🎗 🤹‍♀️ _ بردیا جون مامان اون ضبط رو کم کن...بابا کل سحر آخه کی اِبی گوش میده؟ ترانه: اِ؟ باران چقدر میخوابی؟ از موقعی که راه افتادیم همش خواب بودی....بردیا نگه نمی دارین یه جا یه چیزی بخوریم؟ یاشار _ بابا منم دارم از گشنگی می میرم. دیشب موقع شامم این کیان جلوم نشسته بود روم نمی شد غذا بخورم؟ چشمانم را باز کردم و با لحن طلب کاری گفتم: بله بله؟ چشمم روشن؟! مگه کیان بدبخت لقمه های تورو داشت میشمرد که نمی تونستی درست بخوری؟ همین مونده بود منو بخوری...تازه درست و حسابی غذا نخوردی؟ همه با دهان نیمه باز از تعجب نگاهم می کردند. اما خودم هم از این دفاع کردنم تعجب کرده بودم. کم پیش می آمد که از کسی به این صراحت دفاع کنم...اما حالا ؟ از کیان؟ اما چرا باید از او آن هم در یک مورد بی ارزشی چون این موضوع دفاع می کردم؟ ( برو بابا...خب دارم نقش بازی می کنم دیگه. بالاخره باید همه حس کنن که من عاشقشم دیگه؟!...مگه نه؟...نه....اونی که باید این حسو بکنه تیامه که الانم توی این ماشین نیست...پس این نشون میده که واقعا هنرمند خوبیم. جدی جدی رفتم تو نقش...)_ الهی قربونت برم...چقدر دلم تنگ شده بود برات مااااااادر. _ اَه ...مامان حالم به هم خورد انقدر از موقعی که اومدیم قربون صدقه اش رفتی! بردیا_ چیه؟ حسودیت میشه؟ تو هر هفته تهرانی مگه من چیزی میگم؟ حالا یه ذره هم که مامان مارو تحویل گرفته لوس بازیت گل کنه... بابا_ بابا بیا اینجا بینم...ولشون کن این مادرو پسرو...خودتو عشق است... ( خدایا...چرا این بابا اینجوریه؟ وقتی محبت هم میکنه باید صداشو بندازه تو گلوشو محبت کنه.... آخه چرا؟ ...) کنار بابا نشستم و بابا هم شروع کرد ازم در مورد دانشگاه سوال کردن....در حین صحبت کردن با بابا بودم که صدای گوشیم را شنیدم. از بابا عذر خواهی کردم و به اتاقم رفتم. گوشیم هنوز زنگ می خورد . بدون اینکه به شماره نگاهی بیندازم پاسخ گو شدم: بله؟ _ سلام .... می تونی صحبت کنی؟ _ شما؟ _ای بی معرفت! _ وای آقا کیان شمایی؟ ببخشید...شمار رو ندیدم! شه خفلا ؟ _رفتی پیش مامان بابات لوس شدی؟ _ بی مزه؟!...! _ باشه حالا...خبری نیس...کی رسیدین؟ _ یه چهار ساعتی هست... _ خب از دیشب بگو...از امروز بگو...کلا بگو دیگه؟! _ از کی بگم؟ از چی بگم؟ _ اول از تیام بگو ... ( ایول...بالاخره یکی فضول تر از خودمو الهه رو پیدا کردم. این دیگه چه فضولیه!) : وقتی از تو جدا شدم و رفتم تو تیام و دیدم...چند تا کنایه زد که چرا رفت؟ خب می موند و از این حرفا... بعدشم بی خیال شد. امروزم اصلا محلم نذاشته...یعنی...عادی بوده دیگه. کاری به هم نداشتیم... _ اوهوم...حالا کی مراسم داداشته؟ _ جمعه... _ ای بابا...پس کی بر می گردی؟ _ مگه کاری داری؟ چیزی شده؟ کمی هول به نظر می رسید گفت: نه نه...همین جوری گفتم! من چه کاری می تونم باهات داشته باشم؟! فقط خواستم بدونم کی میای؟! _ شنبه بر می گردم دیگه. البته شاید بقیه بخوان فرداشب برگردن! _ باشه مزاحمت نمیشم...کاری نداری؟ _ نه! سلام برسون... _ بزرگیتو می رسونم. مراقب خودت باش... تو ام سلام برسون... 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat