eitaa logo
نوستالژی
60.6هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #مرجان #قسمت_بیستوهفتم یادم بود که یه جای خاطراتش مینا نوشته بود که "پ"
با خودم فکر کردم چرا تا حالا از جزئیات مرگ مینا چیزی نپرسیدم؟ چی شد که تصادف کرد؟ کجا تصادف کرد؟ با کی بود ؟ اصلا اگه تصادف نبوده باشه چی؟ اگه حسام بویی برده باشه چی؟ یعنی حسام؟ نه ممکن نبود، حسام عاشق مینا بود، حلقه اش هنوز گردنشه. عکساش هنوز به دیوار این خونس. این فکرا داشت دیوونم میکرد. عصر اون روز رفتم کنار الاله نشستم و براش از بچگیای خودم و مینا گفتم و سعی کردم ازش یه چیزایی بپرسم که بفهمم رابطه مینا و حسام چه جوری بوده ولی الاله که انگار قصدمو فهمیده بود چیزی نگفت و مثل همیشه به من روی خوش نشون نداد و تیرم به سنگ خورد. اون شب وقتی با حسام تنها شدیم بهش گفتم دیشب خواب مینا رو دیدم، حسام نگام کرد و گفت خب چی دیدی؟ تعریف کن. گفتم درست یادم نمیاد، فقط یادمه ایران بودیم، تو باغ باباجونم بودیم. داشتیم تاب بازی میکردیم ولی یهو دیدم مینا نیست. یه کم مکث کردم و پرسیدم حسام چی شد که مینا تصادف کرد؟ میشه برام تعریف کنی؟ حسام نگاه عمیقی بهم کرد و گفت نه، دوست ندارم در موردش حرف بزنم‌. گفتم خواهش میکنم حسام بگو دیگه، مینا خواهر منم بوده ها. حسام گفت ااااا خواهرت بوده؟ خداروشکر یادت افتاد مینا خواهرت بوده. راستشو بگو چیشده که یادت افتاده یه خواهری ام داشتی؟ تو از وقتی اومدی اینجا فقط خواستی هرچی از مینا مونده از جلو چشم برداری. انگار میخواستی پاکش کنی از همه جا. همیشه یه جوری در مورد گذشته ات حرف میزدی که از مینا چیزی نگی. به غیر از این چند وقته که نمیدونم چت شده تو از وقتی اومدی چهار کلوم در مورد مینا گفتی؟ در موردمینا پرسیدی؟ اسمشو به زبونت اوردی؟ یه فاتحه براش خوندی؟حالا چی شده که چند وقته یادت افتاده یه مینایی ام بوده. هی مینا مینا میکنی؟ سوال میپرسی؟ خواب میبینی؟ از مرگش میپرسی ؟از زنده بودنش میپرسی؟ راستشو بگو چی شده که مینا مهم شده؟ گفتم این حرفا چیه؟ من هر کاری کردم به خاطر تو بود، میخواستم فراموش کنی، میخواستم کمتر اذیت شی،حسام گفت اگه میخوای فراموش کنم پس این سوالا چیه؟ گیر گرده بودم، نمیدونستم چی بگم، گفتم چند وقته همش دارم خواب مینا رو میبینم، نمیفهمم چرا دائم دارم خوابشو میبینم. یهو برام مردن مینا سوال شد، گفتم شاید یه چیزی تو مرگ مینا باشه که تو نمیدونی. حسام گفت هیچی تو مرگ مینا نیست ، مینا همین جلوی خونه ، اخر شب، ماشین زد بهش و در رفت. یکی از همسایه ها که دیده بود گفت راننده اش زن بوده، همه تو گزار پلیس هست.اگه ام باور نداری برو از همه همسایه ها بپرس، همشون یادشونه، مدارک بیمارستانشم هست.تو پوشه مدارکاست، برو ببین. از بیمارستانم میتونی بپرسی. گفتم مینا اخر شب تو خیابون چی کار میکرده؟ حسام گفت با من بحثش شد، دیر اومدم خونه،بحثمون شد ، زد بیرون. گفتم زیاد باهم دعوا میکردین؟ حسام گفت اینا رم از روی نگرانی خواهرانه ات داری می پرسی؟ ترجیح دادم چیزی نگم. نمی دونستم چقدر از حرفای حسام درسته.رفتم تو پوشه مدارکو نگاه کردم، پرونده بیمارستانش بود. همه چیز همونجوری بود که حسام میگفت.چند روز بعد از یکی از همسایه ها که تو اسانسور دیدمش پرسیدم شبی که مینا فوت کرد اونا خونه بودن یا نه، چیزی متوجه شدن یا نه؟ اون گفت که اون شب بیرون بوده و خیلی دیر وقت اومده ولی فرداش از همسایه ها شنیده که مینا جلوی خونه تصادف کرده. و گفت چند تا از همسایه ها خودشون اونجا بودن. انگار حسام راست میگفت و تو مرگ مینا هیچ رازی نبود. ولی دلم اروم نمیگرفت، تصمیم گرفتم برم سراغ پویا،چند روز بعد رفتم کافه همین که وارد شدم و چشم امیر به من افتاد از جاش بلند شد و اومد سمتم و گفت سلام بفرمایید، گفتم با پویا کار داشتم گفت اون پشته الان میاد. بهش گفتم تو مینا رو یادته؟ سرشو انداخت پایین و گفت اره زیاد اینجا می اومد، حیف شد، خدا رحمتش کنه. بعد رفت پویا رو صدا کرد. پویا اومد و رو به روم نشست و گفت بله با من کاری داشتین؟ طبق اون چیزی که باخودم قرار گذاشته بودم تصمیم گرفتم بهش یه دستی بزنم. گفتم مینا همه چیزو در مورد رابطه تون بهم گفته بود، حتی میدونم که خیلی وقت بود میخواست که ازت جدا شه و این رابطه رو تموم کنه ولی تو تهدیدش میکردی. من فقط اومدم المان که بفهمم خواهرم چرا و چه جوری مرده؟فقط اومدم المان که بفهمم خواهرم چرا و چه جوری مرده؟ پویا با بهت نگام کرد و بعد گفت این حرفا چیه خانوم من اصلا نمیدونم چی داری میگی؟ گفتم باشه پس من همه چیو به شوهرش میگم. یهو یه چیزی به ذهنم رسید، گفتم بهش میگم که اون عطرو تو براش خریدی. مینا قبل مردنش همه چیو با همه جزییاتش برام نوشته. من گفتم نمیخوام اونا رو نشون شوهرش بدم ولی باید بفهمم اون شب چی شده؛ تو کشتیش؟ ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_بیستوهفتم تلخی اون روز،شیرینی شب قبل و از زیر زبونم بر
فاطمه مشغول تدارک نهار شد،خونه از قبل تمیز بود،دخترا از ترس خاتون تا شب تو مطبخ موندن،من به طویله رفتم و کمی به کار گاوها رسیدگی کردم،وقتی اومدم فاطمه ومحبوبه مشغول حرف زدن بودن؛ فاطمه روبه محبوبه گفت؛ تا گالش برنگشته برو آب گرم کن و تنی به آب بزن دختر...خودتو خوب بشور...نخواستم بین شون مزاحم باشم،برگشتم به خونه تا استراحت کنم،عادت شده بودم و کمرم خیلی درد میکرد...خاتون همچنان مشغول غرغر کردن و نفرین بود...این زن چرا خسته نمیشد از بدی...بالاخره شب شد،محبوبه پیراهن آبی به تن کرد و با استرس این طرف و اون طرف میرفت. سودابه خوشحال بود از اینکه خواهرش به عشقش میرسه!یوسف خان و صنم اومده بودن،صنم از اول مجلس با پوزخند به همه نگاه میکرد، گهگداری با زبونش به همه نیش میزد،خاتون مثل یه گرگ زخم خورده گوشه ای نشسته بود،با کسی حرف نمیزد و غیرمستقیم باهمه سرسنگین بود!رضا حسابی به خودش رسیده بود و کنارمون شام خورد،قبل از شام با یوسف خان حرفاشون رو زده بودن،همگی تو سکوت نشسته بودیم، یوسف خان گفت؛ خب داداش،میدونی که رضا کسی رو نداره،از بچگی هم زیردست خودمون بزرگ شده،از بابت پاکیش خیالمون راحته،می مونه وضع زندگیش،زمینی که تو ده بالا از پدر خدابیامرزش بهش ارث رسیده براش مونده،برای زندگی باید یه خونه تواون زمین بسازه که خدا کریم،به کمک هم درستش میکنیم!ولی خان گفت؛ درسته داداش،از بابت رضا خیالم راحته،اینکه رضایت به این وصلت دادم بیشتر بخاطر دل دخترم بوده،شاید کسی بهم خرده بگیره که دارم زیادی به دختر بها میدم،اما تا زمانی که سرگذشت خواهرم معصومه یادمه،هرگز یه اشتباه و دوبار تکرار نمیکنم، اینم بگم که هرگز کسایی که باعث شدن خواهرم با دل شکسته از ولایتش آواره شهر غریب شه رو نمیبخشم...صنم رنگ از رخش پرید و به خاتون نگاهی انداخت!یوسف خان گفت؛ درست میگی،انشالله که خیره،تموم گفتنی ها امشب گفته بشه بهتره...ولی خان رو به محبوبه گفت؛دخترم،تو بچه ی بزرگ منی،امروز تو رضا رو انتخاب کردی،پس در حضور جمع میگم فردا حقی ندارین هردوتون بیاین از همدیگه پیش من گله و شکایتی کنین،چون انتخاب خودتون بوده،سه ماه عقد میمونین،بدون هیچ رفت و آمد اضافه ای مثل اول، تواین سه ماه خودم براتون تو زمین پدر خدابیامرز رضا خونه میسازیم،ده راس گاو ،که حق و ارث محبوبه هست و بهتون میدم و براتون عروسی میگیرم؛بعداز اون برین دنبال زندگیتون،نمیخام دامادم گالشم باشه،یه کارگر دیگه میگیرم،راضی هستین؟رضا و محبوبه با خجالت تشکر کردن،خاتون با خشم به ولی خان خیره شده بود.بعداز رفتن مردها ،صنم رو به فاطمه گفت؛ ای بخت برگشته؛حتی از دامادم شانس نیاوردی! این چه اقبالی بود آخه...فاطمه درجوابش حرفی نزد و به مطبخ رفتنمیخواستم بین خاتون و صنم بمونم پس منم رفتم کنار دخترا،محبوبه از خوشحالی تو پوست خودش نمی‌گنجید!دستامو گرفت و گفت؛ ممنونم کوچیک مار...تو نبودی من ورضا هیچوقت بهم نمی رسیدیم.خوشحال بودم که تونستم دلشو شاد کنم.صبح فردا،ماه ننه مادربزرگ محبوبه به همراه دایی بزرگش اومدن تا تو عقد نوه اشون حضور داشته باشن،خاتون همچنان با همه سرسنگین بود،منتظر شیخ بودیم،صنم با بدجنسی تمام رو به ماه ننه گفت؛از قدیم گفتن نون و بزار تو جا نونیت،هرکس و ناکس که رسید یه گاز نزنه بهش و بره!فاطمه از دخترش غافل شد! اینم شد نتیجه اش...فاطمه که از این حرفش خونش به جوش اومده بود گفت؛ محبوبه هم مثل عمه معصومه اش از گل پاکتره!منتها ما تو دوست و آشنامون هستن از خدا بیخبرایی که اسم میزارن رو دخترای مردم!نشد دختری شوهر کنه و تو حرفی بهش نبندی؟یه کم زبون به دهن بگیر...صنم نگاه چپی بهش انداخت و روش و برگردوند...!شیخ اکبر وارد شد و خطبه ی عقد رضا و محبوبه جاری شد!فاطمه اشک میریخت،نمیدونم این اشک غم بود یا شادی...روزها میگذشتن،ولی خان سرگرم ساختن خونه ی محبوبه بود،این مرد همه جوره حامی بود برای هممون،تنها سختی این دوران، سختگیری های خاتون بود و سخن چینی های صنم.روزها توکارهای طویله به رضا کمک میکردم تا اون و محبوبه برن نامزدبازی!ولی خان اگه میفهمید برام خیلی بد میشد،اما اونام جوون بودن؛دل داشتن! یه روز که رضا و محبوبه از پشت طویله برگشتن،متوجه صورت محبوبه شدم ،تموم صورتش قرمز شده بود! با خنده نیشگونی از بازوش گرفتم و گفتم؛حتما باید به ولی خان بگم زودتر عروسی تون و بگیره...خاتون علنا باهام دشمنی میکرد،منتظر بود که از این همه کار و سختگیری فرار کنم اما من مونده بودم،یه روز که سرم فریاد می‌کشید وبه پدر و مادرم فحش و ناسزا میگفت،ولی خان سر رسیده بود و تموم وسایل مطبخ رو شکونده بود... ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_بیستوهفتم می رفت عروسک را بغل می کرد و می گفت: بابام
جلو رفت با کمترین فاصله ایستادکروات سیاوش را گرفت سرش را بلند کرد ومستقیم به چشمان سیاه مرد جوان نگاه کرد و گفت: خودم اون چشمی که دنبالت باشه رو در میارم.سیاوش از حسادت و غیرت دخترک سرحال آمد.دستش را بلند کرد روی صورت آیلار گذاشت و با لحنی که خواستنش را هوار می کشید گفت: تو به چشم دیگران چیکار داری ؟حواست بده به چشمای من، حواست فقط پرت چشمای من باشه که غیر تو پرت هیچ کس دیگه نیست. * پاییز رسید بود.روزها گذشتند و پاییز آمده بودزیبا و پر از رنگ. بچه ها تازه از خانه لیلا برگشته دور هم در حیاط خانه همایون نشسته بودند همایون آمد با خبری بد، برادر کوچکش محسن که سالها میشد در فرانسه زندگی می کرد دچار شکست مالی بزرگی شده و از طرفی هم با همسرش به مشکل برخوده بود.محمود و همایون بعد از چند روز فکر ودرگیری تصمیم گرفتند منصور وسیاوش را راهی فرانسه کنند تا بدانند چه بر سر برادرشان آمده ومشکل در چه حد است علیرضا هم دوست داشت همراهی اشان کند اما چون ناهید برای بار چهارم حامله بود تصمیم گرفت بماند و مراقب همسرش باشد.آیلار و سیاوش کنار رود نشسته بودند باز هم سفر ،باز هم دلتنگی از همین حالا برای مرد دوست داشتنی اش دلتنگ بود.قلبش طاقت کیلومترها فاصله را نداشت.دلگیری از لحظه شنیدن خبر به سراغش آمده بود.سیاوش به چشم های غمگین آیلار نگاه کرد وگفت: این مدت که من نیستم حواست به بروا باشه.آیلار با چشمان خیس نگاهش کرد و گفت: فقط نگران بروا هستی؟سیاوش لبخند زد:من بیشتر از همه دنیا نگران تو هستم.بیشتر از همه دنیا دلم برای تو تنگ میشه و ... آیلار اشکهایش را پاک کرد منتظر نگاهش کرد .سیاوش سخنش را این گونه پایان داد:بیشتر از همه دنیا دوستت دارم.قلب دخترک از تپش ایستاد.اشکهایش بند آمد سیاوش همیشه خوب عاشقی می کرد.عاشقی کردن را بلد بود. می دانست کی وکجا چه بگوید تا غم را از قلب دخترک بشوید و به جایش عشق در رگ هایش تزریق کند. مرد جوان پس از دقایقی سکوت گفت: بغض نکن، گریه نکن.حیف اون چشمای قشنگته. چشم سیاه من.آیلارمیان گریه خندید.سیاوش گفت :زیاد طول نمی کشه، حدودا یک ماه، ولی وقتی که برگردیم هیچ عذر و بهانه ازت قبول نمی کنم آیلار فوری میام خواستگاری تو هم بهم بله میدی میریم سر زندگی خودمون باشه؟آیلار سر تکان :باشه.سیاوش با شیطنت گفت: برات نقشه ها دارم. بذار عقد کنیم.آیلار ارام گفت سیاوش،سیاوش پر احساس جواب داد: جان دل سیاوش؟برای اینکه مانع ادامه حرفهایش شود دستش را پر از آب کرد روی صورت سیاوش ریخت. بیچاره مرد جوان برای چند ثانیه شوک شد و سپس فریاد کشید: آیلار می کشمت.آیلار از ترس پا به فرار گذاشت.سه روز از رفتن سیاوش و منصور می گذشت.روی تخت محبوبش و زیر درخت گیلاس محبوبش که حالا خزان زده بود نشسته به باغ که داشت همه تلاشش را می کرد تسلیم پاییز نشود نگاه می کرد.امان از پاییز وقتی که با دلتنگی و دوری توامان شود.امان از دلتنگی که درد بی درمان است.امان از قلب که زبان نفهم است؛ به هیچ صراطی مستقیم نیست. وقتی که یکی را بخواهد وقتی که هوای یکی را بکند نه نبودن حالیش میشود نه دوری. فقط هی بهانه می گیرد و نفس آدم را تنگ می کند.بهانه می گیرد و چشم آدم راخیس. جای یک چیزی توی بدنم آدم خالیست به نام میز مذاکره که آدم وقلبش دور آن بنشینند و برایش توضیح دهی که قلب جان کمی عقل داشته باش فلانی نیست.راهش دور است .فعلا دیدنش مقدور نیست وقلب هم سر همان میز تعهد بدهد که بهانه نگیرد .بی قراری نکند .... * ناهیدگوشه اتاق خودش را بغل کرده بوده و گریه می کرد.ده روز قبل حاملگی چهارمش هم به سرانجام نرسید و اینبار در چهل روزگی جنین سقط شد.یک ساعت گذشته در اتاقش غوغایی به پا شد. همایون آمده واتمام حجت کرد که دیگر به این زن ومادرش شدنش امیدی نیست وعلیرضا باید همین چند روز آینده دختری را انتخاب کند تا برای خواستگاریش بروند.درد هایش زیاد بود.مادرنشدن یک طرف، زخم زبان های اطرفیان یک طرف، اصرار همایون برای ازدواج علیرضا هم از سوی دیگر .درد جسمی هم که جای خودش را داشت.علیرضا پی در پی کف اتاق راه می رفت اما خشمش آرام نمیشد که نمیشد پدرش حتی ملاحضه در بستر بودن ناهیدرا هم نکرد آمد حرفش را زد و رفت و علیرضا می دانست این رفتارهای پدرش تحت تاثیر حرفهای عمو محمودش است که یکسره در گوش برادرش پچ میزند این زن مادربشو نیست که نیست.مقابل ناهید نشست وگفت:بسه، گریه نکن. جون تو تنت نیست.ناهیدنگاهش کرد درد کشیده تر از همیشه. خسته تر از همیشه و نا امید تر از همیشه. با دیدن حال ناهیدقلبش در سینه مچاله شد دست هایش را در دست وگرفت وگفت: غصه نخور. پدر همه اشون در میارم .ناهید با صدای لرزان پرسید :میخوای چیکار کنی؟ ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_بیستوهفتم عصر شده بود و مریم باید میرفت .به عزیزه سپرده ب
مریم با صدایی که از ته چاه میومد گفت خان داداش ممنونم .جمشید شنید ولی جواب نداد .جمشید ادامه داد امروز لباس سیاهتون رو دربیارین تا همه در بیارن .عید از اول سال نمیشه سیاه تـن همه باشه .خانم بزرگ اشکهاشو پاک کرد و گفت سیاه پوشیدن یا سفید دیگه فرقی نداره مـرده مـرده .خواهرای جمشید همه اومدن .نسرین سرشو با روسری بسته بود میگفت سر درد دارم.فقط خدا میدونست میخواد چیکار کنه .مهمونا اومدن و بعد ناهار و رفتیم سر خاک و برگشتیم .عصر میشد و دیگه کسی نمونده بود تو عمارت .جمشید برای خیرات به خیلی ها شام داد .مریم اماده رفتن بود و ننه هم همراهش میخواست بره .رعنا دستهاشو فشرد و گفت ما هم فردا برمیگردیم و برای چهلم میایم‌.ننه زنبیل رو برداشت و گفت دیبا انقدر سنگینش کردی چطور ببرمش .نوش جونتون ننه.عزیزه گوشت رو الان اورد تازه گزاشت که خراب نشه.برید به سلامت .تو همون اتاق خداحافظی کردیم و راهی شدن .هنوز به ایوان نرسیده بودن که خانم بزرگ داد و بیداد میکرد .صداش میومد .عمه با تعجب گفت چخبر شده ؟‌پی صدا رفتیم تو ایوان.جمشید داخل اتاق مادرش میرفت وصداها بالا میگرفت .نسرین اومد بیرون و گفت وقتی هرکسی بیاد تو عمارت همین میشه دیگه .اوناهاشون اونا دارن میرن اون چیه زده زیر بغـلش .ننه جا خورد و چون بدون اجازه جمشید بهشون اونا رو داده بودم منم استرس گرفتم‌.نسرین رو به عزیزه گفت کل عمارت رو بگردین .جمشید به همه خواهراش و ما نگاه میکرد .رفتم سمتش و گفتم چی شده جمشید خان؟!قبل از اینکه جمشید چیزی بگه جمال گفت طلاها و سکه های خانم بزرگ نیست .خوب.چی شده؟!نسرین با فریاد گفت دزدیده شده.جایی که جمشید خان هست کی جرئت داره دزدی کنه .اون‌ تهمت کوچیکی نبود که داشتن میزدن ولی من میدونستم و مطمئن بودم که به ما ربطی نداره .خدمه همه جا رو میگشتن .خانم بزرگ با دلخوری گفت کسی نیومده تو اتاق من اخه .جمشید خان صورتش قرمز شده بود و تبدیل شده بود به یه ادمی که پی مقصرش بود .یکساعت تمام گشتن و چیزی پیدا نکردن .مریم و ننه باید میرفتن و هوا تاریک میشد.جمشید به راننده گفت اونا رو برسونه چون هوا تاریک بود.مریم و ننه رو پله پایین میرفتن که خانم بزرگ و نسرین با هم پچ پچ‌کردن و نسرین گفت صبر کن چرا اونا رو کسی نگشت؟!جمشید گوشهاشم سرخ شد و گفت نسرین داری زیاده روی میکنی اون مریمه درست نگاهش کن تا متوجه بشی .کاش مریم‌ حرفی نمیزد کاش میرفت ولی با خشم گفت ابجی نسرین من مگه دزدم .جلو اومد چیزی همراهش نداشت و گفت بیا منو بگرد .من اگه چشمم پی اموال و طلا بود الان زن یه میلیونر بودم نه هاشم .جمشید به صورتش نگاه کرد و گفت نسرین اشتباه کرد برو دیر وقته .برو سر زندگیت .اما مریم غرورش جریحه دار شده بود و گفت نمیتونم برم‌.اون زنبیل هم که میبینی دیبا برامون جمع کرده یه مشت خوردنی و بس .نسرین هویی کشید و گفت بله خانم عمارته اختیار داره .نسرین زن دنیا دیده ای که قشنگ‌ بلد بود کجا چی بگه و چیکار کنه .پشت دستش زد و گفت چرا خجالت میکشی همین امشب صدتا کیسه ارد ارباب جدید برای خیرات بیرون داده .خوب خان داداش یکیشم میدادی مریم میبرد .چرا یواشکی زنبیل بستین .مریم خیس عرق شده بود و زیر اون همه فشار و توهین نمیتونست سرشو بالا بگیره .جمشید جلو تر رفت و گفت برو به سلامت .مریم زنبیل رو از دست ننه زمین گزاشت و گفت من با صدقه بزرگ نشدم ابجی خداروشکر هاشم روز و شب بخاطر من کار میکنه .دستهاش میلرزید و من داشتم خفه میشدم از اون همه حقارت .نسرین لبشو گزید و گفت بخدا منظوری نداشتم.خاک برسرم .بیا مریم جان بیا ببر اینا رو زنداداشت بهت داده .نسرین رو قشنگ زیر نظر داشتم زنبیل رو اومد برداره که انداخت زمین و همه چیز ریخت .عزیزه جلو میرفت که خودش خم شد و گفت به ارواح خاک اقامون نمیخواستم ناراحت بشی .بزار جمع کنم‌.اینا حق توست توام دختر این خونه هستی .تک تک وسایل رو جمع میکرد که یه دستمال زرد رو برداشت .صدای جیغ وداد نسرین با تعجب گفت تو این چیه بستی دیبا ؟من حتی ادن دستمال رو تو عمرمم ندیده بورم .با دقت نگاه کردم و نسرین خیره به من منتظر بود.نسرین خیره به من بود و من غافل از اینکه قراره چه تهمتی به گردنم بیوفته .نسرین گره رو باز کرد و گفت دیبا این چیه بستی برای مریم و خانواده ات؟!مریم به من خیره بود و ننه هم‌ مثل اون .جلو چشم هام همه طلاهای خانم بزرگ که هیچ انگشتری که جمشید برام خریده بود و سکه های قدیمی و عطیقه خانم بزرگ همه داخلش بود .جلو چشم های همه بیرون اومدن .طلاها یهو از تو دستهای نسرین ول شد و روی زمین ریخت .نسرین باترس گفت اینا چین ؟‌خانم‌ بزرگ جلو اومد و گفت اینا مال منن اونا مال منن .صدای همهمه بلند شد جمشید خـم شد انگشترمو برداشت و نمیتونستم چی بگم‌. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اتفاقا شب قبل لحظه به لحظه میومد تو ذهنم + البرز دوباره به ارسلان حمله کرد با هم درگیر شدن ..بعدش .. بعدش _ بعدش چی.؟ + بعدش البرز یک مشت زد تو صورت ارسلان ارسلانم هولش داد عقب تا ببینه چیکار شده .. صورتش حونی شده بود ..من ترسیده بودم جیغ میکشیدم.. ارسلان دستشو گذاشت رو صورتش که.. _ که چی؟ + رفتم بالا سر البرز ..دیدم دیدم از سرش داره حون میاد .. _ پس ارسلان کشتشش؟ + نه بخدا نه.. عاجزانه زار زدم و گریه کردم . _ به خدا ما کاریش نداشتیم فقط از خودمون دفاع کردیم اگه ارسلان هولش نمیداد عقب البرز میکشتش .. مجبور بودیم اگه نمیومد کمک من البرز بهم دست درازی میکرد .. + اگه ؟ شما به خاطر اگه داداش من و کشتیش..پسر خان .. _ ما نکشتیمش .. دیگه نتونستم تحمل کنم و افتادم جلوی پاش .ضعف و فشار عصبی که روم بود هیچ توان و نیرویی برام نذاشته بود. الوند رو به روم نشست و بازومو گرفت تکون محکمی بهم داد _ ببینمت ..من و نگاه کن .. با بی حالی وسط گریه هام بهش نگاه کردم از پشت چشمای اشکیم صورتشو تار میدیدم .. _ ببین وسط اون حیاط دارش میزنم .. دارش نمیزنم سرشو گرد تا گرد مثل گوسفند میکنم .. توهم مجبوری که ببینی .. مجبوری چشم باز کنی نگاهش کنی .ببینی چجوری جون میده .. با عذاب میکشمش خواست بلند بشه که از دستش گرفتم + تو رو خدا الوند خان .. به جون هر کسی که دوست دارین .. بخدا گناهی نداشت اومد از من دفاع کنی البرز اصلا تو حال طبیعی نبود ..چیزی خورده بود انگاری م*ت بود .. _دروغ میگی .. همتون دروغ میگین که خودتونو نجات بدین .. + نمیگم دروغ نمیگم ..البرز م*ت بود .. الوند خان من و بکش . بخدا اون کاری نکرده گناه داره خداست از نجابت من حفاظت کنه ..الوند خان تو رو به مقدساتت قسم. هق زدم و سرم افتاد پایین الوند سکوت کرد و سنگینی نگاهش و احساس میکردم . دست گذاشت زیر چونم و سرمو بلند کرد _ دوسش داری؟ چشماش سرخ شده بود و رگ گردنش ورم کرده بود ..وحشت زده شده بودم و فقط تونستم سرمو به نشونه منفی تکون بدم . + پس چرا داری براش زجه میزنی .. _ چون .. جون به خاطر نجات من داره میمیره .. لباشو به هم فشار داد + نمیمیره خودم میکشمش.. جلوی چشمات میکشمش خواست بلند بشه که پاشو گرفتم و به پاش افتادم _ تو رو به خدا .. تو رو به جان هر کی دوست دارین الوند خان گناهی نداره اصلا من و بکش..هر کاری بگی میکنم .. قسمت میدم ..نکن .. ضربه ای بهم زد که پرت شدم عقب و از اتاق رفت بیرون به ثانیه ای نکشید در باز شد و فرخ لقا خودشو انداخت تو اتاق .شروع کرد به لگد زدن به تن و بدنم و انقدر بی جون بودم که نمیتونستم از خودم دفاع کنم . گلبهار اومد تو اتاق و خواست از من جداش کنه اما فایده نداشت. حلیمه هم بهش اضافه شده بود و از قصد لگداشونو به صورتم میزدن . دست فرخ لقا رو کشید عقب و صدای الوند بلند شد _ داری چه غلطی میکنی .. طرف حرفش حلیمه بود که رنگش پریده بود .._تقی ..تقی .. چند لحظه بعد تقی اومد بالا و دم در اتاق وایستاد + بله اقا _بیا ببرش تو انباری .. حلیمه افتاد به التماس که تقی سریع بردش بیرون فرخ لقا افتاد رو زمین و بلند بلند گریه سر داد . الوند عصبی بود و اشفته _ چیکار میکنی مامان پسرمو کشته .. عزیزمو کشته ..یکی یکدونمو کشته ..ته تغاریمو کشته .. خدایا .. چجوری با این داغ کنار بیام خدا .. از رو زمین بلند شدم و خودم و کشیدم گوشه اتاق الان وقت ساکت موندن نبود الان که جون ارسلان کف دستش بود وقت ساکت شدن نبود ..وقت ترسیدن نبود + تو کشتی .. خودت پسرتو کشتی .. همه نگاها اومد طرفم و گلبهار سریع نشست کنارم _چی میگی .. بی توجه به همه نگاهم خیره چشمای اشکی فرخ لقا بود + تو فرستادیش به من دست درازی کنه .. اگه نمیفرستادیش سر وقت من پسرت الان زنده بود ..خواستی انتقام مادرمو ازم بگیره خدا پسرتو ازت گرفت .تو قاتل البرزی نه ارسلان .. خودش گفت ..خودش گفت حق با مادرمه باید اینجوری کنم که خودت به دست و پام بیفتی ..خودش گفت .. زار زدم و هر چی تو دلم بود خالی کردم همه ساکت شده بودن و به من نگاه میکردن حرفام که تموم شد سر بلند کردم به فرخ لقا نگاه کردم که تو یک ثانیه مثله تیری که از چله کمان رها میشی پرت شد طرفم و خودش و انداخت روم موهامو گرفته بود تو دستش و با همه قدرت میکشید .. الوند داد و فریاد میکرد اما فایده ای نداشت چند نفری به زور ازم جداش کردن . دیوانه شده بود و انقدر بلند فریاد میکشید و داد و هوار راه انداخته بود که نمیدونم چجوری گلوش پاره نمیشد الوند بلند داد زد + ببرینش بیرون از اتاق فرخ لقا رو با بدبختی کشون کشون بردن بیرون و الوند دوباره همه رو از اتاق بیرون کرد و اومد نشست پایین پام . _ چی میگفتی؟ چه زری میزدی؟ ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f