eitaa logo
نوستالژی
60.6هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_بیستوهفتم در باز شد و خانم دکتر اومد تو و گفت آمادش کنین برا
چادرم رو از سرم درآوردم و رفتم روی تشک دراز کشیدم ،صورتم از درد جمع شد ،خیلی راه رفتن و نشستن برام سخت بود ،فرشته و بهروز با بچه هاشون اومدن و همشون ردیفی نشستن جلوی من.مامان با اون همه ناراحتی ظاهرش رو حفظ کرد و از کوچیک تا بزرگ شون رو پذیرایی کرد و بهشون خوش آمد گفت و احترام گذاشت، یک ساعتی نشستن و رفتن، مامان بلند شد برام کاچی درست کرد، چادرش رو سرش کرد و گفت میرم خونه یه سری میزنمو برمیگردم ،وقتی رفت به رضا گفتم برو یه چیزی بخر، هیچی توی خونه نداریم ،صداشو بالا برد و بهم گفت مگه من پولدارم که چیزی بخرم و با لج از خونه گذاشت و رفت بیرون ،خیلی دلم گرفته بود و با این حرکت رضا بدتر هم شدم ،بغضم سرباز کرد و اشک از چشمام بیرون اومد، اینقدر گریه کردم که مطمئن بودم چشمام قرمز شدن ،عصر که شد ماما اومد، توی دستش پر از وسیله بود و قابلمه غذا ،وقتی من رو دید متوجه شد که گریه کردم ولی به روی خودش نیاورد ،بهش گفتم مامان چرا چیز خریدی رضا می‌رفت می‌خرید، در حالیکه وسیله ها رو می برد توی آشپزخونه گفت ،مادر مگه فرقی هم داره حالا اشکالی نداره خودمون میخوایم بخوریم دیگه، وقتی وسیله ها رو گذاشت توی آشپزخونه، اومد روبروم نشست و شروع کرد با هام حرف زدن، با اینکه خودش هزار غم و غصه داشت ولی من رو دلداری میداد... مامان ۱۰ روز پیشم موندو از بچم و خودم مراقبت کرد، توی این ده روز فقط خودش خرج می کرد، همه چیز میخرید، یه شب زن داداش و آبجیم رو دعوت کرد و باز هم خودش خرج کرد، آخر شب که شد رضا اومد و شروع کرد به من چیز گفتن، که چرا خانواده خودتو دعوت کردی و خانواده منو دعوت نکردی.روز آخری مامان رو با چشم گریون فرستاد رفت، وقتی من داشتم با رضا حرف میزدم برگشت و بهم گفت خفه شو، منم گریه افتادم که مامان اومد به رضا گفت، من تو زندگیت دخالت نمی کنم ،ولی این رفتار درست نیست با دختر من داری ،رضا برگشت به مامان گفت حیف مهمونی وگرنه پرتت میکردم بیرون ،من و مامان با تعجب به هم نگاه میکردیم ،باورم نمیشد رضا یه همچین حرفی به مامان زده باشه ،مامان از جاش بلند شد و در حالی که چادرش رو سرش میکرد گفت، دستت درد نکنه آقا رضا خوب جوابم رو دادی و بدون حرف دیگه ای گذاشت و رفت، اون روز با رضا کلی دعوا کردم ولی حرف زدن با اون هیچ فایده ای نداشت، روزها میگذشت و پسر کم جواد بزرگ تر میشد ،رضا توی این مدت هر موقع که دوست داشت میرفت سرکار و به فکر من و بچه اش اصلاً نبود، اگر هم بهش میگفتم چرا نمیری کار میگفت به تو هیچ ربطی نداره، هر موقع دلم بخواد میرم، مامان این مدت خونمون نیومد، رضا هم نمیذاشت که من زیاد اونجا برم ،فقط گاهی خودش میبردم، غفار میخواست عروسی کنه و حسابی سرشون شلوغ بود ،گلنارو زهرا دائما اونجا بودن و فقط من بودم که باید از همه جا عقب میموندم ،خیلی دوست داشتم توی همه ی کارهای برادرم باشم، ولی حوصله بحث با رضا رو نداشتم ،غفار خونش رو اجاره داده بود و دوست داشت بره و پیش مادرم زندگی کنه ،مامان یکی از اتاق ها رو براشون خالی کرده بود و جهازشون رو توش چیدن، من حتی برای جهاز برون برادرم هم نبودم ، فقط خدا خدا میکردم که بزاره برای عروسی برم، از همونی هم که می ترسیدم به سرم اومد، یه روز قبل عروسی بهانه کرد و گفت حقی که بری عروسی برادرت نداری ،بهش گفتم من خواهر دامادم مگه میشه نرم ،هیچی که برام نخریدی حداقل بذار برم، اگر خواهر و مادر خودت هم بود این کارو میکردی، برگشت بهم گفت اونها فرق میکنن ،رفتم و زنگ زدم به مامان و بهش گفتم نمیزاره بیام ،مامان بیچاره ام غرورش رو به خاطر من زیر پا گذاشت و با غفار اومدن خونمون و به رضا گفتن که بیاین عروسی.رضا هم بعد از کلی چشم غره رفتن به من قبول کرد و گفت باشه، ولی وقتی مامان اینا رفتن کلی به من فحش داد که به اونا چه ربطی داره که تو کارهای من دخالت می‌کنن، از بسکه داد و بیداد کرد شروع کردم به گریه کردن، وقتی دید اون جوری گریه می کنم و چیزی بهش نمیگم گفت، باشه برو ولی با چادر مشکی میری و برمیگردی، یعنی چادرت برداشته نمیشه، سرم رو بالا گرفتم و با چشمهای اشکی نگاهش کردم و گفتم ،مگه میشه، مگه مجلس ختم میخوام برم ،رضا انقدر منو اذیت نکن، کلی التماسش کردم تا بالاخره راضی شد و گفت باشه، ولی بلند نمیشی برقصی، منم قبول کردم، چون اگر حرفی می زدم میدونستم که نمیزاره برم،صبح که از خواب بیدار شدم وقتی رضا خواب بود لباس مجلسی پاتختیم رو برداشتم و گذاشتم توی ساک که اگر بیدار شد نبینه ،کم کم آماده شدم و رضا که بیدار شد من رو برد خونه خالم اینا ،گلنار و زهرا و دختر ها همشون رفته بودن آرایشگاه ،سفره عقد رو خونه خالم انداخته بودن و بعد از عقد قرار بود که برن سالن برای عروسی، تمام مدت فقط من یه گوشه نشسته بودم، ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سرپا ایستادم و گفتم من نمیخوام تو اتاق شما بمونم جلو اینه قدی ایستاد و همونطور که پیرهنشو در میاورد گفت اینجا خونه خاله نیست که هرکاری دوست داری بکنی.بعد از مدتها لبخند رو لبهام نشست و گفتم اتفاقا خونه خاله است.از تو اینه نگاهم کرد اونم لبخندزد و گفت خاله نمیخواد اینجا باشی خاتون با گفتن واقعیتای زندگیت همه روعلیه تو کرد لبخند رو لبهام ماسید و گفتم سرنوشت نازخاتون باغم نوشته شده پیراهنشو در اورد وهمونطورکه از تو کمد لباس برمیداشت گفت دور و ور خانم بزرگ نباش بزار یکم بگذره لباسهاتو بزار تو کمد _ من نمیخوام اینجا بمونم تو اتاق شما چرخید چپ چپ نگاهم کرد و گفت نگفتم تصمیم بگیر گفتم و انجام بده .درب باز شد و با سینی ناهار داخل اومدن دستهاشو تو لگن مسی کنار پنجره شست و گفت سفره رو همینجا پهن کن .زیر چشمی نگاهم میکردن و اردشیر گفت طاهره پشت در اتاق بمون وقتی من نیستم .طاهره چشمی گفت و سفره رو اماده کرد اردشیر نشست و با گفتن بسم الا شروع کرد به خوردن پلو و ماهی .به من اشاره کرد جلو برم و من خجالت میکشیدم و از بس چیزی نخورده بودم عادت کرده بودم به گرسنه بودن با زانو جلو رفتم و برام پلو رو کشید و گفت مراقب باش تو گلوت نپره .تشکر کردم و بدون ماهی چند قاشق پلو خوردم نفس عمیقی کشید و گفت بیرون رفتی مراقب عقاب اسد باش _ بیرون نمیرم سوری تو کدوم اتاقه .لیوانشو محکم‌ تو سفره کوبید و گفت بس کن تا من نگفتم حرف نزن تو چیکار به اون داری اشک از گوشه چشمم چکید و گفتم اون زنته _ زنم درست این چه ربطی به تو داره ؟‌ _ من نمیخوام هووش باشم‌ _ نیستی کی گفته عقدت کردم دلیل میشه که زنم باشی من به خاله توبا قول دادم و به قولم عمل کردم‌.تو به چه درد من میخوری از وقتی اومده مدام داره طاقچه بالا میزاره من اگه پی زن بودم برام هزارنفر اماده ان .غذا تو همشو بخور و دیگه حرفی نزن بغضمو فرو خوردم و حداقل خیالم راحت شد اون منو برای ازدواج نیاورده بود و بازم جای شکرش باقی بود.ازم چشم برنداشت تا تمام غذامو بخورم‌ از بس خورده بودم‌ حالت تهوع گرفته بودم و اخرین قاشق رو که خوردم گفت برو با طاهره دوش بگیر .بلند شد و همونطور که بیرون میرفت گفت سرت تو کار خودت باشه اردشیر رفت و من مثل کره وا رفتم جلوش خجالت میکشیدم و از شکم پر روی زمین افتادم .به سقف خیره بودم و شکممو ماساژ میدادم‌.طاهره به درب زد و همونطور که میومد داخل گفت چای تازه دم داریم بیارم‌؟با سر گفتم نه و سعی کردم بنشینم.سفره رو تا میزد و گفت کم‌کم به اینجا عادت میکنین .به روش لبخندی زدم و گفت حموم گرمه اگه الان میاید براتون حوله و لیف بیارم. _ اره اماده کن میخوام امروز تمام غم هامو اینجا بشورم و بره .سطل سطل اب گرم روی سرم ریختم دفعه قبل با فرهاد اینجا بودیم و اینبار من عقد شده اردشیر بودم‌.از حموم بیرون اومده بودم و موهامو خیس خیس میبافتم تو تنهایی شام خوردم و یه گوشه اتاق برای خودم رختخواب پهن کردم .لباسهام هنوز تو ساک بود و بیرون نیاورده بودمشون حس مهمان بودن داشتم و نمیخواستم باور کنم تمام عمرم قراره اونجا سپری بشه .بالشت یکم سفت بود و عادت نداشتم‌ بهش چند ضربه بهش زدم و گفتم تو هم با من سر لجبازی داری .پتو رو تا زیر گلوم بالا کشیدم و چشم هامو بستم‌ اتاق یکم سرد بود و لحاف گرمم میکرد .صدای بسته شدن درب اومد و فهمیدم اردشیر اومده چشم هامو محکم تر بسته بودم و نمیخواستم ببینمش حس خوبی نداشتم اروم اروم‌ لحاف رو کنار زد و قلب من شروع کرد به تند زدن‌. من نمیتونستم در مقابلش کوتاه بیام‌.من نمیتونستم قبول کنم کسی جز فرهاد مرد من باشه .داشت موهامو نوازش میکرد و من حالت تهوع گرفته بودم‌ از چشم های بسته ام اشک میریخت و دیگه نمیتونستم تحمل کنم با عصبانیت چشم هامو باز کردم و از تعجب نتونستم حتی نفس بکشم.چشم هام داشت از تعجب بیرون میزد دختر اردشیر بود رعنا تو چشم هام نگاه کرد و گفت میترسیدم با بغض و اون چشم های درشت و مژه های بلندش بهم خیره بود با عشق نگاهم میکرد دستمو زیر سرش بردم و موهای بلندشو عقب زدم و گفتم عزیزم در اغوش گرفتمش و بوسیدمش چقدر زود خوابش برد حتی مهلت نداد از خودم جداش کنم اروم سرشو رو بالشتم گزاشتم و گفتم خوشگلای من شما ها حتی از منم بدبخت تر هستین .پدرتون خان و مادربزرگتون خانم ولی مثل خدمتکارا و بچه های فقرا لباس میپوشین رعنا مثل ماه میدرخشید خیلی خوشگل بود همونطور که نگاهش میکردم خوابم برده بود با صدای پرنده ها و نسیم خنکی که از پنجره میومد خودمو کش دادم .خورشید از لابه لای شاخه های پشت پنجره به داخل میتابید و چشم هامو آزار میداد رعنا هنوز خواب بود و اروم بوسیدمش تو جا نشستم‌ و گفتم‌ پدر بداخلاقتون فقط بلده دستور بده ببین بچه چطور به محبت نیاز داره. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_بیستوهفتم به سمت میز منشی رفتم و پشت زنی چادری که دست پسر بچه
کمی طول کشید تا این بار صورت خندان مژده روی صفحه گوشی نمایان شود. من هم لبخند زدم. گوشی را به سمت آذین گرفت. -  بیا اینم دخترت.آذین روی زمین نشسته بود و سعی می کرد دو لگوی بزرگ را روی هم سوار کند. به نظر آرام و راضی می آمد. مژده موبایل را به سمت خودش برگرداند. -  پوشکش عوض شده. غذاش رو هم خورده. الانم که دیدی داره برای خودش بازی می کنه. -  گریه نکرد؟ -  نه، اصلاً. کلاً بچه مظلوم و ساکتیه. تو این دو ساعت که پیش ما بود صداش در نیومد.لبخند تلخی زدم. من هم همیشه بچه ی مظلوم و ساکتی بودم. دوست نداشتم آذین مثل من باشد.دوست داشتم مثل نغمه جسور و شجاع باشد نه مثل من تو سری خور و حرف گوش کن. دوست نداشتم سرنوشتش مثل من شود.با آمدن بیمار بعدی از مژده خداحافظی کردم. حالا که کمی خیالم از آذین راحت شده بود باید در مورد کارم با کسی صحبت می کردم.درمانگاه که خلوت شد به سراغ آقای بهرامی رفتم. پشت میز کوچکی در اتاقش نشسته بود و کتاب می خواند. -  ببخشد.سرش را بلند کرد. -  کاری داری؟ -  ببخشید من در مورد کارم باید با کی حرف بزنم؟اخم کرد. -  کارت؟ -  بله. منظورم حقوق و ساعت کاری و این طور مسائله. باید با کی در موردشون حرف بزنم؟ -  مگه قبل استخدام در مورد این مسائل صحبت نکردی؟ -  نه، فقط بهم گفتن امروز باید بیام اینجا، منم اومدم.ابرویی بالا انداخت و سرش را به سمت شانه اش کج کرد و طوری نگاهم کرد که انگار حرف عجیبی زده بودم. -  مسئول درمانگاه دکتر حسین زاده اس. هر وقت سرش خلوت شد، برو با خودش حرف بزن.تشکر کردم و سر جایم برگشتم. نیم ساعت بعد فرصت پیدا کردم تا به اتاق دکتر حسین زاده بروم.دکتر حسین زاده پیرمردی حدوداً هفتاد ساله با موهایی سفید و صورتی پر از چین و چروک بود. چشم هایی ریز و نافذی داشت که آدم را می ترساند. خطوط عمودی روی پیشانیش هم نشان می داد آدم چندان خوشرویی نیست.تمام نیرویم را جمع کردم و با صدایی رسا گفتم: -  سلام. صداقت هستم.خیره و منتظر نگاهم کرد معلوم بود اسم من برایش آشنا نیست.آب دهانم را قورت دادم و این بار با صدای آرامتری گفتم: -  من منشی جدید هستم اخم کرد. -  الان اومدی؟دستپاچه جواب دادم: -  نه، نه، چند ساعتی هست اومدم. -  پس چرا پشت میزت نیستی؟ زیر نگاهش تمام اعتماد به نفسم را از دست دادم. یاد حرف نغمه افتادم "حتی اگه اعتماد به نفس نداری اداش و در بیار". سرم را بالا گرفتم و تمام سعی ام را  کردم که صدایم نلرزد. -  خواستم در مورد ساعت کاری و حقوقم سوال کنم.ابروهای پرپشت و سفیدش از هم فاصله گرفت. -  مگه نمی دونی؟ من قبلاً تمام شرایط کاری رو به شوهرت گفته بودم. اونم گفت شما با این شرایط مشکلی ندارید.نمی دانم چرا حرفش را در مورد این که  آرش شوهرم نیست تصحیح نکردم. -  ایشون چیزی در مورد شرایط کار به من نگفتن. فقط گفتن بیام اینجا.خنده مسخره ای کرد و سرش را به دو طرف تکان داد. - تو هم همین طوری رات و کشیدی، اومدی اینجا؟ هیچیم از شوهرت نپرسیدی؟ نه؟سرم را پایین انداختم و بغضم را قورت دادم. از این که همیشه مثل احمق ها رفتار می کردم خجالت زده بودم.دکتر حسین زاده با بی حوصلگی توضیح داد: -  ساعت کاری از هشت صبحه تا چهار بعد از ظهره. بعد از اون خانم رفیعی منشی شیفت عصر میاد و کار رو ازت تحویل می گیره. حقوقتم سه و نیمه. جمعه ها  هم یه هفته در میون باید بیای. یه هفته شما یه هفته خانم رفیعی. البته جمعه تا ساعت یک بیشتر درمونگاه باز نیست.به معنی واقعی وا رفتم. یعنی باید هر روز از ساعت هشت صبح تا چهار عصر توی درمانگاه میماندم. من عادت نداشتم این قدر از آذین دور باشم، برایم سخت بود.اصلاً سه ونیم میلیون کم نبود؟ بود؟ نمی دانستم. من هیچ ایده ای در مورد میزان حقوق یا خرج و مخارج نداشتم. همه ی حساب و کتاب های خانه  با خاله و آرش بود. من نه از حقوق شوهرم خبر داشتم و نه از خرج و مخارج خانه.دکتر که از سکوت من برداشت دیگری کرده بود، طوری اخم کرد که چشم های ریزش زیر ابروهای پرپشتش گم شد. -  اگه مشکلی داری زودتر بگو تا یکی دیگه رو جات پیدا کنم.هول زده گفتم: -  نه! نه! مشکلی نیست. -  پس برو سر کارت.وقتی به خانه ی مژده رسیدم ساعت از شش گذشته بود. حساب  و کتاب و تحویل کار به خانم رفیعی بیش از آن چه فکر می کردم  طول کشید.خانم رفیعی که اصرار داشت او را زهره صدا کنم. زنی خندان و پرحرف بود که با دقت و حوصله نه تنها به تمام سوالاتم جواب داد، بلکه در مورد هر چیزی که خودش فکر می کرد باید بدانم حرف زد.حالا می دانستم چطور تلفن را به اتاق ها وصل کنم. می دانستم اگر بیمار بدقلقی به تورم خورد چطور باید حرف بزنم و آرامش کنم.می دانستم اگر بسته ای به درمانگاه رسد باید بعد از تحویل رسید بدهم و امضا بگیرم. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_بیستوهفتم گفتم پول ندارین ؟ گفت نه از کجا کی بهم پول داده ؟ ن
با دیدن من هیجان زده پرسید پریماه چی شده تو چرا رفتی خرید این چه حال وروزیه تو داری ؟مگه من مُردم چرا به من نگفتی ؟ من که هر روز بهتون سر می زنم بدون اینکه گریه کنم اشک میریختم و بهش نگاه می کردم چیزایی که خریده بودم رو از دستم گرفت و ادامه داد حالا چرا اینطوری شدی چرا گریه می کنی ؟حیف اون چشم های قشنگت نیست که اینطور اشک می ریزی ؟ حرف بزن نکنه خسته شدی ؟می خوای یک جا بشینی؟گفتم: نپرس یحیی یحیی حالم اصلا خوب نیست دارم خفه میشم یک چیزی بگو آروم بشم نمی خوام اینطوری برم خونه گفت خدا منو مرگ بده تقصیر منه خودم باید اینا رو می خریدم آخه هر وقت به زن عمو گفتم جواب داد خودم رفتم خرید. گفتم یحیی اصلا موضوع این نیست کاش می تونستم به تو بگم ولی نمیشه من باید خفه بشم و حرف نزنم ولی دیگه طاقت ندارم به خدا دیگه نمی تونم تو فقط یک چیزی بگو منو آروم کن نباید اینطوری برم خونه گلرو اومده با هومن و عمه و شوهرش مهمون داریم نمی خوام با این حال روز منو ببینن گفت پس تو حالا سر صبح کجا رفته بودی ؟گفتم هیچی توی خونه نداشتیم پولم نداشتیم رفته بودم بازار النگو های مامان رو بفروشم و خرید کنم گفت ای داد بیداد کی اومدن ؟گفتم امروز صبح زود با اتوبوس راستی گلرو هم حامله اس اونقدر صبح خوشحال بودم که فکر نمی کردم به این زودی دوباره بهم بریزم گفت آخه چرا تو رو فرستادن دنبال یک همچین کاری ؟خب حق داری ناراحت بشی تو خیلی ناز نازی بار اومدی یک مرتبه نمی تونی این چیزا رو تحمل کنی ای لعنت به من باید زودتر یک کاری می کردم خیلی بی عرضه و بی لیاقتم گفتم قربونت برم با این حرفا من آروم نمیشم تو چه تقصیری داری بیگناه تر ازمن.گفت خانجون این بار با عمه بد رفتاری نکرد؟گفتم نه فکر نمی کنم دقت نکردم ولی همه توی اتاق خانجون زیر کرسی جمع بودن پیداست که دیگه براش مهم نیست مخصوصا که گلرو عروس اوناست حتما ملاحظه می کنه گفت می خوای حالت خوب بشه ؟ یک خبر خوب برات دارم گفتم زود بگو داریم می رسیم شاید بهتر شدم گفت به زودی عروسی می کنیم داره وضعم خوب میشه سید هاشم یادته؟همونی که باهاش کار می کنم راستش هم به من لطف داره و هم اعتماد چند وقته که زمزمه اش رو می کرد که توی فروش فرش ها منو شریک کنه حالا انجام شد قرار شده هرچی فروختم بیست در صد از سودش مال من باشه گفتم یعنی اینطوری بهتر میشه ؟ گفت معلومه من مشتری پیدا می کنم و هر چی بیشتر بفروشیم پول بیشتری گیرم میاد گفتم مامانت رو هم راضی کن زودتر عقد کنیم و من از این خونه برم دوتایی کار می کنیم زندگی خودمون رو می سازیم.راستی یحیی تو این موقع روز اینجا چیکار می کنی؟ مگه نباید سرکار باشی گفت آره این طرفا کار داشتم گفتم یک سر به شما ها بزنم این خبر رو بهت بدم می خواستم بمونم تا تو از مدرسه بیایی اصلا فکرشم نمی کردم که نرفته باشی ببینم بهتر شدی ؟گفتم آره مثل اینکه آرومم یحیی به اندازه خوردن یک چای نشست و اونا دید و رفت منم رفتم مطبخ تا به مامان کمک کنم با اوقاتی تلخ گفتم دیگه خواهش می کنم منو دنبال همچین کارایی نفرستین گفت حالا ببین یک قدم بر داشتی داری منت می زاری خوبه که من اصلا به تو کار نمیدم نمی فهمی من توی چه شرایطی هستم ؟یکم ملاحظه کن خواهرت چند روز اومده خوب نیست ناراحتش کنیم مخصوصا که حامله هم هست گفتم می دونین النگو ها رو به کی فروختم ؟ گفت منظورت چیه ؟ گفتم سالارزاده توی بازار طلا فروشی داره اونم یکی از بهترین مغازه ها با تعجب پرسید خودش یا پسرش بود ؟گفتم چه فرقی می کنه پسرش بود داشتم از خجالت آب می شدم گفت خب مادر اون همه طلا فروشی چرا رفتی به اون فروختی ؟گفتم نمی دونم اولش که متوجه نشدم بعدام دویست تومن بیشتر خرید وسوسه شدم و دادم بهش گفت آره جون خودش اون مرتیکه ی پول دوست میاد دویست تومن بیشتر از تو بخره ؟این دوتا النگو هم پهن بود و هم تو پر هفت هشت سال ییش با بابات رفتیم خریدیم هزار و پنجاه تومن خدا بیامرز می گفت هر چی می تونی طلا بخر نگه دار برای روز مبادا من مطمئنم که خیلی بیشتر می ارزیده در حالیکه از مطبخ بیرون میرفتم گفتم واقعا که شما ها هم که خوب مزد دستشو دادین اینو گفتم و با سرعت رفتم به اتاق خانجون که همه اونجا جمع بودن.سالها پیش وقتی آقاجون من نه سالش بود و عمو حسن شش ساله خانجون خبر دار میشه که پدر بزرگم زن گرفته اون زمان قیامتی بر پا میشه و پدر خانجون عصبانی میشه و کتک کاری بدی بین شون اتفاق میفته که همون موقع پدر بزرگم لج می کنه کلا خانجون و دوتا بچه اش رو رها می کنه و دیگه سراغشون نمیادخانجون تعریف می کرد که گرسنه و بی پول مونده بودن تا اینکه آقاجونم توی سن ده سالگی میره سرکار و خرجی اونا می داده. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
همونطور که تشک و پهن میکردگفت نمیدونم کی این بلا رو سرت آورده و چرا خودت هر موقع دوس داشتی حرف بزن مادر من زن فضولی نیستم.سرم و انداختم پایین خجالت میکشیدم که بگم زن دوم پسر کوچیک حاج مسلم هستم برام دوتا بالش گذاشت و اصرار کرد که روسریت و بردار اینجا مرد جماعت نمیاد دلم میخواست برم تن و بدنم و بشورمبا خجالت گفتم خان جوون حموم اینجا کجاس.گفت مادر تو الان نباید آب بهت بخوره یه چند روز صبر کن خودم میبرمت حموم.نگاهی به لباسهام کرد و گفت بیا مادر بریم یه دست لباس بدم بهت با اینا که نمیشه.سرم و انداختم پایین و گفتم شرمنده واقعا باعث زحمت شدم گفت نگو مادر تو هم عزیز منی رفت برام یه پیراهن نخی بلند اورد که بپوش مادر اینم نو هست خیالت راحت من بچه هام همیشه برام میخرن نگه میدارم هر کدوم یکی دوتا میخرن لازمم نمیشه لای پیراهن و باز کردم و دیدم لباس زیر و زیر پوش برام گذاشته.خیلی خجالت میکشیدم از اینکه حتی ضروری ترین چیزها رو هم نداشتم.خان جوون اتاق و نشون داد و گفت برو عوض کن مادر رفتم تو اتاق.لباسهامو عوض کردم و لباسهای کثیفمو برداشتم و گفتم خان جوون شما رو جون عزیزت دست نزن به اینا خودم میشورم بعدا.گفت باشه مادر انقد معذب نباش.خان جوون گفت بیا دراز بکش من برم برات کاچی بپزم دراز کشیدم و لحاف و کشید رومو و گفت با خیال راحت بخواب مادر خستگی از چشات میباره.خان جوون رفت و منم به سرعت خوابم برد.فردا حدودای ظهر بود که در زدن و خان جوون رفت در و وا کرد بهروز و پروین بهرام و اورده بودن.پروین میگفت اگه حاج مسلم بهرام و ببینه میکشه فعلا یه مدت دور باشیدهمش فکرم درگیر مریم و بچه هاش بود بهرام اومد تو یه دست و دوتا پاهاش تو گچ بود سر و صورتش داغون خان جوون بیچاره برای بهرام هم یه رختخواب پهن کرد آقا بهروز کلی دارو و پماد دستش بود و گذاشت کنار رختخواب بهرام،بهرام سعی میکرد نگام کنه اما نمیتونست گردنش و تکون بده منم خجالت میکشیدم پیش آقا بهروز برم پیش بهرام آقا بهروز نشست و تکیه داد به پشتی منم معذب بودم نشستم و سرمو انداختم پایین.خان جوون بیچاره مشغول پذیرایی بود آقا بهروز گفت خان جوون واقعا شرمنده ایت داداش ما و زنش یه مدت مزاحم شما میشن .خودم سر میزنم بهشون و یکی رو هم گفتم که بیاد کمک حال بهرام باشه تا بتونه راه بیفته خان جوون فقط میگفت قدمشون رو چشم و خونه خودشونه.آقا بهروز از جیبش یه دستمال دراورد و عرق رو پیشونیش و پاک کرد و گفت بلاخره شرمنده.آدم نادون یه سنگ میندازه تو چاه صد تا عاقل نمیتونن در بیارن.بلند شد و خداحافظی کرد و به پروین خانم گفت بیا بریم.پروین خانم هم کلی سفارش ما رو به خان جوون کرد و رفتن.خان جوون رفت آشپزخونه و نیومد تو خونه.بلند شدم رفتم پیش بهرام انگار صداش از تو چاه داشت در می اومدبا صدای ضعیف نگاهی بهم کرد و تلخندی زد و گفت تو رو کی به این روز انداخته.سرمو انداختم پایین و گفتم مادرت از تعجب چشاش گرد شد و گفت مادرم ؟گفتم بله گفتم تو کجا بودی؟براش تعریف کردم که چی به سرم اومده سرش و انداخت پایین و گفت من شرمنده ام بخاطر من تو باید زجر بکشی ولی نگفتم که بچه سقط شده گفتم بهرام شنیدم برادر زنهات اومدن تو رو به این روز انداختن گفت اره قصدشون کشتن من بوداگه همسایه ها بهروز و سلمان و خبر نکرده بودن الان زنده نبودم.نمیدونستم چی بگم گفتم اخه چطور فهمیدن گفت انگار مریم شک کرده گفته مادر و خواهرش تعقیبم کنن و رسیدن به اون خونه و پرس و جو کردن فهمیدن من با زنم اونجا زندگی میکنم.بعد انگار یاد چیزی بیفته خیره شد به یه نقطه و گفت همه ترسم از آقامه اخه با پدر مریم شراکت داشتن الان مطمئنا بهم میخوره و باعث و بانیش منم گفتم از مریم چخبر از بچه هات گفت من که دیگه خبری ندارم ولی بهروز میگفت رفته خونه پدرش مادرم نزاشته بچه ها رو ببره و تنها خودش رفته.دلم برای اون بچه ها کباب بود تو دلم هزار بار خودمو لعنت فرستادم.نزدبک عصر بود که یه پسر جوون که انگار بهرام میشناخت اومد خونه خان جوون یکم حالم بهتر شده بود ورمهام کمتر شده بود پاها و بدنم کبودیش کمتر شده بودپسر جوون که اسمش اسماعیل بود اومد پیش بهرام که آقا بهروز فرستاده تا وقتی خوب بشید کاراتونو انجام بدم بهرام از خان جون اجازه گرفت و رختخوابشو برد تو اتاق تا راحت تر باشه.منم دیگه از جام بلند شدم و رختخواب و جمع کردم خان جوون خیلی اصرار کرد که باید استراحت کنی ولی من خجالت میکشیدم.از خان جوون خواهش کردم منو ببره حموم بهرام صدام کرد و از تو کیفی که همراهش اورده بودن یه مقدار پول برداشت و داد بهم گفت لباس لازم داشتی بخر با خان جوون راه افتادیم و رفتیم سمت حموم.تو مسیر حوله و لباس خریدم حموم نمره بود و یکم تو نوبت نشستیم. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f