#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتهشتادیکم
تیام سرش را به زیر انداخت و با صدایی که به زور شنیده می شد گفت: دوست برادرش...
دکتر لبخندی را چاشنی صورتش کرد و گفت : و البته عاشقش...نه؟!
گوش های تیام سرخ شده بود و حرفی نمی زد. همان موقع ضربان قلب من میزان تر شد. دکتر نگاهش را از صفحه ی مانیتور گرفت گفت: به حرف هامون آلارم میده.
تیام سرش را بالا آورد و با گیجی به دکتر نگاه کرد.
_ نگران نباش. این خوبه. این یعنی اینکه صدای ما رو میشنوه. والبته امروز اولین بار بود که می دیدم موقعی که یکی از ملاقات کننده ها بالای سرش میاد واکنش نشان میده. ما باید از این موقعیت سوء استفاده کنیم. تو باید بیشتر بهش سر بزنی. چون مطمئنم اون از وجودت اگاه میشه ... والبته خوشحال. ولی این شرط داره. بجز حرف های امیدوار کننده هیچ حرفی نباید بهش زده بشه. متوجه شدی؟
( شرط می بندم این تیام هیچی حالیش نمیشه...فقط داره الکی سر تکان میده. ولی خدایا ممنونم. ممنونم که این بلا سرم اومد. حد اقلش اینه که دیگه حالا میدونم که اون هم منو دوست داره...حالا میدونم که اون هم توی قلبش محبتی از منو داره)
انرژی مضاعفی گرفته بودم. حالا امیدم به زندگی 100 برابر شده بود. مطمئن بودم خدا هم من را انقدر دوست دارد که کمکم کند که برگردم.
دکتر همان لحظه خواست از در خارج بشه که با صدای تیام به سمتش برگشت.
_ دکتر میشه لطفا خانوادش از رفت و آمد من با خبر نشن؟
دکتر مجددا لبخندی زد و گفت: به شرطی که به حرفام عمل کنی.
تیام لبخندی از آرامش زد و کنارم نشست.
_ ببین باران خانم خودت نمیذاری حرف بزنما... این چه کولی بازی ای بود درآوردی؟ هان؟ حتما باید دکتر هم می فهمید که دوستت دارم؟ آره خانم خود خواه؟
( بچه پر رو رو نگاه کن...مگر که از روی این تخت بلند نشم من دانم و تو)
_ آره؟ میخوای بدونن. باشه...خودت خواستیا...
از جایش بلند شد و رو به روی تخت ایستاد و دستهایش را از دو طرف باز کرد . چشم هایش را باز کرد و یهو داد زد: من باران را دوست دارم....من باران و دوست دارم.
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat