#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_شصتوپنجم
پیر شده بود و بخاطر تموم زحماتی که توی جوونیش کشید خیلی زود از پا در اومدگلنار و برادرام سراغی ازش نمیگرفتن و مامان بیشتر غصه میخورد ،دائم میگفت من حلالشون نمیکنم مگه من مادرشون نبودم مگه با بدبختی بزرگشون نکردم ولی هر بار من با حرفام ارومش میکردم ولی حق با اون بود انقدر غصه خورد که یه شب نشسته بودم و به سارا غذا میدادم پیمان از راه اومدنگاهی بهش کردم قیافش خیلی پریشون بود و چشماشم قرمزته دلم خالی شدهیچوقت توی همچین حالی ندیده بودمش از جام بلند شدم و به سمتش رفتم دستی به بازوش زدم سرش پایین بود و شونه هاش میلرزید خدایا یعنی چه اتفاقی افتاده بود ،با ترس اسمشو صدا زدم ولی نگاهم نکرد ،دوطرف بازوهاشو گرفتم و گفتم
-چی چیشده پیمان چرا گریه میکنی ؟
با شنیدن صدام شدت گریش بیشتر شد با چشمای اشکی نگاهم کرد و با گریه گفت :
-مامان ...نگار مامانت
با شنیدن اسم مامان بدنم بی حس شد ،زانوهام سست شدن و دیگه تحمل وزنم رو نداشتن.اون روز وقتی پیمان خبر مرگ مامان رو بهم داد دنیا برام تاریک و سیاه شد ،همه چیز نابود شد ،تموم خوشی هام از بین رفت ،من هم با مامان مردم ،چطور تحمل میکردم ،حتی نمیتونستم راه برم ،اینقدر گریه کرده بودم و زجه زده بودم که پیمان زیر بغلم رو گرفت و بردم برای خاکسپاری ،همشون بودن ...تموم کسایی که عذابش دادن ،همون پسر ها و دختری که نیومدن حتی سری بهش بزنن ایستاده بودن و اشک میریختن...یاد روزی افتادم که مامان گفت حلالشون نمیکنم ،اونروز اشک میریخت و حرف میزد ،حالا اومده بودن که چی ؟بگن ما هم بچه هاشیم ؟که مادرمونو دوست داریم ،چقدر جیگرم برای مامان اتیش گرفته بود ،تموم صحنه هایی که گریه میکرد میومد جلوی چشمم ،روی خاک ها نشسته بودم و به مردهایی نگاه میکردم که خاک میریختن روی مادرم ،قلبم داشت از جاش کنده میشد.باور نمیکردم اون صحنه هارو ،چقدر سخت و درد ناکه جلوی چشمات مادرتو خاک کنن ، دستمو روی قلبم گذاشتم و لباسم رو چنگ زدم ،خدایا من چطوری بدون مادرم زندگی کنم ،سرمو بالا گرفتم و به پیمان که ایستاده بود و گریه میکرد گفتم منو ببر خونه ،پیمان زیر بغلم رو گرفت و از جام بلندم کرد ،دیگه نمیتونستم نگاه کنم ،پیمان وخانوادش تموم این لحظه ها کنار من و یاسمین بودن ،ولی هیچکدوم از این ها حال منو خوب نمیکرد ،سوم و هفته ی مامان تموم شد و تموم این روزها داداشام و گلنار خونه ی مامان بودن و اشک میریختن ،حالم روز به روز بد تر میشد ،دوباره مریضیم داشت میومد سراغم ،اما اینبار بدتر ،از همه ی دنیا بریده بودم ،دیگه اون شوهر خوب و بچه های پاک و معصوم رو نمیدیدم ،دیگه هیچ چیزی رو نمیخواستم ،به تنها چیزی که فکر میکردم این بود که من توی دنیا اضافی ام ،که من باعث تموم بدبختی هام ،که من باعث اشک های مامانم بودم .یه فکر هایی میومد سراغم که دیوونم میکرد ،یکی توی سرم دائمن میگفت که تو باعث همه ی اتفاقاتی ،کارهایی که میکردم دست خودم نبود،وقتی سارا جیغ و داد میکرد دستم رو روی گوشم میذاشتم که صداها اذیتم نکنه ،دیگه حوصله ی یاسمین و پیمان رو هم نداشتم ،سر پیمان داد میزدم و گاهی مینشستم گریه کردن ،پیمان هر چی باهام حرف میزد و اصرار میکرد باهاش برم پیش روانشناس ولی به حرفش گوش نمیکردم ...میترسیدم ...از اون بیمارستان و اون تخت سفید و اون امپول ها و سرم ها میترسیدم.باید خودمو راحت میکردم ،از زندگی و همه چیز ،یه شب که پیمان سر کار بود و بچه ها خواب بودن ،رفتم سر یخچال و پلاستیک دارو هارو برداشتم چندتا بسته قرص از توش بیرون اوردم و با یه لیوان اب بردم توی اتاق ،روی تخت نشستم و یکی یکی قرص هارو خوردم ،روی تخت خوابیدم و چشامو بستم و در حالی که برای خودم و سرنوشتم اشک میریختم خاطراتمو مرورمیکردم.خاطرات بچگیم و وقتی بزرگ شدم ،از وقتی چشم به این دنیا باز کردم فقط سختی کشیدم ،فقط نامردی دیدم من یه زن ساده ای بیش نبودم ،پس چرا زنده باشم ،بمونم و با سرنوشته بدم بچه هامم عذاب بدم ،چشمام هر لحظه تار تر میشدن اخرین قطره اشک از گوشه چشمم بیرون اومد و همه چیز جلوی چشمام تیره و تار شد!
(یاسمین)
روی تخت قلطی زدم ،خیلی گرمم شده بود ،به زور از جام بلند شدم و از اتاقم رفتم بیرون ،لامپ اتاق مامان روشن بود به ساعت روی دیوار نگاه کردم که ۳رو نشون میداد چرا مامان تا این موقع نخوابیده بود ،از روزی که مامان بزرگ فوت کرد حالش خیلی بد شده بود ،مثل همیشه نبود حوصله ی خودشم نداشت و دائم سرمون داد میزد به سمت اتاقش رفتم لای در اتاق باز بوداز لای در نگاهی به مامان انداختم که روی تخت خوابیده بود و یکی از دستاش از تخت آویزون بودتموم دنیاممامان بودبا همه ی بداخلاقی هایی که این چند وقته باهامون داشت ولی بازم همه ی زندگیم بود.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f