#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_سیونهم
شعله های های می گریست و از ته قلب آرز کرد کاش هرگز دست محمود و همایون به دخترهایش نرسد.
محمود به خانه همایون رفت او را در کتابخانه محبوبش یافت.کتاب لیلی و مجنون در دست داشت وبرای بار هزارم آن را میخواند.خدا میداند چه برسر لیلی او آمده بود که هزار بار این کتاب را یاد او می خواند
سر که بلند کرد چهره برافروخته برادرش کوچکترش رادید. متوجه شد او با خبرهای بدی آمده.کتاب را بست.بلند شد و مقابل محمود که از چشم هایش خون می بارید ایستاد و پرسید:چی شده ؟محمود بی حرف وارد اتاق شددر راپشت سرش بست تا کسی صدایش را نشنود و گفت: دخترها فرار کردن چشمهای همایون گرد شد.چند لحظه ای طول کشید تا مغزش جمله برادرش را حلاجی کند.سپس با خشم پرسید:آیلار فرار کرده ؟محمود سر تکان داد و پاسخ گفت: بانو هم همراهش رفته خون خونش را میخورد.دلش می خواست یک مشت محکم توی صورت برادرش بخواباندبا این دختر بزرگ کردنش کتش را برداشت و با عصبانیت به بردارش گفت :دستت درد نکنه با این دختر تربیت کردنت دختره بی شعور دیگه می خواد چه بی آبرویی به بار بیاره؟از اتاق خارج شد در را محکم کوبید
ادامه داد :البته تقصیری هم نداره بیچاره
بابا که بالای سرش نبوده ...دلش پر بود
داشت دق و دلشی را خالی می کرد
به محمود با خشم نگاه کرد و گفت :سنی نداشت که تو بی خیالشون شدی و رفتی دنبال دلت.محمود در حال منفجر شدن بودبرادرش عادت به تکه پرانی نداشت
همه زورش را زد تا در برابر حرفهای برادرش سکوت کند.اگر مقاومت نمی کرد حتما به از او می پرسید.تو که بالای سر بچه هایت بودی چرا درست تربیتشان نکردی مگر یک طرف این ماجرا علیرضا پسر تو نبود ؟عامل اصلی این بی آبرویی در خانه تو بزرگ شد.نان تو را به دهان گذاشت.آخرش هم شد یک ناموس دزد.
همایون دم در اتاق علیرضا ایستادحدس میزد فراری دادن دخترها کار او باشد
بدون در زدن آن را با شتاب باز کرد.ناهید گوشه ای از اتاق نشسته و مشغول قلاب بافی بود با این حرکت ترسیده سر بلند کردنگاهش به قامت همایون که در آستانه در ایستاده بود افتادبلند شد و با تعجب گفت :چیزی شده دایی؟آمدن همایون را پیش بینی می کرد اما سعی کرد متعجب جلوه کند همایون با تندی پرسید :علیرضا کجاست ؟ناهید پاسخ داد :رفته سر زمین کشاورزی.همایون پرسید :چرا صبح سر سفره صبحانه نبود ؟
ناهید گفت :عصبی شده یک خرده معده درد داشت .صبح براش نبات داغ درست کردم با عرق نعنا بهش دادم همون خورد رفت.همایون مشکوک نگاهش کرد و گفت :یعنی تو میخوای بگی از فرار دخترها خبر نداری ؟ناهیدمثلا جا خورد:فرار دخترا ؟کدوم دختر ؟اینبار محمود غرید :آیلار و بانو .از خونه رفتن .راستش بگو ناهید کار تو و علیرضا س ؟ناهید با لبخند کمرنگی بر لب گفت :معلومه که کار ما نیست.همایون عصبی پرسید :به چی میخندی ؟ناهید خودش را جمع و جور کرد و گفت :خیلی طبیعیه که خوشحال باشم دایی ،بالاخره آیلار قرار بود هووی من بشه.همایون خواست از اتاق خارج شود
بکیاره برگشت وگفت :اگه فرار آیلار کار تو باشه وای به حالت.بدون اینکه منتظر جواب باشد بیرون رفت لبخند بزرگی روی لبهای ناهید نشست.اولین مقصد دو برادر زمین های کشاورزی بود .وقتی علیرضا را آنجا یافتند از شکشان نسبت به او قدری کاسته شد .علیرضا هم مثل همسرش خبر فرار دخترها را که شنید جا خورد و مثل یک پسر عمویی با غیرت برای پیدا کردنشان همراه پدر و عمویش شد
حسابی هم تعصب نشان داد.نمی دانستند از کجا شروع کنندچطور دنبال دخترها بگردند که کسی متوجه رفتنشان نشود.نمی خواستند بی آبرویی روی بی آبرویی شود اما ...اما چاره ای نداشتند.دو دختر جوان آواره شده بودند.آنها نمی دانستند زیر کدام سقف سر بر بالین می گذارند.همه باغ ها ،زمین ها و خانه اقوام و آشنایان را گشتند.هرجا که به ذهنشان می رسید سر زده بودند.سراغ دو دختر جوان را از هر کس که میشد گرفتند.اما خبری نبود که نبود.شب که شد خسته از دویدن و نرسیدن در خانه محمود جمع شدند.محمود از همه پریشان تر بود.جمیله سینی چای را مقابلش گرفت و گفت :شاید رفتن خونه عاطفه ؟محمود سر بلند کرد جواب داد:نه از احمد پرسیدم.امروز دخترها اصلا سوار مینی بوسش نشدن.جمیله گفت :خوب شاید با یک ماشین عبوری رفتن ،یا اصلا با ماشین آشنا از ده خارج شده اونا هم رفتن.محمود سر بالا انداخت :نه بابا تو بانو رو نمی شناسی؟پا میشه فرار می کنه میره خونه عاطفه که سرکوفت بشه براش ؟نمیدونی چقدر ملاحظه همه چی می کنه یکدفعه خیز برداشت سمت شعله وگفت:این زنیکه میدونه اون دوتا جادوگر کجا هستن .من مطمئنم.همایون مقابل برادرش ایستاد و مانع حمله او به زن بینوا شد.جمیله گفت: باور کن نمیدونه من خودم توی اتاق خوابیده بودم کسی نیومد اصلا
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f