eitaa logo
نوستالژی
60.6هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
این جا کلیدی رو یادتونه؟ شما هم داشتین؟ یه زمان از ماجیکارم لاکچری تر بود کلی آپشن داشت ، کلی ملودی روی زنگ هاش بود و به شلوار آویزان می شد تا همه ببینند و در معرض دید عموم بود. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 پادشاهی با نوکرش در کشتی نشست تا سفر کند ، از آنجا که آن نوکر نخستین بار بود که دریا را می دید و تا آن وقت رنجهای دریانوردی را ندیده بود ، از ترس به گریه و زاری و لرزه افتاد و بی تابی کرد ، هرچه او را دلداری دادند آرام نگرفت ، ناآرامی او باعث شد که آسایش شاه را بر هم زد ، اطرافیان شاه در فکر چاره جویی بودند ، تا اینکه حکیمی به شاه گفت : اگر فرمان دهی من او را به طریقی آرام و خاموش می کنم . شاه گفت :" اگر چنین کنی نهایت لطف را به من نموده ای." حکیم گفت : "فرمان بده نوکر را به دریا بیندازند. "شاه چنین فرمانی را صادر کرد. او را به دریا افکندند. او پس از چندبار غوطه خوردن در دریا سرانجام موی سرش را گرفتند و به داخل کشتی کشیدند. او در گوشه ای از کشتی خاموش نشست و دیگر چیزی نگفت . شاه از این دستور حکیم تعجب کرد و از او پرسید : "حکمت این کار چه بود که موجب آرامش غلام گردید ؟ " حکیم جواب داد : "او اول رنج غرق شدن را نچشیده بود و قدر سلامت کشتی را نمی دانست ، همچنین قدر عافیت را آن کس داند که قبلا گرفتار مصیبت گردد." ای سیر تو را نان جوین خوش ننماید معشوق من است آن که به نزدیک تو زشت است حوران بهشتی را دوزخ بود اعراف از دوزخیان پرس که اعراف بهشت است فرق است میان آن که یارش در بر تا آن که دو چشم انتظارش بر در منبع گلستان •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_بیستوششم غفار واقعا عذاب کشید، بچگیش رو با محسن توی پرورشگاه
در باز شد و خانم دکتر اومد تو و گفت آمادش کنین برای عمل ،تا اسم عمل و شنیدم داشتم از ترس میمردم، یاد حرفهای فرشته افتادم که میگفت زنی که عمل کنه به درد نمیخوره و هزار درد به جونش می افته. دکتر رفت بیرون و با یه دکتر دیگه اومدن وایسادن با هم حرف زدن ،وقتی پرستار کارش تموم شد یکیشون بهش گفت که به همراهش بگو برگه رضایت نامه رو امضا کنند، گلوم از ترس خشک شده بود با گریه به دکتر گفتم - خواهش می کنم عملم نکنین ،میخوام طبیعی زایمان کنم.دکتر اخمی کرد و اومد بالای سرم ایستاد، دستش رو روی شکمم گذاشت و فشار داد و گفت: - مگه دست خودته که عمل کنی یا نه، بچه رفته توی پهلوت و شکمت سفت شده بفهم اینو یعنی اگر عمل نشی بچه میمیره - به درک بذار بمیره هیچی نمیخوام دیگه بزار هم بچم بمیره هم خودم.شدت اشکام بیشتر شدن، اون یکی دکتر اومد جلو و گفت: - خانم سبحانی لطفاً بزارین من معاینش کنم، سبحانی کنار رفت و اون دکتر معاینم کرد ،هرچی التماس داشتم ریختم توی چشمام و بهش گفتم: - خواهش می کنم من از عمل می ترسم التماست می کنم بزارین طبیعی زایمان کنم.سری تکون داد و به خانم سبحانی گفت - این میتونه طبیعی زایمان کنه، آمپولش بزنین و سریع‌تر زایمانش کنین.گفت و از اتاق رفت بیرون ،خانم سبحانی چشم غره ای بهم رفت و گفت: - دختر همه از خداشونه که سزارین بشن اون وقت تو ....آخه مگه عمل ترس داره ،حالا وقتی درد کشیدی بهت میگم چه جوری پشیمون میشی پرستار ویلچری آورد و کنار تخت گذاشت،و کمکم کرد از جام بلند شم و بشینم روی ویلچر،وقتی از اتاق اومدیم بیرون همش چشمم به در ورودی بود که مادرم رو ببینم، بردنم توی یه اتاق دیگه که بالای درش تابلویی بود و روش نوشته بود اتاق درد ،قلبم داشت از جاش کنده میشد، وقتی رفتیم تو سه تا خانم روی تخت خوابیده بودن و چند تا دکتر هم بالای سرشون ایستاده بودن با دیدنشون من هم شروع کردم به گریه کردن ،روی تخت خوابیدم، پرستار پرده های دور تا دورم رو کشید، اومدن و بهم سرم وصل کردن ،یه آمپول هم بهم زدن هر لحظه آرزوی مرگم رو میکردم ،واقعا هم پشیمون شده بودم ، بالاخره تموم شد و زایمان کردم، وقتی دکتر بچه رو گذاشت توی بغلم تمام دردهایی که کشیده بودم از یادم رفت،حس خیلی خوب و شیرینی داشتم ،همراه گریه میخندیدم و سر بچم رو میبوسیدم، دکتر بچه رو از بغلم گرفت و گذاشت رو یه تخته چرخدار و گفت، بذار آقا پسرت رو ببرن لباسهاش رو بپوشونن، وقت برای بغل کردن زیاد داری، وقتی شنیدم که پسره ذوق بیشتر شد، رضا پسر دوست داشت ،و اینم که عمل نکردم خودش برام یه دنیا بود ، بچه رو بردن و من رو یک ساعت توی سالن نگه داشتن و دائم فشارم رو چک می کردن که بالا نره ،وقتی حالم بهتر شد آوردنم توی بخش ،چشم به راه مامان و رضا بودم که بیان،در باز شد و فرشته با رضا اومدن تو ،رضا حتی یه لبخند روی لبش نبود ،خیلی معمولی سلام کردن حتی یک گل هم برای من نخریده بودن، ولی مامان و غفار که اومدن گل و شیرینی آورده بودن و کلی هم ذوق بچه رو کردن، صورتم را بوسیدن و بهم تبریک گفتن پرستار اومد بهم کمک کرد بچه رو شیر بدم، که غفار خودش از اتاق رفت بیرون پرستاره به مامان اینا گفت دیگه برین فردا مرخص میشه، همش به خودم امید می دادم که اونا چون من پسر به دنیا آوردم خیلی کارها برام انجام میدن، آخه گلنار با اینکه چند تا بچه زایمان کرده بود ولی هر بار شوهرش براش گل و طلا می‌خرید و هر وقت که میومد خونه براش گوسفند میکشت ،من هم همین‌ها توی ذهنم بود، ولی همش یک خیال بود.وقتی اومدیم خونه فقط مامان با منقل اسفند اومد جلوم و برام تخم مرغ شکوند.وقتی به صورت مامان نگاه کردم فهمیدم که چجور غم و غصشو پنهان میکنه و خنده ی روی لبش نمایشیه، ولی رضا اصلا عین خیالش نبود ،حتی یه مرغ هم برای من نکشتن، رضا حتی یک کیلو میوه هم برای خونه نخریده بود ، زن داداشم اینا قرار بود بیان به دیدنم و هیچ چیزی توی خونه نداشتیم، این بار هم مامان بود که پول داد به داداشمو رفت میوه و شیرینی خرید...خجالت میکشیدم تو صورت مامان نگاه کنم ،غفار رو میدم که چه جوری حرص میخوره و چیزی نمیگه ،فقط دستاشو مشت می‌کرد و اخماش توی هم بود ،ولی به خاطر من چیزی نمی گفت، من هم نمیتونستم حرفی بزنم ،خودم قبول کردم از روی بدبختی گول حرف های غلام و زهرا رو خوردم ،ولی نمی خواستم یه زن مطلقه بشم، من سنی نداشتم ،دلم نمیخواست به چشم زن مطلقه نگام کنن و خودمو سوژه غیبت فامیل و همسایه‌ها کنم، وقتی مامان پول را به غفار داد بغض گلوم رو گرفت، یعنی مامان دید که چه جور بغض کردم، دید دختر ۱۷ سالش چه جور عذاب میکشه و دم نمیزنه.وقتی رفتیم تو مامان رختخواب پهن کرد و تشک بچه رو هم پیش تشک من پهن کرد و گفت بیا مادر جان اینجا دراز بکش. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
‍ خدایا 🌷🙏 دراین ماه صفر🌷🌙 درهای رحمتت را🌷🍃 به روی دوستانم بگشا🌷🍃 خیر و برکت ،سلامتی🌷🍃 آرامش و خوشبختی را🌷🍃 در زندگیشان جاری کن و🌷🍃 آنان را در پناه خودت از هر🌷🍃 حادثه و گرفتاری محفوظ بدار...🌷🙏 شبتون بخیر💫 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خورشیدی‌ و ما چو ذره ناپیدائیم سر بر درِ آستان تو می‌سائیم صبح دگری دمید، برمی‌خیزیم تا دفتر دل به نام تو بگشائیم صبحتون بخیر🍃🌺 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
7.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به یاد ساندویچی های قدیم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تلاش کن.... - @mer30tv.mp3
4.73M
صبح 19 مرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_بیستوهفتم در باز شد و خانم دکتر اومد تو و گفت آمادش کنین برا
چادرم رو از سرم درآوردم و رفتم روی تشک دراز کشیدم ،صورتم از درد جمع شد ،خیلی راه رفتن و نشستن برام سخت بود ،فرشته و بهروز با بچه هاشون اومدن و همشون ردیفی نشستن جلوی من.مامان با اون همه ناراحتی ظاهرش رو حفظ کرد و از کوچیک تا بزرگ شون رو پذیرایی کرد و بهشون خوش آمد گفت و احترام گذاشت، یک ساعتی نشستن و رفتن، مامان بلند شد برام کاچی درست کرد، چادرش رو سرش کرد و گفت میرم خونه یه سری میزنمو برمیگردم ،وقتی رفت به رضا گفتم برو یه چیزی بخر، هیچی توی خونه نداریم ،صداشو بالا برد و بهم گفت مگه من پولدارم که چیزی بخرم و با لج از خونه گذاشت و رفت بیرون ،خیلی دلم گرفته بود و با این حرکت رضا بدتر هم شدم ،بغضم سرباز کرد و اشک از چشمام بیرون اومد، اینقدر گریه کردم که مطمئن بودم چشمام قرمز شدن ،عصر که شد ماما اومد، توی دستش پر از وسیله بود و قابلمه غذا ،وقتی من رو دید متوجه شد که گریه کردم ولی به روی خودش نیاورد ،بهش گفتم مامان چرا چیز خریدی رضا می‌رفت می‌خرید، در حالیکه وسیله ها رو می برد توی آشپزخونه گفت ،مادر مگه فرقی هم داره حالا اشکالی نداره خودمون میخوایم بخوریم دیگه، وقتی وسیله ها رو گذاشت توی آشپزخونه، اومد روبروم نشست و شروع کرد با هام حرف زدن، با اینکه خودش هزار غم و غصه داشت ولی من رو دلداری میداد... مامان ۱۰ روز پیشم موندو از بچم و خودم مراقبت کرد، توی این ده روز فقط خودش خرج می کرد، همه چیز میخرید، یه شب زن داداش و آبجیم رو دعوت کرد و باز هم خودش خرج کرد، آخر شب که شد رضا اومد و شروع کرد به من چیز گفتن، که چرا خانواده خودتو دعوت کردی و خانواده منو دعوت نکردی.روز آخری مامان رو با چشم گریون فرستاد رفت، وقتی من داشتم با رضا حرف میزدم برگشت و بهم گفت خفه شو، منم گریه افتادم که مامان اومد به رضا گفت، من تو زندگیت دخالت نمی کنم ،ولی این رفتار درست نیست با دختر من داری ،رضا برگشت به مامان گفت حیف مهمونی وگرنه پرتت میکردم بیرون ،من و مامان با تعجب به هم نگاه میکردیم ،باورم نمیشد رضا یه همچین حرفی به مامان زده باشه ،مامان از جاش بلند شد و در حالی که چادرش رو سرش میکرد گفت، دستت درد نکنه آقا رضا خوب جوابم رو دادی و بدون حرف دیگه ای گذاشت و رفت، اون روز با رضا کلی دعوا کردم ولی حرف زدن با اون هیچ فایده ای نداشت، روزها میگذشت و پسر کم جواد بزرگ تر میشد ،رضا توی این مدت هر موقع که دوست داشت میرفت سرکار و به فکر من و بچه اش اصلاً نبود، اگر هم بهش میگفتم چرا نمیری کار میگفت به تو هیچ ربطی نداره، هر موقع دلم بخواد میرم، مامان این مدت خونمون نیومد، رضا هم نمیذاشت که من زیاد اونجا برم ،فقط گاهی خودش میبردم، غفار میخواست عروسی کنه و حسابی سرشون شلوغ بود ،گلنارو زهرا دائما اونجا بودن و فقط من بودم که باید از همه جا عقب میموندم ،خیلی دوست داشتم توی همه ی کارهای برادرم باشم، ولی حوصله بحث با رضا رو نداشتم ،غفار خونش رو اجاره داده بود و دوست داشت بره و پیش مادرم زندگی کنه ،مامان یکی از اتاق ها رو براشون خالی کرده بود و جهازشون رو توش چیدن، من حتی برای جهاز برون برادرم هم نبودم ، فقط خدا خدا میکردم که بزاره برای عروسی برم، از همونی هم که می ترسیدم به سرم اومد، یه روز قبل عروسی بهانه کرد و گفت حقی که بری عروسی برادرت نداری ،بهش گفتم من خواهر دامادم مگه میشه نرم ،هیچی که برام نخریدی حداقل بذار برم، اگر خواهر و مادر خودت هم بود این کارو میکردی، برگشت بهم گفت اونها فرق میکنن ،رفتم و زنگ زدم به مامان و بهش گفتم نمیزاره بیام ،مامان بیچاره ام غرورش رو به خاطر من زیر پا گذاشت و با غفار اومدن خونمون و به رضا گفتن که بیاین عروسی.رضا هم بعد از کلی چشم غره رفتن به من قبول کرد و گفت باشه، ولی وقتی مامان اینا رفتن کلی به من فحش داد که به اونا چه ربطی داره که تو کارهای من دخالت می‌کنن، از بسکه داد و بیداد کرد شروع کردم به گریه کردن، وقتی دید اون جوری گریه می کنم و چیزی بهش نمیگم گفت، باشه برو ولی با چادر مشکی میری و برمیگردی، یعنی چادرت برداشته نمیشه، سرم رو بالا گرفتم و با چشمهای اشکی نگاهش کردم و گفتم ،مگه میشه، مگه مجلس ختم میخوام برم ،رضا انقدر منو اذیت نکن، کلی التماسش کردم تا بالاخره راضی شد و گفت باشه، ولی بلند نمیشی برقصی، منم قبول کردم، چون اگر حرفی می زدم میدونستم که نمیزاره برم،صبح که از خواب بیدار شدم وقتی رضا خواب بود لباس مجلسی پاتختیم رو برداشتم و گذاشتم توی ساک که اگر بیدار شد نبینه ،کم کم آماده شدم و رضا که بیدار شد من رو برد خونه خالم اینا ،گلنار و زهرا و دختر ها همشون رفته بودن آرایشگاه ،سفره عقد رو خونه خالم انداخته بودن و بعد از عقد قرار بود که برن سالن برای عروسی، تمام مدت فقط من یه گوشه نشسته بودم، ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
36.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ تره و جعفری و شوید ✅ چهار یا پنج عدد تخم مرغ ✅ گردو پنج عدد خورد شده ✅ زرشک هم نصف پیمانه ✅ آرد معمولی دو قاشق ✅ نمک و زردچوبه بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5895318792489140473.mp3
3.13M
کیابا خاطره دارن😍😍 هرهفته جمعه به یاداونروزا یه قصه ی ظهرجمعه باهم بشنویم😍🎶 ( پسر باهوش ) گوینده:محمدرضا سرشار •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f