#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتهشتادسوم
دیگه نمی توانستم خودم را نگه دارم. قیافه ی دکتر انقدر خنده دار شده بود که اگر می توانستم تا یک سال سوژه اش می کردم و بهش می خندیدم.
_آقای صالحی چی می گی شما؟
_ هیچی...یعنی.
با نگاه خیره اش دو پرستار که فهمیدند مزاحم هستند از در خارج شدند. تیام هم لبخندی زد وگفت: راستش من هی بهش گفتم دوسش دارم... باور نکرد. منم داد زدم . خب تقصیر خودشه. من چی کار کنم؟! من فقط خواستم بهش ثابت کنم؟
دکتر خنده ای کرد و گفت: پسر مگه فقط بیمار تو توی این بخشه؟! مریض های دیگه هم هستناااا! از این به بعد ابراز عشقتو دم گوشش بگو.
احساس کردم از خجالت روحم در حال آب شدن است. همان لحظه یک نوسان کوچیک توی ضربان قلبم ایجاد شد.
دکتر نگاهی به جسمم کرد و گفت: میگم این باران خانم آدمه فضولیه؟
تیام قهقهه ای زد و گفت: اووووف! دکتر انقدر فضوله که حد نداره. بعد به خودش میگه کنجکاو... جالبه نه؟
_ دقیقا می تونستم حدس بزنم. چون گوشش همش داره کار میکنه!دکتر لبخندی زد و از در خارج شد.
رفتم پشت سر تیام ایستادم و زدم پس کله اش. که البته از سرش رد شد.( حالا من فضولم؟ تیام به خدا یه کاری می کنم که به غلط کردن بیفتی... بچه پر رو!)
دوباره کنارم نشست و گفت: میشه باهات حرف بزنم؟ یا حوصله ی منو نداری؟
(برو بابا.. تا الان فضول بودم حالا داره برام حرف میزنه... خدایا چی می شد مثل فیلم « روح سر گردان » می تونستم و یکم اذیتش می کردم... مثلا یکم موهاشو می کشیدم.. آخ که چه حالی می داد)
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat