eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🎗 🤹‍♀️ من را با یک عالمه فکر و خیال تنها گذاشت و از در خارج شد. *** از ویبره ی گوشیم بیدار شدم. الهه بود که اس داده بود. _salam jigar…bidari? _ khab boodam. Bidaram kardi. _ ey vay. Khob boro bekhab. Mozahemet nemisham. _az key ta hala enghadr ba adab shodi? _ az vaghti pofak namaki chakelz umade. _ loose bi namak… chi kar dari? _ mikham bezangam behet. Mitooni beharfi? _ are baba. Bezang… به محض اینکه اس ام اسم دلیور شد گوشیم زنگ خورد. _ سلام به دختر مریضمون. _ سلام به عروس خانم خوشگلمون. چطوری؟ _ خوووووب.چه خفلا... _هیچی. _ باران این مدت که بیهوش بودی خیلی دلم برات تنگ شده بود. البته یه مشکل دیگه هم داشتم. _ چی؟ _ اینکه کسی نبود بهم بگه تپل... لبخندی زدم و گفتم: جون به جونت کنن... حرفم و قطع کرد و گفت: دلم برای این تیکه ات هم تنگولیده بود. اره... جون به جونمم کنن ادم نمیشم. دوست توام دیگه. چی کارش میشه کرد؟ _ خودتو به من نبند.... بسه دیگه. انقدر جنگولک بازی در نیار. بگو ببینم چی کارم داری؟ بی مقدمه رفت سر اصل مطلب: می خوام از اون روز ازت بپرسم. حالشو داری؟ _ از کدوم روز؟ _ از اون روزی که دانشگاه و پیچوندی و سپردی که به بردیا هم نگم. می خوام در مورد تیام بدونم.در مورد رابطه ای که بین شما دوتاست. کمرم را صاف کردم و به تخت تکیه دادم. انژیو کتی که توی دستم بود بر اثر فشاری که به دستم برای بلند کردنم اورده بودم بیشتر توی دستم فرو رفت و باعث درد شدیدی شد که توی دستم پیچید.نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم روی حرف الهه تمرکز کنم. _ ما هیچ رابطه ای بینمون نیستش الهه. _ باورم نمیشه.... _ میخوای باور کن. میخوای نکن. کاری از دستم بر نمیاد. _ باران من حاضرم به جون خودت که برام خیلی عزیزه قسم بخورم که تو تیامو دوست داری. اگه دروغ می گم بگو. خیلی خونسرد گفتم: آره... که چی؟ _ پس درست حدس زده بودم. _ آره... البته کار سختی هم نبود. _ اون چی ؟ _ نه! _ نه؟؟؟؟! _ نه. دوسم نداره. _ باران نکنه که تو بهش پیشنهاد دادی؟ آره؟ باران تو که این کارو نکردی؟آره دیگه... لابد اونروز برده بودیش تا بهش بگی که دوسش داری؟! نه؟ _ مگه من مثل توام. نخیر. این کارا رو هم نکردم. _ پس از کجا میدونی دوستت نداره؟ _ چون میشناسمش... ! راستش با ترانه هم صحبت کردم.. اونم بهم گفت که بی خیال تیام بشم. ولی دلیلش رو نگفت. _ پس انشالله بنده نفر اخرم که دارم از این جریان با خبر میشم دیگه. نه؟ ترانه خانم باید بدونه و من ندونم؟ البته اره دیگه. معلومه که من غریبه ام. ترانه خانم عروس آیندتونه. بایدم از همه چی با خبر باشه. _ الهه انقدر چرت و پرت نگو. انقدر هم غرغر نکن. _ حالا اون روز چرا تو دم دانشگاه اون بلا سرت اومد؟ مگه نگفتی با تیامی و دانشگاه نمیای. باران جون مادرت بگو جریان چی بود دیگه. من دارم از فضولی خفه میشم. نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم. از همان روزی که از خانه ی خودشون می آمدم و ترانه و تیام را با هم دیده بودم گفتم تا روزی که ان بلا سرم امد. _ باران یه چیزیو می دونی؟ _ چی؟ _ اینکه خیلی ادم تو داری هستی. این همه مدت گذشته و تو به من هیچ حرفی نزده بودی. واقعا که.... _ آخه راستش هیچ علاقه ای نداشتم که جلوی دیگران خرد بشم. می فهمی که.. _ آره عزیزم...راستی باران.. _ جانم؟ _ می گم از این مدت که توی کما بودی چیزی به خاطر نداری؟ _ نه...چه چیزی باید به خاطر داشته باشم؟ _ گفتم شاید مثل این فیلما تو هم وقتی توی کما بودی به این و اون سر می زدی و روح بازی می کردی... _ برو بابا توام. دستم انداختی؟ _ تو به این چیزا اعتقاد نداری؟ _ معلومه که دارم. ولی خب... هرچی گشتم تا جواب دندان شکن و قانع کننده ای بهش بدهم چیزی به نظرم نرسید. به همین خاطر تنها گفتم: اگرم روح بودم و به این و اون سر می زدم الان چیزی به خاطر ندارم. _ اوکی... برو مواظب خودت باش. فردا میام دیدنت. راستی باران... _ جان؟ _ شیوا جون چند بار خواست بیاد دیدنت ولی من گفتم ممنوع الملاقاتی. فکر کنم کم کم داره دیوونه ات میشه. _ برو انقدر نمک نریز. دیوونه. _ دیوونه خودتی و اون داداش منگلت. _ به بردیا چی کار داری؟ _ دلیل دارم.یادت باشه بعدا جریان روز تصادفتو برات تعریف کنم که چه بلایی سرم اورد. _باشه. یادم می مونه. کاری نداری؟ _ نه عزیز دلم...بای... 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat