نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدویک عزیز خانم گفت : پس اگر خواستی بیاری فردا ساعت چهار
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_صدودو
اوس عباس تقریبا هر شب به حبس صدا که همون گرامافون بود گوش می داد و منم بی اندازه دوست داشتم کوکب هم همیشه علاقه ی زیادی به اون نشون می داد ولی کم کم ما رو نصحیت می کرد و به قول خودش امر به معروف می کرد ..ما هم که نمی تونستیم از اون بچه حرف شنوی داشته باشیم کار خودمون می کردیم .یک روز که اون رفته بود جلسه من صفحه ی جدیدی که اوس عباس خریده بود گذاشتم و نشستم به خیاطی .اون می خوند.مرغ سحر ناله سر کن.داغ مرا تازه تر کن.و وقتی می گفت بلبل پربسته ز کنج قفس در آ …من نمی تونستم جلوی اشکمو بگیرم خودمم نمی دونستم چرا این آهنگ منو یاد رجب مینداخت در صورتیکه هیچ ربطی هم نداشت ولی من اون بلبل رو رجب می دونستم که از دستم رفته بود و حالا گریه نکن کی گریه کن . یه دفعه دیدم کوکب بالای سرم وایساده راستش من از اون ترسیدم پریدم بالا و گفتم بچه زَهره ترکم کردی چه خبرته این جوری بالای سر من وایسادی . دستشو زد به کمرش که باریکلا عزیز جان اونوقت میگی آقاجون دلش می خواد که شما گوش می کنی . با دست بهش اشاره کردم بیا تو بغلم کنارم نشست و بهش گفتم یه کم گوش کن یاد کی میفتی ؟ اونم گوش داد و شونه هاشو بالا انداخت و گفت یاد آقا جون ؟ گفتم نه بابا اون که گریه نداره یه جورایم خنده داره …خوب فکر کن …گفت یاد زهرا ؟ گفتم نه بابا زهرا برای چی!!! گوش کن ….گفت یاد خان باجی…گفتم ای بابا تو چقدر پرتی بچه یاد رجب.. یادته چقدر مظلوم بود ، چقدر آقا بود حتی یک بار بهش نگفتیم نکن …همه کارش خوب بود.کوکب گفت عزیز جان الهی بمیرم برات دلت گرفته بود اینو گذاشتی ؟ ولی گناه می کنی و خدا ازت نمی گذره …گفتم نگذره بعد چی میشه ؟ دستشو گاز گرفت و گفت تو رو خدا عزیز جان کفر نگو …خندم گرفت و گفتم مادر، خدا رو کوچیک نکن…. اون اینقدر بزرگه که توی دل ماس پس از همه چی خبر داره خاطرت جمع من باهاش دوستم توام ازش فاصله نگیر بیا و خدا رو بشناسیم و به حرف هر کسی گوش نکنیم.ولی فهمیدم که حرفم اثر نداشته و اون بازم فکر می کرد که من دارم کفر میگم و به بهانه ای از پیشم رفت.تا نیره شش سالش شد و اکبر هشت و کوکب سیزده سال داشتن و من تمام تلاشم رو می کردم که دیگه آبستن نشم ولی بازم اتفاقی که ازش می ترسیدم شد ، در حالیکه این دفعه واقعا داشتم دق می کردم…. دوباره زاییدن و دوباره شیر دادن خیلی برام سخت بود… ولی اون زمان چاره ای جز تسلیم برای یک زن نبود و این باعث افسوس من بود با خودم می گفتم باید راهی باشه که زن ها بتونن جلوی این همه بچه زاییدن رو بگیرن و این فکر مثل خوره افتاد به جونم که راه حلی برای این پیدا کنم برای همه ی زن ها ….کوکب که خیلی مذهبی شده بود از کارای آقاش ناراحت می شد و باهاش مخالفت می کرد ، اون حالا هر وقت خانم حسینی کار داشت به جای اون درس می داد …کوکب هم خیلی شیبه اوس عباس بود قد بلند با چشمانی سیاه و درشت و صداش هم مثل آقاش خوب بود و از همه بهتر سخن ور قابلی هم بود ولی تو خونه ی ما راحت نبود .. اون مثل مرغ سر گشته ای شده بود که جای خودشو پیدا نمی کرد.یک شب گرم تابستون اوس عباس ، حیدر و ملوک رو دعوت کرد و زهرا و رضا هم اومدن خونه ی ما من حالا شکمم کاملا بالا اومده بود و پا به ماه بودم …از خجالتم هی اونو زیر چادر مخفی می کردم … چون هوا گرم بود همه رفتیم توی زیر زمین و اوس عباس دور تا دور پشتی گذاشت و همه چیز رو مهیا کرد و گرامافون و هم آورد پایین و صفحه ی بدیع زاده رو گذاشت ، همه دور هم جمع شده بوديم و می گفتيم ومی خورديم و می خندیديم،خوشحال بوديم… یه دفعه دیدم کوکب نیست …از زهرا پرسیدم کوکب رو ندیدی ؟ گفت چرا خیلی وقته رفته بالا.بلند شدم رفتم دنبالش چند تا اتاق رو گشتم تا دیدم گوشه ی یک اتاق تو تاریکی نشسته و گریه می کنه،رفتم جلو و مثل خودش کنارش نشستم و گفتم الهی من قربونت برم چرا این کارو با من می کنی ؟ نمی دونی چقدر ناراحت میشم ؟ گریه اش بیشتر شد و گفت خوب آقاجون داره چیکار میکنه صدای اون مرتیکه رودر آورده من بیام کجا عزیزجان ؟ گفتم خوب چیکار کنیم همش قران بخونیم؟توراضی میشی؟خب بابا آدمیزاد احتیاج داره گاهی به غم و غصه فکر نکنه ول کن توام بیا خوب گوش کن.گفت وا عزیز جان اون صدای مرده.گفتم ببخشید اون گردن کلفت که میاد روضه می خونه خواجه اس ؟خوب اونم مرده چه فرقی می کنه اصلا مرد باشه تو زنی باش که برات فرق نکنه.بیاو کیف کن ول کن این حرفارو.بالاخره با هزار خواهش و تمنا اومد پایین.اوس عباس از دیدن کوکب خوشحال شد و بلند شد بغلش کرد و گفت آقاجون خیلی دوستت دارم،بدون تو هیچی صفا نداره.کوکب یه کم راضی شد و منم گرامافون رو خاموش کردم تا بچه ام راحت باشه،کم کم یخش وا شد و اونم با بقیه همراه شد و شام خوردیم و همین طور که داشت خوش می گذشت.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدویک داخل ماشین غول پیکر مازار که نامش را هم نمی دا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدودو
مازار کمربندش را باز کرد؛ خودش را بیشتر به سمت آیلار کشید و گفت: ببینمت… آیلار بی آنکه دستش را بردارد گفت: چیزی نیست؛ نگران نباش. برو پایین ببین چی شد؟مازار از شیشه جلو به ماشینی که با او تصادف کرده و مردی که در حال داد و فریاد بود نگاه کرد و به آیلار گفت: تو مطمئنی خوبی؟آیلار پاسخ داد: خوبم؛ برو ببین چی شده؟مازار پیاده شد. صاحب اتومبیلی که به او زده بود، داشت داد و هوار می کرد و از قضا سمت جلوی ماشینش هم حسابی صدمه دیده بود و حق داشت؛ آیلار به مازار نگاه کرد که داشت با مرد صحبت می کرد تا آرامش کند.ندید هم میشد فهمید اتومبیل مشکی و غول آسایِ چشم آبیه جمیله آسیب چندانی ندیده اما به جایش ماشین سفید و کوچک مرد مو فرفری بدجوری تقاص بی حواسی دو راننده را پس داده بود؛ اگر روزی دخترک محبوب مازار را می دید، حتماً به او می گفت که زمانی رویای بازگشت او پیش مازار چه بلایی بر سر ماشین مردک عصبی مو فرفری و البته کلهی بیچاره او آورد.بیشتر از یک ساعت در ماشین نشست و به مازار و راننده اتومبیل دیگر و افسری که آمده بود، نگاه کرد تا مازار برگشت و سوار ماشین شد. در این مدت زمانی، که بیشتر از یک ساعت شده بود، مازار دوبار آمد و حالش را پرسید و برای ورم پیشانی اش اظهار نگرانی کرد. باقی را تنها به خیره شدن به صحبت ها و جدال های آنها گذراند و با خودش فکرکرد، خرابی یک اتومبیل ارزش این حجم عصبی شدن و آسیبی که آن مرد با عصبی شدن به بدنش میزند را دارد؟مازار بالاخره سوار شد؛ به آیلار نگاه کرد و گفت: خسته شدی؟ ببخشید…آیلار گفت: اشکال نداره... حل شد؟مازار استارت زد و پاسخ داد: چند روزی درگیر بیمه و این چیزها میشم... تو خوبی؟ سرت درد نمی کنه؟ بریم بیمارستان؟آیلار چشم غره ای رفت و گفت: این بار چندمه که می پرسی؟مازار حرکت کرد و گفت: ببخشید دیگه نمی پرسم ولی اگه حس کردی سر گیجه داری یا به دکتر نیاز داری بهم بگو؛ پیشونیت ورم کرده!چند دقیقه بعد دوباره نگه داشت؛ در حالی که دوباره کمربندش را باز می کرد، گفت: الان بر می گردم.دقایقی نگذشته بود که با دو لیوان نوشیدنی برگشت؛ یکی از لیوان های بزرگ را به آیلار داد. به سمت داشبورد خم شد و بسته قرصی بیرون آورد؛ یک قرص خارج کرد و کف دست آیلار گذاشت و گفت:مسکنه؛ سرت ضربه خورده، بخور؛ آبمیوه هم بخور، یک خورده حالت جا بیاد، ترسیدی.آیلار لبخند زد و گفت:ممنون.همانطور که از آبمیوه خوشمزه می نوشید به این فکر کرد که مازار هم مثل مادرش مهربان است؛ او سالها از آنها دوری کرد و خوبی هایشان را ندید.مازار و مادرش را در از دست رفتن پدرش و تنها شدن مادرش مقصر می دید و این باعث شده بود از هر گونه نزدیکی با آنها خودداری کند؛ حالا کمی پشیمان بود.هوا تاریک شده بود که به خانه برگشتند؛ مازار کلیدی را که از جمیله گرفته بود، انداخت و در را باز کرد. دوباره سوار ماشین شد و همانطور که آن را داخل حیاط می برد گفت: امروز که نشد برای امید و مامان کادو بخرم ولی اگه اشکال نداره یک روز دیگه همراهم بیا تا بریم برای خرید.آیلار با خنده گفت: اگه قول بدی نری توی هپروت و سرمو نکوبونی به شیشه، حتماً.مازار هم خندید؛ هر دو با هم از ماشین پیاده شدند. همان لحظه علیرضا در سالن را باز کرد و خارج شد؛ آیلار متعجب از حضور او ، نگاهش کرد. علیرضا به سمتشان آمد و رو به مازار گفت: سلام؛ رسیدن بخیر.مازار با او دست داد و گفت: سلام؛ ممنون.علیرضا از مازار پرسید: بیرون بودین؟مازار متوجه حس بدی که پشت سوال علیرضا بود شد؛ برای از بین بردن هر گونه سوتفاهمی گفت: آره رفته بودیم برای امید یک کادو بخریم؛ من نمی دونستم چی، بخرم از آیلار خواهش کردم همراهم بیاد.علیرضا پرسید: خوب چی خریدین؟مازار متوجه شد مرد جوان چقدر روی همسرش حساس است و شکش هنوز برطرف نشده و گفت: متاسفانه یک تصادف کوچیک داشتیم که همهی برنامه هامونو به هم ریخت و برای اثبات حرفش به قسمتی از اتومبیل که آسیب دیده بود اشاره کرد؛ علاقه ای برای اثبات حسن نیت خودش به علیرضا نداشت اما نمی خواست علیرضا درباره همسرش بد فکر کند و از رفتارش فهمید که اگر توضیح ندهد، ممکن است با رفتارش موجب رنجش آیلار شود.در ادامه رو به علیرضا گفت: با اجازه من میرم داخل و آیلار را با علیرضا تنها گذاشت؛ علیرضا چندگام برداشت و رو به روی آیلار ایستاد. آیلار سلام سردی داد و جواب سردی شنید؛ علیرضا پرسید: طوریت که نشده؟آیلار پاسخ داد: نه چیزی نیست؛ یک ذره پیشونیم ورم کرد.علیرضا با طعنه گفت: نمیدونستم اینقدر با هم خوب شدین که باهاش میری خرید برای برادر مشترکتون!آیلار هم کوتاه نیامد و جواب دندان شکنی داد: بالاخره نظر آدم توی زندگی درباره بعضی ها عوض میشه.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_صدویک سرمو چرخواندم سمتش و نگاهش کردم نیم رخ زیبایی داشت.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_صدودو
جمال چشمی گفت وجهانو گذاشت توی گهواره و براش لالایی میخواندرفتم جلوی اینه و بافت موهامو باز کردم.موهای نم دارم بخاطر بافت فر خورده بود.فرهایی درشت و قشنگ که جذابیت موهامو چند برابر کرده بود.موهامو باز کردم و دورم ریختم.خیلی وقت بود سراغ سرخاب و سفیدابم نرفته بودم. اونشب منو جمال زن و شوهر واقعی شدیم.شروعِ زندگیم با جمال قشنگترین اتفاق اونروز ها بود.اززمانیکه رابطه ی بین من و جمال کامل شد و مثل دوتا زن وشوهر واقعی شدیم خیلی چیزا تغییر کرد.حسم به جمال و اون زندگی کاملا عوض شده بود و تونستم دوباره طعم عشق رو توی زندگیم بچشم..جمال برای جهان مثل یک پدر واقعی بود و جوری بهش محبت میکرد که گاهی به جهان حـسودیم میشد.تنها چیزی که اونروزها گاهی منو آزرده خاطر میکرد رفتارو حرفای خانم بزرگ بود.خانم بزرگی که زمان زنده بودن جمشید وانمود میکرد منو دوست داره و منو دخترم خطاب میکرد حالا انگار بامن دشمنی داشت و روزی نبود که به پروپای من نپیچه.حس میکردم اون ابراز دوستی و محبت ها فقط بخاطر جمشید بود و چون از جمشید حـساب میبرد و ازش میترسید خودشو بامن خوب نشون میداد.از روزی که جمشید مرد رفتارش بامن به کل عوض شد و تبدیل شد به یه آدم دیگه.هرچند به همه ی این رفتارها و اذیت کردنا عادت کرده بودم.اما منم آدمم و هر آدمی کاسه ی صبری داره.سعی میکردم بخاطر جمال دهن به دهنش نزارم و کمتر جلوش آفتابی بشم اما بازم زهرِ زبونش منو بی نصیب نمیذاشت.جهان چهار دست و پا میرفت و نگه داشتنش خیلی سخت شده بود.اگه جواهر و عزیزه نبودن ،نمیدونم چطور باید از پس جهان برمیومدم.عزیز هم هرازگاهی به عمارت میومد و برای نگهداری جهان بهم کمک میکرد.مشغول شونه زدن موهام بودم و یک آن از جهان غافل شدم که دیدم رفت سمت کتـری آب داغی که گوشه ی اتاق بود.شونه از دستم افتاد و با دوتا دست زدم روی صورتم و هیییی بلندی کشیدم.داد دزدم:وای خدا مرگم بده.با صدای من جهان ترسید و زد زیر گریه.عزیزه هراسان وارد اتاق شد و گفت:چی شد خانم؟جهانو توی بغلم گرفتم و گفتم:مگه قرار نبود کتری رو از اینجا ببری؟نزدیک بود بچه ام بسوزه.عزیزه دستاشو به هم میمالید و با شرمندگـی گفت:خانم گفتم شاید بخواین چای بخورین زد روی دستش و گفت:بشکـنه این دستم کاش کتری رو اینجا نمیذاشتم.جهانو گذاشتم توی بغـل عزیزه وگفتم:حالا که اتفاقی نیفتاد ازحالا حواستو بیشتر جمع کن.عزیزه جهانو به خودش فشـار داد و گفت به روی چشم دیبا خانم.حس کردم سرم کمی سنگین شد و چشمام سیاهی رفت.فکرکردم بخاطر استرسیِ که بهم وارد شد و یه حسِ زودگذرِ اما چندثانیه بعد حس کردم کل اتاق داره دور سرم میچرخه.یه دستمو زدم به دیوار و دست دیگه ام رو گذاشتم روی سرم و چشمامو بستم.عزیزه بانگرانی پرسید:چیزی شده خانم؟حالتون بد شده؟بدنم ضعف رفت و پـاهام سست شد.هرلحظه حس میکردم الانه که بیفتم زمین دستمو به سمت عزیزه دراز کردم و با درماندگـی گفتم:عزیزه کمکم کن برم روی تخت.عزیزه با یک دست کمکم کرد تا برم سمت تحخت هرلحظه حالم بدتر میشد و حسابی نگران شده بودم.عزیزه جهانو گذاشت توی گهواره اش و به من کمک کرد تا روی تخت درازبکـشم.خانم رنگتون مثل گچ سفید شده رنگ به رو ندارین.فکر کنم تر سیدم عزیزه.جهانو که کنار کتری دیدم یه لحظه حس کردم قلبم دیگه نزد خدا منو مرگ بده خانم همش تقصیر منه.میرم براتون اب قند بیارم.با رفتن عزیزه چشمامو بستم و زیرلـب ذکر میگفتم.اینقدر حالم بد شده بود که خودمم ترسیده بودم که نکنه سکته ای چیزی کرده باشم.دستمو گذاشتم روی قلبم تپش هایی محـکم و منظم.آهی کشیدم و زیرلـب بسم الله گفتم همون لحظه درد بدی زیردلم میچید و دردی ناگهانی و عجیب آخی گفتم و پـاهامو توی شکمم جمع کردم.لحظه به لحظه حس و حالم بدتر میشد و منتظر اومدن عزیزه بودم که اون آب قند کـوفتی رو بیاره.چنددقیقه بعد عزیزه بایک لیوان پراز آب وقند و وارد اتاق شد.زیرلب چیزی میگفت و داخل لیوان فوت میکرد و تندتند هم میزد انگار عزیزه هم خیلی ترسیده بود و از هرروشی استفاده میکرد تا حالِ من کمی بهتر بشه.کمکم کرد تا توی جام بشینم و به تاج تحت تکیه بدم.لیوان اب قندو گرفتم دستم و سرکشیدم.اینقدر شیرین بود که شیرینیش دلمو زد و نتونستم بقیه اش رو بخورم.یک ساعتی گذشت اما سرگیجه دست از سرم برنمیداشت.عزیزه توی اتاق اینور و اونور میرفت و نگران بود.میدونستم نگرانِ اینه که من به جمال خان قضیه ی کــتری اب داغ رو بگم و جمال خان تـنبیهش کنه.کمی توی جام جابجا شدم و روبه عزیزه کردم و گفتم:من چیزی از اتفاقی که امروز افتاد به جمال خان نمیگم اینقدر نگران نباش.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدودو
بعد در سوئیت را پشت سرش قفل کردم و نگاه دقیقتری به اطرافم انداختم. برخلاف محوطه پلاژ که زیبا و تمیز بود داخل سوئیت همه چیز کهنه و قدیمی و زنگ زده بود.از داخل حمام صدای چک، چک آب بگوش می رسید. سطح گاز زنگ زده و پایه اش شکسته بود. یخچال بزرگ توی آشپزخانه صدایی بدتر از صدای یخچال عزیز می داد. توی کابینت ها چند ماهیتابه و قابلمه و تعدادی قاشق و بشقاب درب و داغان گذاشته بودند. یک کتری و قوری استیل هم روی گاز بود.موجی از عصبانیت وجودم را گرفت. از این که مجبور شده بودم این همه پول برای این سوئیت زشت و بدقواره بدهم عصبانی بودم از این که آن مرد طوری با من رفتار می کرد که انگار دختر خرابی هستم، عصبانی بودم. از این که توی صورت میترا نزده بودم عصبانی بودم. از همه چیز عصبانی بودم. حتی از آن ساعت بزرگ و بدترکیب روی دیوار که عقربه هایش عدد هفت و نیم را نشان می داد هم عصبانی بودم. روی کاناپه زوار درفته ای که رو به روی تلویزیون بود نشستم و با خستگی چشم هایم را بستم.به شدت به استراحت احتیاج داشتم. فشار روحی که در این چند ساعت تحمل کرده بودم تمام توانم را بریده بود. آذین به من چسبید و نق زد:
- بیم خونه.بدون این که چشم هایم را باز کنم، جواب دادم:
- خونه ایم دیگه.
- نه، بیم خونه. بیم پیش عمه. با شنیدن اسم عمه عصابم دوباره به هم ریخت. یادم افتاد که چطور بعد از کارهایی که برای عمه خانم کرده بودم، کناری ایستاد و اجازه داد تا عروسش به من تهمت دزدی بزند. خشمی که به خاطر خستگی فرو نشسته بود دوباره در وجودم زبانه کشید. برای این که آذین را از سرم باز کنم، گفتم:
- فردا می ریم. آذین ولی دست بردار نبود:
- نه، الان بیم. الان بیم.با عصبانیت گفتم:
- مگه تو خودت نگفتی بیایم دریا. اومدیم دریا دیگه. مشتی به پایم کوبید و با لجبازی فریاد زد:
- نه، نه، نه. دیا نمی خوام. بیم خونه. بیم پیش عمه.سعی کردم سر آذین را گرم کنم. کنترل تلویزیون را از روی میز شیشه ای کثیف و پر از لک کنار مبل برداشتم و به امید پیدا کردن یک برنامه مناسب برای آذین تلویزیون را روشن کردم ولی آذین نمی خواست تلویزیون تماشا کند و مدام نق می زد. به اجبار به سراغ موبایلم رفتم. به ندرت موبایل را به دست آذین می دادم دوست نداشتم از همین سن کم به موبایل وابسته شود ولی در آن لحظه حاضر بودم هر کاری کنم تا آذین ساکت شود و بهانه خانه ی عمه خانم را نگیرد. سرم درد می کردم و با هر اعتراض آذین عصبانیتم بیشتر می شدم. موبایلم را از توی کیفم بیرون آوردم.خاموش بود. شارژش تمام شده بود و من متوجه نشده بودم. کیفم را برای پیدا کردن شارژر موبایل زیرورو کردم ولی شارژر داخل کیفم نبود. توی ساکم هم نبود. اگه احتمالاً آن موقع که میترا وسایلم را روی زمین می ریخت، شارژر جایی توی خانه عمه خانم افتاده بود. گم شدن شارژرم تیر خلاص به تمام خود داریم بود. دست هایم را روی گوش هایم گذاشتم و سر آذین که هنوز داشت نق می زد، فریاد زدم.
-بسه.آذین برای چند لحظه ساکت شد و بعد با صدای بلندی زیر گریه زد.باید بغلش می کردم. باید آرامش می کردم. باید از او به خاطر بدخلقیم معذرت می خواستم. باید به او اطمینان می دادم که کنارش هستم و از او مراقبت می کنم ولی خسته بودم. گرسنه بودم. عصبانی و دلشگسته بودم. از آینده نامعلومم می ترسیدم. احتیاج داشتم کسی من را بغل کند. احتیاج داشتم کسی من را آرام کند و از من دلجویی کند. احتیاج داشتم کسی به من اطمینان بدهد که مراقبم هست و اجازه نمی دهد آسیبی به من برسد.کسی که من نبودم اختیارم را بدست گرفت و به جای این که آذین را به آغوش بگیرد، دست هایش را روی بازوهای ظریف و لاغر آذین گذاشت او را به شدت تکان داد و فریاد زد.
-خفه شو، خفه شو، خفه شششششو..آذین دهانش را بست و با چشم های بهت زده نگاهم کرد. حق داشت. این اولین باری بود که با دخترم این طور رفتار می کردم. من تحت هیچ شرایطی صدایم را برای آذین بلند نمی کردم. نهایتاً کمی اخم می کردم و یا برای چند دقیقه قهر می کردم ولی هیچ وقت سرش فریاد نزده بودم. هیچ وقت کتکش نزده بودم. هیچ وقت به او آسیب نرسانده بودم ولی حالا داشتم به او آسیب میزدم. داشتم دخترم را می ترساندم.در آن لحظه اصلاً حال آذین برایم مهم نبود. اصلاً برایم مهم نبود که این بچه مریض است و احتیاج به محیطی امن و آرام دارد. در آن لحظه فقط می خواستم ساکت شود. توان شنیدن صدایش را نداشتم. توان شنیدن هیچ صدایی را نداشتم.گریه آذین که دوباره بلند شد. همانطور که بازوهایش را گرفته بودم بلندش کردم. به اتاق خواب رفتم و روی تخت پرتش کردم و پتو را با خشونت روی سرش کشیدم و فریاد زدم:
-صدات در نمیاد.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدویک کامی نمی خواد ازدواج کنه گفت تو دخالت نکن دیگه حق نداری
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدودو
نریمان گفت خب به خاطر حرفای شماست دیگه نباید چرت و پرت های شالیزار رو گوش می دادین به نظرم پریماه حق داره اون دختر با شخصیتیه معلومه که بهش بر می خوره به منم برخورد خانم عصاشو بلند کرد و با اخم ولی به حالت شوخی گفت خب بره فدای سرم یکی دیگه پیدا می کنم از اینم بهتر حوصله ی ناز کشیدن ندارم برای من یکی ناز نکن البته این حرف روچون با لحنی شوخی و خنده ادا کرده بود نمی تونستم جدی بگیرم ولی گفتم ممنونم که زود رضایت دادین پس من با اجازه ی شما صبح با احمدی میرم نریمان گفت نه تو بمون پریماه من میرم خیال مامان بزرگ هم راحت میشه خانم صداشو بلند کرد و گفت اوووی شما ها چرا دارین با من اینطوری می کنین ؟ نریمان گفت خب مامان بزرگ دختر مردم حق داره این چه حرفی بود زدین ؟ نمی دونم شما یک مرتبه چرا اینطوری می کنی ؟ آخه به حرف شالیزار داری پریماه و منو ناراحت می کنی ؟ این کاری که شما کردین اسمش تهمته درست نمیگم ؟ گفت ای بابا ول کنم نیستین والله ولی اون توی عالم خودش بود و احساس کردم هنوزم حالش جا نیومده نریمان با سر اشاره کرد که آروم باشم ویواش گفت قبلام اینطوری شده بود .بالله قصدی نداشتم ولم کنین دیگه داره حالم بد میشه به این خانم میگم یادم نیست که قرص هامو خوردم یا نه میگه حالا من چیکار کنم خندید گفت خب راست میگه حالا چیکار کنیم ؟ اگر خورده باشین که بده دوباره بخورین و اگر نخورده باشین که اونم بده گفت بابات می دونست کاش ازش می پرسیدم رفت؟نریمان گفت آره رفت برسه خونه تلفن می کنم و ازش می پرسم در ضمن چشم پریماه شب ها سبزه روزا خاکستری و غروب آبی میشه خانم بازم به شوخی زد روی پاشو گفت ببین چطوری به چشم این دختر نگاه کرده نریمان گفت نه قربونت برم قبل از اینکه بیاد اینجا من اونو فهمیده بودم حالا شما و پریماه با هم خوب باشین من میرم خانم گفت خوبه دیگه تو برو پریماه بره منو بزارین به امید خدا واسه ی یک کلمه حرف نریمان گفت نه به خدا قسم من هیچوقت از شما ناراحت نمیشم هر چی بهم بگین به جون و دل قبول می کنم ولی کسی حق نداره پریماه رو ناراحت کنه میرم تا اون راحت باشه و نشست کنارشو دست انداخت روی شونه ی خانم و سرشو بوسید و گفت یا من یا پریماه یکی رو انتخاب کنین گفت خودتون رو لوس نکنین هر دو تون رو می خوام نریمان گفت پس پریماه بیا اینجا بیا دیگه کنار مامان بزرگ بشین به محض اینکه نشستم خانم در حالیکه یک دست نریمان رو گرفته بود و سعی می کرد به روی خودش نیاره دست منو محکم توی دستش گرفت نریمان ادامه داد حالا می خوام برای آشتی کنون آهنگی رو که مامان بزرگ خیلی دوست داره براش بخونم.سه تایی بهم قول میدیم که همه چیز رو فراموش کنیم و سه تا دوست بمونیم و همینطور که سرشو گذاشته بود توی گردن خانم آروم خوند دختر خان و می خوامش خان بدونه منو می گیره چیکار کُنوم آی چیکار کُنوم خانم فورا شروع کرد خودشو به چپ و راست حرکت دادن و باهاش همزبون شد خب منم چاره ای نداشتم جز اینکه لبخند بزنم اما یک حسی بهم دست داد که اینجا غریبه نیستم و این آدم ها دوستم دارن بعد از اینکه نریمان تونست اوضاع رو به حال عادی برگردونه گفت خب مامان بزرگ دیر میشه باید زنگ بزنم به نادر و ازش بپرسم واقعا میان یا نه دوباره بی خودی منتظر نشیم گفتم من میرم به شالیزار کمک کنم شام رو بیاریم خانم دستم رو محکمتر گرفت و گفت ولش کن خودش میاره تو بشین.نریمان چند بارشماره رو گرفت و بوق اشفال زد تا اینکه تماس بر قرار شد اینطور که از کل مکالمه ی اونا فهمیدم اومدن نادر به ایران حتمی بود و می خواست جواهراتی رو که نریمان ساخته با خودش ببره بین حرفاش شنیدم که می گفت طرح ها رو نفرستادم برای اینکه نمی تونم خوب اونا رو بکشم ولی اگر خود جنس رو ببینی حتما می پسندی اما از اومدن سارا خانم و کامی مطمئن نبود و قرار شد که دو روز دیگه بهشون خبر بده. عموی نریمان توی امریکا زندگی می کرد و خانم می گفت صبح با محسن زنگ زدیم ولی کسی جواب نداد حتما بهش بگو یک زنگ به من بزنه که خیلی دلم براش تنگ شده دختر سارا خانم که اسمش زُریتا بود آلمان زندگی می کرد و به خاطر اینکه مریض شده بود رفته بود فرانسه پیش مادرش و برای همین سارا خانم برای اومدن تردید داشت و مادر اصرار داشت که نادر پیام اونو به کامی برسونه که حتما با نادر بیاد.وقتی تلفن رو قطع کردن نریمان فورا رفت به آشپزخونه ولی خانم دستم رو رها نمی کرد کمی بعد با شالیزار که یک سینی بزرگ دستشو بود و ظرف لوبیا پلو دست نریمان برگشت و با هیجان گفت خانم های محترم تشریف بیارین سر میز غذا همه چیز حاضره گفتم خانم میشه دستم رو ول کنین برم کمک ؟ نگاهی به من کرد و دستم رو رها نکرد طور که انگار منو نشناخت.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f