#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_بیستوهشتم
جلو رفت با کمترین فاصله ایستادکروات سیاوش را گرفت سرش را بلند کرد ومستقیم به چشمان سیاه مرد جوان نگاه کرد و گفت: خودم اون چشمی که دنبالت باشه رو در میارم.سیاوش از حسادت و غیرت دخترک سرحال آمد.دستش را بلند کرد روی صورت آیلار گذاشت و با لحنی که خواستنش را هوار می کشید گفت: تو به چشم دیگران چیکار داری ؟حواست بده به چشمای من، حواست فقط پرت چشمای من باشه که غیر تو پرت هیچ کس دیگه نیست.
*
پاییز رسید بود.روزها گذشتند و پاییز آمده بودزیبا و پر از رنگ. بچه ها تازه از خانه لیلا برگشته دور هم در حیاط خانه همایون نشسته بودند همایون آمد با خبری بد، برادر کوچکش محسن که سالها میشد در فرانسه زندگی می کرد دچار شکست مالی بزرگی شده و از طرفی هم با همسرش به مشکل برخوده بود.محمود و همایون بعد از چند روز فکر ودرگیری تصمیم گرفتند منصور وسیاوش را راهی فرانسه کنند تا بدانند چه بر سر برادرشان آمده ومشکل در چه حد است علیرضا هم دوست داشت همراهی اشان کند اما چون ناهید برای بار چهارم حامله بود تصمیم گرفت بماند و مراقب همسرش باشد.آیلار و سیاوش کنار رود نشسته بودند باز هم سفر ،باز هم دلتنگی از همین حالا برای مرد دوست داشتنی اش دلتنگ بود.قلبش طاقت کیلومترها فاصله را نداشت.دلگیری از لحظه شنیدن خبر به سراغش آمده بود.سیاوش به چشم های غمگین آیلار نگاه کرد وگفت: این مدت که من نیستم حواست به بروا باشه.آیلار با چشمان خیس نگاهش کرد و گفت: فقط نگران بروا هستی؟سیاوش لبخند زد:من بیشتر از همه دنیا نگران تو هستم.بیشتر از همه دنیا دلم برای تو تنگ میشه و ...
آیلار اشکهایش را پاک کرد منتظر نگاهش کرد .سیاوش سخنش را این گونه پایان داد:بیشتر از همه دنیا دوستت دارم.قلب دخترک از تپش ایستاد.اشکهایش بند آمد سیاوش همیشه خوب عاشقی می کرد.عاشقی کردن را بلد بود. می دانست کی وکجا چه بگوید تا غم را از قلب دخترک بشوید و به جایش عشق در رگ هایش تزریق کند. مرد جوان پس از دقایقی سکوت گفت: بغض نکن، گریه نکن.حیف اون چشمای قشنگته. چشم سیاه من.آیلارمیان گریه خندید.سیاوش گفت :زیاد طول نمی کشه، حدودا یک ماه، ولی وقتی که برگردیم هیچ عذر و بهانه ازت قبول نمی کنم آیلار فوری میام خواستگاری تو هم بهم بله میدی میریم سر زندگی خودمون باشه؟آیلار سر تکان :باشه.سیاوش با شیطنت گفت: برات نقشه ها دارم. بذار عقد کنیم.آیلار ارام گفت سیاوش،سیاوش پر احساس جواب داد: جان دل سیاوش؟برای اینکه مانع ادامه حرفهایش شود دستش را پر از آب کرد روی صورت سیاوش ریخت. بیچاره مرد جوان برای چند ثانیه شوک شد و سپس فریاد کشید: آیلار می کشمت.آیلار از ترس پا به فرار گذاشت.سه روز از رفتن سیاوش و منصور می گذشت.روی تخت محبوبش و زیر درخت گیلاس محبوبش که حالا خزان زده بود نشسته به باغ که داشت همه تلاشش را می کرد تسلیم پاییز نشود نگاه می کرد.امان از پاییز وقتی که با دلتنگی و دوری توامان شود.امان از دلتنگی که درد بی درمان است.امان از قلب که زبان نفهم است؛ به هیچ صراطی مستقیم نیست. وقتی که یکی را بخواهد وقتی که هوای یکی را بکند نه نبودن حالیش میشود نه دوری.
فقط هی بهانه می گیرد و نفس آدم را تنگ می کند.بهانه می گیرد و چشم آدم راخیس. جای یک چیزی توی بدنم آدم خالیست به نام میز مذاکره که آدم وقلبش دور آن بنشینند و برایش توضیح دهی که قلب جان کمی عقل داشته باش فلانی نیست.راهش دور است .فعلا دیدنش مقدور نیست وقلب هم سر همان میز تعهد بدهد که بهانه نگیرد .بی قراری نکند ....
*
ناهیدگوشه اتاق خودش را بغل کرده بوده و گریه می کرد.ده روز قبل حاملگی چهارمش هم به سرانجام نرسید و اینبار در چهل روزگی جنین سقط شد.یک ساعت گذشته در اتاقش غوغایی به پا شد. همایون آمده واتمام حجت کرد که دیگر به این زن ومادرش شدنش امیدی نیست وعلیرضا باید همین چند روز آینده دختری را انتخاب کند تا برای خواستگاریش بروند.درد هایش زیاد بود.مادرنشدن یک طرف، زخم زبان های اطرفیان یک طرف، اصرار همایون برای ازدواج علیرضا هم از سوی دیگر .درد جسمی هم که جای خودش را داشت.علیرضا پی در پی کف اتاق راه می رفت اما خشمش آرام نمیشد که نمیشد
پدرش حتی ملاحضه در بستر بودن ناهیدرا هم نکرد آمد حرفش را زد و رفت و علیرضا می دانست این رفتارهای پدرش تحت تاثیر حرفهای عمو محمودش است که یکسره در گوش برادرش پچ میزند این زن مادربشو نیست که نیست.مقابل ناهید نشست وگفت:بسه، گریه نکن. جون تو تنت نیست.ناهیدنگاهش کرد درد کشیده تر از همیشه. خسته تر از همیشه و نا امید تر از همیشه. با دیدن حال ناهیدقلبش در سینه مچاله شد دست هایش را در دست وگرفت وگفت: غصه نخور. پدر همه اشون در میارم .ناهید با صدای لرزان پرسید :میخوای چیکار کنی؟
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f