eitaa logo
شهداءومهدویت
6.8هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2هزار ویدیو
33 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🎗 🤹‍♀️ دو دقیقه به دو دقیقه گوشیم را نگاه می کردم ولی خبری از کیان نبود. انقدر به گوشیم زل زدم تا خوابم برد. با تکانی از خواب بیدار شدم. ترانه بالای سرم ایستاده بود . دستم را روی چشمانم گذاشتم تا نور چشمانم را اذیت نکند _ چیه ترانه؟ _ پاشو باران... می خوایم شام بریم بیرون! _ به چه مناسبت؟ لبخند مرموزی زد و گفت: حالا وقتی رفتیم مناسبتش رو هم میفهمی...پاشو! انقدر خوابم می آمد که حوصله ی بیرون رفتن را هم نداشتم. دوباره روی تختم دراز کشیدم و گفتم: خوش بگذره...من نمیام...حالشو ندارم. _حالشو ندارم یعنی چی؟ پاشو ببینم. _ ترانه جان باور کن حسش نیست. _ موضوع خاصه ها... به خاطر من و بردیا بیاااا اگر قبول نمی کردم تا دو روز دیگر بالای سرم می ایستاد و غر می زد. نیم خیز شدم وگفتم: باشه...برو منم آماده میشم میام. لبخندی زد و از در خارج شد. ولی هر کاری می کردم حوصله ی بلند شدن نداشتم. دوباره به گوشیم نگاهی انداختم. تنها یک اس ام اس از سارا بود و همین...! به سرویس داخل اتاقم رفتم و ابی به دست و صورتم زدم. کمی که حالم جا آمد به سراغ کمدم رفتم. مانتوی مشکی ام که جنس پاییزه ای داشت را برداشتم و به همراه یک جین آبی روشن پوشیدم. شال آبی ام را هم روی سرم تنظیم کردم. رنگ صورتم کمی پریده به نظر می رسید. کمی رژگونه زدم و بالاخره از آینه دل کندم. هرچند همه ی اینها تنها یک ربع زمان برد. از پله ها سرازیر شدم که به یاد آوردم گوشی ام را روی تختم جا گذاشتم. دوباره به اتاقم برگشتم و گوشی ام را برداشتم. از اتاق که خارج شدم صدای تیام و سوده توجهم را به خودشون جلب کرد. اتاق مشترک سوده و ترانه کنار اتاق من قرار داشت و برای همین خیلی راحت صدا رد و بدل می شد. _ تا کی می خوای این بازی رو ادامه بدی؟ _ سوده خواهش می کنم بس کن...تو مگه نمی خوای به آرزوت برسی؟ _ تیام من پست نیستم! _ تو فقط داری بهش محبت می کنی! می فهمی؟ _ تیام مشکل تو اینه که خیلی خودتو عاقل می دونی. ولی در حد یه بچه هم نمی فهمی! تو باید با اون حرف بزنی؟! در به شدت باز شد . من که آمادگی این اتفاق را نداشتم هنوز پشت در اتاقم ایستاده بودم. تیام که من را دید در جا ایستاد و گفت: آماده ای؟ 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat