🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷 آرام شد و نفس عمیقی کشید. حالا مرد دوباره وارد خانه شده بود. از اتاقک بیرون آمد و درحالی که نگاهش به پنجره‌های ویلا بود، از میان درختان به سمت ویلا قدم برداشت. درختی تنومندی که تا کنار بالکن قد کشیده بود توجهش را جلب کرد. ریسک بزرگی بود؛ نمی‌دانست شاخه‌های درخت تحمل وزنش را دارند یا نه؟ اگر از آن بالا می‌افتاد واویلا می‌شد... با این حال، زمزمه آیه‌الکرسی به او نیرو داده بود. جوراب‌هایش را درآورد و در جیبش جا داد. دستش را دور تنه درخت حلقه کرد و از ته دل یا علی گفت. با تکیه روی شیارها و برجستگی‌های درخت بالا رفت تا رسید به لبه بالکن. درحالی که بیشتر وزنش روی دستانش افتاده بود، سعی کرد داخل را ببیند. چیز زیادی پیدا نبود و صدایی نمی‌آمد. نتوانست بیشتر معطل بماند، خودش را داخل بالکن انداخت و سریع دست و پایش را جمع کرد که در دیدرس نباشد. دوباره داخل اتاق را نگاه کرد، کسی نبود. از پنجره پایین نور ضعیفی به بیرون درز کرد. احتمالا نور همان چراغ‌قوه بود. پس سارا و آن مرد پایین بودند. کمیل آرام در بالکن را کشید؛ قفل بود. بی‌معطلی سنجاق قفلی‌اش را از جیبش درآورد. با این سنجاق خیلی وقت‌ها کارش راه می‌افتاد. از همان دوازده، سیزده‌سالگی انقدر با سنجاق و قفل در خانه‌شان تمرین کرد که یاد گرفت چطور قفل را باز کند. حتی چندبار وقتی مادرش کلید را در خانه جا گذاشته بود، کمیل با همان سنجاق کارش را راه انداخت. حالا هم باز کردن در بالکن برایش چندان وقت نمی‌گرفت؛ نهایتا چند ثانیه! وارد خانه شد و نفسش را حبس کرد. کوچک‌ترین صدایی می‌توانست همه چیز را خراب کند. نگاهی به دور و بر انداخت؛ اتاق بالایی تقریبا خالی بود؛ تنها چند صندلی و میز و خرت و پرت‌هایی مشابه آن‌ها. خاکی که روی وسائل را گرفته بود نشان می‌داد مدتها‌ست گذر کسی به آن اتاق نیفتاده. تنها روی یک جعبه را خاک نگرفته بود و کمیل می‌توانست بفهمد آن را تازه به آن‌جا آورده‌‌اند. این‌بار صدای حسین خشمگین‌تر و مضطرب‌تر به گوشش رسید: - معلومه کدوم گوری هستی؟ بیا دیگه! نمی‌شه بیشتر از این برق رو قطع نگه داریم. کمیل ترجیح داد خودش را معطل جعبه نکند. از زمان ورودش به باغ حدود پنج دقیقه گذشته بود. صدای صحبت کردن سارا و مرد را از طبقه پایین می‌شنید. سارا: مطمئنی اینجا امنه؟ چرا برق قطع شده؟ مرد: من از امن بودن اینجا مطمئنم. مطمئنم لو نرفتم. چون الان نزدیک دو ماهه پامو از اینجا بیرون نذاشتم، فقط حسام می‌اومده اینجا. اونم که سفید سفیده. کمیل به صدای مرد دقت کرد، از صدایش حدس زد مرد حداقل پنجاه سال را داشته باشد. نمی‌توانست پایین برود، میکروفون را پایین حصار کنار پله‌ها چسباند و نام حسام را به خاطر سپرد. بعد همان مسیری که در ابتدا آمده بود را برگشت، انگار که هیچ‌وقت کسی وارد باغ نشده است! 🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷