eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🎗 🤹‍♀️ _ می خوایم شام بخوریم بیاین تو.... هردو از صدای تیام از جا پریدیم. تیام پشتش را کرد و بی هیچ حرف دیگری به سمت داخل ساختمان به راه افتاد. به سمت کیان برگشتم و با حرکت لبهایم گفتم: یعنی شنید؟ دست هایش را از دو طرف باز کرد و سر تکان داد. شروع به قدم برداشتن در کنارم کرد و گفت: باران خانم میگی شنید؟ چپ چپی نگاهش کردم و گفتم: خوبه من همین الان این سوال رو ازت کردم. _ باران تو باید موقعیت حرف زدن بهش بدی... _ نه بابا...این موقعیتو اونوقت از کجا بیارم؟ _ اینو دیگه نمی دونم...ولی باید مهلت پیدا کنه تا احساسش رو بروز بده. _ حالا باید ببینم چی میشه. وقتی به داخل سالن رفتیم همه سر میز نشسسته بودند . تنها دو صندلی در کنار هم خالی بود . هر دو کنار هم نشستیم. سر بلند کردم تا غذا بکشم که نگاهم در نگاهش قفل شد. هردو تنها خیره شده بودیم به هم. هر کاری می کردم تا نگاهم را ازش بگیرم نمی توانستم. با ضربه ای که به پهلویم خورد مجبور شدم و از آن چشمان دل کندم. به کیان که به پهلویم زده بود نگاه کردم ولی اون اصلا نگاهم نمی کرد. متوجه شدم برای این که جلب توجه نکنم این کار را کرده است. تا بعد از شام همه در سکوت به سر می بردند. بعد از شام هم به بهانه ی جمع کردن ظروف برخلاف اصرار های ترانه و سوده به آشپزخانه رفتم تا این که یاشار صدایم زد . _ باران جان آقا کیان دارن میرن. ( به ...به...چه حضور این کیان خوب بوده...همه مودب شدن!)... کیان بعد از این که با بردیا دست داد رو به تیام دستش را دراز کرد که تیام با لحن خیلی بدی گفت: شرمنده دستم خیسه.... وبدون هیچ حرف دیگری حتی خداحافظی پشت به کیان کرد و به داخل برگشت. سوده برای رفع و رجوی کار تیام گفت: خب دیگه... هممون جفتمون رو پیدا کردیم و میدونیم که الان لازمه که بریم تو...بابا شاید بخوان حرفی بزنن...چرا همه اینجا وایستادین؟ بریم دیگه؟ و بدون اینکه منتظر دیگران بماند یک بار دیگر رو به کیان کرد و گفت: آقا کیان برای جفتتون آرزوی موفقیت دارم....خدا نگهدار. وقتی تنها شدیم گفت: باران خانم چرا گرفته ای؟ _ کیان من واقعا شرمنده ام....و بی اختیار اشک هایم روان شد. مستاصل نگاهم می کرد و نمی دانست باید چه کند. دستش را به آرامی به سمت صورتم آورد ولی در لحظه ی آخر پشیمان شد دستش را کشید. با صدایی که لرزشش کاملا مشهود بود گفت: گریه نداره که دختره ی ... چی می تونم به تو بگم؟ آخه خنگ خدا تو باید خوشحال باشی...می فهمی؟ دماغم را بالا کشیدم و گفتم: من منظورم اینه که...اون حق نداشت به تو توهین کنه! _ آخه توهینی نکرد که... گفتم که...باید خوشحالم باشی. اولین عکس العملو نشون داد...و...و این خودش یه برده! پشتش را به من کرد و ادامه داد: من دیگه باید برم. مامان اینا تنهان! تو دیگه کاری با من نداری؟ صدایم از بغض خش دار شده بود...گفتم: نه...سلام به خواهرتم برسون...ازش بابت اینکه قبول کرده تشکر کن. فقط دیروقته داری میری. میخوای ماشینو ببری؟ لبخندی زد وگفت: هیچی دیگه...میخوای آقا تیام منو بکشه؟ اخمی کردم و گفتم: به اون چه ربطی داره؟ _ خیلو خب بابا...چرا جبهه میگیری؟ یه چیزی گفتم حالا...من رفتم دیگه همانجا ایستادم و به رفتنش خیره شدم. از پشت خیلی چهار شانه به نظر می رسید. البته چهار شانه هم بود. یک چیزی کم داشت...ولی چی؟ (این چی کم داره؟ ....وای ی ی ی !) به سمتم برگشت و شروع کرد به دویدن.: باران چیه؟ چرا داد زدی؟ _ من مگه داد زدم؟ با نگاه عاقل اندرسفیهی گفت: باران خانم خوبی؟...مگه همین الان داد نزدی وای ی ی ی؟! لبم را گزیدم و گفتم: ای بابا... من دوباره بلند فکر کردم...ببخشید! 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat