#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتصدبیستنهم
خانم بردباری یه چند لحظه وقت دارین؟
_ در چه موردی؟
_ راستش می خواستم در مورد .... می خواستم باهاتون حرف بزنم.
_ خب بفرمایین...
_ اینجا؟!
_ ببخشید پس کجا؟
_ راستش من اصلا اینجا راحت نیستم... اگه میشه باهم بریم یه پارکی چیزی...
ابرویم را بالا انداختم و گفتم: ببینید آقای محسنی من یک بار دیگه هم بهتون گفتم... بنده قصد ازدواج ندارم...با اجازه.
به محض اینکه آخرین حرف از دهانم خارج شد به سمت ماشینم به راه افتادم. انقدر ذهنم مشغول بود که ماشینی که به سمتم می آمد را ندیدم. تنها لحظه ی آخر صدای بوقش بود که باعث شد دستهایم را روی صورتم قرار بدم و بی اختیار جیغی از ته دل بکشم.
_ عاشقی؟؟؟...اگه سرعتم بالا بود که زده بودم لهت کرده بودم دختر...
نفسی از سر آسودگی کشیدم و از راننده که کاملا عصبی می نمود عذر خواهی کردم. از خیابان گذشتم و بالاخره به ماشینم رسیدم. ریموت ماشین را که از کیفم خارج کردم صدایش را از پشتم شنیدم: اون چه وضع رد شدن بود؟ نزدیک بود بمیری...!
نگاهش کردم...شلوار جین با یک پلیور آبی و کاپشنی به همان رنگ.. موهایش را مثل همیشه رو به بالا شانه زده بود ولی رنگش پریده به نظر می رسید.
_ شاخ دارم یا دم که اینجوری نگام می کنی؟
لبخندی به صورتم نشاندم و گفتم: هیچ کدوم...تو اینجا چی کار می کنی؟
_ اشکالی داره؟
_ سوار شو...!...انقدر برای من جذبه نگیر .
بعد از اینکه سوار شد با لحن مظلومی گفت: میشه امروز یکم باهم باشیم؟
بدون اینکه نگاهی بهش بیندازم گفتم: چطور مگه؟ مگه کاریم داری؟
کمی از تن صدایش کاسته شد و گفت:نه، هیچی...فقط اومدم دنبالت که کمی باهم بریم بگردیم.
لبخندی زدم و کنار خیابان ماشین را نگه داشتم. متعجب گفت:
چرا وایسادی؟ کاری داری اینجا؟
بی حرف از ماشین پیاده شدم و به سمت دیگر ماشین رفتم. در را باز کردم و دست به سینه بهش خیره شدم.
_ باران خوبی؟ چته؟
_ چته و ... 100بار بهت گفتم از این کلمه بدم میاد. نگو دیگه...پاشو بشین پشت فرمون.
_ واسه چی اونوقت؟
_ واسه بیشتر این تیام و دق میدم.
نیشخندی زد و پشت فرمون نشست. دستگاه پخش را روشن کرد و هردو در فکر های خود فرو رفتیم. به امیر حسین محسنی فکر کردم. چند ماهی بود که دائما درخواستش را تکرار می کرد. پسر بدی نبود ولی مهم این بود که هیچ احساسی بهش نداشتم.
_ میشه انقدر به این و اون فکر نکنی؟
با تعجب از نوع حرف زدنش به سمتش برگشتم و گفتم: وا؟ مگه تو میدونی اصلا من به چی داشتم فکر می کردم؟
_ همچینا هم سخت نیست...مسلما به تیام فکر می کردی دیگه.
ابروهایم را در هم گره کردم و گفتم: اتفاقا برعکس.... اصلا هم به اون فکر نمی کردم.
دستش را محکم روی فرمون کوبید و گفت: خیلو خب بابا. به من چه اصلا؟!
هردو از ماشین پیاده شدیم شروع به راه رفتن کردیم.
_ آقا کیان ...
_ جانم؟
_ میشه بشینیم.؟ من خیلی خسته ام...
لبخندی زد و گفت: منم خسته ام...این لوس بازیا رو نداره که. تو بشین...منم همین دورو ور یکم راه میرم میام پیشت.
سرم را به نشانه ی فهمیدن تکان دادم و بر روی ماسه های سرد ساحل نشستم. مشتی از ماسه ها را در دست فشردم و به او که تنها یک ماه بود می شناختمش خیره شدم. یک ماه از آن روز که از پیش الهه آمده بودم می گذشت....و من هنوز نفهمیده بودم که کارم تا چه حد درست بوده است.
توی این یک ماه این چهارمین باری بود که باهم بیرون می رفتیم. البته چند بار به طور الکی به بردیا و بقیه گفته بودم که با کیان هستم ولی این طور نبود. و هر بار پیش الهه می رفتم و با او بودم.
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat