🍃🌸سلامم را در یکی از
زییاترین روزهای خدا پذیرا باشید😊
🍃💓یک دل خوش؛یک لب خندان
یک روز پربرکت دعای
امروزمن برای شماست🌸🍃
نگاه پر مهر پروردگار بدرقه راهتون💓🍃
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولی بیاید الانم با کلیپهای عمو فردوس الفبا رو به بچه هاتون یاد بدین..🥲
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آرزوی پرواز... - @mer30tv.mp3
4.99M
صبح 23 فروردین
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_سیوششم دراز کشید و از درد ناله کرد جمیله رفت تا برایش
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_سیوهفتم
بانو از اتاق خارج شد.جمیله توی آشپزخانه بود .نمی دانست می تواند به او اعتماد کند یا نه ؟هرچه فکر می کرد راهی جزء اعتماد کردن نداشت.توکل بر خدا کرد و دلش را به دریا زد.دست رو شانه جمیله که در حال آشپزی بود گذاشت.زن نگاهش کرد بانو گفت :جمیله می تونم بهت اطمینان کنم ؟اگه یک چیزی بهت بگم به بابام نمیگی؟جمیله ترسان نگاهش کرد و گفت :چی شده ؟باز اتفاقی افتاده ؟بانو جواب داد:جمیله جان بچه ات ،جان مازارت این حرفی که میخوام بهت بگم بین خودمون بمونه .بهبابام نگو .غیر تو هیچ کس ندارم که مادرم بهش بسپرم جمیله بیشتر ترسید وگفت :چرا درست نمیگی چی شده ؟بانو تن صدایش را پایین تر آورد و گفت :میخوام آیلارو فراری بدم . فردا صبح ساعت ۴ حرکت می کنیم علیرضا ....جمیله دستش را باال آورد وگفت :باشه .باشه بقیه اش برام نگو .نذار بدونم ...من باید چیکار کنم.بانو لبخند دلش گرم شد وگفت :میخوام مامانم بسپرم بهت باید چند روزی همراه آیلار باشم .نمی تونم تنها ولش کنم.می تونی هوای مادرم داشته باشی؟جمیله مهربانی کرد وگفت :معلوم که می تونم .عین خواهرم مراقبش هستم.بانو با تردید گفت :خیالم راحت باشه،جمیله گفت :خیالت راحت راحت باش.بانو با تردید گفت :خیالم راحت باشه جمیله گفت :خیالت راحت راحت باش پشت به بانو کرد و مشغول هم زدن غذایش شد با صدای محزون گفت :منو نگاه نکن اومدم هوو شدم .
***
خونه خراب کن شدم ...بخدا از بی رحمی و بدجنسیم نبود.از بی کسی و بی پناهی بود ...بغضش بیشتر شد وادامه داد :با یک بچه شده بودم.سربار برادر و زن برادرم که مادر مریضم سربارشون بود . زخم زبون مردم ...زخم زبون زن برادر .......هی ....هی دختر ....به بانو نگاه کرد با چشمی پر اشک لبخند زد وگفت:منم وقت گیر آوردم ...برو بانو جان .برو مراقب خواهرت باش .... مثل خواهر خودم از مادرت مواظبت می کنم .جان مازارم همه تلاشمو می کنم که بهش سخت نگذره بانو دست دور شونه اش حلقه کرد صورتش رابوسید و گفت :ازت خیلی ممنونم،سپس به اتاق مادرش رفت شعله تکیه اش را به پشتی پشت سرش داده بود.با آیلار صحبت می کردبانو هم کنار مادرش نشست و پرسید :آیلاربهت گفت چیکار میخواییم بکنیم.شعله سر تکان داد و گفت :آره مادر ....ولی نگرانتونم بانو .علیرضا از چشمم افتاده نمیدونم اعتماد کردن بهش کار درستیه یا نه آیلار خسته از اتفاقات این روزها دراز کشید و سرش را روی پاهای مادرش گذاشت بانو در جواب مادرش گفت :راهی به جز اطمینان نداریم مادر .باید شانسمون امتحان کنیم .اگه اینجابمونیم ازدواج آیلار و علیرضا حتمیه شعله دست میان موهای آیلار کرد وگفت :من به علیرضا اعتماد ندارم اما می سپرمتون دست خدا بانو هم سرش را روی پای مادرش گذاشت از همین لحظه دلتنگ بودند گفت:من بیشتر از خودمون نگران تو هستم .نمیدونم سپردنت به جمیله و تنها گذاشتنت با بابا کار درستیه.شعله آه کشید و گفت :من از بس خودم بر میام نگران نباشید .خدا بزرگه .جمیله هم زن خوبیه .این چند روز واقعا دلسوزی کرده غصه به جانشان افتاده بودآوارگی دخترها و تنها ماندن شعله در خانه.هیچ کدام اتفاق خوش آیندی نبود لعنت به علیرضا و کینه هایش.شعله با غصه گفت :چطوری ازتون خبر بگیرم ؟از کجا بفهمم حالتون خوبه ؟بانو جواب داد :خودم یک راهی پیدا می کنم .نمیذارم بی خبر بمونی .دلتنگی بر شعله چیره شد.جای خالی منصور حسابی به چشم می آمد.گفت کاش منصور اینجا بود داغ دل آیلار هزار باره تازه شداگر منصور و سیاوش بودند که کار به اینجا کشیده نمیشدصبح با صدای جمیله از خواب بیدار شد به اطرافش نگاه کرد و با جمله جمیله هوشیار شد که گفت:بانو جان ساعت سه ونیمه پاشو آماده شو.سرجایش نشست و آهسته پرسید: بابا کجاست؟نیومده که؟جمیله جواب داد: نه همون سر شب که رفت خونه خودمون دیگه نیومده.بانو بلند شد وبه سمت اتاق آیلار رفت .برگشت تا به جمیله چیزی بگوید نگاهش به چشم های سرخ جمیله افتاد وگفت:چرا چشمات انقدر قرمزه؟جمیله پاسخ داد: شب نتونستم زیاد بخوابم ...یک کم غذا برای توی راهتون آماده کردم. یک مقدار هم وسایل براتون گذاشتم.دیشب به مادرت گفتی یکی .دو روزی توی کوه هستین شنیدم .لباس گرم گذاشتم براتون .یک کتری کوچیک و چای خشک ولیوان با دارو گیاهی ...البته مادرتم خیلی کمک کرد.بنده خدا اونم اصلا نتونست بخوابه .خلاصه که هر چی فکر کردیم لازمتون میشه گذاشتیم.بانو لبخند زد و گفت:دستت درد نکنه .ممنونم ازت جمیله.آیلار را بیدار کرد.لباس گرم پوشیدند و میان گریه ها و بی قراری مادرشان خداحافظی کردند و راهی شدند.علیرضا توی کوچه منتظرشان بود.آیلار باعصبانیت به سمت علیرضا حمله ورشد.علیرضاگفت ما داریم فرار میکنیم اگه یکی ببینه که همه چی رو هواست.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
31.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#کوفته_تبریزی
مواد لازم :
✅ ۶۰۰ گرم گوشت چرخکرده
✅ ۱ لیوان لپه نیم پز
✅ ۱ لیوان برنج نیم پز
✅ ۱ عدد پیاز رنده شله
✅ مرزه و ریحان و نعناخشک
✅ تره و جعفری تازه
✅ ادوبه،نمک،فلفل،زردچوبه،دارچین
✅ پیاز برای سرخ کردن
✅ رب گوجه
✅ آلو بخارا
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5852460950224899773.mp3
11.63M
ولی بیاین قبول کنیم این موزیک از خود بهشت خونده شده :)
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
وای از اون روزی که آب میرفت تو این دمپاییا😅
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_سیوهفتم بانو از اتاق خارج شد.جمیله توی آشپزخانه بود
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_سیوهشتم
آیلار با شتاب دستش را عقب کشید با غضب گفت:بار آخرت بود به من دست زدی .دیگه هیچ وقت بهم دست نزن.علیرضا کلافه ایستاد به رو به آیلار گفت :گوش ببین چی میگم دختر جون .من دارم همه ی زورم رو میزنم تا تو رو فراری بدم و از اینجا بریم ...انگشت اشاره اش را به سینه آیلار کوبید و گفت :چون نگران تو وسیاوش هستم .نمیخوام زندگی و آینده تو و سیاوش خراب بشه ...خشمگین و پر حرص ادامه داد :وگرنه من که با این خرابکاری که کردم و نقطه ضعفی که دست بابام دادم بالاخره مجبورم می کنه زن بگیرم .حالا اگه قرار به زن گرفتن باشه کی از تو بهتر ....اینبار با شدت بیشتری بازویی آیلار را گرفت و گفت :حالا اگه دلت میخواد تا اومدن سیاوش جات امن باشه و به خوبی وخوشی زندگی کنید با من بیا هرچه زودتر بریم بیرون از این خراب شده قبل اینکه کسی ببینتمون .اما اگه علاقه ای نداری منم بدم نمیاد تو رو به عقدم در بیارن.دندان های آیلار از عصبانیت به هم خورداما دهانش را بست تا به موقع اش جواب او را بدهد.فعلا زمان مناسبی برای عصبانی کردنش نبود.پس بی میل همراهش شدخودش را به نقشه های او سپرد.میان راه زیر لب غرغر می کرد روی اعصاب مرد جوان رژه می رفت، کار به جایی رسید که علیرضا برگشت و با غضب نگاهش کرد.آیلار نفسش را پر حرص بیرون داد و سکوت کرد.راه طولانی بود .دو ،سه ساعت را رفتند تا به محلی که میخواستند رسیدند. پاهایش درد می کرد و سرما حسابی به جانشان نشسته بود.غار تاریک و سرد بود.مرد جوان برایشان آتش درست کرد و چشمه کوچکی را که چند متری از غار فاصله داشت نشان دادو گفت آب مورد نیازشان را می توانند از آنجا تهیه کنند.برای تهیه هیزم هم که کوه پر از درخت بود.بانو وقتی حرف هایش را شنید فکری پرسید:علیرضا مگه چقدر قراره ما اینجا بمونیم ؟علیرضا پاسخ داد:دقیق معلوم نیست .باید خبر بگیرم خودم میام دنبالتون .اگه قرار باشه طول بکشه یا خودم یا یکنفر مطمئن می فرستم براتون آب و غذا بیاره.بانو به آیلار که عصبانیت و خونسردیش قاطی شده بود نگاهی کرد و دوباره رو به علیرضا گفت:ولی ما دوتا دختر تنها ....
سکوت کرد و کمی بعد با تردید ادامه داد:اگه اتفاقی برامون بیفته چی ؟اگه یک موقع کسی بیاد اینجا ؟علیرضا تفنگ شکاری اش را به سمت او گرفت وگفت :فکر اینجاش هم کردم .این پیشت باشه .البته مطمنم این اطراف کسی نمیاد ولی بازم جهت امنیت خوبه .سرش را پایین انداخت وگفت :میدونم مقصر همه اینا منم ولی بانو نمی تونم پیشتون بمونم کسی نباید بفهمه من از جای شما خبر دارم.بانو سرتکان داد:باشه عیب نداره.علیرضا پرسید:فعلا که آب و غذا دارید باز بانو سر تکان دادمیلی برای حرف زدن نداشت.از رفتن علیرضا و تنها شدن در کوه می ترسیدمرد جوان به آیلار که در سکوت گوشه ای از غار نشسته وماتم گرفته بود نگاه کرد و گفت :آیلار من دارم میرم چیزی لازم نداری.آیلار بی آنکه نگاهش کند گفت :تنها چیزی که لازم دارم اینکه تو بری به جهنم مردسرسختی بود.آدمی نبود که جواب طعنه وکنایه دیگران را ندهداما اینبار کوتاه می آمد چون مقصر بوددست هایش را مشت کرد تا توی صورت آیلار نکوبد و بدون حرف دیگری از آنجا دور شد.بانو کنار آیلار نشست ،در کتری که علیرضا برایشان پر از آب کرده بود
وحالا روی آتش در حال جوشیدن بود
کمی چای ریخت و کتری را کنار آتش گذاشت تا چای دم بکشد.کمی هم نان و پنیر روی سفره کوچکی که جمیله برایشان داخل سبد گذاشته بود قرار داد رو به آیلار گفت :بیا یک لقمه بخور خیلی راه بود خسته شدی.آیلار نگلاهش کرد و سپس به راه رفته علیرضا چشم دوخت و گفت :ازش متنفرم
هیج وقت بخاطر کاری که کرد نمی بخشمش.ظهر بود.آیلار دم در غار ایستاده و بیرون را تماشا می کرد ،هر چه چشم کار می کرد درخت بود و بوته.درخت های پاییزه منظره زیبایی داشتند. اگرحوصله داشت اما آن روزها به قدری حالش خراب بود که از هیچ چیز لذت نمی برد حتی یک منظره پاییز زده.دلش شور خانه و مادرش را میزد .اگر منصور یا عاطفه بودند خیالش راحت بود که نمی گذارند مادرش توسط پدرش اذیت شود.اما حالا هیچ کس نبود نمی دانست سپردن مادرشان به جمیله کار درستی ست یا نه ؟
***
محمود با فهمیدن فرار دخترها خانه را روی سرش گذاشت. داد وبیداد می کرد و به کس و ناکس فحش میداد
زلزله شد وبه جان خانه و زندگی افتاد هرچه شکستنی دم دستش بود شکاند.
هرچقدر تلاش کرد نتوانست از زیر زبان شعله حرف بکشد که دخترها کجا هستند
اصلا به مغزش خطور نمی کرد جمیله هم از رفتن دخترها مطلع بوده پریشان بود وحتی نمی دانست باید برادرش را در جریان بگذارد یا نه بی قرار از خانه خارج شد.جمیله به سمت هوویش که چون گنجشک ها در خودش جمع شده بود رفت و در آغوشش گرفت.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
پیچیدن بوی غذای مادر تو خونه از دلخوشیهای خیلی بزرگ زندگیه...❤
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
روزى کاروانى بزرگ در بیابان مورد حملهی راهزنان قرار گرفت و در این میان خواجهای ثروتمند هم، همراه کاروان بود و زر زیادی با خود داشت. خواجه از ترس از دست دادن مالش ، آنرا برگرفت و از کاروان جدا شد و با خود گفت : "در جایى پنهان کنم تا اگر کاروان را بزنند، این پول برایم بماند."
به بیابان رفت، خیمهاى دید که در آن پلاس پوشى نشسته کلاهی پشمین بر سر نهاده و تسبیحی بر گردن دارد ، پس به او اعتماد کرد و زر خویش به امانت به او سپرد. پلاس پوش گفت : "در خیمه رو و در گوشهاى بگذار"؛ خواجه پول در آنجا نهاد و بازگشت.
چون به کاروان رسید، دزدان راه را بر کاروان بسته و همه اموال کاروانیان را به دزدى تصرف کرده بودند. پس مرد شکر خدا کرد که پول را به شخصی مطمئن سپرده است، پس از گذشت ساعتی خواجه قصد خیمه پلاس پوش کرد، چون بدانجا رسید، دزدان را دید که مال تقسیم مىکردند و پلاس پوش هم در میان آنان نشسته و به نظر میآمد که رئیس آنان باشد.
خواجه گفت:" آه، من مال خود را به دزدان سپرده بودم! پس خواست باز گردد، اما راهزن(پلاس پوش) او را بدید و آواز داد که بیا.
خواجه از ترس جانش به نزد پلاس پوش آمد، راهزن گفت: "چه کار دارى؟"
گفت" جهت امانت آمدهام."
گفت "همان جا که نهادهاى بردار."
برفت و برداشت.
یاران گفتند:" ما در این کاروان هیچ زر نیافتیم و تو چندین زر باز مى دهى. " گفت:" او به من گمان نیکو برد و من نیز به خداى تعالى گمان نیکو مىبرم. من گمان او را به راستى تحقق دادم تا باشد که خداى تعالى گمان من نیز به راستى تحقق دهد."
پی نوشت : این دزد که بعدها از عرفای به نام شد کسی نبود جزو فضیل بن عیاض
برگرفته از تذکرة الاولیا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر بچه بودم فک میکردم وقتی بزرگ شم به همه هدفام خودبخود میرسم، ینی فک میکردم قانون زندگی کلا اینه که تو بچگی باید فک کنی، بزرگ شدی به هرچی بخوای خودبخود میرسی، ای بچه ی ساده...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیا پرت بشیم به دوران بچگی
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_سیوهشتم آیلار با شتاب دستش را عقب کشید با غضب گفت:بار
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_سیونهم
شعله های های می گریست و از ته قلب آرز کرد کاش هرگز دست محمود و همایون به دخترهایش نرسد.
محمود به خانه همایون رفت او را در کتابخانه محبوبش یافت.کتاب لیلی و مجنون در دست داشت وبرای بار هزارم آن را میخواند.خدا میداند چه برسر لیلی او آمده بود که هزار بار این کتاب را یاد او می خواند
سر که بلند کرد چهره برافروخته برادرش کوچکترش رادید. متوجه شد او با خبرهای بدی آمده.کتاب را بست.بلند شد و مقابل محمود که از چشم هایش خون می بارید ایستاد و پرسید:چی شده ؟محمود بی حرف وارد اتاق شددر راپشت سرش بست تا کسی صدایش را نشنود و گفت: دخترها فرار کردن چشمهای همایون گرد شد.چند لحظه ای طول کشید تا مغزش جمله برادرش را حلاجی کند.سپس با خشم پرسید:آیلار فرار کرده ؟محمود سر تکان داد و پاسخ گفت: بانو هم همراهش رفته خون خونش را میخورد.دلش می خواست یک مشت محکم توی صورت برادرش بخواباندبا این دختر بزرگ کردنش کتش را برداشت و با عصبانیت به بردارش گفت :دستت درد نکنه با این دختر تربیت کردنت دختره بی شعور دیگه می خواد چه بی آبرویی به بار بیاره؟از اتاق خارج شد در را محکم کوبید
ادامه داد :البته تقصیری هم نداره بیچاره
بابا که بالای سرش نبوده ...دلش پر بود
داشت دق و دلشی را خالی می کرد
به محمود با خشم نگاه کرد و گفت :سنی نداشت که تو بی خیالشون شدی و رفتی دنبال دلت.محمود در حال منفجر شدن بودبرادرش عادت به تکه پرانی نداشت
همه زورش را زد تا در برابر حرفهای برادرش سکوت کند.اگر مقاومت نمی کرد حتما به از او می پرسید.تو که بالای سر بچه هایت بودی چرا درست تربیتشان نکردی مگر یک طرف این ماجرا علیرضا پسر تو نبود ؟عامل اصلی این بی آبرویی در خانه تو بزرگ شد.نان تو را به دهان گذاشت.آخرش هم شد یک ناموس دزد.
همایون دم در اتاق علیرضا ایستادحدس میزد فراری دادن دخترها کار او باشد
بدون در زدن آن را با شتاب باز کرد.ناهید گوشه ای از اتاق نشسته و مشغول قلاب بافی بود با این حرکت ترسیده سر بلند کردنگاهش به قامت همایون که در آستانه در ایستاده بود افتادبلند شد و با تعجب گفت :چیزی شده دایی؟آمدن همایون را پیش بینی می کرد اما سعی کرد متعجب جلوه کند همایون با تندی پرسید :علیرضا کجاست ؟ناهید پاسخ داد :رفته سر زمین کشاورزی.همایون پرسید :چرا صبح سر سفره صبحانه نبود ؟
ناهید گفت :عصبی شده یک خرده معده درد داشت .صبح براش نبات داغ درست کردم با عرق نعنا بهش دادم همون خورد رفت.همایون مشکوک نگاهش کرد و گفت :یعنی تو میخوای بگی از فرار دخترها خبر نداری ؟ناهیدمثلا جا خورد:فرار دخترا ؟کدوم دختر ؟اینبار محمود غرید :آیلار و بانو .از خونه رفتن .راستش بگو ناهید کار تو و علیرضا س ؟ناهید با لبخند کمرنگی بر لب گفت :معلومه که کار ما نیست.همایون عصبی پرسید :به چی میخندی ؟ناهید خودش را جمع و جور کرد و گفت :خیلی طبیعیه که خوشحال باشم دایی ،بالاخره آیلار قرار بود هووی من بشه.همایون خواست از اتاق خارج شود
بکیاره برگشت وگفت :اگه فرار آیلار کار تو باشه وای به حالت.بدون اینکه منتظر جواب باشد بیرون رفت لبخند بزرگی روی لبهای ناهید نشست.اولین مقصد دو برادر زمین های کشاورزی بود .وقتی علیرضا را آنجا یافتند از شکشان نسبت به او قدری کاسته شد .علیرضا هم مثل همسرش خبر فرار دخترها را که شنید جا خورد و مثل یک پسر عمویی با غیرت برای پیدا کردنشان همراه پدر و عمویش شد
حسابی هم تعصب نشان داد.نمی دانستند از کجا شروع کنندچطور دنبال دخترها بگردند که کسی متوجه رفتنشان نشود.نمی خواستند بی آبرویی روی بی آبرویی شود اما ...اما چاره ای نداشتند.دو دختر جوان آواره شده بودند.آنها نمی دانستند زیر کدام سقف سر بر بالین می گذارند.همه باغ ها ،زمین ها و خانه اقوام و آشنایان را گشتند.هرجا که به ذهنشان می رسید سر زده بودند.سراغ دو دختر جوان را از هر کس که میشد گرفتند.اما خبری نبود که نبود.شب که شد خسته از دویدن و نرسیدن در خانه محمود جمع شدند.محمود از همه پریشان تر بود.جمیله سینی چای را مقابلش گرفت و گفت :شاید رفتن خونه عاطفه ؟محمود سر بلند کرد جواب داد:نه از احمد پرسیدم.امروز دخترها اصلا سوار مینی بوسش نشدن.جمیله گفت :خوب شاید با یک ماشین عبوری رفتن ،یا اصلا با ماشین آشنا از ده خارج شده اونا هم رفتن.محمود سر بالا انداخت :نه بابا تو بانو رو نمی شناسی؟پا میشه فرار می کنه میره خونه عاطفه که سرکوفت بشه براش ؟نمیدونی چقدر ملاحظه همه چی می کنه یکدفعه خیز برداشت سمت شعله وگفت:این زنیکه میدونه اون دوتا جادوگر کجا هستن .من مطمئنم.همایون مقابل برادرش ایستاد و مانع حمله او به زن بینوا شد.جمیله گفت: باور کن نمیدونه من خودم توی اتاق خوابیده بودم کسی نیومد اصلا
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
الهـی...
خدا همیشه هواتونو داشته باشه
شبتون بخیر🌙✨
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
صبحي دیگر از راه رسیده است،
و من آمدہ ام با صبح بخیری دیگر
و با سینی صبحانه ای در دست که
طعم شیرین عشق دارد و بوی
دل انگیز امید امید به شروعی دوبارہ . . .
سلام صبح آدینه تون بخیر☕️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
35.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چقدر ناراحت کنندست که دیگه می بینی تو کوچه ها بچه ها لی لی بازی نمیکنن
بچه ها خاله بازی نمیکنن
الک دولک "قایم موشک "عمو زنجیر باف"
وسطی" گرگم به هوا"خر پلیس"هفت سنگ" بالابلندی...بازی نمیکنن! افسوس
بگذریم
بریم یه عموزنجیر باف ببینیم جیگرمون یکم حال بیاد
نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آرامش ما... - @mer30tv.mp3
3.97M
صبح 24 فروردین
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_سیونهم شعله های های می گریست و از ته قلب آرز کرد کاش
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_چهل
محمود سمت جمیله بُراق شد وگفت:صبر کن ببینم نکنه خودتم میدونی؟جمیله برای یک لحظه ترسید اما زود به خودش مسلط شد وگفت :نه به جون بچه ام من نمیدونم کجا هستن.دروغ نگفته بود نگذاشت بانو برایش توضیح دهد کجا می روندهمچین اتفاقی را پیش بینی می کرد.محمود کلافه و خسته روی زمین نشست به پشتی تکیه داد.لیوان چایش را داغ داغ سر کشیدگفت :کجا برم ؟کجا بگردم دنبال دوتا دختر جوون؟اگر یک بلایی سرشون بیاد که وضعیت از اینی که هست بد تر بشه چه خاکی میشه توی سر من.همایون هم گفت:دخترای بی شعور ،بی عقل معلوم نیست کجا آواره شدن اگه دستم بهشون برسه زنده اشون نمیذارم.هوا حسابی تاریک بود.آیلار دم در غار ایستاده بود و به تاریکی مطلق نگاه می کرد.وحشتناک ترین صحنه که می توانست در آن لحظه ببیند همین بود تاریکی مطلق و سایه درختان.اگر حیوانی حرکت می کرد یا آدمی به سمتش می آمد توی آن تاریکی تشخیصش خیلی سخت بود.هیچ چیز را نمی دیدجز سایه ای از کوه و سایه ای از درختان.برگشتن به غار را به دیدن آن منظره وحشتناک ترجیه داد.داخل غار کوچکشان کنار بانو نشست.غار با نور آتش روشن بود به بانو گفت بیرون خیلی ترسناکه ،خدا لعنت کنه اون علیرضا نامرد که باعث شده ما همچین جایی گیر بیفتیم.بانو با چوب هیزم های آتش را جابه جا کرد و گفت:نرو بیرون تماشا کن .وقتی هربار که میری فقط ترست بیشتر میشه چرا هی میری؟آیلار با ترس گفت: اگه یکی بیاد اینجا و یک بلایی سرمون بیاره چه کنیم بانو ؟بانو به خواهرش نگاه کرد چهره اش در اثر نور آتش سرخ شده بوددستش را در دست گرفت و گفت:توکلت به خدا باشه .نترس همه چی بخیر میگذره.آیلار کنار آتش دراز کشید سرش را روی زانوی بانو گذاشت.خواهر مهربانش دست میان موهای دخترک فرو برد.آیلار گفت: نمیدونم این فرار سرانجامی داره یا نه؟اصلا اگه بعد این بی آبرویی سیاوش دیگه من رو نخواد چی؟بانو موهایش را نوازش کرد گفت :سیاوش تورو بیشتر از همه دنیا میخواد خیالت جمع.آیلار سرش را جابه جا کرد و گفت :بانو وقتی فرار کردیم تو هم بر نگرد برو سراغ ناصر.بانو نفس آه گونه ای کشید وگفت: اتفاقا خودمم بهش فکر کردم .ولی آیلار اگه من رنج سفر و بی آبرویی و فرار تحمل کردم پیداش کردم ولی ازدواج کرده بود چی؟آیلار خیره به شعله های آتش پاسخ داد:لااقل وجدانت راحته برای رسیدن به عشقت تلاش خودت رو کردی و به خودت بدهکار نیستی.بانو یک تکه نان برداشت و از کتکلت های که جمیله برایشان پخته بود میان نان گذاشت به دست او داد و گفت:وجدان خودم رو آروم کنم. مامانم چیکار کنم ؟به کی بسپرمش؟آیلار نفس عمیقی کشید وگفت: خدای مامان هم بزرگه .اصلا شاید من وسیاوش ازدواج کردیم و برگشتیم پیش.بانو گاز کوچکی به لقمه خودش زد وگفت:بذار ببینیم چی پیش میاد.هر دو خیره به آتش در افکارشان غرق شدندو هنوز هم صحنه بیرون از غار یکی از ترسناکترین صحنه ها بودتاریکی ،صدای حیوانات و سایه درختان.تمام شبشان به بیداری گذشت.غار با وجود آتش باز هم سرد بود و سنگ های که روی زمین قرار داشتند هم به سردی می افزودند.هم مانع میشد بتوانند دراز بکشند و از همه مهم تر ترس از وجود جانواری که ممکن بود در آنجا باشد نمی گذاشت بتوانند چشم بر هم بگذراند.هرچندمی دانستند آتش جانواران را فراری می دهد.اما باز هم جرات چشم بر هم گذاشتن نداشتند.نزدیک های صبح بود که بالاخره نتوانستند مقاومت کنند و پلکهایشان روی هم بانو با درد بدی که در گردنش احساس کرد از خواب بیدار شد.بعد از اینکه کمی گردنش را ماساژ داد. نگاهش به سمت آیلار که در خودش جمع شده و خوابش برده بود افتادپالتویش را از تن بیرون آورد دور او پیچید و آهسته روی زمین سُرش دادتا قدری راحتتر بخوابد.از غار بیرون رفت.هوا روشن شدمعلوم بود که ساعت های آغازین صبح است.آسمان صاف صاف و آبی تیره بود.هوا با این سردی پاییز را داشت اما یک جور خاصی مطبوع بود.نفس عمیقی کشید به منظره پاییز زده رو به رو خیر شد.درختان پاییز زده ای که زیرشان پر از برگ های زرد بود و در پس زمینه آسمان با رنگ آبی تیره همچون تابلوی نقاشی زیبایی جلوه می کرد.نفس دوم را عمیق تر کشید اما اینبار سینه اش به درد آمد و چشمانش پر از اشک شد.دلش برای خانه ومادرش تنگ بود.یاد روز های که صبح از خواب بیدار میشد.نان تازه می پخت و مادرش برای کمک می آمد افتاد.بیشتر از بیست و چهار ساعت بود که ندیده بودش و از او هیچ خبری نداشت بی خبری درد بدی بود.آنهم بی خبر ماندن از مادری بیماراشکهایش را پاک کرد آن روزها آیلار به اندازه کافی به هم ریخته بوداو نباید بیشتر به بدحالی اش می افزود.علیرضا چشمه کوچکی را که آن اطراف بود نشانش داده بود.کتری را برداشت و رفت تا قدری آب بیاورد.آهسته و بی عجله قدم بر می داشت.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
28.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#سیر_ترشی
مواد لازم :
✅ سیر به مقدار دلخواه
✅ سرکه قرمز
✅ آلبالو خشک
✅ نمک
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5895318792489140473.mp3
3.13M
کیابا #قصه_های_ظهرجمعه خاطره دارن😍😍
هرهفته جمعه به یاداونروزا یه قصه ی ظهرجمعه باهم بشنویم😍🎶
(پسر باهوش)
گوینده:محمدرضا سرشار
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خانه پدری خانه ایست که در نهایت سادگی و سنتی بودنش شادترین نقطه دنیاست.با پنجره هایی قدیمی که هنوز هم بسوی بیخیالی محض گشوده میشوند.دیوارهای آجری کهنه ای که هر آجرش صفحه ایست از خاطرات سالهای دور و حیاطی که هر گوشه اش سکانسی از کودکی ات را تداعی میکند. جایی که حتی اسمانش هم با اسمانهای دیگر فرق دارد و زمینش همیشه سبز و شاعرانه است...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_چهل محمود سمت جمیله بُراق شد وگفت:صبر کن ببینم نکنه خ
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_چهلویک
میان درختان راه می رفت تا به چشمه رسید.خرگوشی کنار چشمه آب میخورد.ایستاد تا او سیر آب شود سپس کتری را پر کرد و به سمت غار برگشت با کتری پر آب برگشت آن را گوشه آتش گذاشت تا به جوش آید.هیزم ها همه سوخته بودند و به زغال تبدیل شده بودند.رفت تا قدری چوب جمع کند با یک بغل چوب برگشت آنها را شکاندن روی آتش گذاشت.قدری چای خشک به آبجوش اضافه کرد و کتری را در نقطه ی دور تری از آتش گذاشت تا چای دم بکشد.کمی نان و پنیر آماده کرد و آیلار را صدا زد.آیلار بیدار شد.بانو گفت پاشو یک لقمه غذا بخور.آیلار به خواهرش نگاه کرد و پرسید:تو اصلا نخوابیدی؟بانو پاسخ داد:چرا منم یکی، دوساعت خوابیدم .تو هم سه، چهار ساعتی خوابیدی.آیلار برای خودش و بانو چای ریخت و گفت: آب از کجا آوردی؟بانو جواب داد رفتم از چشمه که دیروز علیرضا گفت آوردم .خیلی از اینجا دور نیست.آیلار با انزجار گفت :معلوم نیست کدوم گوری رفته که از دیروز تا حالا ازش خبری نیست.بانو لقمه ای کوچک به دهان گذاشت و گفت :آیلار ...آیلار سر بلند کرد و به خواهرش نگاه کرد.فهمید که او برای گفتن سخنش تردید دارد بانو گفت فکر نمی کنم علیرضا به این زودی پیداش بشه ....احتمالا باید چند روزی اینجا باشیم...دوباره دقایقی سکوت کرد و بعد ادامه داد مطمئن باش شک بابا و عمو قبل از همه به علیرضا میره اونم مجبوره سمت ما نیاد تا پیدامون نکنن.آیلار با کلافگی سرتکان داد وگفت :ای داد، خدا لعنتش کنه .خدا لعنتش کنه ...من و تو چند روز اینجا توی این سرما بمونیم به گناه نکرده .بابت ماجرایی که هیچ نقشی نداشتیم.بانو لیوان چای را دست خواهرش داد وگفت :بخور تا یخ نکرده.آیلار به رو به رویش خیره شد وگفت :بانو تو فکری می کنی اون شب علیرضا توی اتاق چیکار می کرد؟چرا این بلا رو سر من و خودش آورد؟!بانو هم مثل خواهرش به فکر فرو رفت وزمزمه کنان گفت :نمیدونم ...من نمیدونم چرا این کارو کرد.
***
محمود و همایون به همراه علیرضا و چند تن دیگرتمام روز را به دنبال دخترها گشتند و باز هم شب دست خالی و بی خبر بازگشتند.محمود بی انصاف دوباره دیواری کوتاه تر از شعله پیدا نکرد او را به باد بد وبیراه گرفت و فحش داد و سراغ دخترهایش را گرفت. شعله خسته ازفحش و ناسزا بود.دلش برای دخترهایش تنگ بود ونگرانی تمام وجودش را می کاوید.از سوی دیگر هم تنها پسرش در کشور غربت و نگرانی برای اودیگر تاب و تحمل حرفهای محمود را نداشت.پس او هم شروع به داد و فریاد کرد و شوهرش را به باد فحش گرفت.محمود به سمتش خیز برداشت اما همایون مقابلش سینه سپر کرد و مانع از کتک خوردن زن بینوا شد.شب دوم غار سرد تر بود.هردو کنار آتش نشسته بودنند و به شعله های سوزانش خیره بودنند
تنها صدای موجود صدای سوختن چوب و جوشیدن آب توی کتری بود.بیشتر روزشان به گشتن در کوه گذشته بود.تلاش کردنند این گونه زمان را بگذرانند و خسته شوند تا شب خوابشان ببرد و ترس هم نتواند چشمهایش را باز نگه دارد.اما چند ساعت پیش وقتی هوا داشت رو به تاریکی می رفت.آیلار لولیدن چیزی را کف غار دیدو حرکت ماری را تشخیص داد.مار فقط چند وجب با بانو فاصله داشت که دخترک شروع کرد به جیغ کشیدن بانو سنگ بلندی را برداشت و بر سر مار کوبید.دقایقی را پیچ وتاب خورد و بالاخره از حرکت ایستادوحالا با اینکه شب از نیمه هم گذشته بود هر دو کنار آتش با چشم های باز تر از همیشه نشسته بودند.دهاتی بودنند اولین بار شان نبود که مار می دیدند.اما زندگی و هم خانه شدن با این خزنده یا جانوران دیگر اولین بارشان بود.آیلار خیره به آتش دست هایش را دور زانوهایش قلاب کرده و در حالی که از یک ساعت گریه مداوم سرد داشت به برگشتن یا ماندن در این غار کذایی فکرمی کرد.سختی زیاد بودغذای کم ،دوری.آب ،سرما ،دلتنگی ،جانوران،ترس مغزش منطقی بود دستور به بازگشت میداد چون معلوم نبود علیرضا که بتواند بیایید سراغشان اصلا تا او برسد آنها زنده هستند؟اما امان از قلب زبان نفهمش که محال بود رضایت بدهد به برگشت و ازدواج با مردی که بردادر عشق زندگی اش بود.فقط گوشه از قلبش بابت عذابی که بانو پا به پای او می کشید درد می کرد
سر بلند کرد و به خواهرش که چشم از آتش بر نمی داشت نگاه کرد و صدایش زد:بانو ؟بانو از دنیای افکارش به بیرون پرت شد و به خواهرش نگاه کرد و گفت :بله ؟بر خلاف میل قلبی اش گفت :برگردیم باغ چشمه، معلوم نیست علیرضا کی بتونه بیاد دنبال ما .اینجا امن نیست .نه آب و غذایی درست و حسابی داریم .نه امنیت از طرفی تو چرا باید پا به پای من و دل بستگیم آواره بشی.برگردیم روستا.بانو به خواهر مهربانش لبخند زدو گفت کی گفته من پا به پا دلبستگی تو آواره شدم .اصلا از این خبرا نیست .من به هوای دل خودم اومدم.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اولین جاده ای که توش رانندگی کردیم 😂
ماشین ها رو هم که قطعا یادتونه 👀 !
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f