#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتنودنهم
من نمی دانم اگر این ستون کنار اوپن را نمی گذاشتند چی می شد؟ مثل هزاران بار دیگر شانه ام بهش برخورد کرد و از دردش صورتم جمع شد. بی خیال شانه درد شدم و به سمت تلفن شیرجه زدم.
_بله؟
_سلام باران جون.. خوبی مادر؟
_ سلام خاله . خوبین شما؟
_ خوبم عزیزم. مرسی. باران جان عزیزم ساعت 6 صبح امروز الهه فارق شد. بهم گفته بود بهت خبر بدم. ولی راستش فراموش کردم. انقدر درگیری داشتم که یادم رفت. الان تازه یادم افتاد.
نیشم تا بنا گوشم باز شد و گفتم: واقعا؟ خاله جفتشون سالمن؟
_ اره عزیز دلم. خدارو شکر جفتشون سالمن. هم خانم خوشگله. هم مامان مشکله.
_ وا خاله چرا مشکل؟
_ نمی دونی چه نازی داره برای این حسام بنده خدا می کنه. از صبح تا الان هزارتا سرویس داده به این پسره ی بنده خدا.
_ خاله شما شریک دزدین یا رفیق قافله؟
_ من با دزدا شریک نمیشم.
خنده ای کردم و گفتم :چه بیمارستانی هستین خاله؟
خاله ادرس بیمارستان را بهم داد و خداحافظی کرد. گوشی را برداشتم و با بردیا تماس گرفتم...« مشترک مورد نظر خاموش می باشد»
معلوم نبود این چرا مبایل خریده. البته برای موقعی که با ترانه با هم نبودند خوب بود و دائما گوشیش روشن بود. ولی در بقیه موارد که پیش ترانه بود دیگه نیازی به گوشی نمی دید.خاموش هم میشد می شد دیگه... به قول خودش گوشی می خوام چی کار؟!
شماره ی ترانه را گرفتم. ولی ان هم در دسترس نبود. نمی دانستم باید چی کار کنم. دقیقا نمی دانستم که کلید دارند یا نه. هر کاری کردم که شماره ی تیام را به خاطر بیارم فایده نداشت. خیلی وقت بود که باهاش کاری نداشتم. چه برسد به اینکه بهش زنگ بزنم.به ساعتم نگاه کردم. از دست خاله. اگر زودتر خبر داده بود حداقل تیام و سوده از خانه خارج نمی شدند. سراغ گوشیم رفتم. ولی خبری از هیچ شماره ای نبود. تازه به یاد آوردم که هفته ی پیش که به تهران رفته بودم سامان پسر یکی از دوست های بابا گوشیم را خواست . منم که ماشالله... بی خیال. گوشیم را به دستش دادم و ان هم همه ی شماره های گوشیم را پاک کرد.
( به من چه که اینا همشون به فکر نامزد بازی افتادند. اه... خیلی خوشم میاد ازشون. اصلا حقشونه. می خواستن کلید ببرن)
پله ها را دوتا یکی بالا رفتم و به سرعت آماده شدم. شال سفیدم را برداشتم و با مانتوی سفید مشکی ام پوشیدم. آرایش ملایمی کردم و ساعت بند سفید و مشکی ام را که کادوی تولدم از طرف امین و سارا بود برداشتم و به دست کردم. سوئیچ ماشین را برداشتم و به طرف حیاط به راه افتادم. تا از پارکینگ خارج شدم چشمم به ماشین تیام افتاد که پشت در پارکینگ بود. مثل همیشه که تا نگاهم بهش می افتاد اخم می کردم، اخم هایم در هم رفت و خیره نگاهش کردم. فرمان را بیشتر در دستم فشردم. با سر اشاره کردم که دنده عقب برود.
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat