نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_هفتادونهم به اتاقم پناه بردم تنها جایی بود که توی این عما
میدونستم دلتنگِ جمشید،همه ی ما دلتنگ جمشید بودیم اما اون میخواست جای خالی جمشید رو با پسرِ جمشید برای خودش پرکنه.پسرِ من بچه ای که جگرگوشه ام بود بچه شروع کرد به گریه و شیر میخواست خانم بزرگ هرکار میکرد تاآروم بشه نمیشد.قابله نزدیک خانم بزرگ شد و گفت:خانم جسارتا بچه گرسنه س شیر میخواد خانم بزرگ انگار نمیخواست قبول کنه که فقط منم که میتونم اون بچه رو آروم کنم.باحرص زیرلـب گفت:مادرش که تاهمیشه اینجا نیست‌ باید خودم بتونم آرومش کنم و ازهمین اول به من عادت کنه و توی بغـل من ساکت بشه.بااین حرف سکوت سنگینی اتاقو گرفت و فقط صدای گریه بچه بود که توی اتاق شنیده میشدخانم بزرگ هرچی تلاش کرد نتونست بچه رو آروم کنه.منم اونقدر بی حال بودم که نایِ گرفتن بچه از خانم بزرگونداشتم.کسی هم جرئت نداشت چیزی بگه.بلاخره قابله زبون باز کرد و گفت:خانم بچه از بین رفت اینقدر گریه کرد بزارینش بغـل مادرش تا شیر بخوره و آروم بشه.این بچه تازه چشم به دنیا باز کرده و فقط بــوی مادرشو میشناسه.خانم بزرگ که معلوم بود از حرف قابله خوشش نیومد خودشو کمی کج کرد و بچه رو گرفت سمت عزیزه و گفت:بگیرش عزیزه فوری بچه رو از دست خانم بزرگ گرفت و گذاشت توی بغـل من.هنوز خوب بلد نبودم که بچه رو شیر بـدم و عزیز کمکم میکرد تا بچه بتونه شیر بخوره.حالِ خوبی نداشتم و بدنم ضعف داشت.رنگم پریده بود و لـبام به سفیدی میزدعزیزه گفت:دیبا خانم رنگ به رو نداری،میرم براتون کاچی درست کنم برای زن تازه فارغ شده خیلی خوبه.چندبار که بخوری سریع سرپا میشی.به نشونه تشکر سری تکون دادم و به عزیزه لبخندی زدم با رفتن عزیزه،خانم بزرگ مقداری پول که دورش پارچه ای پیچیده شده بود رو گذاشت توی دست قابله و گفت:دستت حق باشه .نوه ام مثل پدرش مردِ بزرگی بشه.قابله تشکر کرد و اتاقو ترک کرد.عمه دستی به سر بچه که در حال شیر خوردن بود کشید وگفت:اسمی براش انتخاب نکـردی؟خانم بزرگ باشنیدن این حرف پرید توی حرف عمه و گفت:اسم بچه روجمال خان باید انتخاب کنه.تا جمشیدم زنده بود اسم بچه های تازه متولد شده رو اون میذاشت،حالا که جمال ارباب این عمارته،اسم بچه هایی که توی این عمارت بدنیا میانو اون باید بزاره من و عمه به هم نگاه کردیم و چیزی نگفتیم.میدونستم خانم بزرگ با به دنیا اومدن بچه داره نقشه رفتن من از عمارتو میـکـشه وحالا که پسرم توی بغـلم بود لحظه ای نمیتونستم دوریشو تحمل کنم.کاش ورق برگرده و خانم بزرگ پشیمون بشه از نقشه ای که برای من و زندگیم کشیده.هوا روشن شده بود و آفتاب وسط آسمون بود.لباس کثیفمو به کمک عزیز عوض کردم و ظاهرمو کمی مرتب کردم.میدونستم با به دنیااومدن بچه همه برای دیدن و تبریک میان.باید کمی به خودم میرسیدم تااز اون حالت نزار دربیام.نگاهی به پسرم کردم و خیلی معصوم چشماشوبسته بود و خواب بود.خداروشکر بچه ی آرومی بود وفقط شیر میخورد و میخوابید.دیشب برام شب سختی بود. بدنم درد میکرد و حسابی بیحال بودم.بعدازاینکه لباسمو عوض کردم کنار بچه دراز کشیدم تا چشم روهم بزارم و کمی استراحت کنم.با صدای جمال که یالا میگفت چشمامو باز کردم و توی جام نشستم.توقع نداشتم به این زودی به دیدن من و بچه بیاد.بعداز اون ماجرا دلم نمیخواست باهاش روبرو بشم اما چاره ای نبود اون خان این عمارت بود و حالا من و بچه ام چه بخوایم و چه نخوایم زیردست اون و خانم بزرگ بودیم.چنددقیقه ای پشت در معطل کرد وبا ضربه ای که به در زد وارد اتاق شد.میخواستم از جام بلندشم که جمال خان مانع شد.تاوارد شد نزدیک بچه شد و پیشونیش رو بوسید وگفت:خوش قدم باشه،چقدر شبیه برادر خدابیامرزمه.چیزی نگفتم و با گوشه ی روسریم بازی میکردم میخواستم حواسمو پرت کنم تا باهاش چشم تو چشم نشم.دیگه مثل قبل باهاش احساس راحتی نمیکردم و وجودش معذبم میکرد.روبمن گفت:خودت خوبی زن داداش؟سری تکون دادم و تشکر کردم.جمال خان کیسه ای پراز پول رو گوشه ی قنداق بچه گذاشت و گفت:اینم پیشکش ما برای وارث عمارتمون.همونطور که سعی میکردم باهاش چشم تو چشم از این همه دست و دلبازی و لطفش تشکر کردم.هنوز چنددقیقه ای از اومدن جمال نمیگذشت که پشت سرش خانم بزرگ و نسرین هم به حالتی سراسیمه وارد اتاق شدن.انگار از وجود جمال توی اتاق من احساس خـطر میکردن.خانم بزرگ به محض ورود با صدایی بلند گفت:خب جمال خان برای وارثمون چه اسمی انتخاب کردی؟جمال که توقع چنین سوالی رو نداشت متعجب به اطراف نگاه کرد و گفت:اسم؟من هنوز اسمی انتخاب نکردم مادرجان‌.خانم بزرگ از خدا خواسته لبخندی زد و گفت:عیبی نداره پسرم،این پسر وارث عمارت و اربابی ماست،حالا که تو اسمی براش درنظر نداری.من اسمشو میزارم بهادر اسمی که درآینده بهش قدرت و ابهت بده و درشأن اربابی باشه. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f