تلاش کن.... - @mer30tv.mp3
4.73M
صبح 19 مرداد
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_بیستوهفتم در باز شد و خانم دکتر اومد تو و گفت آمادش کنین برا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_بیستوهشتم
چادرم رو از سرم درآوردم و رفتم روی تشک دراز کشیدم ،صورتم از درد جمع شد ،خیلی راه رفتن و نشستن برام سخت بود ،فرشته و بهروز با بچه هاشون اومدن و همشون ردیفی نشستن جلوی من.مامان با اون همه ناراحتی ظاهرش رو حفظ کرد و از کوچیک تا بزرگ شون رو پذیرایی کرد و بهشون خوش آمد گفت و احترام گذاشت، یک ساعتی نشستن و رفتن، مامان بلند شد برام کاچی درست کرد، چادرش رو سرش کرد و گفت میرم خونه یه سری میزنمو برمیگردم ،وقتی رفت به رضا گفتم برو یه چیزی بخر، هیچی توی خونه نداریم ،صداشو بالا برد و بهم گفت مگه من پولدارم که چیزی بخرم و با لج از خونه گذاشت و رفت بیرون ،خیلی دلم گرفته بود و با این حرکت رضا بدتر هم شدم ،بغضم سرباز کرد و اشک از چشمام بیرون اومد، اینقدر گریه کردم که مطمئن بودم چشمام قرمز شدن ،عصر که شد ماما اومد، توی دستش پر از وسیله بود و قابلمه غذا ،وقتی من رو دید متوجه شد که گریه کردم ولی به روی خودش نیاورد ،بهش گفتم مامان چرا چیز خریدی رضا میرفت میخرید، در حالیکه وسیله ها رو می برد توی آشپزخونه گفت ،مادر مگه فرقی هم داره حالا اشکالی نداره خودمون میخوایم بخوریم دیگه، وقتی وسیله ها رو گذاشت توی آشپزخونه، اومد روبروم نشست و شروع کرد با هام حرف زدن، با اینکه خودش هزار غم و غصه داشت ولی من رو دلداری میداد...
مامان ۱۰ روز پیشم موندو از بچم و خودم مراقبت کرد، توی این ده روز فقط خودش خرج می کرد، همه چیز میخرید، یه شب زن داداش و آبجیم رو دعوت کرد و باز هم خودش خرج کرد، آخر شب که شد رضا اومد و شروع کرد به من چیز گفتن، که چرا خانواده خودتو دعوت کردی و خانواده منو دعوت نکردی.روز آخری مامان رو با چشم گریون فرستاد رفت، وقتی من داشتم با رضا حرف میزدم برگشت و بهم گفت خفه شو، منم گریه افتادم که مامان اومد به رضا گفت، من تو زندگیت دخالت نمی کنم ،ولی این رفتار درست نیست با دختر من داری ،رضا برگشت به مامان گفت حیف مهمونی وگرنه پرتت میکردم بیرون ،من و مامان با تعجب به هم نگاه میکردیم ،باورم نمیشد رضا یه همچین حرفی به مامان زده باشه ،مامان از جاش بلند شد و در حالی که چادرش رو سرش میکرد گفت، دستت درد نکنه آقا رضا خوب جوابم رو دادی و بدون حرف دیگه ای گذاشت و رفت، اون روز با رضا کلی دعوا کردم ولی حرف زدن با اون هیچ فایده ای نداشت، روزها میگذشت و پسر کم جواد بزرگ تر میشد ،رضا توی این مدت هر موقع که دوست داشت میرفت سرکار و به فکر من و بچه اش اصلاً نبود، اگر هم بهش میگفتم چرا نمیری کار میگفت به تو هیچ ربطی نداره، هر موقع دلم بخواد میرم، مامان این مدت خونمون نیومد، رضا هم نمیذاشت که من زیاد اونجا برم ،فقط گاهی خودش میبردم، غفار میخواست عروسی کنه و حسابی سرشون شلوغ بود ،گلنارو زهرا دائما اونجا بودن و فقط من بودم که باید از همه جا عقب میموندم ،خیلی دوست داشتم توی همه ی کارهای برادرم باشم، ولی حوصله بحث با رضا رو نداشتم ،غفار خونش رو اجاره داده بود و دوست داشت بره و پیش مادرم زندگی کنه ،مامان یکی از اتاق ها رو براشون خالی کرده بود و جهازشون رو توش چیدن، من حتی برای جهاز برون برادرم هم نبودم ، فقط خدا خدا میکردم که بزاره برای عروسی برم، از همونی هم که می ترسیدم به سرم اومد، یه روز قبل عروسی بهانه کرد و گفت حقی که بری عروسی برادرت نداری ،بهش گفتم من خواهر دامادم مگه میشه نرم ،هیچی که برام نخریدی حداقل بذار برم، اگر خواهر و مادر خودت هم بود این کارو میکردی، برگشت بهم گفت اونها فرق میکنن ،رفتم و زنگ زدم به مامان و بهش گفتم نمیزاره بیام ،مامان بیچاره ام غرورش رو به خاطر من زیر پا گذاشت و با غفار اومدن خونمون و به رضا گفتن که بیاین عروسی.رضا هم بعد از کلی چشم غره رفتن به من قبول کرد و گفت باشه، ولی وقتی مامان اینا رفتن کلی به من فحش داد که به اونا چه ربطی داره که تو کارهای من دخالت میکنن، از بسکه داد و بیداد کرد شروع کردم به گریه کردن، وقتی دید اون جوری گریه می کنم و چیزی بهش نمیگم گفت، باشه برو ولی با چادر مشکی میری و برمیگردی، یعنی چادرت برداشته نمیشه، سرم رو بالا گرفتم و با چشمهای اشکی نگاهش کردم و گفتم ،مگه میشه، مگه مجلس ختم میخوام برم ،رضا انقدر منو اذیت نکن، کلی التماسش کردم تا بالاخره راضی شد و گفت باشه، ولی بلند نمیشی برقصی، منم قبول کردم، چون اگر حرفی می زدم میدونستم که نمیزاره برم،صبح که از خواب بیدار شدم وقتی رضا خواب بود لباس مجلسی پاتختیم رو برداشتم و گذاشتم توی ساک که اگر بیدار شد نبینه ،کم کم آماده شدم و رضا که بیدار شد من رو برد خونه خالم اینا ،گلنار و زهرا و دختر ها همشون رفته بودن آرایشگاه ،سفره عقد رو خونه خالم انداخته بودن و بعد از عقد قرار بود که برن سالن برای عروسی، تمام مدت فقط من یه گوشه نشسته بودم،
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
36.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#کوکو_سبزی
مواد لازم :
✅ تره و جعفری و شوید
✅ چهار یا پنج عدد تخم مرغ
✅ گردو پنج عدد خورد شده
✅ زرشک هم نصف پیمانه
✅ آرد معمولی دو قاشق
✅ نمک و زردچوبه
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5895318792489140473.mp3
3.13M
کیابا #قصه_های_ظهرجمعه خاطره دارن😍😍
هرهفته جمعه به یاداونروزا یه قصه ی ظهرجمعه باهم بشنویم😍🎶
( پسر باهوش )
گوینده:محمدرضا سرشار
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
هر کی میرفت مشهد یدونه از اینا می آورد
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_بیستوهشتم چادرم رو از سرم درآوردم و رفتم روی تشک دراز کشیدم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_بیستونهم
وقتی رفتیم سالن همه بزن و برقص میکردن و من جرعت نداشتم از جام تکون بخورم، همش میترسیدم که یکی به گوشه رضا برسونه و برام دردسر بشه،هنوز شام رو نداده بودن که یکی اومد و گفت آقا رضا دم در کارت داره ،بچه رو دادم به مامان و سریع رفتم توی رختکن و لباسم رو با مانتوشلوارم عوض کردم، چادرم رو روی سرم انداختم و رفتم دم در، رضا جلوی در ایستاده بود و با پاش روی زمین ضرب گرفته بود، نزدیکش شدم و گفتم:
_ بله رضا چی شده؟
سرش رو بالا گرفته و نگاهم کرد :
- جواد و بیار بریم
با تعجب گفتم:
- کجا بریم هنوز که تموم نشده جشن
- میدونم تموم نشده ولی بپوش بریم
- ولی آخه...
یه قدم بهم نزدیک شد و از لابلای دندون هاش با حرص گفت:
- آخه چی؟ وقتی میگم بریم یعنی بریم
اشکام که روی گونه هام بود و با پشت دست پاک کردم و با ناراحتی برگشتم توی سالن ،مامان وقتی منو دید با ترس گفت -چی شده ؟
سری بالا انداختم و گفتم:
- هیچی مامان رضا میگه بریم.
در حالی که کیفم رو برمیداشتم گفتم
- نمیدونم مامان، تا کسی حواسش به من نیست بیا بریم ،ساکمم توی رخت کنه بعد برش دار و ببرش خونه
مامان با ناراحتی سری تکون داد و با هم رفتیم بیرون ،کسی حواسش به ما نبود ،همه مشغول رقصیدن بودن، مامان به رضا گفت -چرا میخواین برین آقا رضا؟خب بمونین شام بخورین اینجور که زشته
رضا بچه رو از بغل مامان گرفت و گفت:
- بریم دیگه ،سرم درد میکنه.
با ناراحتی از مامان خداحافظی کردم و برگشتیم خونه، اینم از عروسی داداشم که کلی آرزو داشتم هیچی ازش نفهمیدم و فقط به خاطر رضا بود.. رضا روز به روز اخلاقش بدتر میشد، اینقدر که از دستش کلافه بودم و فقط به خاطر جواد باهاش زندگی می کردم، اون اصلا به فکر زندگی نبود، به فکر آینده جواد هم نبود خدا میدونست که من تا چقدر باید سختی و بدبختی میکشیدم، با صدای گریه جواد از فکر بیرون اومدم، از روی تشک برش داشتم و بغلش کردم ،از سر جام بلند شدم و شروع کردم دور اتاق راه رفتن و پشت کمرش دست کشیدن ،صدای در حیاط به گوشم خورد ،به سمت پنجره رفتم و لبه ی پرده رو بالا زدم، جواد اومد تو و با عجله رفت سمت انبار گوشه حیاط که وسایلم رو اونجا گذاشته بودم ،بعد از چند دقیقه با ظرفهای مسی که مامان بهم داده بود اومد بیرون و به سمت در حیاط رفت ،در باز بود و وانت باری جلوی در بود، رضا وسیله ها رو گذاشت عقب وانت، مرد قد بلندی با شکمی بزرگ اومد و جلوی رضا ایستاد ،دست کرد توی جیب شلوارش و دسته ای پول بیرون آورد و جلوی رضا گرفت ،رضا دسته پول رو گرفت و باهاش دست داد و اومد تو ،تموم مدت پشت پنجره خشکم زده بود، اون داشت چیکار میکرد، وسایل من رو میفروخت ،پرده رو ول کردم و از پنجره فاصله گرفتم که همون موقع رضا درِ حال رو باز کرد و اومد تو ،بهش نزدیک شدم و با اخم گفتم: -داشتی چیکار میکردی؟ وسایلم رو به کی دادی؟ هلم داد و رفت سمت آشپزخونه
- به تو ربطی نداره
- یعنی چی به من ربطی نداره ؟میدونی مامان چقدر پول برای این مس ها داده ؟چرا فروختی شون
رضا از آشپزخونه بیرون اومد و داد زد -مال خودم بود اختیارشون رو داشتم ،خفه شو دهنتو ببند وگرنه میزنم همینجا لهت میکنم نگار.خدایا من دست کی افتاده بودم ،یه روانی، اون داشت چیکار میکرد، کی بود ، چیکاره بود، غلام منو دست کی سپرد، دسته یه مشت آدم عوضی که معلوم نبود چی بودن، حتی مادرش هم به این کارها تشویقش میکرد، به اذیت کردن من تشویقش میکرد ،خدا من چیکار کنم ،چه جوری خودم رو نجات بدم ،اگر مامان بفهمه ....نه.... نباید بزارم اون بویی ببره، خیلی غصه میخوره... خیلی به رضا مشکوک شده بودم، گاهی نصف شب از خونه بیرون میزد و صبح میومد ،به سمت انبار میرفت و درش رو قفل میکرد ،نمی دونستم چرا این کارا رو می کنه، تا اینکه اون شب رفته بودم خونه مامان، ساعت ۱۰ شب بود و منتظر رضا که بیاد بریم خونه، وقتی صدای زنگ اومد رفتم در رو باز کردم که دیدم رضا جلوی در ایستاده و پشت سرش یه پیکانه، با تعجب گفتم، نمیای تو، این مال کیه ،رضا لبخندی زد و گفت، بپوش بریم یه دوری بزنیم و بریم خونه،بهش گفتم تا نگی این مال کیه من هیچ جایی نمیام، رضا هم زیر لب به درکی گفت و گذاشت و رفت.خیلی توی فکر بودم، رضا توی این سال ها اصلاً هیچ ماشینی نداشت، رفیقی هم که بهش قرض بده نداشت، وقتی اومدم تو مامان گفت پس شوهرت کو، موضوع رو براش گفتم، اونم تعجب کرد ،چشمام به ساعت سفید شد و رضا نیومد، ساعت ۲ شب بود که غفار رو صدا زدم و موضوع رو بهش گفتم، اونم لباساشو پوشید و از خونه بیرون رفت، مامان و زن غفار پا به پام بیدار موندن ،همش دلداریم میدادن، یک ساعتی طول کشید تا غفار برگشت ،خیلی ناراحت بود اینقدر ترسیده بودم که پاهام جونی نداشت بلند بشم،
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_سی
مامان نزدیکش شد و گفت -چی شده
غفار نگاهی به جواد که خواب بود و بعد به من انداخت و گفت:
- رضا رو گرفتن، دزدی کرده ،ماشینی که دستش بوده دزدی بوده... خدایا چی میشنیدم،من با یه دزد داشتم زندگی میکردم، پیش یه دزد میخوابیدم ،یعنی یه لقمه نونی که به من میداده حروم بوده، تموم حرف هاشون که بهم گفتن دروغ بوده ،اشک صورتم رو خیس کرد، خدا لعنتت کنه غلام، خدا لعنتت کنه، شروع کردم به داد زدن و گریه کردن، مامان اومد پیشم نشست و شونه هامو گرفت، اون هم اشک می ریخت، هیچکدومشون حرفی نمیزدن.فقط صدای هق هق گریه های من بود که سکوت اتاق رو میشکست ،سرم رو بالا گرفتم و به غفار گفتم:
- من طلاق می خوام، التماستون می کنم من و از دست اون حیوان نجات بدین ،اون وسایل منو میفروشه، دزدم که هست... برگشتم و به مامان نگاه کردم که با دهن باز من رو نگاه میکرد -مامان رضا فقط عذابم میده، خواهش میکنم نزارین دستش به من و بچم برسه، طلاق می خوام مامان، دیگه نمیتونم زندگی کنم... دیگه تحمل ندارم ....
مامان دست دراز کرد و دستم رو گرفت
- باشه دختر ،باشه آروم باش ...
غفار اومد روبروم نشست ، صورتش از عصبانیت قرمز شده بود
- مگه بهت نگفتم این به دردت نمیخوره، مگه نگفتم این کارو نکن ،چند دفعه گفتم به حرف این غلام گوش نکن، آخه چرا این کارو کردی؟ مگه ندیدی وسایلتو فروخت ؟مگه ندیدی عذابت میده؟ پس این بچه زبون بسته رو دیگه آوردی واسه چی ،چقدر نفهمی آخه ،چقدر...با هر حرفی که میزد شدت گریه ام بیشتر میشد اون راست می گفت، من خودم این بلا رو سر خودم آوردم ،من نباید میذاشتم باردار می شدم، سرم رو بالا گرفتم و با صدایی که از بغض و گریه میلرزید گفتم:
- من اشتباه کردم ،خواهش می کنم یه کاری کنین من نباید با اون زندگی میکردم.. از جاش بلند شد ،در حالی که می رفت سمت اتاق گفت:
- خیلی خوب پاشو نصف شبی آبغوره نگیر، گور پدر رضا و امثالش، برو بخواب ببینیم صبح چه خاکی تو سرمون می ریزیم.زنش هم پشت سرش رفت توی اتاق و در رو بست ،برگشتم و به مامان نگاه کردم که چونه اش از بغض میلرزید و بی صدا اشک می ریخت، باعث تموم این اتفاقات من بودم ،باعث این اشکا من بودم ... تا صبح چشم روی هم نذاشتم و فقط اشک ریختم ،بخاطر کار احمقانهای که کردم، که موندم و با رضا زندگی کردم، من نباید به خاطر حرف مردم میموندم و یه بچه رو به این زندگی وارد میکردم ،صبح زود غفار بیدار شد و زنگ زد به غلام و با هم رفتند کلانتری، محسن فقط توی خونه راه میرفت و رضا رو فحش می داد و به مامان میگفت چرا نگارو بدبخت کردید، چند ساعتی گذشت تا سر وکله غلام اینا پیدا شد، غفار اومد و گفت که رضا آزاد شده ،ای کاش تا آخر عمرش توی زندان میموند، غلام اومد تو و همونجا دم در نشست و گفت:
- نگار میخوای چیکار کنی ؟
سرم رو سمتش چرخوندم، خیلی از دستش ناراحت بودم، باعث بدبختی من اون بود
میخوام طلاق بگیرم ...
قبل از اینکه غلام دهن باز کنه مامان گفت:
- من که از همون شب اولی که این پسره رو دیدم فهمیدم به درد نگار نمیخوره، ولی باز به احترام تو و زنت سکوت کردم ،گفتم داداششی، بزرگترشی، اختیاردارشی ،نمیدونستم چه جور بچمو بدبخت میکنی.. غلام با لج از جاش بلند شد و از خونه رفت بیرون ،نمیتونست حرف حق رو بشنوه .. رضا هر روز پدر و مادرش رو می فرستاد خونمون دنبال من که با هم حرف بزنند، فرشته هر روز میومد بهم التماس که بچه من اشتباه کرده و گول رفیقش رو خورده، غلام هم دائم میومد و بهم میگفت که برگرد سرزندگیت، تو بچه داری ،غفار باهام سرلج افتاده بود و می گفت تو به حرف من گوش نکردی ،حالا هم هر کاری دلت میخواد بکن ...خیلی خسته بودم از یه طرف رضا همه را می فرستاد دنبالم و خودش به التماس افتاده بود و از یه طرف بچه ام بود که به خاطرش هر کاری می کردم ،مامان بهم میگفت برگرد و زندگیتو بکن به خاطر بچت برگرد ،شاید رضا اشتباه کرده، یه فرصت بهش بده، منم قبول کردم و گفتم به خاطر جواد یه فرصت بهش میدم ،رضا اومد دنبالمو برگشتم خونه، حتی تو صورتش هم نگاه نمی کردم ،وقتی اومدیم خونه رضا بهم گفت وسایلو جمع کن باید بریم توی یه خونه دیگه، صاحب خونه کرایه رو میخواد گرون کنه، بهش گفتم خونه رو خالی میکنیم، چیزی بهش نگفتم، از فرداش با بچه کوچک مشغول جمع کردن وسیله ها شدم ،هیچ حس و امیدی برای ادامه زندگی نداشتم ،فقط نفس میکشیدم ...مثل یه مرده متحرک شده بودم ،حوصله هیچ چیز و هیچ کس رو نداشتم، به خاطر جواد زنده بودم،رضا هر روز میرفت بنگاه دنبال خونه ،حتی به روی خودش هم نمی آورد که دزدی کرده و این بلا رو سر من آورده ،من هم چیزی بهش نمیگفتم چون دوست نداشتم باهاش حرف بزنم یا بحث کنم .یه روز که اومد خونه گفت نگار خونه پیدا کردم و قولنامشو نوشتم.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
موتورگازی!
یکی از خاطره انگیزترین موتورهایی که توی ایران وجود داشت😍😁
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
شاهزادهای به شهری در قلمرو پدر خویش سفر کرد. او تصمیم گرفت ناشناخته سفر کند تا کسی او را نشناسد. چون به دروازهی شهر رسید، نگهبانان شهر با او تندی کردند.
شاهزاده وارد شهر شد و به سمتِ نانوایی رفت تا نانی تهیه کند، نانوا چون او را غریب دید تحقیرش کرد. به کنج بنایی رفت تا استراحت کند از آنجا نیز دورش کردند.
به ناگاه جوان همسن و سالی او را دید و با او دوست شد. هر دو مدتی با هم همسفر شدند، جوان را تاب تحقیر او نیامد و گفت:در این شهر غریب چه میکنی؟ به شهر خود برگرد! شاهزاده گفت: بیا با هم چند روزی به شهر ما سفر کنیم.
جوان پذیرفت و با او همراه شد. چون به دروازهی شهر رسیدند بسی دید او را تکریم و احترام میکنند و با مکنت به سراغش آمدند و او را به دربار پادشاه بردند. جوان فهمید او شاهزاده است و در تعجب شد. از او سؤال کرد چگونه در شهر غربت این همه رنج و بیاحترامی را تحمّل کردی و سکوت نمودی در حالی که شهر ما نیز مُلکاش برای پدر شماست و همه تحت امر او هستند؟
شاهزاده گفت:" وقتی کسی به من اهانت میکرد همیشه با خودم میگفتم این بنده، مرا و جایگاه مرا نمیشناسد اگر میدانست چنین توهین نمیکرد و اگر جایی ترس از گرفتارشدن داشتم، با خود میگفتم این سرزمین برای پدر من است کسی قدرتِ زندانیکردن مرا در این شهر ندارد، بگذار بترسانندم. اگر کسی مرا از جایِ خوابم دور میکرد، میگفتم خدایا! این سرزمین مُلکاش به دست پدر من است، اگر او میدانست مرا نمیتوانست بیرونم کند. چنین بود که صبرم هرگز تمام نشد تا با سربلندی و بدون اینکه رنجی در آن شهر تحمل کنم به شهر خویش و دربار فرمانروایی برگشتم."
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f