❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_بیست_و_نهم
.........................................
به روایت حانیه
به روایت حانیه
چقدر دلم میخواست با یکی حرف بزنم ، یکی که درکم کنه و چه کسی رو بهتر از امیرعلی سراغ داشتم ؟ برادری که در کنار همه اذیت های من همیشه و همه جا پشتیبانم بوده و هست.
تق تق تق
امیرعلی_ جانم؟
آروم درو باز کردم و وارد شدم. طبق معمول پشت میزش نشسته بود و کتاب میخوند.
_ وقت داری یکم حرف بزنیم؟
امیرعلی_ علیک سلام. بله من برای خواهرگلم همیشه وقت دارم. سر خوش نشستم رو تختش و شروع کردم به تعریف کردن اتفاقاتی که تفریحمون رو نا تموم گذاشت. با هر کلمه من اخمای امیرعلی بیشتر میرفت توهم. و در آخر
امیرعلی_ نگفتم بزار باهم بریم؟ بعدش هم ابجی چه دلیلی داره که تو جواب یه عده..... بعد هم کلافه "استغفرالله " ای گفت.
_ حالا ببخشید دیگه. امیر تو با حرف اون آقا موافقی؟ خودت که میدونی من هرچقدر هم بدحجاب باشم اهل اینجور چیزا نیستم. یعنی قیافه من انقدر غلط اندازه؟
امیرعلی با پاش رو زمین ضرب گرفته بود و جوابی بهم نداد ، یعنی اونم همین فکر رو میکرد؟ عصبی از سر جام بلند شدم.
_ آره؟ آره؟ تو هم فکر میکنی خواهرت از اون دختراییه که محتاج نگاه چهارتا پسره؟ فکر کردی من اینجوری تیپ میزنم که پسرا بهم تیکه بندازن ؟
امیرعلی_ واه خواهر من . چرا عصبانی میشی من کی همچین حرفی زدم؟
دیگه برخوردام دست خودم نبود ، دلم نمیخواست دیگران درموردم همچین فکری بکنن ، شاید بدحجاب بودم ولی عقده ای نبودم . زدم زیر گریه و سریع پناه بردم به اتاق خودم، درو قفل کردم و خودمو انداختم و رو تخت و هق هق گریم رو آزاد کردم. چند ثانیه بعد صدای در و امیرعلی و گریه من و بعدش هم صدای نگران مامان بود که میخواست ببینه چی شده .
امیرعلی_ خواهرگلم. من که چیزی نگفتم. تو سکوت من رو برای خودت معنا کردی و اشتباه برداشت کردی. درو بازکن باهم حرف بزنیم.
مامان_ عه. خوب یکی بگه چی شده ؟
امیرعلی_ هیچی مامان جان. منو حانیه باهم بحثمون شده. چیزخاصی نیست که.
مامان_ شما کی بحث کردید که این دفعه دومتون باشه ؟ دروغ نگو امیرعلی.
امیر علی_ مامان جان بزارید حالش خوب بشه براتون توضیح میدم.
مامان_ از دست شماها . خیلی خب.
امیرعلی_ درو باز کن باهم حرف بزنیم. این راهش نیست. با این کارت هیچ چیز درست نمیشه.
_ میشه تنهام بزاری؟
امیرعلی_ میشه باهم حرف بزنیم؟
_ نه.
امیرعلی_ خیلی خب پس من همینجا میشینم تا زمانی که تو قصد حرف زدن داشته باشی.
میدونستم وقتی یه چیزی میگه امکان نداره حرفش عوض بشه.
به ناچار بلند شدم و درو باز کردم و بعد هم پشت به امیرعلی نشستم رو تخت. اونم درو بست و اومد نشست کنارم.
امیرعلی_ ببین خواهری وقتی تو اینجوری تیپ میزنی انگار اون مردای هوس باز رو داری تشویق میکنی که یه چیزی بهت بگن. فکر کردی حجاب برای چیه؟ اصلا تو میدونی چرا باید حجاب داشته باشی ؟
سوالی نگاش کردم و سرم رو به نشونه منفی تکون دادم.
امیرعلی_ حجاب ، حالا نه صرفا چادر، فقط و فقط برای امنیت خودته. وقتی تو بدحجاب باشی داری به همه قبلتم میدی که هرجور دلشون میخواد با تو برخورد کنن، داری میگی من هیچ مالکیتی نسبت به خودم ندارم ، داری زیبایی هات رو حراج خاص و عام میکنی.
_ خوب چرا خانما حجاب داشته باشن؟ مردا میتونن نگاه نکنن .
امیرعلی_ تو در خونت رو باز میذاری میگی دزد نیاد چرا من در خونم رو ببندم؟
_ نه خب . اون فرق داره.
امیرعلی_ خب چه فرقی عزیز من ؟ اون راه خودش رو انتخاب کرده دوست نداره به سعادت برسه ولی تو که نباید بگی به من چه که اون نگاه میکنه مشکل اونه. نمیتونی همچین حرفی بزنی چون مشکل تو هم هست. چون امنیت تو هم در خطره.
_ اگه خدا میخواسته زیبایی های یک زن رو کسی نبینه پس چرا اون رو زیبا افریده؟ اصلا چرا مرد نباید حجاب داشته باشه؟
امیرعلی_ اولا که زیبایی های یه زن فقط برای همسرشه. وحجاب هم دربرابر محارم اجبار نیست . در مورد سوال دوم هم مرد ها هم باید حجاب داشته باشن ولی حد حجاب مرد و زن باهم فرق داره چون نوع آفرینششون باهم فرق داره.
با حرفاش موافق بودم تا حالا هیچوقت به حجاب اینجوری نگاه نکرده بودم ولی هنوز هم با حجاب بودن برام غیر ممکن بود.
_ یعنی برای امنیت داشتن حتما باید باحجاب باشی؟
امیرعلی_ یه راه دیگه هم داری
_ چیییی؟
امیرعلی_بشینی تو خونه با هیچ کس هم در ارتباط نباشی.
_ مسخررررره
امیرعلی_ نظر لطفته
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_بیست_و_نهم
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
#ألّلهُمَّصَلِّعَلىمُحَمَّدٍوآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُم
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_بیست_و_نهم
💠 نگاهش روی صورتم میگشت و باید تکلیف این زن #تکفیری روشن میشد که باز از پاسخ سوالم طفره رفت :«تو اینو از کجا میشناختی؟»
دیگر رنگ شیطنت از صورتش رفته بود، به انتظار پاسخی چشمش به دهانم مانده و تمام خاطرات خانه بسمه و ابوجعده روی سرم خراب شده بود که صدایم شکست :«شبی که سعد میخواست بره #ترکیه، برا اینکه فرار نکنم منو فرستاد خونه اینا!»
💠 بیغیرتی سعد دلش را از جا کَند، میترسید در آن خانه بلایی سرم آمده باشد که نگاهش از پا درآمد و من میخواستم خیالش را تخت کنم که #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) را به شهادت گرفتم :«همون لحظه که وارد اون خونه شدم، این زن منو برد #حرم، فکر میکرد وهابیام. میخواستن با بهم زدن مجلس، تحریکشون کنن و همه رو بکشن!»
که به یاد نگاه مهربان و نجیب مصطفی دلم لرزید و دوباره اشکم چکید :«ولی همین آقا و یه عده دیگه از مدافعای #شیعه و #سنی حرم نذاشتن و منو نجات دادن!»
💠 میدید اسم مصطفی را با چه حسرتی زمزمه میکنم و هنوز خیالش پیِ خیانت سعد مانده و نام ترکیه برایش اسم رمز بود که بدون خطا به هدف زد :«میخواست به #ارتش_آزاد ملحق بشه که عملگی ترکیه و آمریکا رو بکنه؟»
به نشانه تأیید پلکی زدم و ابوالفضل از همین حرفها خطری حس کرده بود که دستم را گرفت، با قدرت بلندم کرد و خیره در نگاهم هشدار داد :«همونجور که تو اونو شناختی، اونا هم هر جا تو رو ببینن، میشناسن، باید برگردی #ایران!»
💠 از قاطعیت کلامش ترسیدم، تکهای از جانم در اینجا جا مانده و او بیتوجه به اضطراب چشمانم حکمش را صادر کرد :«خودم میرسونمت فرودگاه، با همین پرواز برمیگردی #تهران و میری خونه دایی تا من مأموریتم تموم شه و برگردم!»
حرارت غمی کهنه زیر خاکستر صدایش پیدا بود که داغ #فراق مصطفی گوشه قلبم پنهان شد و پرسیدم :«چرا خونه خودمون نرم؟»
💠 بغضش را پشت لبخندی پنهان کرد و ناشیانه بهانه تراشید :«بریم بیرون، اینجا هواش خوب نیست، رنگت پریده!» و رنگ من از خبری که برایش اینهمه مقدمهچینی میکرد پریده بود که مستقیم نگاهش کردم و محکم پرسیدم :«چی شده داداش؟»
سرش را چرخاند، میخواست از چشمانم فرار کند، دنبال کمکی میگشت و در این غربت کسی نبود که دوباره با نگاهش به چشمان پریشانم پناه آورد و آهسته خبر داد :«هفت ماه پیش کنار اتوبوس زائرای ایرانی تو #کاظمین بمبگذاری کردن، چند نفر #شهید شدن.»
💠 مقابل چشمانم نفسنفس میزد، کلماتش را میشمردم بلکه این جان به لب رسیده به تنم برگردد و کلام آخر او جانم را در جا گرفت :«مامان بابا تو اون اتوبوس بودن...»
دیگر نشنیدم چه میگوید، هر دو دستم را روی سرم گرفتم و اختیار ساقم با خودم نبود که قامتم ازکمر شکست و روی زمین زانو زدم. باورم نمیشد پدر و مادرم از دستم رفته باشند که به گلویم التماس میکردم بلکه با ضجهای راحتم کند و دیگر نفسی برای ضجه نمانده بود که بهجای نفس، قلبم از گلو بالا میآمد.
💠 ابوالفضل خم شده بود تا از روی زمین بلندم کند و من مقابل پایش با انگشتان دستم به زمین چنگ میزدم، صورت مهربان پدر و مادرم در آینه چشمانم میدرخشید و هنوز دست و پاهای بریده امروز مقابل چشمم بود و نمیدانستم بدن آنها چند تکه شده که دیگر از اعماق جانم جیغ کشیدم.
در آغوش ابوالفضل بالبال میزدم که فرصت جبران بیوفاییهایم از دستم رفته و دیدار پدر و مادرم به #قیامت رفته بود.
💠 اینبار نه حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام)، نه چهارراه #زینبیه، نه بیمارستان #دمشق که آتش تکفیریها به دامن خودم افتاده و تا مغز استخوانم را میسوزاند و به جای پرواز به سمت تهران، در همان بیمارستان تا صبح زیر سِرُم رفتم.
ابوالفضل با همکارانش تماس گرفت تا پیشم بماند و به مقرّشان برنگشت، فرصتی پیش آمده بود تا پس از چند ماه با هم برای پدر و مادر شهیدمان عزاداری کنیم و نمیخواست خونابه غم از گلویش بیرون بریزد که بین گریه به رویم میخندید و شیطنت میکرد :«من جواب #سردار_همدانی رو چی بدم؟ نمیگه تو اومدی اینجا آموزش نیروهای #سوری یا پرستاری خواهرت؟»
💠 و من شرمنده پدر و مادرم بودم که دیگر زنده نبودند تا به دست و پایشان بیفتم بلکه مرا ببخشند و از این حسرت و دلتنگی فقط گریه میکردم.
چشمانش را از صورتم میگرداند تا اشکش را نبینم و دلش میخواست فقط خندههایش برای من باشد که دوباره سر به سرم گذاشت :«این بنده خدا راضی نبود تو بری ایران، بلیطت سوخت!»
💠 و همان دیشب از نقش نگاهم، احساسم را خوانده و حالا میخواست زیر پایم را بکشد که بیپرده پرسید :«فکر کنم خودتم راضی نیستی برگردی، درسته؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷
#رمان_رفیق
#قسمت_بیست_و_نهم
#فاطمه_شکیبا
آرام شد و نفس عمیقی کشید. حالا مرد دوباره وارد خانه شده بود. از اتاقک بیرون آمد و درحالی که نگاهش به پنجرههای ویلا بود، از میان درختان به سمت ویلا قدم برداشت. درختی تنومندی که تا کنار بالکن قد کشیده بود توجهش را جلب کرد. ریسک بزرگی بود؛ نمیدانست شاخههای درخت تحمل وزنش را دارند یا نه؟ اگر از آن بالا میافتاد واویلا میشد... با این حال، زمزمه آیهالکرسی به او نیرو داده بود. جورابهایش را درآورد و در جیبش جا داد. دستش را دور تنه درخت حلقه کرد و از ته دل یا علی گفت. با تکیه روی شیارها و برجستگیهای درخت بالا رفت تا رسید به لبه بالکن. درحالی که بیشتر وزنش روی دستانش افتاده بود، سعی کرد داخل را ببیند. چیز زیادی پیدا نبود و صدایی نمیآمد. نتوانست بیشتر معطل بماند، خودش را داخل بالکن انداخت و سریع دست و پایش را جمع کرد که در دیدرس نباشد. دوباره داخل اتاق را نگاه کرد، کسی نبود. از پنجره پایین نور ضعیفی به بیرون درز کرد. احتمالا نور همان چراغقوه بود. پس سارا و آن مرد پایین بودند. کمیل آرام در بالکن را کشید؛ قفل بود. بیمعطلی سنجاق قفلیاش را از جیبش درآورد. با این سنجاق خیلی وقتها کارش راه میافتاد. از همان دوازده، سیزدهسالگی انقدر با سنجاق و قفل در خانهشان تمرین کرد که یاد گرفت چطور قفل را باز کند. حتی چندبار وقتی مادرش کلید را در خانه جا گذاشته بود، کمیل با همان سنجاق کارش را راه انداخت. حالا هم باز کردن در بالکن برایش چندان وقت نمیگرفت؛ نهایتا چند ثانیه!
وارد خانه شد و نفسش را حبس کرد. کوچکترین صدایی میتوانست همه چیز را خراب کند. نگاهی به دور و بر انداخت؛ اتاق بالایی تقریبا خالی بود؛ تنها چند صندلی و میز و خرت و پرتهایی مشابه آنها. خاکی که روی وسائل را گرفته بود نشان میداد مدتهاست گذر کسی به آن اتاق نیفتاده. تنها روی یک جعبه را خاک نگرفته بود و کمیل میتوانست بفهمد آن را تازه به آنجا آوردهاند. اینبار صدای حسین خشمگینتر و مضطربتر به گوشش رسید:
- معلومه کدوم گوری هستی؟ بیا دیگه! نمیشه بیشتر از این برق رو قطع نگه داریم.
کمیل ترجیح داد خودش را معطل جعبه نکند. از زمان ورودش به باغ حدود پنج دقیقه گذشته بود. صدای صحبت کردن سارا و مرد را از طبقه پایین میشنید.
سارا: مطمئنی اینجا امنه؟ چرا برق قطع شده؟
مرد: من از امن بودن اینجا مطمئنم. مطمئنم لو نرفتم. چون الان نزدیک دو ماهه پامو از اینجا بیرون نذاشتم، فقط حسام میاومده اینجا. اونم که سفید سفیده.
کمیل به صدای مرد دقت کرد، از صدایش حدس زد مرد حداقل پنجاه سال را داشته باشد. نمیتوانست پایین برود، میکروفون را پایین حصار کنار پلهها چسباند و نام حسام را به خاطر سپرد. بعد همان مسیری که در ابتدا آمده بود را برگشت، انگار که هیچوقت کسی وارد باغ نشده است!
#ادامه_دارد
🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷