eitaa logo
شهداءومهدویت
7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
امام زمانیم: 🎗 🤹‍♀️ تا زمانی که حسام بیاید با الهه در مورد دانشگاه حرف زدیم. الهه یک سال مرخصی گرفته بود تا به شقایق برسد و من توی این مدت تنها بودم. البته سارا و امین تمام کلاس هایشان با من مشترک بود. ولی هیچ کدام جای الهه را برای من پر نمی کردند. حسام که آمد من هم از الهه خداحافظی کردم و از بیمارستان خارج شدم. اولین تاکسی که پیدا کردم سوار شدم و به سمت خانه به راه افتادم. توی افکارم قوطه ور بودم که صدای پسر جوان که با دختر همراهش صحبت می کرد توجهم را جلب کرد: _ مطمئن باش من چیزی رو از تو پنهان نمی کنم. _ کیان نمی دونم چرا ولی هر کاری می کنم که حرفاتو باور کنم نمیتونم. باورم نمیشه تو فقط نقش بازی کردی. _ کیانا به جان مامان من دروغ نگفتم. من فقط در برابر پولی که گرفتم برای اون دختر نقش بازی کردم. همین. _ فکر می کنی که کار درستی کردی؟ _ بابا اونم بد بخت تر از ما بود. اون میخواست به صاحب خانه اش که یه مرد لندهور بود و سالی یه بار میومد اینجا و مستاجرش را عوض می کرد ثابت کنه که متاهله. همین... کیانا تو خواهر منی. چرا نباید حرفای منو باور کنی؟ تا حالا چند بار ازم دروغ شنیدی؟ مغزم قفل کرده بود. باورم نمی شد. یعنی می توانست کمکم کند؟ اما اگر خواهرش مخالفت می کرد چی؟ نگاهم به خیابان افتاد. فقط دو چهار راه به پیاده شدنم مانده بود و هر لحظه امکان پیاده شدن آنها بود. سریع دفترچه یادداشت و خودکار را از کیفم درآوردم و شماره ی گوشیم را روی آن نوشتم. رو به دختر کردم و گفتم: ببخشید خانم من ناخواسته حرف های شما رو شنیدم. ازتون خواهش می کنم که با من تماس بگیرین. باور کنین که به کمکتون نیاز دارم. دختر که کیانا نام داشت با سر در گمی نگاهی به من کرد و گفت: منظورتونو نمی فهمم؟! چه کمکی؟ نگاه التماس آمیزم را به پسر دوختم و گفتم: آقا خواهش می کنم! پسر که منظور من را فهمیده بود دست دراز کرد و برگه را از من گرفت و گفت : باهاتون تماس می گیریم. لبخندی از سر آرامش زدمو از راننده خواستم تا بایستد. وقتی از ماشین پیاده شدم دوباره سرم را از شیشه داخل کردم و گفتم: یادتون باشه به کمکتون احتیاج دارم. پسر سری تکان داد و ماشین به راه افتاد. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat