#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتصدیازدهم
بغضی به گلویم چنگ زد. اشکی از گوشه ی چشمم چکید... ! شاید گریه کردنم بی دلیل بود... شاید اگر کسی اون لحظه می توانست بهم می گفت که مگر می شناختیش؟ مگر عزیزت بود؟ که چی که الان داری آبغوره می گیری؟
ولی تنها چیزی که من را اذیت می کرد سن کمش بود و حرف هایش... حرف هایی که بوی حسرت می داد. حسرت مادر داشتن...!
اشک هایم را پاک کردم و از جایم بلند شدم. دکتر هم به تبعیت از من برخاست. از پرستار تشکر کردیم و از آن بخش خارج شدیم.
_ خوبی؟
به دکتر نگاهی انداختم و با سر حرفش را تایید کردم و گفتم: امروز خیلی به شما زحمت دادم. شرمنده...
_ یه سوال...؟
_ بفرمایید؟
_ حالا چرا دنبال تاییده هستی؟ یه سری اتفاقات افتاده و تو الان همه رو به یاد آوردی.مگه چیه؟ دنبال چی هستی؟
_ دکتر یه نفر توی این مدت که من توی کما بودم یه سری اعترافات پیشم کرده... اون اعترافاته که برام مهمه! برای اونا بود که دنبال تاییدیه هستم.
_ اوه اوه... جنایی شد. اعتراف به چی؟ به قتل؟
به زور لبخندی زدم که فکر کنم بیشتر شبیه به دهن کجی بود و گفتم: نه دکتر...اعترافاتی که میشه زندگی یه دختر رو به یه سمت دیگه جریان بده.
_ پس اعتراف به عشق بوده...
_ یه جورایی!
_ امیدوارم این اعترافاتو توی بیداری هم ازش بگیری.
20 دقیقه ای بود که منتظر بودم ولی ازش خبری نشده بود. مثل هر زمان دیگه که استرس داشتم لب پایینم می لرزید. داشتم پوست لبم را می کندم که گارسون برای بار دوم توی اون 20 دقیقه به سراغم آمد و پرسید: چیزی براتون بیارم خانم؟
سرم را بلند کردم و گفتم: آقای محترم من که به شما گفتم...منتظر کسی هستم.
به ساعتم نگاهی انداختم. هرچند من 10 دقیقه زود تر آمده بودم ولی ساعت 2:10 بود و قرار ما ساعت 2 بود.
( اگه بخواد از الان اینجوری حرصم بده اصلا نمی خوام...چه دورم برداشتم... اصلا معلوم نی بپذیره یا نه...) . پوست لبم را آنچنان کندم که طعم شور خون را احساس کردم.دست بردم تا دستمالی بردارم که بالای سرم ظاهر شد.
_ سلام...
از جایم بلند شدم و جواب سلامش را دادم و اشاره به صندلی کردم تا بنشیند .
_ اوه... خانم بردباری لبتون داره خون میاد!
دوباره به یاد لبم افتادم. دستمالی برداشتم و لبم را پاک کردم.
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat