#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتهشتاددوم
همین طور هوار می کشید و می گفت . من که از این کارش شکه شده بودم نمی دانستم باید خوشحال باشم یا ناراحت.
( تیام جون مادرررررت بیا بگیر بشین ...آخه این دیوونه بازی ها چیه؟ ... د بیا بشین دیگه روانی! ای خدا اگه قرار نبود از ضربه مغزی بمیرم الان از دست کارای این سکته می کنم و می میرم.)
کنارش راه می رفتم و بهش بدو بی راه می گفتم و التماسش می کردم که ساکت بشود. ولی فایده ای نداشت....
همان لحظه دکتر و دو پرستار وارد اتاقم شدند. دکتر که خیال کرده بود دوباره خللی توی سیستم بدنیم ایجاد شده سریعا خودش را رسانده بود. تیام وقتی دکتر و دو پرستار را دید ساکت شد و سر به زیر به من خیره شد( به جسمم البته)
_ چه خبره اینجا؟
تیام که هنگ... اصلا لال....! صدایش در نمی آمد.
دکتر قدمی به سمت تیام برداشت و گفت: چه خبر بود اینجا؟
تیام که کاملا مشخص بود هم دست پاچه شده و هم اینکه خنده اش گرفته خودش را کمی جمع جور کرد و گفت: به من چه؟! باور نمی کرد خب.
دکتر با نگاهی دور اتاق را چرخ زد و با مطمئن شدن از اینکه شخص خاصی در اتاق نیست گفت: من نمی فهمم آقای....! راستی اسمتون چی بود؟
با اعتماد به نفس همیشگی اش راست ایستاد و گفت: تیام هستم. تیام صالحی!
دکتر بنده خدا که هنوز در گیر موضوع قبل بود بی خیال و گیج سری تکان داد و گفت: آقای صالحی کی باور نمی کرد؟
_ باران...
دکتر نگاهی بی تفاوت به من کرد و با «آهانی» خواست از اتاق خارج بشود که مثل اینکه مغزش به کار افتاد و تازه چیزی به یادش آمد. با شتاب به سمت عقب برگشت و با صدای نیمه بلندی گفت: هااااان؟
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat