📚✒️ 👮 📖 ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅ ❥• گوشی همراهمو از روی میز برداشتم شماره گرفتم صدای "مشترڪ موردنظر در دسترس نمیباشد" باعث شد اخم غلیظی رو پیشونیم بشینه دوباره شمارشو گرفتم بازم همون صدا... عصبی گوشیو پرت ڪردم محڪم به خورد و افتاد روی زمین خورد شده بود و تیڪه هاش روی زمین پخش شده بودن دستمو رو صورتم گذاشتم آروم ریختم... آقا حسام؟ هیچ میدونی چه حالیم؟ اصلا میدونی تو دلم چی میگذره؟ نمیدونم دست نوشته ی ڪدوم مدافع حرم بود اما سوال من اینه تو هم ازین دفترچه ها نوشتی؟ ❥• نڪنه امشب خطشو نوشته باشی؟ نڪنه خوشگلتو پاش زده باشی؟ نڪنه یه وقت بدی به ؟ آقا تو اون دفترچتون حرفی ازین زدید ڪه ڪجا دل شڪسته میخرن؟ آخه بندبند دلم خورده اقا حسام رفتی اونور خواستم باهات حرف بزنم نگن مشترڪ موردنظر در دسترس نیست؟ قلبم باشدت به قفسه سینم میڪوبید آب دهنمو قورت دادمو گفتم: ولی حالا زوده نه؟ آخه قول داده وقتی اومدی اون لباس چریڪی شو بپوشه،آره زوده آقا ... من رو حساب ڪردما باپشت دست پاڪ ڪردم برق اتاقو خاموش ڪردم و رو تخت دراز ڪشیدم... ❥• خودمو تو آینه قدی ڪه روبروم بود برانداز ڪردم عروسم تنم بود همون لباسی ڪه به انتخاب خریده بودیم به دامن ڪار شدش دست ڪشیدم و چرخی زدم همین ڪه برگشتم مردمڪ ثابت موند رو یه جفت چشم ، حسام با قدمای محڪم به سمتم قدم برمیداشت عجیبی به تنم افتاده بود قدرت حرڪت نداشت انگار منتظر بودم تا بهم برسه چهرش تو ای از نور فرو رفته بود لبخند عجیبی ڪنج لبش بود،محاسنش مرتب بود... ❥• چشم ازصورتش گرفتم تازه متوجه شدم لباس تنشه تعجبم بیشترشد لب باز ڪردمو گفتم: اقا حسام چرا ڪت و شلوارتو نپوشیدی؟ سرمو انداختم پایین ڪه چشمم به پوتینای افتاد چهرم رنگ به خودش گرفت و گفتم: اینا دیگه چرا پاته؟ آروم خندیدو گفت:عروس خانم مدل جدیده، ناخودآگاه لبخند ملیحی زدم هیچ خبر داری خنده هات یه شهرو بهم ریخته؟ لپام انداخت سرمو انداختم زیر و به دامن لباسم خیره شدم با دستای مردونش دستای ظریفمو گرفت،دست ڪشید رو فیروزه ایمو گفت:یادته؟... .. ✍ 👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫 منبع👇🏻 instagram:basij_shahid_hemat @shohda_shadat ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅