر آن را زده بودم که دستانم آن را از بر بودند. _تیام حالا نمیشه این نت رو نزنم؟ بابا بار اولمه. خیلی سخته این... زیاده. مخم هنگ می کنه. _ باران خانم انقدر غر نزن. مطمئن باش آسون تر از اونیه که فکرشو می کنی. _ حالا نمیشه یه نت دیگه بدی؟ خواهش می کنم... جون مادرت.. _ قسم نده. نمیشه. من این نت رو خیلی دوست دارم. خودمم اولین بار همین رو اجرا کردم. تا موقعی که این رو برام آماده نکردی دیگه هیچ چیز بهت یاد نمیدم. _ خانم... مشکلی هست؟ با صدای جهانبخش از تیام و دو سال قبل خارج شدم و به حال برگشتم. نفس عمیقی کشیدم و برگه ی نت را به دستش دادم. با دهان باز نگاهم کرد و گفت: نمی تونین اجراش کنین؟ _ نیازی به نت نیست. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ برگه را ازم گرفت و من شروع به نواختن کردم. برایم سخت بود که مقابلش بنوازم. تا به آن روز فقط و فقط جلوی دو نفر نواخته بودم. اولیش تیام بود و دومیش مادر سارا. که یک نوازنده ی ماهر بود و من را به شاگردی پذیرفته بود. و حالا برای اولین بار جلوی یک شخص ثالث می نواختم. دست از سیم های گیتار کشیدم و به چهره ی جهانبخش دقیق شدم. کاملا راضی به نظر می رسید و این را از لبخندی که به چهره نشانده بود می شد فهمید. _ عالی بود خانم...راستی من چرا اسمتون رو نپرسیدم؟ _ شاید به خاطر این بوده که فکر نمی کردین پذیرفته بشم...من بردباری هستم. _حالا الان مطمئن هستین که پذیرفته شدین؟ _پذیرفته نشدم؟ _خانم بردباری سال چندم هستین؟ _ سال دوم...رشتمم که قبلا گفتم. هردو خنده ای کردیم و او گفت: عالی بود. راستش من فکر می کردم که برای گروه نیازی نباشه که بیشتر از دو نفر گیتاریست بیاریم. یکیش خودم بودم و دیگری هم یکی از پسرای سال دوم رشته ی مهندسی شیمی. که با این نواختن شما تصمیمم عوض شد. سه نفر خیلی بهتر از دو نفره. گیتار را بهش برگرداندم و گفتم: راستش را بخواهید چون این نت را قبلا خیلی اجرایش کردم روش مهارت داشتم. وگرنه من دوسال بیشتر نیست که گیتار دستم گرفتم. لبخندی چاشنی صورتش کرد و گفت: مهم اینه که شما پذیرفته شدید. فقط اگه میشه شمارتون رو برای ما بگذارین تا هماهنگی ها رو انجام بدیم. خودکار را از دستش گرفتم و روی دفتری که مقابلم گذاشته بود شماره ام را یادداشت کردم. نگاهی انداخت و گفت: پس همشهری هستیم. متوجه منظورش نشدم و همانطور خیره نگاهش کردم. گفت: منظورم 0912 بود. تازه فهمیدم که چقدر خنگ هستم. با صدای رسایی گفتم : « آهااااان» !( آخ که اگه مامان اینجا بود... می گفت آهان و کوفت.. آهان و زهر مار. باز گفتی آهان؟) خودم را جمع و جور کردم و سعی کردم به نیشخندش توجهی نکنم. _ خب اگه با من دیگه کاری نیست من برم؟ _ نه دیگه. لطف کردید. بعدا باهاتون بقیه ی هماهنگی ها رو می کنم. از جهانبخش خداحافظی کردم و به محوطه ی دانشگاه رفتم. نگاهی به ساعتم انداختم. یک ربع به پایان کلاس مانده بود. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و پلک هایم را بستم . دلم برای مادرم چقدر تنگ شده بود. برای پدرم هم همین طور. کمتر از یک هفته بود که دیده بودمشان ولی دلم هوایشان را کرده بود... _ کجایی؟ نیستی؟ چشم هایم را باز کردم و به سارا و امین نگاهی انداختم.ساعتم را نگاه کردم. 10 دقیقه به پایان کلاس مانده بود. _ چی شد زود آزادتون کرد؟ امین_ دید کلاس بی تو صفایی نداره بی خیالمون شد و گفت یک ربع زودتر برین. تو بخیلی؟ _ نه... به من چه اصلا؟! سارا _ پایه هستین ناهار بریم بیرون؟ _ نه دسته ایم... سارا_ نمکدون. دیشب دوباره تو خیار شور خوابیدی؟ امین_ خانمم شما دوباره ضرب المثل رو خراب کردی؟ سارا_ آقایی شما دوباره حرف زدی؟ خنده ای از ضایع شدن امین کردم و گفتم: بی خیال. دعوا نکنین. من قرار دارم. باید جایی برم. بهتون خوش بگذره. امین_ چی چیو خوش بگذره. حالا مگه قراره که ناهار بریم بیرون؟.....راستی تو با کی قرار داری؟ _ شما مفتشی؟ سارا_ نه یه چیزی تو مایه های آقای فضوله.... _ سارا جان مادرت این نامزدتو بردار ببر که اصلا حوصله اش رو ندارما. بعد از کلی کل کل از امین و سارا خدا حافظی کردم و از دانشگاه خارج شدم. خوبی روز های سه شنبه همین بود. یک کلاس بیشتر نداشتیم. به قول سارا روز های سه شنبه یعنی روز های پیاده کردن جیب در رستوران های شهر. هر سه شنبه همین بود. اگر من هم همراهشان می شدم که سه نفری...در غیر این صورت دونفری می رفتند و دلی از عذا در می آوردند. از ماشین پیاده شدم و به تابلوی بیمارستان خیره شدم. به سمت بخشی که در آن بستری بودم به راه افتادم. از چند پرستار سراغ اتاق دکتر نیکخواه را گرفتم تا اتاقش را پیدا کردم. ضربه ای به در زدم و بعد از کسب اجازه وارد شدم.حواسش به برگه های توی دستش بود. _سلام آقای دکتر... سرش را بلند کرد و نگاهی بهم انداخت و گفت: سلام...بفرمایید؟ لبخندی بهش زدم و گفتم: دکتر من یکی از بیماران قدیمتون هستم. لبخندم را پاسخ داد و گفت: خوشحالم که سرپا می بینمتون... کمکی از دست من بر میاد؟ _ می تونم بشینم؟ تازه به خود آمد و از پشت میزش با احترام بلند شد و به سمت مبل های درون اتاق آمد و گفت: البته دخترم...ببخشید اصلا حواسم نبود. رو به روی هم نشستیم. نفسی تازه کردم و گفتم: دکتر راستش مهر تاییدی می خوام برای افکارم. چشم هایش را تنگ کرد و گفت: میشه واضح حرف بزنی؟ 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ _ من باران بردباری بیمار دوسال پیش شما هستم. به خاطر اتفاقی که برایم افتاده بود به کما رفته بودم و شما پزشک معالجم بودید. در مدتی که توی کما بودم در جریان تمام اتفاقات اطرافم بودم. ولی بعد از اینکه بهوش اومدم هیچ چیز به خاطر نیاوردم تا دیروز. دیروز شعری رو که توی اون دوران شنیده بودم رو از زبون شخصی شنیدم که باعث شد همه چیز به یادم بیاد. حالا میخوام ببینم این امکان داره یا نه. هرچند که بعضی چیز ها از دیروز تا به الان بهم ثابت کرده که راست بوده. ولی راستش... دکتر به مبل تکیه داد و گفت: ولی راستش باز هم شک داری....آره؟ سرم را به نشانه ی تایید حرفش تکان دادم. _ ببین باران خانم این یه موضوع کاملا اثبات شده اس. و هیچ دلیلی نداره که بهش شک کنی. حالا چی شده که اومدی سراغ من؟ _ شاید باورتون نشه. ولی نمی دونم. شاید اصلش برای دیدن شما به این بیمارستان نیامده باشم. ولی دوست داشتم که بعد از دوسال ببینمتون. _ شخص دیگه ای هم توی این بیمارستان هست که تو بخوای ببینیش؟ _بله... _ و اون شخص کیه؟ _ دختری به اسم شقایق... برایش ماجرای شقایق را تعریف کردم و اون هم در کمال آرامش به حرف هایم گوش کرد. وقتی حرف هایم به پایان رسید از جایش بلند شد و گفت: پس منتظر چی هستی؟ بلند شو بریم. _شما هم میاین؟ _ اشکالی داره؟ لبخندی زدم و از اتاق خارج شدم. _ از این طرف. بخش بچه های سرطانی رو عوض کردن. دنبالش به راه افتادم . به محض ورود به بخش در میان بچه ها با چشم دنبال شقایق می گشتم. دوست داشتم که هنوز هم آنجا باشد. دکتر با یکی از پرستار های بخش شروع به صحبت کرد و همان توصیفاتی را که من از شقایق برایش گفته بودم را برای پرستار بازگو کرد. پرستار کمی تامل کرد و بعد از کمی فکر کردن گفت: راستش دکتر من هرچی فکر می کنم همچین بچه ای به ذهنم نمیرسه...من خیلی وقت نیست که به اینجا منتقل شدم. ولی اینجا ما یه سری آلبوم داریم. از همه ی بچه های سرطانی که توی این بخش میان و میرن توش عکس داریم. بهتره به اون یه نگاهی بندازین. دکتر نگاهی به من انداخت و گفت: البته... برو بیار! پرستار که منتظر همین حرف بود به سمت اتاق سرپرستاری رفت و بعد از مدتی با دو آلبوم باز گشت. هر دو را مقابل من قرار داد و گفت: این ها آلبوم بچه های این بخشه.البته فقط مخصوص این دو سال رو آوردم... آلبوم را ورق می زدم و به بچه هایی نگاه می کردم که هر کدام شاید هزار و یک آرزو داشتند ولی فرصت برای رسیدن به آن ها را نداشتند. آلبوم اول تمام شد ولی عکسی از شقایق نبود. سراغ آلبوم دوم رفتم. دکتر هنوز همانطور خونسرد نگاهم می کرد. تازه چشم از صفحه ی سوم گرفته بودم که در وسط صفحه ی چهارم عکسش توجهم را جلب کرد. لباس یاسی رنگی به تن داشت و عروسکش را در آغوش گرفته بود. عروسکی که موهایش قیچی شده بود. دوباره آن صحنه ها جلوی چشمانم جان گرفت. دستم را روی عکس گذاشتم و به دکتر اشاره کردم. به سختی می توانستم نفس بکشم. دکتر که حالتم را به خوبی درک کرده بود برایم لیوان آبی را پر کرد و به دستم داد. عکس را نگاه کرد و به پرستار نشان داد. پرستار به چهره ی شقایق دقیق شد و گفت: بله... تازه به یاد آوردم که منظور شما کیه...! رو به دکتر کرد و با صدای آرومی گفت: از اقوامشه؟ دکتر سری تکان داد و حرفش را رد کرد... پرستار که دختر نسبتا جوانی بود نفسی کشید و گفت: راستش...چطور بگم؟! همون اوایل که من اومده بودم ...فوت کرد...سرطان خون داشت دکتر. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ بغضی به گلویم چنگ زد. اشکی از گوشه ی چشمم چکید... ! شاید گریه کردنم بی دلیل بود... شاید اگر کسی اون لحظه می توانست بهم می گفت که مگر می شناختیش؟ مگر عزیزت بود؟ که چی که الان داری آبغوره می گیری؟ ولی تنها چیزی که من را اذیت می کرد سن کمش بود و حرف هایش... حرف هایی که بوی حسرت می داد. حسرت مادر داشتن...! اشک هایم را پاک کردم و از جایم بلند شدم. دکتر هم به تبعیت از من برخاست. از پرستار تشکر کردیم و از آن بخش خارج شدیم. _ خوبی؟ به دکتر نگاهی انداختم و با سر حرفش را تایید کردم و گفتم: امروز خیلی به شما زحمت دادم. شرمنده... _ یه سوال...؟ _ بفرمایید؟ _ حالا چرا دنبال تاییده هستی؟ یه سری اتفاقات افتاده و تو الان همه رو به یاد آوردی.مگه چیه؟ دنبال چی هستی؟ _ دکتر یه نفر توی این مدت که من توی کما بودم یه سری اعترافات پیشم کرده... اون اعترافاته که برام مهمه! برای اونا بود که دنبال تاییدیه هستم. _ اوه اوه... جنایی شد. اعتراف به چی؟ به قتل؟ به زور لبخندی زدم که فکر کنم بیشتر شبیه به دهن کجی بود و گفتم: نه دکتر...اعترافاتی که میشه زندگی یه دختر رو به یه سمت دیگه جریان بده. _ پس اعتراف به عشق بوده... _ یه جورایی! _ امیدوارم این اعترافاتو توی بیداری هم ازش بگیری. 20 دقیقه ای بود که منتظر بودم ولی ازش خبری نشده بود. مثل هر زمان دیگه که استرس داشتم لب پایینم می لرزید. داشتم پوست لبم را می کندم که گارسون برای بار دوم توی اون 20 دقیقه به سراغم آمد و پرسید: چیزی براتون بیارم خانم؟ سرم را بلند کردم و گفتم: آقای محترم من که به شما گفتم...منتظر کسی هستم. به ساعتم نگاهی انداختم. هرچند من 10 دقیقه زود تر آمده بودم ولی ساعت 2:10 بود و قرار ما ساعت 2 بود. ( اگه بخواد از الان اینجوری حرصم بده اصلا نمی خوام...چه دورم برداشتم... اصلا معلوم نی بپذیره یا نه...) . پوست لبم را آنچنان کندم که طعم شور خون را احساس کردم.دست بردم تا دستمالی بردارم که بالای سرم ظاهر شد. _ سلام... از جایم بلند شدم و جواب سلامش را دادم و اشاره به صندلی کردم تا بنشیند . _ اوه... خانم بردباری لبتون داره خون میاد! دوباره به یاد لبم افتادم. دستمالی برداشتم و لبم را پاک کردم. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ زیر چشمی نگاهی بهش انداختم. نگاه او هم به من بود.پلیور سرمه ای رنگی پوشیده بود با یک جین سرمه ای تیره. صورتی استخوانی با پوستی سبزه داشت . چشم هایی کشیده و مشکی.ابرو هایی پر که باعث جذابیت بیشترش می شد و موهایی مشکی! در جلوی سرش کمی از موهایش ریخته بود که اگر زیاد دقیق نمی شدی متوجه اش نمی شدی. در کل قیافه ی خوبی داشت و با دیدنش کاملا متوجه ی ایرانی و شرقی بودنش می شدی. همان لحظه گارسون به پای میز آمد. _ در خدمتم...چی میل دارید؟ کیان_ هرچی خانم میل دارند ... _ اما؟! _ شما بگید...من برام فرقی نمی کنه. سفارش دوتا قهوه با کیک شکالاتی دادم.راست نشستم و اون با گفتن « خب؟!» انتظارش را برای شنیدن نشان داد. سعی کرم لبخند بزنم و گفتم: راستش...آقای...راستی من فامیلیتون رو نمی دونم.؟ _ من دیبا هستم. هرچند که ترجیح میدم که شما همون کیان صدام کنین. بی پسوند و پیشوند. ( وای که اگه الهه تورو ببینه و فامیلیتو بفهمه. همینطوری دائما شیوا جون شیوا جون میکنه تو هم اضافه بشی...دیگه چه شود. از این به بعد دیبا جون دیبا جون میفته توی دهنش...بدبخت خودش هم میدونه چه فامیلی داغونی داره! سریع گفت همون کیان صدام کنین...) سعی کردم الهه و تمام مسخره بازی هایش را کنار بگذارم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: آقا کیان برام یکم سخته که این موضوع رو باهاتون در میون بگذارم. ولی چون واقعا به کمکتون نیاز دارم باید این سختی رو تحمل کنم. راستش از شما... یعنی... _ راحت حرف بزنید...چرا انقدر به خودتون سختی میدید؟ می خواین اصلا نگاهتون نکنم؟ _ میشه؟( الانه که بگه این دیگه چه آدم پر روییه) لبخندی زد و سرش را به زیر انداخت. خودم هم به جعبه ی دستمال کاغذی خیره شدم و گفتم: راستش شما باید نقش خواستگار من رو بازی کنید. سریع به جانبش برگشتم ولی اون هیچ تکانی نخورده بود و هنوز منتظر بقیه ی حرف های من بود. همین کارش باعث شد که محکم تر باشم و راحت بتوانم برایش حرف بزنم. از خودم گفتم...از خانوادم... از تیام و از عشقم به اون. از 7 روز در کما بودنم گفتم...از اعتراف تیام گفتم.از سوده و نامزدیشان گفتم و گفتم. لحظه ای به خودم آمدم که یک برگ دستمال را به سمتم گرفته بود. بی اختیار دستم به سمت صورتم رفت. خیس بود و خودم نفهمیده بودم کی به گریه افتاده بودم..! ازش تشکر کردم و صورتم را پاک کردم. به سمت میز کمی خم شد و گفت: بهتر نیست بریم؟ ( خاک بر سرت باران این همه حرف زدی حالا میگه بریم؟ این یعنی اینکه خانم مگه من بی کارم که نقش خواستگار تو رو بازی کنم؟ ... لابد کلی هم توی دلش بهم خندیده؟!... پسره ی بیشعور!) 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ سرم را تکان دادم و هردو از سر جایمان بلند شدیم. به سمت صندوق رفتم که به آرامی کیفم را کشید و گفت: باران خانم خواهش می کنم بیرون منتظرم باشین... خواستم اعتراض کنم که دوباره گفت: خواهش کردم... از کافی شاپ خارج شدم . روبه رویم دختر و پسری در یک پراید نشسته بودند و بحث می کردند. دختر گریه می کرد و پسر بیشتر داد می زد. _ همیشه همینه... توجهی نکنید. بریم؟ به سمتش برگشتم. منظورش را از « همیشه همینه!» نفهمیدم. پرسیدم: منظورتون چی بود؟ _ همیشه یکی هست که دل دیگری رو بشکنه... آدم باید بی خیال باشه. _ شما تاحالا دل کسی رو شکستین؟ _ اگر کسی دلش شکسته میشه قبلا حتما دل کسی رو شکونده. این بازی روزگاره. _ ولی شما جواب منو ندادی؟! _ حالا.... _ فلسفی حرف می زنین! _ چون فلسفه می خونم... دهانم از تعجب باز مانده بود. من آن حرف را فقط محض شوخی گفته بودم ولی به هدف خورده بود. فکر کردم شاید بلف می زند به همین خاطر گفتم: شوخی می کنین دیگه...نه؟ _ چرا باید شوخی کنم؟ نگاهی به اطراف کردم. بی حواس داشتم باهاش راه می رفتم: ای وای؟! ما داریم کجا می ریم؟ _ مگه شما مقصد خاصی دارین؟ _ مگه شما ندارین؟ _ شما همیشه عادت دارین سوال رو با سوال جواب میدین؟....من اگه گفتم بیایم بیرون تنها به خاطر این بود که هوای اونجا خیلی گرفته بود و برای حرف زدن در این مورد خاص اصلا جالب نبود. ( خدااااااا.....عاشقتم.) سعی کردم بی تفاوت جلوه کنم. گفتم: بله منم فهمیدم که قصدتون چیه( آره جون عمه ی نداشتم) به خاطر این گفتم ما داریم کجا میریم چون من ماشینم رو به روی کافی شاپ پارکه! لبخندی زد و گفت: ببخشید... چون صبح هم من شما رو توی تاکسی دیدم فکر کردم شاید ماشین نداشته باشین. دوباره به سمت ماشین برگشتیم. هردو سوار شدیم. مثل همیشه که پشت فرمان می نشستم عینک طبی ام را از توی کیفم درآوردم و به چشم زدم. چند ماهی می شد که عینکی شده بودم ولی زیر بار زدنش نمی رفتم و تنها زمانی که پشت فرمان بودم ازش استفاده می کردم. _ خب کجا بریم؟ _ نظرتون در مورد یک پارک چطوره؟ همان موقع رعد و برقی زد. هردو خندیدیم و او گفت: نظر خودم که خیلی منفیه...! ماشین را به راه انداختم. به خودم جراتی دادم و گفتم: خب... نظرتون راجع به پیشنهاد من چیه؟ _ راستش باید با خواهرم کیانا صحبت کنم. چون نمی خوام ازم دلخور بشه... ولی دلم می خواد از خودم برای شما بگم . شاید نظرتون کاملا برگرده؟! و دیگه نیازی به مشورت کردن من با خواهرمم نباشه. من کیان دیبا دانشجوی سال آخر رشته ی فلسفه هستم. مادرم دبیر بوده...البته دوساله که سکته کرده و به خاطر اینکه تکلمش رو از دست داده دیگه کار نمیکنه. پدرم رو از زمانی که به یاد دارم ندیدم. هرچند 3 ساله بودم که فوت کرده. ولی همونش هم به یاد ندارم. منم و مادرم و خواهرم...خواهرم سه سال از من بزرگتره.دبیر شیمیه. و البته فوق العاده اقتصادی! یه دو هفته ای هم هست که نامزد کرده. _ مبارکه... لبخندی زد و گفت: مبارک صاحابش...خلاصه اینکه اگه قرار به خواستگاری و این چیزا باشه باید فکر این چیزاشو هم بکنین. اولیش اینکه من نمی خوام مادرم رو داخل کنم... متوجه هستین که؟ بد جور گیر افتاده بودم. درست می گفت. ولی پس چه کاری باید می کردم؟ کیان را چجوری با تیام آشنا می کردم.؟ _ حالا بعدا یه فکری می کنیم...! روی ترمز زدم و گفتم: پس یعنی خودتون موافقین؟ یعنی کمکم می کنین؟ خنده ای کرد و گفت: میگن خانما رانندگیشون خیلی خرابه... ! وسط اتوبان چرا ترمز کردین؟ ماشین را به راه انداختم و گفتم: اصلا هم اینطور نیست... فقط کمی هیجان زده شدم. _ بله بله... حق با شماست... خب پس اگه ممکنه من رو یه جا پیاده کنین. با ناراحتی گفتم: چرا؟ دیگه واقعا داشت خودش را کنترل می کرد تا منفجر نشود.نفسی تازه کرد و گفت: باران خانم میخوام برم خونمون! 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ _ منم فهمیدم که میخواین برین. میگم مگه من حرفی زدم که میخواین برین؟ _ ما که حرفامون رو زدیم. حرفی نمونده خب... بذارین من با خواهرم مشورت کنم بعدا در مورد همه چیز باهم حرف می زنیم. تازه دوزاریم سر جایش افتاد . لبخندی زدم و با یک «آهاااان» بلند بالا گفتم: نه... می سونمتون. _ ممنون میشم اگه من رو پیاده کنید... اینطوری راحت ترم. می خوام کمی قدم بزنم. گوشه ای پارک کردم و هردو پیاده شدیم. _ آقا کیان واقعا خوشحالم که خدا شما رو جلوی راهم قرار داده! لبخندی زد و سکوت کرد. به خودم جراتی دادم و حرفی را که از همان اول می خواستم بزنم را گفتم: راستش خواستم بگم بابت این کارتون هرچقدر شما تعیین کنین حاضرم بپردازم. سرم را بلند کردم که با چهره ی برافروخته اش روبه رو شدم. _ شما در مورد من چی فکر کردید؟ فکر کردید به خاطر پول حاضر شدم کمکتون کنم؟ نخیر خانم... من اگر تصمیم گرفتم کمکتون کنم تنها به خاطر این بود که احساس کردم می تونم مثمر ثمر باشم. متوجهید؟ _ باور کنین من منظور بدی نداشتم... یعنی من اصلا خودم رو در حدی نمی بینم که بخوام بهتون توهین کنم. من کاملا از این که دید شما تنها کمک کردن به من بوده آگاهم ولی خب... شما دارین این وقت رو میذارین و به یک نحوی باید جبران بشه... من تنها... _بیاین در موردش حرف نزنیم. من اگر اومدم تا با شما حرف بزنم فقط به خاطر این بود که معتقدم هیچ اتفاقی الکی نمیفته. حتی اگر صحبت کردن من با خواهرم درون تاکسی باشه.که باعث بشه شما به فکر این بیفتین که از من کمک بخواین... می فهمین چی میگم؟ جوری این جمله ی آخر را گفت که به درک خودم شک کردم. سرم را به زیر انداختم و گفتم: ممنونم...فقط همین رو می تونم بهتون بگم. زیر چشمی نگاهش کردم. لبخندی زد وگفت: امشب با خواهرم صحبت می کنم و بهتون خبر میدم. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ چایی ام را از روی میز برداشم و از آشپزخانه خارج شدم که با شخصی برخورد کردم. چایی روی قفسه ی سینه ام برگشت و جیغم به هوا رفت. لیوان بی هوا از دستم افتاد و صدایش کل خانه را برداشت. _ باران چی شدی؟ سوختی؟ کجاته باران؟ هان؟ اشک هایم پشت هم می آمدند. صدایم را در گلویم خفه کرده بودم و فقط اشک می ریختم. اولین نفر ترانه بود که به سمت آشپز خانه دوید . _ خدا مرگم بده... چی شده؟ _ نمی دونم بابا. داشتم می رفتم توی آشپزخانه که یهو اومد جلوم. چایی تویی دستش بود ریختش روی قفسه ی سینه اش..! بردیا و سوده و یاشار هم وارد آشپزخانه شدند. ترانه لیوان آب قندی را به دستم داد و گفت: باران جونم بخور...ضعف کردی. بردیا لیوان آب قند را از دستش گرفت و گفت: چی چیو ضعف کردی؟ این سوخته تو می گی ضعف کردی؟ مگه فشارش افتاده که میگی ضعف کردی؟.... دستشو بگیر ببریمش بالا یکم پماد سوختگی براش بزنیم تا بدنش تاول نزده. ترانه یک دستم را گرفت و بردیا هم دست دیگرم را. لباسم را عوض کردم . الکی نشسته بودم و اشک می ریختم. هرچند سوزشش بند آمده بود ولی اشکم بند نمی آمد. _ باران خیلی میسوزه نه؟... باران می خوای به بردیا بگم بریم درمانگاه؟ سرم را به علامت نه تکان دادم. ترانه با ناراحتی خیره شده بود بهم . اشک هایم را پاک کردم و رو به سوده گفتم: سوده جون ... فدات بشم اینو برش دار ببر. الانه که بزنه زیر گریه. حالا کی حوصله داره اینو جمع کنه. سوده اشاره ای به ترانه کرد و گفت: پاشو ببینم...پاشو بذار یکم استراحت کنه. خوب میشه. هردو از اتاق خارج شدند. روی تختم دراز شدم و سراغ گوشیم رفتم. عکسش را آوردم و رو بهش گفتم: هم دلمو سوزوندی...هم .... ای نامرد. options را باز کردم روی کلمه ی delete فشار دادم. نفسی کشیدم و یک قطره اشک دیگر چکید. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ دو دقیقه به دو دقیقه گوشیم را نگاه می کردم ولی خبری از کیان نبود. انقدر به گوشیم زل زدم تا خوابم برد. با تکانی از خواب بیدار شدم. ترانه بالای سرم ایستاده بود . دستم را روی چشمانم گذاشتم تا نور چشمانم را اذیت نکند _ چیه ترانه؟ _ پاشو باران... می خوایم شام بریم بیرون! _ به چه مناسبت؟ لبخند مرموزی زد و گفت: حالا وقتی رفتیم مناسبتش رو هم میفهمی...پاشو! انقدر خوابم می آمد که حوصله ی بیرون رفتن را هم نداشتم. دوباره روی تختم دراز کشیدم و گفتم: خوش بگذره...من نمیام...حالشو ندارم. _حالشو ندارم یعنی چی؟ پاشو ببینم. _ ترانه جان باور کن حسش نیست. _ موضوع خاصه ها... به خاطر من و بردیا بیاااا اگر قبول نمی کردم تا دو روز دیگر بالای سرم می ایستاد و غر می زد. نیم خیز شدم وگفتم: باشه...برو منم آماده میشم میام. لبخندی زد و از در خارج شد. ولی هر کاری می کردم حوصله ی بلند شدن نداشتم. دوباره به گوشیم نگاهی انداختم. تنها یک اس ام اس از سارا بود و همین...! به سرویس داخل اتاقم رفتم و ابی به دست و صورتم زدم. کمی که حالم جا آمد به سراغ کمدم رفتم. مانتوی مشکی ام که جنس پاییزه ای داشت را برداشتم و به همراه یک جین آبی روشن پوشیدم. شال آبی ام را هم روی سرم تنظیم کردم. رنگ صورتم کمی پریده به نظر می رسید. کمی رژگونه زدم و بالاخره از آینه دل کندم. هرچند همه ی اینها تنها یک ربع زمان برد. از پله ها سرازیر شدم که به یاد آوردم گوشی ام را روی تختم جا گذاشتم. دوباره به اتاقم برگشتم و گوشی ام را برداشتم. از اتاق که خارج شدم صدای تیام و سوده توجهم را به خودشون جلب کرد. اتاق مشترک سوده و ترانه کنار اتاق من قرار داشت و برای همین خیلی راحت صدا رد و بدل می شد. _ تا کی می خوای این بازی رو ادامه بدی؟ _ سوده خواهش می کنم بس کن...تو مگه نمی خوای به آرزوت برسی؟ _ تیام من پست نیستم! _ تو فقط داری بهش محبت می کنی! می فهمی؟ _ تیام مشکل تو اینه که خیلی خودتو عاقل می دونی. ولی در حد یه بچه هم نمی فهمی! تو باید با اون حرف بزنی؟! در به شدت باز شد . من که آمادگی این اتفاق را نداشتم هنوز پشت در اتاقم ایستاده بودم. تیام که من را دید در جا ایستاد و گفت: آماده ای؟ 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat