#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتهشتاد
حالا شده بود سه روز....و من نمی دانستم که چی کار باید بکنم. دائما می گفتند خداکنه برگرده.. ولی آخه مگه دست من بود؟
از همان روز اول دیگه تیام را ندیده بودم. حتما برایش مهم نبودم که نیامده بود دیگه! وگر نه بهم اهمیت می داد...توی این هیری ویری دلم از تیام هم گرفته بود. شاید همان بهتر بود که می مردم. آخه به چی دنیا دل خوش بودم...؟
نه عشقم را داشتم...نه...اما مادرم را داشتم. پدرم را داشتم. برادر عزیزم را داشتم...و همه ی این ها یعنی امید.پس بازم دلم می خواست برگردم...
_ خدایا ازت می خوام که زنده بمونم....خواهش می کنم...تو رو به بنده های خوبت قسم میدم. من رو برگردون.
روز چهارم بود.مامان و بردیا و یاشار تازه رفته بودند خانه. بابا به خاطر شرکت برگشته بود تهران تا کمی به کار هایش سرو سامان بدهد و دوباره به رشت برگردد. اصرار داشت که من را هم منتقل کنند تهران. ولی دکتر ها می گفتند تاثیری در وضعیتم نمی کند و همین که این جا هستم بهتره. چون تکان دادنم اصلا درست نیست و برایم خطر دارد.
مثل هر روز پشت در اتاقم نشسته بودم و به رفت وآمد ها نگاه می کردم که با دیدن تیام احساس کردم تمام روحم در حال لرزیدن است.
خودش را با سرعت به پشت در اتاق رساند. ایستاد و دستی به موهایش و کتش کشید. ( حالا انگار من می بینمش که داره به خودش می رسه..خب می بینمش دیگه.. ..شایدم فکر می کنه مامان اینا هنوز نرفتن.!)
دستش را روی دستگیره ی در گذاشت و نفس عمیقی کشید. از جایم بلند شدم و پشتش وارد اتاق شدم. به محض اینکه من را روی تخت دید پشتش را به تخت کرد و ایستاد.
( ای تو روحت...همچین برگشتی نزدیک بود بخوری بهم...کلا غیر ادمیزادیا )
«منم چه روح بی تربیتی هستما»
روی صندلی کنار تختم نشست و گفت:
سلام خانمی...خوبی خانمم؟
باورم نمی شد! مگه میشه! تیام.......! تیام به من بگه خانمم؟؟
_ صبر کردم تا همه برن بعد بیام...دلم میخواست باهات راحت حرف بزنم.بدون هیچ مزاحمی. همش تقصیر منه. می دونم! اگه اونروز ازت نمی خواستم که با من بیای...اگه صبر می کردم و خودم می رسوندمت خونه...اگه... اگه ...!
می گفت و اشک می ریخت. حال خودمم بهتر از حال اون نبود. احساس می کردم بغضی در حال خفه کردنم. یکی از دستگاه ها شروع به بوق بوق کرد و صدایش بلند شد.
تیام صورتش را به سرعت پاک کرد و با عجله به بیرون از اتاق پرید. چند پرستار و دکتر به اتاقم ریختند و شروع به بررسی وضعیتم کردند. یک نگاهم به خودم بود و یک نگاهم به تیام که به دیوار تکیه زده بود و زیر لب خدا را صدا می زد.
بعد از مدتی که به سختی هم به خودم و هم به اطرافیانم گذشت پرستار ها از اتاق خارج شدند. تازه ان موقع بود که تیام نفس راحتی کشید . دکتر به سمتش رفت و با نگاه مشکوکی گفت: میشه نسبت شما را با بیمار بدونم؟
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat