eitaa logo
شهداءومهدویت
7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🎗 🤹‍♀️ حالا شده بود سه روز....و من نمی دانستم که چی کار باید بکنم. دائما می گفتند خداکنه برگرده.. ولی آخه مگه دست من بود؟ از همان روز اول دیگه تیام را ندیده بودم. حتما برایش مهم نبودم که نیامده بود دیگه! وگر نه بهم اهمیت می داد...توی این هیری ویری دلم از تیام هم گرفته بود. شاید همان بهتر بود که می مردم. آخه به چی دنیا دل خوش بودم...؟ نه عشقم را داشتم...نه...اما مادرم را داشتم. پدرم را داشتم. برادر عزیزم را داشتم...و همه ی این ها یعنی امید.پس بازم دلم می خواست برگردم... _ خدایا ازت می خوام که زنده بمونم....خواهش می کنم...تو رو به بنده های خوبت قسم میدم. من رو برگردون. روز چهارم بود.مامان و بردیا و یاشار تازه رفته بودند خانه. بابا به خاطر شرکت برگشته بود تهران تا کمی به کار هایش سرو سامان بدهد و دوباره به رشت برگردد. اصرار داشت که من را هم منتقل کنند تهران. ولی دکتر ها می گفتند تاثیری در وضعیتم نمی کند و همین که این جا هستم بهتره. چون تکان دادنم اصلا درست نیست و برایم خطر دارد. مثل هر روز پشت در اتاقم نشسته بودم و به رفت وآمد ها نگاه می کردم که با دیدن تیام احساس کردم تمام روحم در حال لرزیدن است. خودش را با سرعت به پشت در اتاق رساند. ایستاد و دستی به موهایش و کتش کشید. ( حالا انگار من می بینمش که داره به خودش می رسه..خب می بینمش دیگه.. ..شایدم فکر می کنه مامان اینا هنوز نرفتن.!) دستش را روی دستگیره ی در گذاشت و نفس عمیقی کشید. از جایم بلند شدم و پشتش وارد اتاق شدم. به محض اینکه من را روی تخت دید پشتش را به تخت کرد و ایستاد. ( ای تو روحت...همچین برگشتی نزدیک بود بخوری بهم...کلا غیر ادمیزادیا ) «منم چه روح بی تربیتی هستما» روی صندلی کنار تختم نشست و گفت: سلام خانمی...خوبی خانمم؟ باورم نمی شد! مگه میشه! تیام.......! تیام به من بگه خانمم؟؟ _ صبر کردم تا همه برن بعد بیام...دلم میخواست باهات راحت حرف بزنم.بدون هیچ مزاحمی. همش تقصیر منه. می دونم! اگه اونروز ازت نمی خواستم که با من بیای...اگه صبر می کردم و خودم می رسوندمت خونه...اگه... اگه ...! می گفت و اشک می ریخت. حال خودمم بهتر از حال اون نبود. احساس می کردم بغضی در حال خفه کردنم. یکی از دستگاه ها شروع به بوق بوق کرد و صدایش بلند شد. تیام صورتش را به سرعت پاک کرد و با عجله به بیرون از اتاق پرید. چند پرستار و دکتر به اتاقم ریختند و شروع به بررسی وضعیتم کردند. یک نگاهم به خودم بود و یک نگاهم به تیام که به دیوار تکیه زده بود و زیر لب خدا را صدا می زد. بعد از مدتی که به سختی هم به خودم و هم به اطرافیانم گذشت پرستار ها از اتاق خارج شدند. تازه ان موقع بود که تیام نفس راحتی کشید . دکتر به سمتش رفت و با نگاه مشکوکی گفت: میشه نسبت شما را با بیمار بدونم؟ 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ تیام سرش را به زیر انداخت و با صدایی که به زور شنیده می شد گفت: دوست برادرش... دکتر لبخندی را چاشنی صورتش کرد و گفت : و البته عاشقش...نه؟! گوش های تیام سرخ شده بود و حرفی نمی زد. همان موقع ضربان قلب من میزان تر شد. دکتر نگاهش را از صفحه ی مانیتور گرفت گفت: به حرف هامون آلارم میده. تیام سرش را بالا آورد و با گیجی به دکتر نگاه کرد. _ نگران نباش. این خوبه. این یعنی اینکه صدای ما رو میشنوه. والبته امروز اولین بار بود که می دیدم موقعی که یکی از ملاقات کننده ها بالای سرش میاد واکنش نشان میده. ما باید از این موقعیت سوء استفاده کنیم. تو باید بیشتر بهش سر بزنی. چون مطمئنم اون از وجودت اگاه میشه ... والبته خوشحال. ولی این شرط داره. بجز حرف های امیدوار کننده هیچ حرفی نباید بهش زده بشه. متوجه شدی؟ ( شرط می بندم این تیام هیچی حالیش نمیشه...فقط داره الکی سر تکان میده. ولی خدایا ممنونم. ممنونم که این بلا سرم اومد. حد اقلش اینه که دیگه حالا میدونم که اون هم منو دوست داره...حالا میدونم که اون هم توی قلبش محبتی از منو داره) انرژی مضاعفی گرفته بودم. حالا امیدم به زندگی 100 برابر شده بود. مطمئن بودم خدا هم من را انقدر دوست دارد که کمکم کند که برگردم. دکتر همان لحظه خواست از در خارج بشه که با صدای تیام به سمتش برگشت. _ دکتر میشه لطفا خانوادش از رفت و آمد من با خبر نشن؟ دکتر مجددا لبخندی زد و گفت: به شرطی که به حرفام عمل کنی. تیام لبخندی از آرامش زد و کنارم نشست. _ ببین باران خانم خودت نمیذاری حرف بزنما... این چه کولی بازی ای بود درآوردی؟ هان؟ حتما باید دکتر هم می فهمید که دوستت دارم؟ آره خانم خود خواه؟ ( بچه پر رو رو نگاه کن...مگر که از روی این تخت بلند نشم من دانم و تو) _ آره؟ میخوای بدونن. باشه...خودت خواستیا... از جایش بلند شد و رو به روی تخت ایستاد و دستهایش را از دو طرف باز کرد . چشم هایش را باز کرد و یهو داد زد: من باران را دوست دارم....من باران و دوست دارم. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ همین طور هوار می کشید و می گفت . من که از این کارش شکه شده بودم نمی دانستم باید خوشحال باشم یا ناراحت. ( تیام جون مادرررررت بیا بگیر بشین ...آخه این دیوونه بازی ها چیه؟ ... د بیا بشین دیگه روانی! ای خدا اگه قرار نبود از ضربه مغزی بمیرم الان از دست کارای این سکته می کنم و می میرم.) کنارش راه می رفتم و بهش بدو بی راه می گفتم و التماسش می کردم که ساکت بشود. ولی فایده ای نداشت.... همان لحظه دکتر و دو پرستار وارد اتاقم شدند. دکتر که خیال کرده بود دوباره خللی توی سیستم بدنیم ایجاد شده سریعا خودش را رسانده بود. تیام وقتی دکتر و دو پرستار را دید ساکت شد و سر به زیر به من خیره شد( به جسمم البته) _ چه خبره اینجا؟ تیام که هنگ... اصلا لال....! صدایش در نمی آمد. دکتر قدمی به سمت تیام برداشت و گفت: چه خبر بود اینجا؟ تیام که کاملا مشخص بود هم دست پاچه شده و هم اینکه خنده اش گرفته خودش را کمی جمع جور کرد و گفت: به من چه؟! باور نمی کرد خب. دکتر با نگاهی دور اتاق را چرخ زد و با مطمئن شدن از اینکه شخص خاصی در اتاق نیست گفت: من نمی فهمم آقای....! راستی اسمتون چی بود؟ با اعتماد به نفس همیشگی اش راست ایستاد و گفت: تیام هستم. تیام صالحی! دکتر بنده خدا که هنوز در گیر موضوع قبل بود بی خیال و گیج سری تکان داد و گفت: آقای صالحی کی باور نمی کرد؟ _ باران... دکتر نگاهی بی تفاوت به من کرد و با «آهانی» خواست از اتاق خارج بشود که مثل اینکه مغزش به کار افتاد و تازه چیزی به یادش آمد. با شتاب به سمت عقب برگشت و با صدای نیمه بلندی گفت: هااااان؟ 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ دیگه نمی توانستم خودم را نگه دارم. قیافه ی دکتر انقدر خنده دار شده بود که اگر می توانستم تا یک سال سوژه اش می کردم و بهش می خندیدم. _آقای صالحی چی می گی شما؟ _ هیچی...یعنی. با نگاه خیره اش دو پرستار که فهمیدند مزاحم هستند از در خارج شدند. تیام هم لبخندی زد وگفت: راستش من هی بهش گفتم دوسش دارم... باور نکرد. منم داد زدم . خب تقصیر خودشه. من چی کار کنم؟! من فقط خواستم بهش ثابت کنم؟ دکتر خنده ای کرد و گفت: پسر مگه فقط بیمار تو توی این بخشه؟! مریض های دیگه هم هستناااا! از این به بعد ابراز عشقتو دم گوشش بگو. احساس کردم از خجالت روحم در حال آب شدن است. همان لحظه یک نوسان کوچیک توی ضربان قلبم ایجاد شد. دکتر نگاهی به جسمم کرد و گفت: میگم این باران خانم آدمه فضولیه؟ تیام قهقهه ای زد و گفت: اووووف! دکتر انقدر فضوله که حد نداره. بعد به خودش میگه کنجکاو... جالبه نه؟ _ دقیقا می تونستم حدس بزنم. چون گوشش همش داره کار میکنه!دکتر لبخندی زد و از در خارج شد. رفتم پشت سر تیام ایستادم و زدم پس کله اش. که البته از سرش رد شد.( حالا من فضولم؟ تیام به خدا یه کاری می کنم که به غلط کردن بیفتی... بچه پر رو!) دوباره کنارم نشست و گفت: میشه باهات حرف بزنم؟ یا حوصله ی منو نداری؟ (برو بابا.. تا الان فضول بودم حالا داره برام حرف میزنه... خدایا چی می شد مثل فیلم « روح سر گردان » می تونستم و یکم اذیتش می کردم... مثلا یکم موهاشو می کشیدم.. آخ که چه حالی می داد) 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ _ باران میدونی از کی بردیا رو میشناختم؟ از اول دبیرستان. ولی نمیدانم چرا تو رو هیچ وقت ندیده بودم. به خونتون رفت و آمد داشتم... مادر و پدرت و میشناختم.. با یاشار جور بودم... ولی چرا من تو رو ندیده بودم؟ حتی سال کنکورم که هم من خونه ی شما زیاد می اومدم و هم اینکه بردیا زیاد به خونه ی ما می اومد... بازم ندیده بودمت. چرا؟ ( خوب یادم بود چرا. آرش و بردیا با هم همسن بودند. یاشار هم که سال قبلش کنکور داده بود و هنوز روی درس ها مسلط بود. من و ساناز هم خیلی با هم خوب بودیم... با این که تفاوت سن داشتیم ولی جونمان به جون هم بسته بود. از طرفی هم من خیلی بردیا رو اذیت می کردم و نمی گذاشتم درس بخواند. همه ی این ها باعث شده بود که بعد از مدتی مادر پدر هایمان به فکر بیفتند. قرار بر این شد که من و آرش جایمان را با هم عوض کنیم و من به خانه ی دایی کوچ کنم و آرش به خانه ی ما. آن سال بهترین سال زندگیم بود. چون من عزیز کرده ی بابا بودم و این موضوع را همه ی فامیل می دانستند باعث شده بود دایی دائما در هول و ولای این باشد که به من بد نگذرد. زن دایی را هم خیلی دوست داشتم. همیشه با من خوب بود . مخصوصا اینکه زندایی خیلی جوان بود و با من و ساناز هم پا!) _ تا اینکه من و بردیا کنکور قبول شدیم و پدرت با یک عالمه دنگ و فنگ بالاخره قبول کرد که این خونه رو مشترکی بگیریم. وقتی هم که بابا های هردومون این خونه رو دیدن تصمیم به خریدش گرفتند. نصف نصف. باورم نمی شد! من همیشه فکر می کردم که این خانه اجاره ای است و اجاره ی آن را نصف نصف پرداخت می کنند. _ سه دنگ خانه به من هدیه شد و سه دنگ دیگرش به بردیا. هر کدام هم از طرف پدرهامون به خاطر قبولی. ( بیا...ما هم قبول شدیم داداشمون هم قبول شده. ببین اقا تیام! بعد می گی تبعیض جنسی نیست! بابای ما قرار بود یه ماشین برامون بخره گفت نخیر... بعد از اتمام درست که اومدی تهران... حالا برای داداشمون سه دنگ خانه خریده. من فقط تو نخ اینم که چرا من از این چیزا بی خبرم... روح بودنم یه سری مزیت ها داره ها... خب آقا تیام ادامه بده)😃😃 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ _ دو سال به خوبی و خوشی اومد و رفت. ولی یهو تو اومدی همشو ریختی به هم… بذار فکر کنم ... کی بود؟! آهان یادمه. روزی بود که خاله ی مامانم فوت کرده بود. بهشت زهرا بودیم که بردیا زنگ زد به گوشیم. یهو صدای آهنگ انریکه ای که روی rington گوشیم بود رفت هوا. همه همچین برگشتند نگام کردند که از خجالت می خواستم آب بشم برم توی زمین. بابامو بگو... یه خط و نشونی برام کشید که کپ کردم... بردیا بهم گفت که خواهرش توی رشت رشته ی معماری قبول شده. دهانم یک متر از تعجب باز مونده بود. بهش گفتم: مگه تو خواهر داری؟ خنده ای کرد و گفت: خوبی تو؟!!! معلومه که دارم. مگه تا حالا ندیش. ولی جواب من معلوم بود. چون خواهر دلبر و شیطونش رو تا اون موقع ندیده بودم. بهش گفتم قبول شده که شده. به من چه؟ یه کاره زنگ زدی که پز خواهرت و به من بدی؟ خنده ای کرد و گفت: دیوانه... بهت می گم رشت قبول شده. بابام هم نمیذاره که بیاد اونجا درس بخونه. خواستم ببنم از نظر تو اشکالی داره که بیاد و با ما زندگی کنه؟... داشتم از تعجب شاخ در می اوردم. بردیا ... دوست چندین ساله ی من انقدر غیرتی بود که حد نداشت. حالا می خواست خواهرش رو بیاره توی خونه ای که یه پسر مجرد هم داره زندگی می کنه؟ بهش گفتم: بردیا خوبی؟ مگه من اونجا بوقم؟ ... نکنه من رو می خوای از اون خونه بندازی بیرون؟! یادت رفته سه دنگ اون خونه مال منه؟... کمی جذبه گرفت و گفت: تیام چته تو امروز... دیوونه من انقدر به تو اطمینان دارم که دارم این کار رو می کنم. بعدشم اگه الان زنگ زدم برای اینه که یه قرار بذارم برم با بابام حرف بزنیم. بیچاره باران داره دق می کنه. همه ی فکر و ذکرش شده اینکه دانشگاهش چی می شه؟! اون لحظه یه لبخند اومد رو لبم.پس اسمت باران بود.. همیشه همینطور بودم. از شنیدن اسم باران لبخند می زدم. باران میدونی ... همیشه دوست داشتم اسم دخترم و بذارم باران. یادت باشه وقتی بهوش آمدی حتما برات اهنگ باران... نتوانست حرفش را ادامه بده. دکتر بود که دوباره وارد اتاقم شده بود. نگاهی به تیام کرد و گفت: عاشق و معشوق ما چطورن؟ یهو قیافه ی تیام توهم رفت. رنگ نگاهش تیره شد. نفهمیدم چرا انقدر تغییر کرد ولی کاملا ناراحتیش را حس می کردم. دکتر دستی به شانه تیام زد و گفت: اسم کوچیکتو فراموش کردم... ( ماشالله حافظه ماهی) 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ _ تیام هستم دکتر... _ اقا تیام بهتر نیست بری؟ _ نمیشه بیشتر بمونم؟ _ میشه... البته وقت ملاقات تموم شده ولی نمیدونم چرا باهات انقدر حال کردم. رفت و آمدت و آزاد گذاشتم. ( میگن همه جا باید پارتی بازی باشه اینه ها....) البته این تا زمانیه که به بیمارم اسیبی وارد نشه. ... تیام لبخند زد و دکتر ادامه داد: ببین پسر خوب این خانم باید تا 8 روز دیگه بهوش بیاد. تیام_ چرا تا هشت روز؟ _ هر بیماری باید تا روز دوازدهم توی کما بودنش به هوش بیاد. ما به روز 12 می گیم مرز برزخ. بیماری که از مرز برزخ بگذره دیگه برگشتش معجزه است. ... توی علم معجزه هیچ سهمی نداره. ولی هیچ دکتری هم نیست که معجزه ندیده باشه. براش دعا کن... دعا کن که تا علایم حیاطیش همه فعاله برگرده. رنگ تیام پریده تر به نظر می آمد. خودم هم با حرف ها دکتر دلشوره ی بدی گرفته بودم. ( خدایا من می خوام زنده بمونم... خدایا حد اقل حالا نه. حالا که می دونم تیام هم منو دوست داره بذار برگردم. خدایا خواهش می کنم بذار برگردم. تنها تویی که صدامو میشنوی... بذار برگردم) دکتر از در اتاق خارج شد و من وتیام باز هم تنهاشدیم. _ شنیدی دکتر چی گفت؟ باران تو رو خدا برگرد.. مامانت داره دق میکنه. بردیا بی حوصله شده. یاشار تازه خواهرزاده ی عزیزشو بعد از چند سال دیده. چرا داری با همه اینجوری می کنی بی انصاف؟! دیشب مامانت رفته بود توی اتاقت و نشسته بود زار زار گریه می کرد... تو رو خدا ... به خاطر مامانت برگرد. دوباره برگشت و رو صندلی نشست. با دستهای لرزان دستی که خالی از سرم بود را به دست گرفت و پیشانی اش را رو آن گذاشت و فقط گفت:« تنهام نذار» 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ توی راه رو ایستاده بودم... 10 دقیقه ای بود که مامان و بردیا و یاشار والهه و مامان باباش از پیشم رفته بودند. ولی خبری از آقا تیام نبود. (همیشه همین جوریه... میاد و آدم و به خودش عادت میده و بعد میزاره و میره. لابد الانم رفته دنبال خوش گذرونیش و اصلا یادش رفته که بارانی در کاره... ) هرچی انتظار کشیدم نیومد... دیگه خسته شده بودم از یک جا نشستن. راه افتادم به سمت خانه. به سر کوچه که رسیدم ماشینش را جلوی در دیدم. پس خانه بود. (لابد جایی میخواد بره که ماشین رو تو نبرده) بی خیال شدم و دوباره به سمت بیمارستان راه افتادم. توی خیابان خیلی شلوغ بود و این موضوع اذیتم می کرد. از سر و صدا ها فراری شده بودم. حدود یک ساعتی گذشته بود که به بیمارستان رسیدم. همان موقع دکتر برای چک کردن وضیتم بالای سرم آمده بود. رفتم و پشت سرش ایستادم. یک سری چیز میز که من ازش سر در نمی آوردم روی برگه نوشت و بالای سرم امد. لای چشم هایم را کمی باز کرد و نگاهی انداخت. پرستار_ دکتر به نظرتون بر می گرده؟ دکتر نگاهی به من انداخت و گفت: صد بار گفتم بالای سر بیماری که توی کماست این سوال رو نپرسید. اگه این موضوع رو بفمید خیلی خوبه. پرستار رو ترش کرد و گفت: اگه به من نیازی نیست من برم. _ خانم ساجدی شما باید این موضوع رو یاد بگیرید... منم وظیفه ام اینه که این چیزا رو به شما تذکر بدم. پس حق ناراحتی ندارید. _ آقای دکتر به بنده توی دانشگاه یاد ندادن که بالای سر بیمار نگم زنده میمونه یا نه که نکنه بیمار بهش بر بخوره و بمیره. منم به این چیزا اعتقادی ندارم. به نظر من هم شما فقط یک انسان خرافاتی هستید که به این چرت و پرتا اعتقاد دارید.مشکل شما اینه که میخواین اعتقادات عهد بوقتون رو به بقیه تحمیل کنید. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ بعد از اینکه حرفش تمام شد از اتاق خارج شد. دکتر سری تکان داد و زیر لب گفت: من نمی دونم چرا توی این دوره زمونه به کسی که به تجربیاتش اعتقاد داره و کمی از معجزه های خدا رو دیده میگن امل... آخ که اگه من تو رو آدم نکنم مسعود نیستم.دختره ی بی ادب.و شروع کرد ادای پرستار را در آوردن. لبخندی از سر شیطنت های دکتر که توی این چند روز ازش دیده بودم زدم. با این که نسبتا سنش بالا بود ولی فوق العاده آدم شوخ و با روحیه ای بود. من که عاشقش بودم. مخصوصا این که باور داشت من در انجا حضور دارم خیلی برایم جالب بود. سر تا پایش را براندازی کردم و توی دلم به زنش برای داشتن همچین همسری تبریک گفتم. مردی بود با موهای جو گندمی. قدی بلند و چهارشانه. با صورتی سفید که بر اثر افتاب کمی برنزه تر به نظر می امد. و البته با تیپی فوق العاده شیک. _ فعلا دختر جوان... (بوس بوس دکتر...با ا ا ای) خودم از لحنم خندم گرفت. طوری حرف می زدم که انگار صدایم را می شنود.(اوه اوه... خدارو شکر که صدام رو نمیشنوه.. آخ که اگه مامان بود .. یه عالمه بهم غر می زد و می گفت آخه دختر این چه طرز حرف زدنه؟؟!) بوسه ای برای خودم فرستادم و باز هم خیره شدم به خودم. امروز روز پنجم بود و خبری نشده بود. (خدایا پس چرا بهوش نمیام؟؟!!) با به یاد آوردن اینکه فقط 7 روز دیگه وقت دارم دلم بیشتر گرفت. و شروع به زمزمه ی دعا برای خودم و بیمارهای دیگه کردم. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ روز ششم شد و باز هم خبری از تیام نشد. ترجیح میدم بهش فکر نکنم و بزنم به باد بی قیدی. الان مهم ترین چیز زنده ماندنمه! توی بخش اطفال به راه افتادم. شروع کردم به هر بچه ای سر زدن. یک قسمت بود که اجازه ی ورود برای همه ازاد بود. حتی بچه ها....! تعجب کردم و وارد بخشش شدم. قسمت مربوط به بچه های سطانی بود. داشتم توی اتاق ها چرخ می زدم و به بچه های کوچیکی که با مرگ دست و پنجه نرم می کردند نگاه می کردم که چشمم به پرستار و بچه ای افتاد که روی یک تخت کنار هم نشسته بودند. پرستار داشت با لحن بچگانه ای با دخترک که بعدا فهمیدم اسمش شقایق است حرف می زد. من هم کنارشون نشستم و به حرف هایشان گوش سپردم. _ خاله میدونی شیه؟ _ چیه خانم خشگله؟ _ خاله من خیلی زشت شدم کچل شدم؟ _ نه عزیزم... خیلی هم خشگلی. کی می گه زشتی؟ _ کسی نمی گه. ولی خودم می دونم. _ اصلا هم اینطوزی نیست. _ خاله من موهام و خیلی دوست داشتم. اخه شبیه عروسکم مهتاب بود. برای همین هم همیشه می گفتم مهتاب دختله منه. چون موهاش مثل موهای من طلاییه. ولی حالا مو ندالم که به همه بگم مهتاب دختله منه. _ عیبی نداره قربونت برم. تو هنوزم می تونی بگی مهتاب دخترته. همه هم باور می کنند. شقایق پایش را محکم روی زمین کوبید و گفت: ن...می ... خوام. من موهامو میخوام... شقایق شروع به گریه کرد و پرستار هم سعی در ارام کردنش داشت... : اروم عزیزم. شقایقم اروم باش ... اروم. پرستار هرکاری می کرد نمی توانست شقایق را ارام کند. بعد از مدتی که باهاش کلنجار رفت یهو دادی زد و گفت: فهمیدددددددم! شقایق که کمی بهش شک وارد شده بود اشکش بند امد و دماغش را بالا کشید. مکثی کرد و گفت: خاله شیو فهمیدی؟ _ اینکه چی کار کنیم تا تو به همه بتونی بگی مهتاب دخترته. _ به همه بگم مهتاب دختلمه؟ _ آره دیگه. مگه نمی خواستی برای همین مو داشته باشی؟ شقایق سرش را تکان داد و پرستار ادامه داد:خب منم راه حلش رو پیدا کردم؟! _ چه راهی؟ _ مو های مهتاب رو هم مثل موهای تو می زنیم. نظرت چیه؟ مهتاب فکری کرد و گفت: ولی آخه مهتاب گناه داره. من ملیضم ولی اون که ملیض نیست. _ مگه فقط مریضا مو هاشون رو می زنن؟ مثلا همین دکتر کیان خودمون... مگه ندیدی مو نداره؟ ولی اون که مریض نیست. مریضه؟ شقایق سری به علامت نه تکان داد و گفت: نه... پس خاله بزنیم... اخه المین همش میگه شما دختلا چلا فکر می کنین همه علوسکاتون بچه هاتونن. شماها خلین. من می خوام بهش ثابت کنم که مهتاب دختل خودمه. پرستار لبخندی زد و گفت: باشه عزیزم. پس من برم قیچی بیارم. تو همین جا بشین... خب؟ 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ _ خب خاله... باشه. پرستار که از در اتاق خارج شد شقایق عروسکش را از روی میز برداشت و در آغوش کشید... کمی تکانش داد وگفت: نگران نباش مامان جان. نمیذالم تنها باشی. المین میگه مامان من بد بوده که منو ول کلده و لفته . میگه مامان بابات دوستت نداشتن که گذاشتنت توی پلولشگاه. میگه برای همینم هست که من ملیض شدم... من که نوموخوام تو تهنا بشی و بعدشم ملیض بشی. برای همین هم تهنات نوموذارم. باشه؟ ( خدایا من چقدر خرم که فکر می کردم بد بخت ترینم... خدایا چی میشه شقایق کوچولو هم خوب بشه؟) پرستار امد و با شقایق شروع به قیچی کردن موهای عروسک شدند. یک لحظه به حال پرستار قبطه خوردم که با چه عطوفت و مهربانی ای با شقایق برخورد می کرد و باعث امید بخشی به این دختر کوچیک می شد. پرستار گردن صاف کرد و گفت: خب شقایق خانم... من دیگه باید برم. شیفتم تموم شده. دستات بده تا مثل همیشه از هم خدا حافظی کنیم تا فردا. شقایق که لب و لوچه اش اویزون شده بود با غمی که در چهره اش فریاد می زد گفت:نمیشه نلی خاله؟ _ نه عزیز دلم. مامانم تنهاست. شب باید حتما پیشش باشم. وگرنه اگه حالش بد بشه کسی نیست کمکش کنه. شقایق دست های کوچکش را به اسمان بلند کرد و با قلب کوچکش فریاد زد: ایشالله مامانت خوب بشه تا تو هم بیشتر پیش من بمونی. پرستار که اشک درون چشمانش جا خوش کرده بود دست های شقایق را غرق بوسه کرد و گفت: خب دیگه... جمله ی همیشگی رو بگیم که باید برم... پنجه هایشان را در هم فرو کردند و با هم ،همصدا گفتند: تا شقایق هست.... زندگی باید کرد. لبخندی زدم و با بغضی که در سینه داشتم زمزمه کردم: تا شقایق هست... زندگی باید کرد. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ _ خانمی می دونم که بد قولی کردم.... می دونم باید توی این دو روز بهت سر می زدم. ولی اول باید دست به دامن خدا می شدم. باران میدونی توی این دو روز کجا بودم؟... رفته بودم تهران. ( غلط کردی رفتی... بچه پر رو. تازه اومده از مسافرتش میگه. حالا هی وایسا عربده بکش که دوستت دارم... دوستت دارم. دیگه کیه که باور کنه؟!) _ باران یادته حرف امام زاده صالح شد گفتی هر موقع حاجتی داشتم و ازش خواستم دست رد به سینه ام نزده؟!... رفتم و نایبت شدم. رفتم و ازش خواستم که بهم برت گردونه. باران خیلی دلم برای صدات تنگ شده... دلم برای بغض کردنات تنگ شده... مخصوصا زمانی که با بردیا به جون هم میفتادین و از دست بردیا دلخور می شدی و نمی خواستی جلوی من گریه کنی. اشک توی چشمات می لرزید و قلب من رو هم می لرزوند. ... اخه بی انصاف چرا انقدر نسبت به من بی تفاوت بودی؟... باران یادته اون شب اومده بودی بیدارم کنی تا دارومو بخورم؟ من اون شب اصلا خواب نبودم. چقدر اون شب حال کردم که به فکرم بودی.... باران توی این مدتی که پا به خونه ی من گذاشتی هر شب دلم با تو بوده. ولی به خدا هیچ وقت با هوس نگات نکردم. حتی یک بار. باران اون روزی که از تهران اومده بودم و یادته؟... میدونی کدوم روز رو میگم؟همان روزی که برای اولین بار دیدمت. (( چشم هایم را بستم و ان روز را جلوی دیدگانم اوردم...)) و تیام ادامه داد: داشتم بی حوصله و خسته طول حیاط رو طی می کردم. انقدر خسته بودم که جون کشیدن ساکم رو هم نداشتم... که یهو دیدم یکی از پشتم میگه: آقا کجا؟ تو رو خدا دم در بده! بفرمایید تو! برگشتم ببینم کیه که دهنم یک متر باز موند. یه ختر چشم و ابرو مشکی جلوم ایستاده بود که ادم وقتی به چشم هاش نگاه می کرد دیگه هیچ چیزه دیگه ای به نظرش جلوه نمی کرد. مونده بودم تو کی هستی و توی خونه ی من چی کار می کنی. باران تو رو خدا نگی چه خونه ی من خونه ی من می کنه ها. اخه من از موقعی که فهمیدم تورو دوست دارم همیشه با خودم گفتم تو توی سه دنگ من خونه کردی. نه توی قسمت بردیا. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat