صبحي دیگر از راه رسیده است،
و من آمدہ ام با صبح بخیری دیگر
و با سینی صبحانه ای در دست که
طعم شیرین عشق دارد و بوی
دل انگیز امید امید به شروعی دوبارہ . . .
سلام صبح آدینه تون بخیر☕️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
35.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چقدر ناراحت کنندست که دیگه می بینی تو کوچه ها بچه ها لی لی بازی نمیکنن
بچه ها خاله بازی نمیکنن
الک دولک "قایم موشک "عمو زنجیر باف"
وسطی" گرگم به هوا"خر پلیس"هفت سنگ" بالابلندی...بازی نمیکنن! افسوس
بگذریم
بریم یه عموزنجیر باف ببینیم جیگرمون یکم حال بیاد
نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آرامش ما... - @mer30tv.mp3
3.97M
صبح 24 فروردین
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_سیونهم شعله های های می گریست و از ته قلب آرز کرد کاش
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_چهل
محمود سمت جمیله بُراق شد وگفت:صبر کن ببینم نکنه خودتم میدونی؟جمیله برای یک لحظه ترسید اما زود به خودش مسلط شد وگفت :نه به جون بچه ام من نمیدونم کجا هستن.دروغ نگفته بود نگذاشت بانو برایش توضیح دهد کجا می روندهمچین اتفاقی را پیش بینی می کرد.محمود کلافه و خسته روی زمین نشست به پشتی تکیه داد.لیوان چایش را داغ داغ سر کشیدگفت :کجا برم ؟کجا بگردم دنبال دوتا دختر جوون؟اگر یک بلایی سرشون بیاد که وضعیت از اینی که هست بد تر بشه چه خاکی میشه توی سر من.همایون هم گفت:دخترای بی شعور ،بی عقل معلوم نیست کجا آواره شدن اگه دستم بهشون برسه زنده اشون نمیذارم.هوا حسابی تاریک بود.آیلار دم در غار ایستاده بود و به تاریکی مطلق نگاه می کرد.وحشتناک ترین صحنه که می توانست در آن لحظه ببیند همین بود تاریکی مطلق و سایه درختان.اگر حیوانی حرکت می کرد یا آدمی به سمتش می آمد توی آن تاریکی تشخیصش خیلی سخت بود.هیچ چیز را نمی دیدجز سایه ای از کوه و سایه ای از درختان.برگشتن به غار را به دیدن آن منظره وحشتناک ترجیه داد.داخل غار کوچکشان کنار بانو نشست.غار با نور آتش روشن بود به بانو گفت بیرون خیلی ترسناکه ،خدا لعنت کنه اون علیرضا نامرد که باعث شده ما همچین جایی گیر بیفتیم.بانو با چوب هیزم های آتش را جابه جا کرد و گفت:نرو بیرون تماشا کن .وقتی هربار که میری فقط ترست بیشتر میشه چرا هی میری؟آیلار با ترس گفت: اگه یکی بیاد اینجا و یک بلایی سرمون بیاره چه کنیم بانو ؟بانو به خواهرش نگاه کرد چهره اش در اثر نور آتش سرخ شده بوددستش را در دست گرفت و گفت:توکلت به خدا باشه .نترس همه چی بخیر میگذره.آیلار کنار آتش دراز کشید سرش را روی زانوی بانو گذاشت.خواهر مهربانش دست میان موهای دخترک فرو برد.آیلار گفت: نمیدونم این فرار سرانجامی داره یا نه؟اصلا اگه بعد این بی آبرویی سیاوش دیگه من رو نخواد چی؟بانو موهایش را نوازش کرد گفت :سیاوش تورو بیشتر از همه دنیا میخواد خیالت جمع.آیلار سرش را جابه جا کرد و گفت :بانو وقتی فرار کردیم تو هم بر نگرد برو سراغ ناصر.بانو نفس آه گونه ای کشید وگفت: اتفاقا خودمم بهش فکر کردم .ولی آیلار اگه من رنج سفر و بی آبرویی و فرار تحمل کردم پیداش کردم ولی ازدواج کرده بود چی؟آیلار خیره به شعله های آتش پاسخ داد:لااقل وجدانت راحته برای رسیدن به عشقت تلاش خودت رو کردی و به خودت بدهکار نیستی.بانو یک تکه نان برداشت و از کتکلت های که جمیله برایشان پخته بود میان نان گذاشت به دست او داد و گفت:وجدان خودم رو آروم کنم. مامانم چیکار کنم ؟به کی بسپرمش؟آیلار نفس عمیقی کشید وگفت: خدای مامان هم بزرگه .اصلا شاید من وسیاوش ازدواج کردیم و برگشتیم پیش.بانو گاز کوچکی به لقمه خودش زد وگفت:بذار ببینیم چی پیش میاد.هر دو خیره به آتش در افکارشان غرق شدندو هنوز هم صحنه بیرون از غار یکی از ترسناکترین صحنه ها بودتاریکی ،صدای حیوانات و سایه درختان.تمام شبشان به بیداری گذشت.غار با وجود آتش باز هم سرد بود و سنگ های که روی زمین قرار داشتند هم به سردی می افزودند.هم مانع میشد بتوانند دراز بکشند و از همه مهم تر ترس از وجود جانواری که ممکن بود در آنجا باشد نمی گذاشت بتوانند چشم بر هم بگذراند.هرچندمی دانستند آتش جانواران را فراری می دهد.اما باز هم جرات چشم بر هم گذاشتن نداشتند.نزدیک های صبح بود که بالاخره نتوانستند مقاومت کنند و پلکهایشان روی هم بانو با درد بدی که در گردنش احساس کرد از خواب بیدار شد.بعد از اینکه کمی گردنش را ماساژ داد. نگاهش به سمت آیلار که در خودش جمع شده و خوابش برده بود افتادپالتویش را از تن بیرون آورد دور او پیچید و آهسته روی زمین سُرش دادتا قدری راحتتر بخوابد.از غار بیرون رفت.هوا روشن شدمعلوم بود که ساعت های آغازین صبح است.آسمان صاف صاف و آبی تیره بود.هوا با این سردی پاییز را داشت اما یک جور خاصی مطبوع بود.نفس عمیقی کشید به منظره پاییز زده رو به رو خیر شد.درختان پاییز زده ای که زیرشان پر از برگ های زرد بود و در پس زمینه آسمان با رنگ آبی تیره همچون تابلوی نقاشی زیبایی جلوه می کرد.نفس دوم را عمیق تر کشید اما اینبار سینه اش به درد آمد و چشمانش پر از اشک شد.دلش برای خانه ومادرش تنگ بود.یاد روز های که صبح از خواب بیدار میشد.نان تازه می پخت و مادرش برای کمک می آمد افتاد.بیشتر از بیست و چهار ساعت بود که ندیده بودش و از او هیچ خبری نداشت بی خبری درد بدی بود.آنهم بی خبر ماندن از مادری بیماراشکهایش را پاک کرد آن روزها آیلار به اندازه کافی به هم ریخته بوداو نباید بیشتر به بدحالی اش می افزود.علیرضا چشمه کوچکی را که آن اطراف بود نشانش داده بود.کتری را برداشت و رفت تا قدری آب بیاورد.آهسته و بی عجله قدم بر می داشت.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
28.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#سیر_ترشی
مواد لازم :
✅ سیر به مقدار دلخواه
✅ سرکه قرمز
✅ آلبالو خشک
✅ نمک
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5895318792489140473.mp3
3.13M
کیابا #قصه_های_ظهرجمعه خاطره دارن😍😍
هرهفته جمعه به یاداونروزا یه قصه ی ظهرجمعه باهم بشنویم😍🎶
(پسر باهوش)
گوینده:محمدرضا سرشار
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خانه پدری خانه ایست که در نهایت سادگی و سنتی بودنش شادترین نقطه دنیاست.با پنجره هایی قدیمی که هنوز هم بسوی بیخیالی محض گشوده میشوند.دیوارهای آجری کهنه ای که هر آجرش صفحه ایست از خاطرات سالهای دور و حیاطی که هر گوشه اش سکانسی از کودکی ات را تداعی میکند. جایی که حتی اسمانش هم با اسمانهای دیگر فرق دارد و زمینش همیشه سبز و شاعرانه است...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_چهل محمود سمت جمیله بُراق شد وگفت:صبر کن ببینم نکنه خ
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_چهلویک
میان درختان راه می رفت تا به چشمه رسید.خرگوشی کنار چشمه آب میخورد.ایستاد تا او سیر آب شود سپس کتری را پر کرد و به سمت غار برگشت با کتری پر آب برگشت آن را گوشه آتش گذاشت تا به جوش آید.هیزم ها همه سوخته بودند و به زغال تبدیل شده بودند.رفت تا قدری چوب جمع کند با یک بغل چوب برگشت آنها را شکاندن روی آتش گذاشت.قدری چای خشک به آبجوش اضافه کرد و کتری را در نقطه ی دور تری از آتش گذاشت تا چای دم بکشد.کمی نان و پنیر آماده کرد و آیلار را صدا زد.آیلار بیدار شد.بانو گفت پاشو یک لقمه غذا بخور.آیلار به خواهرش نگاه کرد و پرسید:تو اصلا نخوابیدی؟بانو پاسخ داد:چرا منم یکی، دوساعت خوابیدم .تو هم سه، چهار ساعتی خوابیدی.آیلار برای خودش و بانو چای ریخت و گفت: آب از کجا آوردی؟بانو جواب داد رفتم از چشمه که دیروز علیرضا گفت آوردم .خیلی از اینجا دور نیست.آیلار با انزجار گفت :معلوم نیست کدوم گوری رفته که از دیروز تا حالا ازش خبری نیست.بانو لقمه ای کوچک به دهان گذاشت و گفت :آیلار ...آیلار سر بلند کرد و به خواهرش نگاه کرد.فهمید که او برای گفتن سخنش تردید دارد بانو گفت فکر نمی کنم علیرضا به این زودی پیداش بشه ....احتمالا باید چند روزی اینجا باشیم...دوباره دقایقی سکوت کرد و بعد ادامه داد مطمئن باش شک بابا و عمو قبل از همه به علیرضا میره اونم مجبوره سمت ما نیاد تا پیدامون نکنن.آیلار با کلافگی سرتکان داد وگفت :ای داد، خدا لعنتش کنه .خدا لعنتش کنه ...من و تو چند روز اینجا توی این سرما بمونیم به گناه نکرده .بابت ماجرایی که هیچ نقشی نداشتیم.بانو لیوان چای را دست خواهرش داد وگفت :بخور تا یخ نکرده.آیلار به رو به رویش خیره شد وگفت :بانو تو فکری می کنی اون شب علیرضا توی اتاق چیکار می کرد؟چرا این بلا رو سر من و خودش آورد؟!بانو هم مثل خواهرش به فکر فرو رفت وزمزمه کنان گفت :نمیدونم ...من نمیدونم چرا این کارو کرد.
***
محمود و همایون به همراه علیرضا و چند تن دیگرتمام روز را به دنبال دخترها گشتند و باز هم شب دست خالی و بی خبر بازگشتند.محمود بی انصاف دوباره دیواری کوتاه تر از شعله پیدا نکرد او را به باد بد وبیراه گرفت و فحش داد و سراغ دخترهایش را گرفت. شعله خسته ازفحش و ناسزا بود.دلش برای دخترهایش تنگ بود ونگرانی تمام وجودش را می کاوید.از سوی دیگر هم تنها پسرش در کشور غربت و نگرانی برای اودیگر تاب و تحمل حرفهای محمود را نداشت.پس او هم شروع به داد و فریاد کرد و شوهرش را به باد فحش گرفت.محمود به سمتش خیز برداشت اما همایون مقابلش سینه سپر کرد و مانع از کتک خوردن زن بینوا شد.شب دوم غار سرد تر بود.هردو کنار آتش نشسته بودنند و به شعله های سوزانش خیره بودنند
تنها صدای موجود صدای سوختن چوب و جوشیدن آب توی کتری بود.بیشتر روزشان به گشتن در کوه گذشته بود.تلاش کردنند این گونه زمان را بگذرانند و خسته شوند تا شب خوابشان ببرد و ترس هم نتواند چشمهایش را باز نگه دارد.اما چند ساعت پیش وقتی هوا داشت رو به تاریکی می رفت.آیلار لولیدن چیزی را کف غار دیدو حرکت ماری را تشخیص داد.مار فقط چند وجب با بانو فاصله داشت که دخترک شروع کرد به جیغ کشیدن بانو سنگ بلندی را برداشت و بر سر مار کوبید.دقایقی را پیچ وتاب خورد و بالاخره از حرکت ایستادوحالا با اینکه شب از نیمه هم گذشته بود هر دو کنار آتش با چشم های باز تر از همیشه نشسته بودند.دهاتی بودنند اولین بار شان نبود که مار می دیدند.اما زندگی و هم خانه شدن با این خزنده یا جانوران دیگر اولین بارشان بود.آیلار خیره به آتش دست هایش را دور زانوهایش قلاب کرده و در حالی که از یک ساعت گریه مداوم سرد داشت به برگشتن یا ماندن در این غار کذایی فکرمی کرد.سختی زیاد بودغذای کم ،دوری.آب ،سرما ،دلتنگی ،جانوران،ترس مغزش منطقی بود دستور به بازگشت میداد چون معلوم نبود علیرضا که بتواند بیایید سراغشان اصلا تا او برسد آنها زنده هستند؟اما امان از قلب زبان نفهمش که محال بود رضایت بدهد به برگشت و ازدواج با مردی که بردادر عشق زندگی اش بود.فقط گوشه از قلبش بابت عذابی که بانو پا به پای او می کشید درد می کرد
سر بلند کرد و به خواهرش که چشم از آتش بر نمی داشت نگاه کرد و صدایش زد:بانو ؟بانو از دنیای افکارش به بیرون پرت شد و به خواهرش نگاه کرد و گفت :بله ؟بر خلاف میل قلبی اش گفت :برگردیم باغ چشمه، معلوم نیست علیرضا کی بتونه بیاد دنبال ما .اینجا امن نیست .نه آب و غذایی درست و حسابی داریم .نه امنیت از طرفی تو چرا باید پا به پای من و دل بستگیم آواره بشی.برگردیم روستا.بانو به خواهر مهربانش لبخند زدو گفت کی گفته من پا به پا دلبستگی تو آواره شدم .اصلا از این خبرا نیست .من به هوای دل خودم اومدم.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اولین جاده ای که توش رانندگی کردیم 😂
ماشین ها رو هم که قطعا یادتونه 👀 !
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f