#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتصدهفدهم
نگاهم را ازش گرفتم و گفتم: آره...آره...
_ پس چطور هنوز اینجا ایستادی؟
دستگیره ی در اتاقم را فشار دادم و گفتم: گوشیمو جا گذاشته ام...
مهلتی برای سوال و جواب دیگری بهش ندادم و دوباره وارد اتاقم شدم. چشمم به دست چپم افتاد. گوشی در دستانم بود...
( خدایا ...امیدوارم که فقط گوشی رو دستم ندیده باشه...همین مونده که بشینه بگه چقدر فضوله...ولی در مورد کی حرف میزدن؟ چرا سوده می گفت که پست نیست؟ منظورشون از این حرفا چی بود؟....خب آخه اگه بگه فضولی هم حقته دیگه..)
بردیا و ترانه و تیام و سوده با ماشین بردیا بودند و من و یاشار هم با ماشین یاشار. یاشار هم از موقعی که آمده بود در رشت ماندگار شده بود. با تیام و بردیا همکار شده بود و در همان شرکت شروع به کار کرده بود. بعد از مدتی هم با پدر آشتی کردند و کدورت ها را کنار گذاشتند. چند وقتی هم بود که مامان به ازدواج یاشار اصرار داشت و هر سری که او را می دید بر سر لیستی از دختران فامیل و دوست و آشنا با او بحث می کرد ولی یاشار زیر بار نمی رفت.
_ چه خبرا؟
_ چی چه خبر؟
_ چه خبر از دانشگاه...درس...چمیدونم...این چیزا دیگه!
حرفش را با صدای زنگ گوشیم قطع کرد. نگاهی گوشیم انداختم. شماره ناشناس بود..مطمئن بودم که کیان است . با انرژی وافری پاسخ گفتم: جانم؟
_ باران نظرتون راجع به رستوران تاک چیه؟
خلاف تصورم تیام بود.در اولین فرصت باید شماره ها را دوباره وارد می کردم تا مرتکب اشتباه نشوم.لحنم را تغییر دادم و گفتم: نمی دونم...صبر کن از یاشار بپرسم.
_یاشار میگن بریم تاک؟
_ برای من فرقی نمی کنه. هرجا می خوان برن برن....ماهم دنبالشون میریم.
گوشی را قطع کردم و به راه چشم دوختم. یاشار هم که احساس کرده بود اصلا حوصله ی حرف زدن ندارم سکوت کرد .
همه دور میز نشسته بودیم و هر یک سفارشی می دادیم.
_ بردیا حالا واقعا تو می خوای حساب کنی؟....من که باورم نمیشه؟!
_ ای خدا .... همه خواهر دارن ماهم خواهر داریم...به جای اینکه بگی داداشی تو چرا؟ هرکی بیاد و دنگ خودشو بده...تو جوونی! آینده داری، نباید پولاتو الکی خرج کنی نشستی اینجا و ذوق می کنی؟
_ آخه از عجایب هفت گانه است به خدا...خیلی مزه میده که تو خرج کنی.
همه خندیدند...تیام رو به بردیا پرسید: حالا جریان چیه که تو ولخرج شدی؟
ترانه لبخندی زد و سری به زیر انداخت. بردیا هم....!
_ یه خبرایی هست و ما بی خبریم؟ شما دوتا چرا یهو خجالتی شدین؟
بردیا صدایش را صاف کرد و گفت: باید خدمت همگی عرض کنم که جمعه ی همین هفته عقدکنون من و ترانه اس...
دهانم از تعجب باز مانده بود...کی؟...کِی؟ کجا؟ اصلا چرا من بی خبرم؟ نه تنها من بلکه تیام و یاشار هم همین حس را داشتند.
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥
@shohada_vamahdawiat