#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتصدم
پوزخندی نثارم کرد و دستش را پشت صندلی سوده قرار داد و دنده عقب گرفت. نگاهم را به سوده دوختم. دختری که اصلا انتظار نداشتم بی مقدمه وارد زندگی تیام بشود. صورتی کشیده داشت. با چشم هایی به رنگ دریا. چشم هایش واقعا قشنگ بود و فکر می کنم همین چشم ها تیام را اسیر کرده بود. در کل دختر زیبایی بود. البته اگر کمی از ان ارایش تند و تیزش می کاست زیبا تر هم می شد. سوده دختر صاحب استدیویی بود که تیام با ان قرار داد داشت. البته این موضوع مربوط به یک سال و دوسال نبود. ان ها حدود 6 سال با هم آشنا بودند.درست از 18 سالگی تیام. و بعد از 6 سال تصمیم به ازدواج داشتند.
و حالا بود که متوجه می شدم چرا ترانه 1 سال و خرده ای پیش بهم گفته بود که فکر تیام را از سرم بیرون کنم.
_ باران حانم حالت خوبه ؟
با صدای تیام به خودم امدم. کنار ماشین ایستاده بود و خیره نگاهم می کرد. سرم را به عنوان تایید تکانی دادم و بدون حرف به سمت خیابان به راه افتادم. از توی اینه ی ماشین نگاهش کردم. شلوار کتان مشکی با بلیز سفید. از شباهت لباس پوشیدنمان لبخندی روی لبم نشست که بهم فهماند هنوز هم دوستش دارم.
_ غلط کردی... دختره ی خر. بعد 2 سال هنوز دوسش داری؟
و این دلم بود که پاسخ مثبت می داد. به این دو سال فکر کردم... دوسال که نه! یک سال و خرده ای.
بعد از یک مدتی که از مرخص شدنم گذشته بود بردیا با ترانه تصمیم به ازدواج گرفتن که البته مسببش هم من بودم. بردیا با ترانه که برای عیادت من به رشت امده بود صحبت کرد و هردو به این نتیجه رسیدند که همدیگر را دوست دارند. ولی به خاطر اینکه بردیا هنوز امادگی این را نداشت که زندگی مشترکی را شروع کند و روی پای خودش بایستد باید مقداری صبر میکردند
آرش با شیما عقد کردند. که این یکی باعث تعجب همه در فامیل بود. چون تازه شیما دیپلمش را گرفته بود و این موضوع یکم در فامیل غیر منتظره بود. حسام و الهه در همان ماه نامزدی گرفتند و یک ماه بعد هم به سر خانه و زندگی اشان رفتند. به قول خاله لیلا:« اینا توی همه چیزشون عجله داشتن. حتی بچه دار شدنشون»
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat