#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_پنجاهوچهارم
دستی به لباسم کشیدم که در باز شد و ترسیده برگشتم.سمت در .چشمم که به الوند خورد جا خوردم .اما باز افسون اومد تو ذهنم .این دختر انگار واقعا منو جادو کرده بود.میگفت محکم حرف بزن و به مِن مِن نیفت .میگفت مردا از زنهای قدرتمند خوشون میاد
یک تای ابرومو انداختم بالا و خدا میدونست تو دلم چخبره
_ گلاب
+ بله .
اومد طرفم و نگاهی بعم انداخت لبخند نشست رو لبش اما سریع جمعش کرد
_ ماه جانجان گفته که امشب و باید اینجا بگذرونم ظاهرا .
صورتم تو هم شد .فقط به خواست ماهجانجان و از رو اجبار اومده بود .تلخ شدم و تلخی کردم
+ ما از این شبا زیاد باهم داشتیم .. جای نگرانی نیست .ازش رو گرفتم و برگشتم سمت آینه. عصبی شده بودم و دلم میخواست آینه رو توسرش خورد کنم چرا باید این حرفو میزد که به من میفهموند بر مهم نیستم و به خواست و احبار یکی دیگه اینجاست .
+ گلاب
بی توجه بهش بتول و صدا زدم که اومد تو اتاق
_ بگو شام بیارن
نگاهی به من و الوند انداخت و گفت
+ برای اقا هم بیارن اینجا؟
_ بله . خان مجبوره امشب اینجا شام بخوره..
بتول لب گزید و از اتاق رفت بیرون الوند اومد طرفم و بازومو گرفت برگردوند طرف خودش
دستش نشست زیر چونه ام و سرمو کشید بالا
_یادم نمیاد بهت گفته باشم مجبورم ..
+ وقتی میگین ماه جانجان یعنی مجبورین دیگه.
_ گلاب نمیخوام امشبم باهات بحث کنم خب ..؟
پوزخندی زدم و یک قدم رفتم عقب
+ یادم رفته بود ..چشم ارباب ...
تو یک حرکت بازومو گرفت و کشید سمت خودش انقدر یهویی اینکارو کرد که خوردم به سنه اش و دستم نشست رو شونه اش خم شد تو صورنم .فاصله امون انقدر کم بود که نفساش میخورد تو صورتم .
_ انقدر لجباز نباش گلاب .. کلافه ام میکنی
دوباره افسون زنگ خورد تو گوشام
" کلافه اش کن اینجوری همیشه تو ذهنشی و بهت فکر میکنه "
لبخندی رو لبم نشست که از چشمش دور نموند از کاری که میخواستم بکنم مطمئن نبودم اما باید انجامش میدادم ..
دستم و بردم بالا و گذاشتم رو صورتش ..
متعجب شد و بهت زده نگاهم کرد
با انگشت شصتم صورتشو نوازش کردم و سرمو بردم جلوتر کنار گوشش گفتم
+ من کلافه و خسته کننده ام؟
کشیدم عقب و تو صورتش نگاه کردم . سعی میکرد جدی به نظر برسه ..
کم کم لبخند نشست رو لبش و هولم داد عقب که خوردم به دیوار و خودشم اومد طرفم و با نیشخندی گفت
+ کارای جدید ... رفتار جدید .. لباس جدید ..چسبیده بودم به دیوار و نمیتونستم برم عقب
الوند جلوتراومد صداش خیلی اروم کنار گوشم بلند شد و گفت
+ اعتماد کردن بهت سخته ..
نگاهش خیره چشمام بود و همه باورام تو یک لحظه خراب شدن .. نمیتونستم حتی ازش چشم بگیرم .. عصبی بودم و هیچکاری ازم برنمیومد .. ضربه ای به در خورد و بتول اومد داخل پشت سرشم صغری
سفره رو انداختم و غذا ها رو میدن .همه مدت من برگشته بودم و به خودم تو اینه نگاه میکردم .خیلی ساده بودم که فکر میکردم توروز اول با یک لباس پوشیدن الوند میشه عاشق و شیفته ام
بتول و صغری که از اتاق رفتن بیرون رفتم سمت سفره و نشستم
نمیخواستم ضعیف به نظر برسم نمیخواستم فکر کنه میتونه هر وقت دلش خواست بیاد و هر کار دوست داره بکنه بعدم مثله یک تیکه اشغال من و پس بزنه
من نمیخواستم مثل ترنج باشم .. اصلا نمیخواستم ..
برای خودم غذا کشیدم و الوند همچنان بالای سرم بود و خیره نگاهم میکرد .سنگینی نگاهشو احساس میکردم اما سعی میکردم توجهی نکنم .
شروع کردم به غذا خوردن که خودش بلاخره خسته شد و اومد رو به روم نشست تو سکوت برای خودش غذا کشید و شروع کرد به خوردن
وسطای غذا بودیم و سکوت اتاق واقعا داشت غیرقابل تحمل و عذاب اور میشد که بلاخره الوند گفت
+ من عاشق مرغ ترشم
به ظرف مرغ که خالی شده بود نگاه کردم و جوابی بهش ندادم که خودش ادامه داد
+ خوراکت کم شده ..
_میل ندارم
+ گلاب ..
ظرفشو گذاشت زمین و سرمو گرفتم بالا چشم دوختم بهش
+گلاب میدونم این مدت خیلی اذیت شدی اما .. من هیچ وقت نخواستم عذابت بدم .. اگه تمام این مدت ازت دوری کردم چون فکر میکردم تو هنوزم همه فکرت میشه ارسلانه ..
لب گزیدم و یک قاشق دیگه پلو دهنم گذاشتم ..به زحمت بغضم و با پلوها قورت دادم ..
+همه این مدت سکوت کردی و من نمیدونم این و به پای چی بزارم ..موافقتت؟ یا نا رضایتیت از این وضع .. اما صبح که ماهجانجان ازدواج من و ترنج و اعلام کرد و دیدمت که بهم ریختی .ادامه حرفشو خورد ..نفسی کشید و کلافه گفت
_گلاب میخوام که یک فرصت به هر دومون بدم .. یا خودتو بهم ثابت میکنی یا اینکه حداقل تکلیف من با خودم روشن میشه و دیگه عذاب وجدان ندارم از کاری که میخوام بکنم
+چیکار ازدواج با ترنج؟
پوزخندی زدم که سری تکون داد
_اره
+ الان داری میگی چیزی هم هست که بتونه تو رو از ازدواج با ترنج منصرف کنه ..
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f