#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتصدششم
_ علیک سلام خانم.... منم خوبم. همه سلام رسوندن... اونام خوبن... تو چطوری؟ چه خبرا؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم: خب حالا. سلام. ماشینم کو؟
_ حقا که ندید بدیدی باران. دست ساراست. منو فرستاده دنبالت.
به محض اینکه گارد گرفتم تا اعتراض کنم ماشین را روبه روی یک مغازه نگه داشت و پیاده شد. تا آمدن امین با سارا تماس گرفتم ولی فایده ای نداشت چون اصلا بر نمی داشت.
نزدیک دانشگاه بودیم که گوشیم زنگ خورد.
_ سلام داداشی...
_ سلام.خوبی؟ هنوز بیمارستانی؟
_ نه. دارم میرم دانشگاه.
_ تو که گفتی ماشینت دست ساراست. اومده دنبالت؟
_ نه بابا... اون خواب آلو مگه از خوابش میگذره؟ امین اومد دنبالم.
_باشه پس مواظب خودت باش. کاری نداری؟
_ نه... فدات. بای بای.
امین_ بدو بپر پایین که تا 5 مین دیگه کلاس شروع میشه.
از ماشین پیاده شدیم و هردو شروع به دیویدن کردیم. داشتیم از پله ها بالا می رفتیم که استاد را دیدم. قدم های بلندش را پشت هم بر می داشت و فقط چند قدم مانده بود که به کلاس برسد. از شانسمان با کاویانی هم کلاس داشتیم. استاد بدی نبود ولی اخلاق دیسیپرینی ای داشت. اگر حتی یک صدم ثانیه دیر تر از خودش می رسیدی دیگر اجازه وارد شدن به کلاسش را نداشتی.
اشاره ای به امین کردم و هردو با یک سبقت ازش وارد کلاس شدیم. به سمت سارا رفتم و در کنارش جای گرفتم. آرام از رانش نیشگونی گرفتم و همراه بقیه ی بچه ها به احترام استاد از جا بلند شدم.
_ چته چرا وحشی بازی در میاری؟
_ اگه من این دفعه به تو ماشین دادم... نزدیک بود کلاسو از دست بدم.
استاد_ لطفا سکوت...
با این کلمه ی استاد همه ی صدا ها از جمله صدای من و سارا در گلو خفه شد. در طول کلاس دائما حواسم به مدتی بود که در کما بودم. افکارم شاخ و برگ پیدا کرد و به کیان رسید. پسری که در موردش هیچ چیز نمی دانستم بجز اینکه اسمش کیان است. واقعا چطور حاضر شده بودم بهش اطمینان کنم؟
_ خانم بردباری معلوم هست حواستون کجاست؟... نمی خواهید جواب سوال من رو بدید؟
با صدای استاد که مرا مخاطب قرار داده بود به خودم آمدم و ازش عذر خواهی کردم. همان لحظه بود که صدای گوشیم بلند شد.
_ هر دم از این باغ بری می رسد... گوشیه کیه؟
همه سکوت کرده بودند . دستم را آرام بالا بردم و گفتم: شرمنده استاد. فراموش کردم که خاموشش کنم.
_ بفرمایید بیرون خانم.
نفس عصبی ای کشیدم و از جایم بلند شدم. کیف و کلاسورم را هم برداشتم و با یک عذر خواهی دیگر از کلاس خارج شدم.
نگاهی به گوشی انداختم . شماره ناشناس بود. دوباره گوشی در دستانم زنگ خورد. سریع برداشتم و گفتم: بله بفرمایید؟
_ سلام خانم برباری...؟!
_ بله...شما؟
_بنده کیان هستم...امروز افتخار آشنایی با شما رو پیدا کردم.
_ اوه...بله بله. واقعا ممنونم که تماس گرفتید.
_ خواهش می کنم. حالا میشه بگین که من چه کمکی می تونم به شما بکنم؟
_ میشه حضوری ببینمتون؟
_ البته... کی و کجا؟
_ امروز ساعت 2 کافیشاپ تارا. چطوره؟
_ خوبه فقط من آدرس این کافیشاپ رو نمی دانم. میشه لطف کنید و بگید کجاست؟
_البته.
آدرس را برایش گفتم و گوشی را قطع کردم. از راه رو می گذشتم که اطلاعیه ای روی برد نظرم را جلب کرد. به مناسبت 22 بهمن قرار بود جشنی برپا بشود. و از بچه هایی که در موسیقی سررشته ای داشتند خواسته بودند تا با یکی از پسر های سال سومی به اسم جهانبخش در میان بگذارند.
( خب باران جون کلاسو که از دست دادی... بروحداقل ببین اینجا به درد می خوری یا نه... بالاخره دوساله داری یاد می گیری. ببین این همه پول کلاس دادی میشه روت حساب کرد یا نه؟)
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat