#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_شصتوهشت
راه نفسش بند آمده بود.تن بی جانش را روی پاهای ناتوانش می کشید.کاش دستی توی راه رفتن کمکش می کرد.اگر از هوش می رفت و همانجا نقش زمین می شد، چیزی از آخرین باقیمانده های آبرویش نمی ماند.علیرضا کنار گوشش زمزمه کرد: بهتر شدی؟آهسته جواب داد :نه سرم داره گیج میره.علیرضا پرسید: میخوای کمکت کنم؟احتیاج داشت ...لازم بود یکی در راه رفتن کمکش کند.علیرضا دستش را آهسته دور کمر آیلار برد.آیلار خیالش راحت شد لااقل اگر خواست بیفتد کسی هست تا کمکش کند ونقش زمین نخواهد شد.عده ای از مهمانها دم درِ خانه همایون و توی کوچه منتظر عروس و داماد بودند.صدای ساز به نحو کر کننده ای به گوش می رسید.صدای سازی که برای عروسی های دیگر بسیار زیبا به گوشش می نشست؛حالا میخ میشد به گوش های آیلار فرو می رفت.ومغز درد ناکش را می درید،کاش جانش را داشت و فرار می کرد.انقدر می دوید که دست هیچ کس به او نرسد.مردی گوسفندی را مقابل پایشان انداخت مشغول قربانی کردنش شد.نگاهش را از گوسفند در حال جان دادن گرفت و تا خواست به جای دیگر نگاه کند، چشمانش اسیر چشمان سیاوش شد.آخ .....آخ که او هم داشت جان می داد.زجر چشمانش را با تمام جانش حس کرد. احتمالا او هم امروز می مرُد اما زنده می ماند.درست مثل آیلار در روز عقدش او هم روز عقدش با علیرضا مُرد اما زنده ماند.زندگی بعد از مردن دیگر زیبا نیست.پیراهن مشکی بر تن داشت.آیلار خوب می دانست هردویشان به تشییع جنازه عشق آمده اند.امروز باید محبت میان قلب هایشان را دفن می کردند و تمام می شد ..تردید به جانش نشست.نمی دانست کار درستی کرد که از علیرضا طلاق نگرفت و همراه سیاوش نرفت.نگاه سیاوش چسبیده بود به دست علیرضا روی پهلوی آیلار.علیرضا که متوجه نگاه خونبار برادرش شد دستش را انداخت.خدا می داند که فقط برای حمایت از آیلار و جلوگیری از افتادنش دست دور کمرش گذاشت.هیچ حس یا انگیزه خاصی پشتش نبود. سنگینی نگاه آیلار را از زیر چادر هم روی صورت سیاوش حس می کرد.خون در رگ هایش قُل میزد.مغز سرش در حال انفجار بود.بالاخره مراسم کذایی قربانی تمام شد و وارد مجلس زنانه شدند.ناهید در اتاق نشسته و دست هایش را روی گوشهایش گذاشته تا صداهای طبقه پایین را نشنود.گریه می کرد و به هرکس و ناکسی که می شناخت فحش می داد.محبوبه هم پشت در اتاق نشسته بود التماسش می کرد در را باز کند.اما ناهید فقط گریه می کرد.از مادرش بیشتر از همه متنفر بود، اگر او داد و هوار نمی کرد حالا عروسی شوهرش نبود.ساعت پایان عروسی بود و می دانست کم کم عروس را به حجله می برند.زن دیگری را به حجله شوهر او می بردند.امشب علیرضا کنار زن دیگری می خوابید.
با زن دیگری به بستر می رفت.و زن دیگری هم آغوشش می شد.صدای بالا آمدن زن ها را از پله ها شنید.داشتند عروس و داماد را وارد حجله اشان می کردند.از اتاقش بیرون آمد نگاهش روی علیرضا و آیلار که با هم از پله بالا می آمدند سکته کرد.علیرضا وآیلار وسط جمع فامیل ایستادند.زن ها یکسره کل می کشیدند بعضی هایشان به عمد انگار قصد آتش زدن به قلب ناهید بیچاره را داشتند.نگاه ناهید به بانو که چسبیده به دیوار ایستاده بود وهای های می گریست افتاد
فامیل یکی یکی خداحافظی کردند و رفتند.نوبت خانواده ها رسید.آیلار جلو پای مادرش نشست و سرش را روی زانوی مادرش گذاشت و زد زیر گریه.دیگر فقط خانواده ها بودند نیازی به آبرو داری نبود.شعله سر آیلار را در آغوش گرفت هر دو چون کسانی که عزیز از دست داده اند گریه می کردند.منصور به سمتشان رفت بازوی آیلار را گرفت بلندش کرد.آیلار اینبار اشک هایش را روی سینه برادرش بارید.از بغل منصور که بیرون آمد نگاهش در نگاه سیاوش که در دور ترین نقطه ایستاده بود گیر افتاد.سیاوش با چشمانی سرخ خیره اش بود.تک تک اجزای صورتش را نگاه کرد،چشمان سیاهش،موهای بلندش که حالا آرایشگر برایش آراسته بود، لب هایش که هزار بار وسوسه بوسیدنشان به سرش زد مقابله کرد،چال گونه اش که خیلی وقت بود ندیده بودش ...قلبش آتش گرفت.تمام وجودش می سوخت.مثل مزرعه ی گندمی که به آن کبریت انداخته باشند.وجب به وجب می سوخت و پیش می رفت.تمام شب را سوار بر بروا میان تاریکی تاخته و حالا آمده بود برای وداع با محبوب قلبش.هر قطره اشکی که از چشم آیلار می چکید.تکه ای از جان او هم کنده می شد ....عاطفه جلو آمد و خواهرش را در آغوش گرفت.هیچ حرفی برای دلدادری وجود نداشت.فقط گریه بود و غصه.میان آغوش بانو وجمیله هم جز گریه هیچ حرف دیگری رد و بدل نشد.با پدر و عمویش حتی یک کلمه هم حرف نزد.و لحظه که میخواست وارد اتاق شود برای آخرین بار چشمش به سیاوش و چشمان سیاهش که عزادار عشقشان بودند افتاد.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f