eitaa logo
شهداءومهدویت
7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🎗 🤹‍♀️ چایی ام را از روی میز برداشم و از آشپزخانه خارج شدم که با شخصی برخورد کردم. چایی روی قفسه ی سینه ام برگشت و جیغم به هوا رفت. لیوان بی هوا از دستم افتاد و صدایش کل خانه را برداشت. _ باران چی شدی؟ سوختی؟ کجاته باران؟ هان؟ اشک هایم پشت هم می آمدند. صدایم را در گلویم خفه کرده بودم و فقط اشک می ریختم. اولین نفر ترانه بود که به سمت آشپز خانه دوید . _ خدا مرگم بده... چی شده؟ _ نمی دونم بابا. داشتم می رفتم توی آشپزخانه که یهو اومد جلوم. چایی تویی دستش بود ریختش روی قفسه ی سینه اش..! بردیا و سوده و یاشار هم وارد آشپزخانه شدند. ترانه لیوان آب قندی را به دستم داد و گفت: باران جونم بخور...ضعف کردی. بردیا لیوان آب قند را از دستش گرفت و گفت: چی چیو ضعف کردی؟ این سوخته تو می گی ضعف کردی؟ مگه فشارش افتاده که میگی ضعف کردی؟.... دستشو بگیر ببریمش بالا یکم پماد سوختگی براش بزنیم تا بدنش تاول نزده. ترانه یک دستم را گرفت و بردیا هم دست دیگرم را. لباسم را عوض کردم . الکی نشسته بودم و اشک می ریختم. هرچند سوزشش بند آمده بود ولی اشکم بند نمی آمد. _ باران خیلی میسوزه نه؟... باران می خوای به بردیا بگم بریم درمانگاه؟ سرم را به علامت نه تکان دادم. ترانه با ناراحتی خیره شده بود بهم . اشک هایم را پاک کردم و رو به سوده گفتم: سوده جون ... فدات بشم اینو برش دار ببر. الانه که بزنه زیر گریه. حالا کی حوصله داره اینو جمع کنه. سوده اشاره ای به ترانه کرد و گفت: پاشو ببینم...پاشو بذار یکم استراحت کنه. خوب میشه. هردو از اتاق خارج شدند. روی تختم دراز شدم و سراغ گوشیم رفتم. عکسش را آوردم و رو بهش گفتم: هم دلمو سوزوندی...هم .... ای نامرد. options را باز کردم روی کلمه ی delete فشار دادم. نفسی کشیدم و یک قطره اشک دیگر چکید. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat