نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #قمر_تاج #قسمت_هفتادونه همینطور که نعمت روی دستام بود پاهام بدون فرمون م
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_هشتاد
اومد جلو و دو دوستی محکم کوبوند تو سرم بعدم شروع کرد به سر وصدا وکولی بازی از صدای مادرم بچه ها همه از خواب بیدار شدن اول از همه طلا وارد اتاق شد یه نگاه به پدرش کرد ولی تا من و دید که با حال خراب وبهت زده یه گوشه نشستم ومادرم داره تو سر وصورتم میزنه اومد سمتم و خودش و حائل بین من و مادرم کرد .بعداز اون بقیه بچه ها اومدن و با یه نگاه بهت زده به پدرشون دور من کز کردن در آخر محمد اومد رفت سمت پدرش و یه نگاه تنفر آمیز به من انداخت تو بچه ها هیچکدوم اندازه محمد پدرش و دوست نداشت آغوشم وبراش باز کردم ولی محمد بدو از اتاق بیرون رفت با اینکه شب بود همه اهالی روستا با جنجالی که مادرم به پا کرده بود ریختند تو خونه ما ، نمیدونم کی خبر و به پدرم رسونده بود اومد و من و کشون کشون به ایوون برد وجلو همه اهل روستا که داخل حیاط ایستاده بودند و کرد به زدن من و داد میزد تو مایه ننگ منی آبروی من وجلوی همه بردی زنده نمیذارم دیگه رمقی برام نمونده بود هنوز با غم نعمت کنار نیومده بود ،غم اون غم بچه هایی که از دست دادم ،غم پدر مادری که هیچوقت پشتم نبودن حتی صدای گریه بچه هامم نمیشنیدم خودم در اختیار پدرم گذاشته بودم دوست داشتم از این زندگی خلاص بشم پدرم انگار قصد کشتن و داشت مادرم هم بیخیال به این صحنه نگاه میکرد و بد وبیراه بازم میکرد اصلا تو روستای ما اینقدر هم برا خودشون بدبختی داشتن که این صحنه ها براشون عادی بود وفقط داشتن نگاه میکردن که ببینن آخرش چی میشه .
یکدفعه صدای اشنای یه زن رو شنیدم از یه چشم خون میومد واون یکی با پرده ای از اشک پوشونده شده بود یه زن ودیدم که از پله های ایوون بالا میومد یه زن وشوهر بود مرد دستای پدرم وگرفت وزن زیر کتفم و گرفت وله مادرم تشر زد مادرم با اکراه اومد جلو ومنو به داخل اتاق بردند به مادرم گفت یه تشک پهن کنه و یه چیزی برام بیاره که بخورم برام عجیب بود این کیه که مادرم به حرفش گوش میکنه با یه دستمال خون چشامو وپاک کرد سرم وبلند کردم درسته خودش بود زهرا تا نگاش کردم سرش وانداخت پایین خودش بود زهرا،زهرا چرا این چند سال به من سر نزده بود لابد اگر بشنوه که من برادرش و کشتم از من متنفر میشه .
سرم وپایین انداختم وگفتم من نمیخواستم اینطوری شه ، من فقط هولش دادم ،زهرا من برادرت و تنها برادرت وکشتم .
زهرا هیسی کشید وگفت قمر فقط بخواب الان وقت این حرفا نیست ،اما زهرا من یه آدم و کشتم ، چند ثانیه سکوت کرد و گفت من باید به توضیح بدم نه تو به من ،روزا اولی که تو رو دیدم خیلی ازت خوشم اومد فکر میکردم دختری به نازی و مهربونیه تو میتونه خوی وحشی برادرم و اروم کنه ولی نمیدونستم تو رو دارم قربانی میکنم ،اگر تو امروز اونم ناخواسته هادی و کشتی ،اون هر روز و هر لحظه تو رو میکشت ،اذیتت می کرد و شکنجه میداد . تو باید منو حلال کنی منم سرگرم زندگیه خودم شدم و یادی از تو نکردم ولی حالا پیشتر نمیذارم کسی اذیتت کنه تو هم کسی و نکشتی سریع بیرون رفت روبه همه همسایه ها واهالی ده گفت که قمرتاج کسی و نکشته هادی عصبانی بوده و تو حال خودش نبوده میافته و سرش میخوره به صندوق من خواهر هادیم مطمئا هادی اینقدری که برا من عزیز بوده برا شما نبوده .
با حرفای زهرا کمکم مردم متفرق شدن.شب با تموم سختیش تموم شد ،صبح شد خواهرای هادی همه اومده بودند خیلی وقت بود ازشون خبری نداشتم.
باورم نمیشد هادی دیگه وجود نداره از آینده خودم و بچه ها میترسیدم بدون مرد چیکار میکردیم.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_هفتادونه انوقت ها همه یکی تو خونه شون داشتن که طوری ساخت
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_هشتاد
به زهرا قسم به جون فارق آخه تو که همین جوری نمیای پیش من.به خدا دلم برات تنگ میشه یه دفعه دیدم اوس عباس با یه بغل میوه و شیرينی اومد تو اون دشت تو خونه بغلی کارمیکرد و خانمو دیده بود.اول رفت تومطبخ ودستشو خالی کرد و اومد پیش خانم و سلام و تعارف کرد و اصرارکردکه خانم برای نهار بمونه …خانم هم از خدا خواسته قبول کرد و گفت به شرط اینکه یک بار با نرگس بیان پیش من از نهار.من فورا زهرا رو صدا کردم تا یه کارایی برای نهار بکنه و خودم اول به فارق شیر دادم بعد رفتم تا غذا درست کنم اون روز برای ده نفری باید تدارک می دیدم خانم و دو تا دایه و راننده که دم در منتظر بود و خودمون.خانم از جاش تکون نخورد و با اکبر و فارق و جباره سر گرم بود.ظهر براش سفره ی رنگینی انداختم و او بی ریا و ساده بدون تعارف مشغول شد و هی می خورد و تعریف می کرد و می گفت دستت درد نکنه دلم برای غذاهای تو تنگ شده بود.می دونی من اصلا آشپزی نمی کنم.سرم رو تکونی دادم و گفتم بهتر مگه خیلی مهمه؟آهی کشید و گفت آره مهمه خب ولی عیب نداره…ما یک مرتبه متوجه ی کوکب و صبار شدیم که عاشقانه دست همدیگر و گرفتن وول نمی کنن.خانم با ذوق گفت ببین اینا با هم خواهر و برادرن چقدر خوبه ؟ببین بچه های ما با هم خواهر و برادر شیری هستن.الان اکبرو فارق هم همین طور با هم برادر میشن…من متوجه بودم که خانم چرا اینقدر محبت بین کوکب و صبار رو بزرگ کرده ولی خوب منم اونو واقعا دوست داشتم و نمی تونستم روشو زمین بندازم.موقع رفتن باز دو تا بسته از کیفش در آورد و گفت یکی برای اکبر و یکی, خونه ی نو مبارک.چاره ای نداشتم با اینکه دلم نمی خواست منم تعارف نکردم و ازش تشکر کردم و اون رفت در حالیکه قرار گذاشتیم فردا غروب بیاد دنبال من تا شبی یک بار به فارق شیر بدم…وقتی رفت بسته ها رو باز کردم توی یکی دو اشرفی و توی دومی یک ده اشرفی بود سرم سوت کشید و آخه اگه ما دوستیم اون چرا این کارو می کنه تصمیم گرفتم فردا که میرم فارق رو شیر بدم هر دو تا شو پس بدم چون این بار اصلا دلم نمی خواست برم , ولی چاره ای نداشتم تو رو در وایسی مونده بودم…هر دو تا اشرفی رو قایم کردم…. ولی فردا موقع رفتن اونا رو برداشتم تا با خودم ببرم ولی هر چی فکر کردم دیدم کار بدیه و ممکنه به خانم بر بخوره این بود دوباره گذاشتم سر جاش و به اوس عباس هم چیزی نگفتم ..از اون روز بعد من هر غروب با ماشینی که دنبالم میومد می رفتم و فارق رو شیر می دادم و بر می گشتم و همین باعث شده بود هر روز بیشتر از روز قبل به اون علاقه پیدا کنم وقتی شیر منو می خورد قلبم براش می تپید و با میل این کار و می کردم گاهی که ماشین دیر می رسید نگران فارق می شدم می ترسیدم بهانه ی منو بگیره این علاقه دو طرفه بود اون بچه هم طوری سینه ی منو می مکید و توی بغلم بود آرامش پیدا می کرد که شاید بچه های خودم اینطوری نبودن ….
با دو انگشت دست منو می گرفت و واقعا ول نمی کرد و این باعث تعجب همه شده بود من هر بار از در پشتی یک راست به اتاق خانم می رفتم و زود برمی گشتم ….ولی کم کم احساس می کردم که خانم از این همه علاقه ی فارق به من دلش می گیره خوب حق هم داشت…
نمی دونم شاید هم من اینطوری فکر می کردم ….ولی دلم رضا نمی شد که فارق به جای اون منو دوست داشته باشه ….پس من بهانه ای تراشیدم و امروز فردا کردم و بالاخره نرفتم…باز هم پای فامیل به خونه ی ما باز شد…و من واقعا هنوز نفهمیدم ربطی به اومدن خانم داشت یا نه ولی روز ی نبود که من مهمون نداشته باشم …همسایه ی ما که خودشو مصدق معرفی کرده بود برای من یک ظرف آورده بود که منم وقتی کوفته درست کردم دوتا گذاشتم توش و بردم دم خونه شون …یک کارگر پیر درو باز کرد ….پرسیدم خانم مصدق هستن ؟ سرشو انداخت پایین و رفت کمی بعد همون خانم اومد دم در از دور خنده به لب داشت و با چنان محبتی با من رو برو شد که مهرش به دلم نشست و از همون روز با هم دوست شدیم …زهرا خانم یک زن به تمام معنی بود دو تا پسر داشت و یک دختر و بعد از مدتی که با اونا رفت و آمد کردیم فهمیدم که آقای مصدق وزیر مالیه اس و قبلا استان دار آذربایجان بوده و خرش خیلی میره ولی از بس که آدمای افتاده ای بودن آدم متوجه نمی شد …زهرا خانم و من هر چی درست می کردیم برای همدیگه می بردیم و ساعتی رو درد دل می کردیم و بچه ها هم با هم بازی می کردن..یکشب ما شام اونا رو دعوت کردیم و آقای مصدق با اوس عباس آشنا شد و یک شب هم اونا ما رو دعوت کردن.اونشب اوس عباس سر حال بود پس به همه خوش گذشت و آقای مصدق خیلی از اون خوشش اومد و چند روز بعد اونو به یکی از شازده های قاجار معرفی کرد تا خونه ی اونو که چه عرض کنم براش کاخ بسازه …اوس عباس فورا کارو گرفت و مشغول شد .. وهمون اول پول خوبی گرفت.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_هفتادونه آیلار پوزخندی زد و گفت: منظورت از هیچ کس دیگ
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_هشتاد
قبل آیلار علیرضا کوتاه پاسخ داد: توی کوچه زمین خورد.بانو با نگرانی جلو آمد و گفت: طوریت شده آیلار؟آیلار که با کمک علیرضا داشت روی زمین می نشست گفت: پام خیلی درد داره.علیرضا مقابل آیلار نشست؛ پاچه شلوارش را بالا زد. دست برد و مچ پای دخترک را لمس کرد.آن را لمس کرد که آیلار با داد و گریه گفت: درد دارم نکن.بانو کنار خواهرش نشست؛ خیره به مچ پایش گفت: نشکسته باشه؟علیرضا که همچنان مقابل همسرش نشسته بود، متفکر گفت: نمی دونم!منصور به سمت در رفت- من میرم دنبال سیاوش.آیلار صدایش کرد.- منصور؟ کجا داری میری؟ مگه نمی بینی دیر شده! تو باید بری به خواستگاری برسی.تا منصور خواست حرف بزند، آیلار گفت: بخدا اگه بخوای امشب کنسل کنی و بذاری واسه یک وقت دیگه، اصلاً باهات حرف نمیزنم.منصور سردرگم ایستاد و گفت: چی داری میگی دختر خوب؟ نمیشه که تو رو با این وضع ول کنیم بریم خواستگاری.قبل از آیلار علیرضا گفت: آیلار درست میگه؛ شما برید به خواستگاری برسید. من میرم دنبال سیاوش؛ بعد هم خودم اینجا پیشش هستم.بانو از سمت دیگر آیلار گفت: منم پیشش می مونم.آیلار به خواهرش نگاه کرد و گفت: برادر مون مثل بی کسا بره خواستگاری بانو؟ عاطفه که نیست؛ منم که وضعم اینه، تو هم نری؟بانو گفت: خوب کی پیش تو باشه؟ تا علیرضا بره سیاوش صدا کنه و برگرده تنها می مونی. تازه درد داری.آیلار که درد پایش، داشت جانش را می گرفت؛ خسته از چانه زدن گفت: مگه چقدر راهه بانو؟ زود بر می گرده؛ پاشید تو رو خدا دیر شد!این بار شعله اصرار کرد- آخه اینجوری دلمون اینجا می مونه مادر!دخترک کوتاه بیا نبود؛ بالاخره اصرار هایش نتیجه داد و همان لحظه محمود هم رسید و راهی شدند.علیرضا کنار آیلار نشست؛ مچ پایش را نگاه کرد و پرسید: هنوزم درد داری؟آیلار نالیدخیلی! هر لحظه دردش بیشتر میشه.علیرضا برای رفتن دنبال سیاوش علاقه ای نداشت اما ناچار بود؛ رو به آیلار پرسید: تنها نمی ترسی من برم دنبال سیاوش؟آیلار حتی در آن شرایط هم دست از کنایه زدن بر نداشت- قبل اون بلایی که تو سرم بیاری از هیچ چی نمی ترسیدم اما الان از سایه خودمم می ترسم.علیرضا نگاه از صورت پر درد دخترک گرفته و خیره فرش زیر پایش گفت: زود بر می گردم تا زیاد تنها نباشی.آیلار گفت: زود برگرد؛ خیلی درد دارم.علیرضا با گام های بلند از خانه خارج شد و با بیشترین سرعتی که می توانست، خودش را به خانه خودشان رساند؛ یک راست به اتاق سیاوش رفت.مرد جوان در حال مطالعه کتابی بود؛ وقتی علیرضا با شتاب در را باز کرد، سیاوش تند سر بلند کرد اما برادر بزرگش را که در آستانه در دید، بی اهمیت به او سرگرم مطالعه کتابش شد.علیرضا نام برادرش را خواند: سیاوش؟مرد جوان اما پاسخی نداد؛ علیرضا تکرار کرد: سیاوش الان وقت قهر نیست؛ به کمکت احتیاج دارم.سیاوش اما طوری رفتار می کرد انگار صدای نگران او را نمی شنود.علیرضا تیر آخر را پرتاپ کرد و گفت: آیلار حالش خوب نیست؛ کمکتو لازم دارم.نگاه سیاوش، به تندی از کتاب کنده شد و به صورت برادرش چسبید.طلبکارانه گفت: چی شده؟ باز چه بلایی سرش آوردی؟علیرضا با توجه به اینکه می دانست آیلار از تنهایی در آن خانه می ترسد، بحث را کش نداد و گفت: روی برف ها لیز خورد... پاش اذیت شده؛ بیا یک نگاهی بهش بنداز مشکلی نداشته باشه.سیاوش هم وقت را تلف نکرد و زود لباس پوشید؛ کمی بعد هر دو مرد، با هم، در خانه محمود بودند. در حالی که سیاوش مقابل پای آیلار نشسته بود، آهسته مچ پایش را بررسی می کرد.
با اخم های گره خورده پرسید: خیلی درد داره؟آیلار آهسته سر تکان داد: یک مقدار.سیاوش نگاهش مستقیم به مچ پای ورم کرده آیلار بود؛ بدون سر بلند کردن علیرضا را مخاطب قرار داد و گفت: یک تشت آب گرم بیار.علیرضا فقط چند دقیقه طول داد؛ زود با تشت آب گرم، میان اتاق، حاضر شد.سیاوش پای آیلار را میان تشت گذاشت و آهسته ماساژ داد و گفت: بقیه کجان؟ رفتن خواستگاری؟نه به آیلار نگاه می کرد و نه علیرضا اما مشخص بود که دارد از دخترک سوال می پرسد؛ پس آیلار پاسخ داد: آره رفتن.سیاوش با همان اخم های گره خورده، گفت: تو رو با درد پات، ول کردن رفتن؟آیلار توضیح داد: خودم اصرار کردم برن؛ تو که بابا رو می شناسی... آی یواش تر!سیاوش کوتاه سر بلند کرد و گفت: ببخشید..و دوباره مشغول کارش شد و باز گفت: نمیشد یکیشون پیش تو بمونن؟آیلار باز توضیح داد: مگه کلاً چند نفر بودن؟ عاطفه که نیست، بانو هم پیش من بمونه منصور گناه داشت؛ مگه من چمه؟ یک زمین خوردن ساده اس.چند ثانیه سکوت کرد و بعد گفت: خدا کنه این عروسی سر بگیره، دل منصور شاد بشه؛ به خواسته دلش برسه... من و پام چه اهمیتی داریم؟ من انقدر خوشحال میشم که این درد که هیچی، خیلی بدتر از اینم مهم نیست.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_هفتادونهم به اتاقم پناه بردم تنها جایی بود که توی این عما
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_هشتاد
میدونستم دلتنگِ جمشید،همه ی ما دلتنگ جمشید بودیم اما اون میخواست جای خالی جمشید رو با پسرِ جمشید برای خودش پرکنه.پسرِ من بچه ای که جگرگوشه ام بود بچه شروع کرد به گریه و شیر میخواست خانم بزرگ هرکار میکرد تاآروم بشه نمیشد.قابله نزدیک خانم بزرگ شد و گفت:خانم جسارتا بچه گرسنه س شیر میخواد خانم بزرگ انگار نمیخواست قبول کنه که فقط منم که میتونم اون بچه رو آروم کنم.باحرص زیرلـب گفت:مادرش که تاهمیشه اینجا نیست باید خودم بتونم آرومش کنم و ازهمین اول به من عادت کنه و توی بغـل من ساکت بشه.بااین حرف سکوت سنگینی اتاقو گرفت و فقط صدای گریه بچه بود که توی اتاق شنیده میشدخانم بزرگ هرچی تلاش کرد نتونست بچه رو آروم کنه.منم اونقدر بی حال بودم که نایِ گرفتن بچه از خانم بزرگونداشتم.کسی هم جرئت نداشت چیزی بگه.بلاخره قابله زبون باز کرد و گفت:خانم بچه از بین رفت اینقدر گریه کرد بزارینش بغـل مادرش تا شیر بخوره و آروم بشه.این بچه تازه چشم به دنیا باز کرده و فقط بــوی مادرشو میشناسه.خانم بزرگ که معلوم بود از حرف قابله خوشش نیومد خودشو کمی کج کرد و بچه رو گرفت سمت عزیزه و گفت:بگیرش عزیزه فوری بچه رو از دست خانم بزرگ گرفت و گذاشت توی بغـل من.هنوز خوب بلد نبودم که بچه رو شیر بـدم و عزیز کمکم میکرد تا بچه بتونه شیر بخوره.حالِ خوبی نداشتم و بدنم ضعف داشت.رنگم پریده بود و لـبام به سفیدی میزدعزیزه گفت:دیبا خانم رنگ به رو نداری،میرم براتون کاچی درست کنم برای زن تازه فارغ شده خیلی خوبه.چندبار که بخوری سریع سرپا میشی.به نشونه تشکر سری تکون دادم و به عزیزه لبخندی زدم با رفتن عزیزه،خانم بزرگ مقداری پول که دورش پارچه ای پیچیده شده بود رو گذاشت توی دست قابله و گفت:دستت حق باشه .نوه ام مثل پدرش مردِ بزرگی بشه.قابله تشکر کرد و اتاقو ترک کرد.عمه دستی به سر بچه که در حال شیر خوردن بود کشید وگفت:اسمی براش انتخاب نکـردی؟خانم بزرگ باشنیدن این حرف پرید توی حرف عمه و گفت:اسم بچه روجمال خان باید انتخاب کنه.تا جمشیدم زنده بود اسم بچه های تازه متولد شده رو اون میذاشت،حالا که جمال ارباب این عمارته،اسم بچه هایی که توی این عمارت بدنیا میانو اون باید بزاره من و عمه به هم نگاه کردیم و چیزی نگفتیم.میدونستم خانم بزرگ با به دنیا اومدن بچه داره نقشه رفتن من از عمارتو میـکـشه وحالا که پسرم توی بغـلم بود لحظه ای نمیتونستم دوریشو تحمل کنم.کاش ورق برگرده و خانم بزرگ پشیمون بشه از نقشه ای که برای من و زندگیم کشیده.هوا روشن شده بود و آفتاب وسط آسمون بود.لباس کثیفمو به کمک عزیز عوض کردم و ظاهرمو کمی مرتب کردم.میدونستم با به دنیااومدن بچه همه برای دیدن و تبریک میان.باید کمی به خودم میرسیدم تااز اون حالت نزار دربیام.نگاهی به پسرم کردم و خیلی معصوم چشماشوبسته بود و خواب بود.خداروشکر بچه ی آرومی بود وفقط شیر میخورد و میخوابید.دیشب برام شب سختی بود. بدنم درد میکرد و حسابی بیحال بودم.بعدازاینکه لباسمو عوض کردم کنار بچه دراز کشیدم تا چشم روهم بزارم و کمی استراحت کنم.با صدای جمال که یالا میگفت چشمامو باز کردم و توی جام نشستم.توقع نداشتم به این زودی به دیدن من و بچه بیاد.بعداز اون ماجرا دلم نمیخواست باهاش روبرو بشم اما چاره ای نبود اون خان این عمارت بود و حالا من و بچه ام چه بخوایم و چه نخوایم زیردست اون و خانم بزرگ بودیم.چنددقیقه ای پشت در معطل کرد وبا ضربه ای که به در زد وارد اتاق شد.میخواستم از جام بلندشم که جمال خان مانع شد.تاوارد شد نزدیک بچه شد و پیشونیش رو بوسید وگفت:خوش قدم باشه،چقدر شبیه برادر خدابیامرزمه.چیزی نگفتم و با گوشه ی روسریم بازی میکردم میخواستم حواسمو پرت کنم تا باهاش چشم تو چشم نشم.دیگه مثل قبل باهاش احساس راحتی نمیکردم و وجودش معذبم میکرد.روبمن گفت:خودت خوبی زن داداش؟سری تکون دادم و تشکر کردم.جمال خان کیسه ای پراز پول رو گوشه ی قنداق بچه گذاشت و گفت:اینم پیشکش ما برای وارث عمارتمون.همونطور که سعی میکردم باهاش چشم تو چشم از این همه دست و دلبازی و لطفش تشکر کردم.هنوز چنددقیقه ای از اومدن جمال نمیگذشت که پشت سرش خانم بزرگ و نسرین هم به حالتی سراسیمه وارد اتاق شدن.انگار از وجود جمال توی اتاق من احساس خـطر میکردن.خانم بزرگ به محض ورود با صدایی بلند گفت:خب جمال خان برای وارثمون چه اسمی انتخاب کردی؟جمال که توقع چنین سوالی رو نداشت متعجب به اطراف نگاه کرد و گفت:اسم؟من هنوز اسمی انتخاب نکردم مادرجان.خانم بزرگ از خدا خواسته لبخندی زد و گفت:عیبی نداره پسرم،این پسر وارث عمارت و اربابی ماست،حالا که تو اسمی براش درنظر نداری.من اسمشو میزارم بهادر اسمی که درآینده بهش قدرت و ابهت بده و درشأن اربابی باشه.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_هفتادونه همه ی پل ها خراب شد و راه برگشتی نیست ولی هر دومون ب
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_هشتاد
خانم موافق نبود با ما خیلی بد رفتاری می کرد حالا بهتر شده نبودین اون اوایل که اومده بودیم چطوری به ما حرف می زد کسی پیدا نشد بیاد اینجا بمونه وگرنه بیرونمون می کرد الان زیاد مطمئن نیستیم اون زن آقا خیلی مهربون بود گفتم چی گفتی ؟ اون زن آقا ؟ یعنی چی ؟ گفت آره دیگه آقا یک زن دیگه داشت یک مرتبه نفهمیدیم چی شد که غیبش زد آقا همه جا رو گشت و پیداش نکرد گویا فراری شده بود فکر می کنم از دست کارای آقا ذله شد یا زیر سرش بلند شده بود ما نفهمیدیم بعد از اینکه آقا اون خونه رو توی قمار باخت ما رو آورد اینجا خانم هم نمی خواست و قبول نمی کرد هنوزم نسبت به من کینه داره و هر روز می خواد ما رو بیرون کنه از شنیدن این حرفا مو به تنم راست شد عجب زندگی بلبشویی دارن حالا کم کم دلیل کارای خانم برام روشن می شد اون زنی زجر کشیده بود که با همه توانش سعی داشت نشون بده که اوضاع زندگی دست خودشه ولی ظاهرا اینطور نبود هم دلم براش سوخت و هم بهش حق می دادم که با اطرافیانش این رفتار رو داشته باشه در غیر این صورت نمی تونست ماه منیر خانم سالارزاده باشه در حالیکه خودمو آماده کرده بودم وقتی نریمان با خانم اومد باهاش حرف بزنم تا شاید یکم از بار غمش سبک بشه اونشب اون نیومد برای سوم هم خانم رفت ولی از من نپرسید که می خوام برم یا نه تا صبح روزی که هفتم ثریا بود خانم داشت بین لباس هاش دنبال یک چیز مناسب می گشت که بپوشه و بره همینطور که کمکش می کردم پرسیدم خانم منم باهاتون بیام ؟نگاهی به من کرد و گفت نه تو برای چی می خوای بیای ؟ نه سر پیازی نه ته پیاز آخه نسبتی با ما نداری که ازت توقع داشته باشن لازم نیست به کارت برس و مراقب کارای زیر زیرکی شالیزار باش یک سرم به گلخونه بزن به قربان بگو در و پنجره های اونجا خوب جفت کنه گلا رو سرما نزنه هوا خیلی سرد شده شام هم بگو برای من مرغ درست کنه سرخ کرده اینقدر به حرف سهیلا گوش نکنین من مرغ آبپز دوست ندارم.انگار یکی با پتک زد توی سرم ضربه ای که باید می زدن تا به خودم بیام اونقدر دلم از دنیا گرفته بود که حتی گریه هم دردم رو دوا نمی کرد حس بدی بهم دست داده بود که به فکرم رسید شاید حق با یحیی بوده که نمی خواسته من توی خونه ی مردم کار کنم یاد حرف آقای احمدی افتادم که می گفت عمر خودت رو به پای اینا تلف نکن واقعا من اینجا چیکار دارم می کنم دارم کم کم تبدیل میشم به یک کارگر خونه که اصلا این قرارمون نبود من از روی مهربونی بعضی از کارای خونه رو انجام میدادم و انگار حالا داشت می شد یک وظیفه یک مرتبه یادم اومد که وقت آزمون بانک هم گذشته به خودم اومدم و فکر کردم نه من نباید عمرم رو اینجا تلف کنم این ماه که تموم بشه و یک پولی دستم بیاد میرم و یک کار دیگه پیدا می کنم هر چقدر هم حقوقش کم باشه بهتر از اینکه این نسبت رو بهم بدن که کارگر یک خونه بودم ظاهرا حق با یحیی بود ولی در اون زمان من چاره ای نداشتم احساس می کردم یکی گلومو گرفته و داره خفه ام می کنه لباس پوشیدم و از در عمارت رفتم بیرون تا نزدیک استخر کمی کنارش ایستادم و نگاه کردم دوباره آبش سبزه بسته بود و برگهای خشک شده تمام سطح آب رو پوشنده بودن اونقدر آشفته و بی قرار بودم که همینطور با قدم های تند رفتم به طرف باغ و ازلابلای درخت هایی که برگ هاش زرد شده بودم رد می شدم نه سرما رو احساس می کردم و نه دلم می خواست به چیزی فکر کنم تا انتهای باغ رفتم موقع برگشتن بارون گرفت وبا خوردن قطرات بارون روی صورتم تازه سرما رو حس کردم و می لرزیدم ولی انگار اصلا برام مهم نبود یک حس لجبازی و بیزاری بهم دست داده بود که دلم می خواست هیچوقت دیگه چشمم به هیچ آدمی نیفته با کسی جر و بحثی نداشته باشم دلم تنهایی مطلق می خواست .برای همین زیر اون بارون با قدم های کوتاه و مردد برگشتم به عمارت طوری که همه ی لباس هام خیس بودن و از موهام آب می چکید .اما تصمیم خودم رو گرفته بودم با وجود اینکه خونه ی خودمون رو هم نمی خواستم دیگه حاضر نبودم به عنوان کارگر اینجا کار کنم با این حال لباسم رو عوض کردم و شام خانم رو آماده کردم به اتاقش رسیدم اما بدنم گرم نمی شد و همینطور می لرزیدم.بالاخره رفتم به اتاقم زیر لحاف تا گرم بشم و خوابم برد داشتم خواب می دیدم که خانم داره صدام می کنه پریماه کجایی ولی قدرت جواب دادن نداشتم وبا سردی دست یک نفر رو روی پیشونیم هوشیارشدم چشمم رو باز کردم خانم دستشو گذاشته بود روی پیشونی من و گفت تب داره برای همین چشمش رو باز نمی کنه گفتم نه خانم بیدار شدم شما صدام کردین ؟گفت آره تو چیکار کردی با خودت ؟ چرا رفته بودی توی بارون ؟ مگه از جونت سیر شدی نریمان چیکار کنیم حالا ؟
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f