📝 | سوسنگرد قهرمان (4) 🔹 نیروها شروع به تیر اندازی و گریز کردند و از محله مشروطه به داخل شهر آمدند. خاکریز به دست دشمن افتاد. البته آنها جلوتر نیامدند. شاید فکر می کردند که بچه ها حیله ای دارند و می خواهند آنها را به دام بیندازند. نمی دانستند که حتی یک نفر هم نیست که مقابلشان مقاومت کند. 🔹 شب فرا رسید. در گیری ها کمی فروکش کرد، اما شهر هنوز در آتش و خون می سوخت. دشمن همچنان شهر را گلوله باران می کرد. 🔹 اجساد شهدا اینجا و آنجا روی زمین افتاده بود. به یونس گفت: - یونس، اصغر و پیرویان پر کشیدند و رفتند، حالا تو فرمانده ما هستی، توهم شهید می شی. - چرا میگی من هم شهید می شم؟ - اون از اصغر اونهم از پیرویان، تا سه نشه بازی نشه. حالا نوبت تو ست. و بعد از آن همه مصائب برای اولین بارلبخندی بر لبانشان نشست. 🔹 یونس به باقیمانده بچه ها گفت: - عراقیا شب داخل شهر نمی آن، اونا روز پیشروی می کنن. می ترسن شب وارد شهر بشن. شما صبح تا حالا خیلی خسته و کوفته شدین. برید جایی گیر بیارید و استراحت کنین. هر گروهی برای خودش رفت و جایی استراحت کرد. فرماندهی واحدی نبود. 🔹 اغلب خانه های سوسنگرد خالی بودند. چند خانه را گشتند، اما آب نداشت. سرانجام نزدیک مسجد جامع خانه ای پیدا کردند که توی یک تانکرهزار لیتری مقداری آب مانده بود. با آن آب وضو گرفتند و نماز مغرب و عشایشان را خواندند. روحیه ها خراب بود و خستگی داشت بچه ها را از پای در می آورد، هر کدام در گوشه ای در خواب عمیقی فرو رفتند. یونس نیمه شب یک بار بیدار شد و دید رضا پیرزاده با حالت خاصی مشغول نماز و نیایش است و اشک هایش جاری است. با آن همه خستگی، این حال او عجیب بود و او را به یاد نماز و اشک اصغر گندمکار در شب شهادتش انداخت. 🔹 با صدای اذان رضا برای نماز صبح بیدار شدند. نماز صبح را خواندند و از آن خانه بیرون زدند. اول به محله مشروطه رفتند تا اوضاع دشمن را بررسی کنند. متوجه شدند آنها نصف محله ابوذر را به اشغال خود در آورده اند. ⬅️ ادامه دارد... 📚 منابع: - کتاب گزارش به خاک هویزه - خاطرات نصرالله ایمانی کتاب دِین (خاطرات بچه های مسجد جزایری) * کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه @shohaday_hoveizeh