#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتنودهشتم
من را با یک عالمه فکر و خیال تنها گذاشت و از در خارج شد.
***
از ویبره ی گوشیم بیدار شدم. الهه بود که اس داده بود.
_salam jigar…bidari?
_ khab boodam. Bidaram kardi.
_ ey vay. Khob boro bekhab. Mozahemet nemisham.
_az key ta hala enghadr ba adab shodi?
_ az vaghti pofak namaki chakelz umade.
_ loose bi namak… chi kar dari?
_ mikham bezangam behet. Mitooni beharfi?
_ are baba. Bezang…
به محض اینکه اس ام اسم دلیور شد گوشیم زنگ خورد.
_ سلام به دختر مریضمون.
_ سلام به عروس خانم خوشگلمون. چطوری؟
_ خوووووب.چه خفلا...
_هیچی.
_ باران این مدت که بیهوش بودی خیلی دلم برات تنگ شده بود. البته یه مشکل دیگه هم داشتم.
_ چی؟
_ اینکه کسی نبود بهم بگه تپل...
لبخندی زدم و گفتم: جون به جونت کنن...
حرفم و قطع کرد و گفت: دلم برای این تیکه ات هم تنگولیده بود. اره... جون به جونمم کنن ادم نمیشم. دوست توام دیگه. چی کارش میشه کرد؟
_ خودتو به من نبند.... بسه دیگه. انقدر جنگولک بازی در نیار. بگو ببینم چی کارم داری؟
بی مقدمه رفت سر اصل مطلب: می خوام از اون روز ازت بپرسم. حالشو داری؟
_ از کدوم روز؟
_ از اون روزی که دانشگاه و پیچوندی و سپردی که به بردیا هم نگم. می خوام در مورد تیام بدونم.در مورد رابطه ای که بین شما دوتاست.
کمرم را صاف کردم و به تخت تکیه دادم. انژیو کتی که توی دستم بود بر اثر فشاری که به دستم برای بلند کردنم اورده بودم بیشتر توی دستم فرو رفت و باعث درد شدیدی شد که توی دستم پیچید.نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم روی حرف الهه تمرکز کنم.
_ ما هیچ رابطه ای بینمون نیستش الهه.
_ باورم نمیشه....
_ میخوای باور کن. میخوای نکن. کاری از دستم بر نمیاد.
_ باران من حاضرم به جون خودت که برام خیلی عزیزه قسم بخورم که تو تیامو دوست داری. اگه دروغ می گم بگو.
خیلی خونسرد گفتم: آره... که چی؟
_ پس درست حدس زده بودم.
_ آره... البته کار سختی هم نبود.
_ اون چی ؟
_ نه!
_ نه؟؟؟؟!
_ نه. دوسم نداره.
_ باران نکنه که تو بهش پیشنهاد دادی؟ آره؟ باران تو که این کارو نکردی؟آره دیگه... لابد اونروز برده بودیش تا بهش بگی که دوسش داری؟! نه؟
_ مگه من مثل توام. نخیر. این کارا رو هم نکردم.
_ پس از کجا میدونی دوستت نداره؟
_ چون میشناسمش... ! راستش با ترانه هم صحبت کردم.. اونم بهم گفت که بی خیال تیام بشم. ولی دلیلش رو نگفت.
_ پس انشالله بنده نفر اخرم که دارم از این جریان با خبر میشم دیگه. نه؟ ترانه خانم باید بدونه و من ندونم؟ البته اره دیگه. معلومه که من غریبه ام. ترانه خانم عروس آیندتونه. بایدم از همه چی با خبر باشه.
_ الهه انقدر چرت و پرت نگو. انقدر هم غرغر نکن.
_ حالا اون روز چرا تو دم دانشگاه اون بلا سرت اومد؟ مگه نگفتی با تیامی و دانشگاه نمیای. باران جون مادرت بگو جریان چی بود دیگه. من دارم از فضولی خفه میشم.
نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم. از همان روزی که از خانه ی خودشون می آمدم و ترانه و تیام را با هم دیده بودم گفتم تا روزی که ان بلا سرم امد.
_ باران یه چیزیو می دونی؟
_ چی؟
_ اینکه خیلی ادم تو داری هستی. این همه مدت گذشته و تو به من هیچ حرفی نزده بودی. واقعا که....
_ آخه راستش هیچ علاقه ای نداشتم که جلوی دیگران خرد بشم. می فهمی که..
_ آره عزیزم...راستی باران..
_ جانم؟
_ می گم از این مدت که توی کما بودی چیزی به خاطر نداری؟
_ نه...چه چیزی باید به خاطر داشته باشم؟
_ گفتم شاید مثل این فیلما تو هم وقتی توی کما بودی به این و اون سر می زدی و روح بازی می کردی...
_ برو بابا توام. دستم انداختی؟
_ تو به این چیزا اعتقاد نداری؟
_ معلومه که دارم. ولی خب...
هرچی گشتم تا جواب دندان شکن و قانع کننده ای بهش بدهم چیزی به نظرم نرسید. به همین خاطر تنها گفتم: اگرم روح بودم و به این و اون سر می زدم الان چیزی به خاطر ندارم.
_ اوکی... برو مواظب خودت باش. فردا میام دیدنت. راستی باران...
_ جان؟
_ شیوا جون چند بار خواست بیاد دیدنت ولی من گفتم ممنوع الملاقاتی. فکر کنم کم کم داره دیوونه ات میشه.
_ برو انقدر نمک نریز. دیوونه.
_ دیوونه خودتی و اون داداش منگلت.
_ به بردیا چی کار داری؟
_ دلیل دارم.یادت باشه بعدا جریان روز تصادفتو برات تعریف کنم که چه بلایی سرم اورد.
_باشه. یادم می مونه. کاری نداری؟
_ نه عزیز دلم...بای...
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat