eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
1030_48920931782680.mp3
2.88M
ابوعلی خودمونی دوست دارم صدات کنم ابوعلی جون بخواه تا جونمو فدات کنم 🌴 اللهم_ارزقنا_کربلا♥️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این تصویر رو ببین! قدیما که دنیای مجازی نبود اینجوری واسه هم پست میذاشتن😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_شصتویکم همراه اشک برای مامان حرف میزدم و هر چی میگفتم دلم با
منم بلند شدم و با عروس عموم روبوسی کردم همونجا روی حصیر نشستن و من هم رفتم و با یاسمین براشون چای و میوه اوردیم.مامان خیلی خوشحال بود از دیدنشون خیلی دوستشون داشت و اون هم به یکی احتیاج داشت که باهاش حرف بزنه و چه کسی بهتر از پسر عموی مهربونم که از پسرهاش براش بهتر بود ،،همشون گرم اختلات و بگو بخند بودن ،من هم واقعا خوشحال بودم که مامان بعد از مدت ها خوشحاله و داره از ته دل میخنده ولی با حرفی که پسر عموم زد خنده از روی لب مامان رفت و‌ من بودم که نفسم بند اومد -راستش زن عمو برای یه عمر خیر مزاحمتون شدیم سرم رو سمت مامان چرخوندم که اونم برگشت و نگاهم کرد ،تو چشم های اونم پر از ترس بود ،چرا اینقدر از این حرف متنفر بودم ،چرا این حرف اینقدر برام سنگین بود .... با صدای پسر عمو از فکر‌بیرون اومدم و خیره شدم به دهنش...!! -زن عمو راستیاتش خوب میدونم چه اتفاقاتی برای نگار افتاده ،خوب میدونم که چقدر سختی و عذاب کشیدین ،ولی بدونین همه ی ادم ها بد نیستن ،درسته نگار دو بار انتخاب اشتباه داشت ،ولی اینم بدونین که واقعا اون انتخاب ها اشتباه بودن ،من بارها خواستم بیام سراغتون ولی نخواستم دخالت کنم چون اون خودش برادر داشت ،گذشته ها هم گذشته و نباید که باقی عمرمون رو با خاطرات قبل هدر بدیم ،میدونم که شاید از حرفم ناراحت بشین ،بترسین ،یا خیلی چیز های دیگه ،ولی من بدون فکر و مثل افکار غلام و محسن اینجا روبه روی شما ننشستم ،زن عمو ....نگار خانم.....! یکی از فامیل های خانم من هستن که من به اندازه چشمام قبولش دارم ،اینقدر اقا هست که من میتونم قسم بخورم نگارو خوشبخت میکنه ،اونم یه بار ازدواج کرده و زنش رو طلاق داده ،شما یه بار اجازه بده این دوتا جوون همو ببینن بعدش هر چی شما بگی...! تموم مدت خیره بودم بهش ،چرا همه دست به دست هم میدادن که منو شوهر بدن،هر بار یکی سند بدبختیم رو مهر میکرد و اینبار هم پسر عمو میخواست اینکارو کنه ،منم دلم میخواست مثل مامان بمونم و از بچم مراقبت کنم ،نگاهم به مامان افتاد که سرش رو پایین انداخته بود و با پته ی روسریش اروم اشک هاشو پاک میکرد ،از روزی که از کیارش جدا شدم دیگه بهم نگفت که ازدواج کن ،مامان سرش رو بالا گرفت و به یاسمین اشاره ای کرد و گفت : -نگار باید بشینه و دخترش رو بزرگ کنه چقدر صداش بغض داشت ،من خودم مادر بودم و خوب میفهمیدم که چقدر دیدن عذاب فرزند سخته ولی من دیگه به هیچکسی اعتماد نداشتم ،دیگه نمیخواستم سکوت کنم تا بقیه برام تصمیم بگیرن.من از اون نگار ساکت و بی دست و پا که سرنوشتش دست بقیه بود حالم بهم میخورد،نیم نگاهی به یاسمین انداختم که زل زده بود به من دخترکم حرفی نمیزد ولی خوب میفهمیدم چقد ترسیده که منو توی این شرایط تنهاییش از دست بده ،اون به جز من هیچکسی رو نداشت و خداروشکر میکردم که یاسمین سد بزرگیه برای من در مقابل اشتباهاتم که وقتی میدیدمش بخاطرش از خیلی کارهایی که نباید دست میکشیدم!لبخندی به دخترکم زدم ،گلویی صاف کردم و رو به پسر عموم گفتم : -پسر عمو من اصلا قصد ازدواج ندارم ،۲بار ازدواج کردم و دیگه هرگز نمیخوام اینکارو بکنم،از همه ی اینا مهمتر دخترمه ،من حاضر نیستم به هیچ عنوان یه لحظه هم بچمو تنها بزارم ،حتی اگر خوشبخت ترین زن روی زمین هم بشم ،هیچوقت از بچه هام دست نمیکشم.یاسمین با شنیدن حرفم خودش رو به سمتم کشید و دستش رو روی دستم گذاشت،دستی روی سرش کشیدم ،دخترکم دیگه بچه نبود و همه چیز رو درک‌ میکرد ،پسر عموم هیچ حرفی نمیزد ،شاید اون هم حق رو به من داده بود ،و چقدر خوب بود که هیچ اصراری نمیکرد ،ولی اینبار به جای پسر عموم زنش بود که با لبخند و صدای مهربونی که داشت گفت: -نگار جور عزیزم تو هم حق داری واقعا ،منم خودم یه زنم و حق رو به تو میدم ،ولی اقا پیمان واقعا مرده ،همه روش قسم میخورن ،با خداس و مردم دار و از همه لحاظی عالیه ،فقط تنها مشکلی که هست اون پولی نداره ،دستش جلوی کسی دراز نیست ولی خونه و ماشین نداره ...!عروس عموم اونروز چند ساعت توی حیاط با من و مامان حرف زد ،از همه چیز پیمان گفت و همه ی اتفاقاتی که اونم توی زندگیش براش افتاده ،اون هم یه پسر داشت که وقتی زنش ازش جدا میشه پسرش رو با خودش میبره و هنوزم پیمانه که ماه به ماه باید خرجش رو بده ،خیلی حرف ها برام زد و کلی نصیحتم کرد ،حرف هایی که تا به اونروز با اون همه تجربه و سنی که داشتم باز هم بلد نبودم، من خیلی اشتباهات توی زندگیم کردم ،خودم خوب میدونستم ،درسته ادم های خوبی اطرافم نبودن ،ولی خودم هم تصمیمات درستی برای سرنوشتم نمیگرفتم ،فقط دوست داشتم خودم رو از مشکلی که برام پیش اومده راحت کنم در حالی که از قبل بد تر میکردم، این من بودم که اجازه میدادم تو زندگیم دخالت کنن‌همه ی گل ها خاردار نبودن ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
با شنیدن حرفاشون خیلی به زندگی امید پیدا کردم ،مخصوصا وقتی شنیدم که پیمان میدونه بچه دارم و قبول کرده با بچم باشم ،دوست داشتم یه فرصت به زندگیم بدم من خیلی تجربه داشتم و اینبار هم واقعا حساس بودم برای زندگیم ولی پسر عموم شبیه غلام و محسن نبود و خودمم با همه ی جبهه گرفتنم خوب میدونستم که بد من رو نمیخواد و مرد خیلی عاقلیه.قبول کردم و بهشون گفتم که بیان برای اشنایی و خواستگاری ،پسر عموم بهم قول داد که خوشبخت میشم ،مامان چشماش برق میزد و یاسمین باز هم ترسی توی چشماش بود ،نمیدونم کار درستی کردم یا نه ،دائم به خودم میگفتم نکنه اینبار هم تصمیم اشتباهی گرفته باشم ،اینبار ترسم خیلی بیشتر بود چون یاسمین هم همراهم بود و از اون بدتر مریضیم بود که میترسیدم دوباره برگرده ،با تموم ترس و استرسی که داشتم بلاخره شب خواستگاری رسید ،توی این چند روز با یاسمین حرف زدم و بهش امید میدادم که هیچوقت تنهاش نمیزارم و اون هم خوشحال بود از اینکه مامان میخنده و از فکر بیرون اومده ،اخه از اون روز مامان خیلی خوشحال بود و میخندید و شادی میکرد ،کارهارو با کمک یاسمین انجام دادیم و خواستگار ها اومدن ،دیگه مامان به هیچکدوم از برادرام خبر نداد و فقط خودمون بودیم و پسر عموم همراهشون اومده بود،یه خانم و یه اقا که معلوم بود پیمانه ،یه جعبه شیرینی دستشون بود و با خوشرویی با مامان تعارف کردن ،خانمه صورت یاسمین رو بوسید و کلی قربون صدقش رفت ،با تموم مهربونی که داشتن اصلا نمیتونستم باور کنم که مهربونیشون از ته دله و نقشه نیست ، اخه هر دفعه پشت تموم این مهربونی ها جلوی چشمم یه نقشه بود که بد ضربه ای بهم زد ،اونشب بیشتر پسر عموم بود که حرف میزد ،پیمان و مادرش خیلی کم‌حرف و ساکت بودن و اونا هم مجلس رو به دست پسر عموم سپرده بودن ،بعد از اینکه پسر عمو هم از ما و هم از شرایط اونا برای ما گفت از مامان اجازه گرفت که من و پیمان بریم و با هم حرف بزنیم ،بلند شدیم و با هم رفتیم توی اتاقم ،اون خیلی ساکت بود سرش رو پایین انداخته بود و هیچ‌حرفی نمیزد ،برای همین خودم شروع کردم به حرف زدن ،اونشب نمیدونم توی چهره ی اون مرد مهربون چی دیدم که سفره ی دلم رو براش باز کردم ،اصلا انگار که اون خواستگار من نبود و فقط یه همدمی بود که بشینه و به درد و دل های من گوش کنه ،از همه چیز زندگیم براش گفتم ،از ازدواجم با رضا تا وقتی که رو به روش نشسته بودم ،حتی از رابطم با علی هم گفتم ،بدون ترس حرف میزدم و اون هم تموم مدت دست هاش رو توی هم‌ گره زده بود و با چشم های مشکی و گیرا و مهربونش خیره ی من بود...بدون ترس و دلهره ای همه ی حرفامو بهش گفتم و شرط کردم که یاسمین هم باید پیشم بمونه ، مطمئن بودم که با تموم اون حرف ها راهشو میکشه و میره دیگه هم پشت سرشو نگاه نمیکنه ،ولی برعکس تصوراتم لبخندی بهم زد و ازم تشکر کرد که صادقانه تموم راز های زندگیم رو براش گفتم ، بهم گفت من واقعا از صداقتت خوشم اومد و مطمئن باش دختر تو مثل بچه ی خودم میمونه مثل چشمام ازش مراقبت میکنم ،اصلا باورم نمیشد ،اون چه دل بزرگی داشت چطور میتونست من رو با اون شرایط قبول کنه ،پیمان هم شروع کرد برام به حرف زدن از زندگی قبلیش گفت و اینکه یه خونه اجاره ای با یه موتور داره و توی یه شرکتی مشغول به کاره ،پیمان بهم گفت تموم گذشتمون رو همون شب و توی همون اتاق فراموش کنیم و از نو شروع کنیم گفت من و تو هر دو اشتباه کردیم و گذشته ی تلخی داشتیم و باید برای ادامه زندگی تلاش کنیم و به خوبی زندگی کنیم ،چقدر مهربون بود ،چقدر صداش به ادم ارامش میداد، از اینکه باهاش حرف زدم و درد دل کردم اصلا پشیمون نبودم ،فکر میکردم که از همین اول کار همه چیز رو بدونه بهتره ،چون نمیخواستم دیگه مشکلی توی زندگیم پیش بیاد یا اینکه برادرام بخوان تهدیدم کنن با این چیز ها..اونشب هم تموم شد و پیمان اینا رفتن ،ازشون خواستم که چند روزی دست نگهدارن تا فکرامو بکنم ،اونا هم قبول کردن ،۲هفته گذشت توی این دو هفته خیلی فکر کردم و حتی پیش مشاورم هم رفتم و ازش مشورت گرفتم ،کسی رو نداشتم که برام تحقیق کنه و به خدا توکل کردم و جواب مثبت دادم،پسر عموم و زنش خیلی ذوق کرده بودن ،مامان زنگ زد به برادر هام و گلنار گفت که بیان ولی هر کدوم بهونه ای اوردن و من هم از خدام بود که نیان ،روز عقد رسید ،یاسمین جلوی ایینه ایستاده بود و شالش رو مرتب میکرد ،دخترکم چقدر ذوق کرده بود ،صدای زنگ در به گوشم خورد ،دستی به لباس ها و شال سفیدم کشیدم و به یاسمین گفتم بیا بریم منتظرن ...ضربان قلبم شدت گرفته بود ،خیلی هیجان داشتم نمیدونم چرا از اون شبی که با پیمان حرف زدم اصلا استرس برای ازدواج باهاش نداشتم.با دیدن لبخندش خوشحالی من هم بیشتر میشد ،ای کاش الان جواد هم پیشم بود ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دستگاه فیلم برگردون نوار ویدیو •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 ✨ ﺷﺒﻲ ﻣﺎﺭ ﺑﺰﺭﮔﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻥ ﻏﺬﺍ ﻭﺍﺭﺩ ﺩﻛﺎﻥ ﻧﺠﺎﺭﻱ ﻣﻴﺸﻮﺩ؛ ﻫﻤﻴﻨﻄﻮﺭ ﻛﻪ ﻣﺎﺭ ﮔﺸﺘﻲ ﻣﻴﺰﺩ ﺑﺪﻧﺶ ﺑﻪ ﺍﺭّﻩ ﮔﻴﺮ ﻣﯿﻜﻨﺪ ﻭ ﻛﻤﻲ ﺯﺧﻢ ﻣﻴﺸﻮﺩ. ﻣﺎﺭ ﺧﻴﻠﻲ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺍﺭّﻩ ﺭﺍ ﮔﺎﺯ ﻣﻴﮕﻴﺮﺩ ﻛﻪ ﺳﺒﺐ ﺧﻮﻧﺮﻳﺰﻱ ﺩﻭﺭ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﺍﻭ ﻧﻤﻴﻔﻬﻤﺪ ﻛﻪ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﻲ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ فکر میکند ﺍﺭّﻩ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﻴﻜﻨﺪ ﻭ ﻣﺮﮔﺶ ﺣﺘﻤﻲ ﺳﺖ... ✨پس ﺗﺼﻤﻴﻢ ﻣﻴﮕﯿﺮﺩ ﺑﺮﺍﻱﺁﺧﺮﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺩﻓﺎﻉ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺷﺪﻳﺪﺗﺮ ﺣﻤﻠﻪ ﻛﻨﺪ، پس ﺑﺪﻧﺶ را ﺩﻭﺭ ﺍﺭّﻩ می ﭘﻴﭽﺎﻧﺪ ﻭ ﻫﻲ ﻓﺸﺎﺭ میدهد ﻧﺠﺎﺭ ﺻﺒﺢ ﻛﻪ ﺁﻣﺪ ﺭﻭﻱ ﻣﻴﺰ ﺑﺠﺎﯼ ﺍﺭﻩ ﻻﺷﻪ ﻣﺎﺭﻱ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺯﺧﻢ ﺁﻟﻮﺩ را ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺑﺨﺎﻃﺮ بی فکری ﻭ ﺧﺸﻢ ﺯﻳﺎﺩ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ✨ اکثر ما ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪ ﺧﺸﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﻧﺠﺎﻧﻴﻢ ﺑﻌﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﻴﺸﻮﻳﻢ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺭﻧﺠﺎﻧﺪﻩ ﺍﻳﻢ ﻭ ﻣﻮﻗﻌﻲ ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﺩﺭﻙ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﻛﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﺩﻳﺮ ﺷﺪه… ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺍﺣﺘﻴﺎﺝ ﺩﺍﺭﺩ ﻛﻪ چشم پوشی کنیم ﺍﺯ ﺍﺗﻔﺎﻗﻬﺎ وﺁﺩﻣﻬﺎ و ﺭﻓﺘﺎﺭﻫا و به ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻳﺎﺩ ﺩﻫﻴﻢ ﭼﺸﻢ ﭘﻮﺷﻲ ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ ﻭ ﺑﺠﺎ را ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_شصتوسوم با شنیدن حرفاشون خیلی به زندگی امید پیدا کردم ،مخصوص
یاسمین رو فرستادم دنبالش و بهش گفت که قراره ازدواج کنم ،ازش خواسته بود که برای عقد بیاد ولی باز هم جواد گفته بود من با مامان کاری ندارم و مهم نیست که ازدواج کنه یا نه ،نمیدونم تا کی میخواست ادامه بده و منو قبولم کنه ولی دیگه تصمیم داشتم فکر های بیهوده و ناراحتی هام رو از خودم دور کنم و کمی خوش باشم ،اگر که خوشبختی در خونه ی منو زده بود من هم میخواستم خوشبخت بمونم ،کم سختی نکشیده بودم ،دوست داشتم حداقل طعم خوشی رو بچم و یه زندگی بی درد سر و غم و غصه داشته باشم ،سرم‌رو تکون دادم تا از فکر بیام ،چادر سفیدم رو سرم کردم و با یاسمین از اتاق رفتیم بیرون، پیمان و مادرش و خواهرش و زن برادرش و برادرش همراهش بودن و منتظر ما نشسته بودن ،پدر پیمان سال ها پیش فوت کرده بود ،با همشون تعارف کردیم و بعد از خوردن چای راه افتادیم سمت محضر ،برادر پیمان ماشین داشت و پسر عمومم با ماشین خودش اومده بود دنبالمون ،پیمان هم گفته بود که همگی بریم خونه ی نگار و با هم بریم ،زیر چشمی به پیمان نگاه میکردم ،یه پیرهن سفید و یه شلوار مشکی پارچه ای پوشیده بود ،صورتش رو تیغ زده بود که پوستش سفید تر و چهرش باز ترشده بود ،اون هم با اینکه سختی های زیادی کشیده بود ولی هنوز هم جوون بود و چهره ی زیبایی داشت ،پیمان ۴سالی از من بزرگ تر بود و فکر میکردم که با همین تفاوت سنی کمی که با هم داریم بیشتر همو درک کنیم و بفهمیم ..همگی رفتیم محضر ،پیمان هیچ پولی نداشت که حلقه بخره و حتی هیچ خریدی هم برای ازدواجمون نرفتیم ،من هم ازش نخواستم که چیزی برام بخره ،همین که با درک و فهم بود و با وفا برای من از هر چیزی مهم تر بود ،عاقد خطبه عقد رو خوند و من زن رسمی پیمان شدم ،دفتر ازدواج رو امضا کردیم و بعد از خوردن شیرینی که پیمان خریده بود برگشتیم خونه.وقتی عقد کردیم و برگشتیم خونمون خانواده ی پیمان رفتن خونشون و پیمان با ما اومد ،از اون روزی که عقد کردیم وقتایی که سر کار نمیرفت تموم وقتشو با من و یاسمین میگذروند ،ماشین نداشت ولی با همون موتوری که داشت همه جا مارو میبرد و هر بار هم میگفت که یاسمین رو با خودت بیار ،همیشه به یاسمین میگفت دخترم ،چقدر خوشحال میشدم و توی دلم خداروشکر میکردم که پیمان اینقدر مهربونه و از خدا میخواستم تا اخر همینی که هست بمونه ،سه تاییمون میرفتیم خونه ای که اجاره داشت و اونجارو تمیز میکردیم ،اخه قرار بود که بریم سر زندگیمون ،پیمان خونه ی نقلی داشت که مقداری وسیله برای زندگی توش بود ،خیلی زود همه ی کارهارو کردیم یه شب بعد از اینکه شام رو همگی دور هم خوردیم با یاسمین و پیمان رفتیم سر زندگیمون ،از اینکه مامان تنهاست و ازین به بعد تنهایی باید زندگی کنه دلم میگرفت ،ولی برعکس من مامان خیلی خوشحال بود ..... از شبی که من و یاسمین پا تو خونه ی پیمان گذاشتیم تازه طعم خوشی رو چشیدیم ،تازه فهمیدیم که میشه خوشبخت بود و از ته دل خندید و زندگی کرد ،سال هاست از زندگیم با پیمان میگذره ،توی این چند سال من زندگی کردم و خیلی خوشبخت بودم ،هر روز و هر لحظه خدارو شکر میکردم که خدا پیمان رو به زندگیم اورد که اون همه سختی جبران بشه ،پیمان برای من همه چیز بود ،همه چیز .... مثل کوه پشتم ایستاد و جلوی همه طرفم رو گرفت ،همونجور که حدس میزدم غلام ۲ماه بعد از ازدواجمون جنجالی به پا کرد و رفت و همه چیز رو برای پیمان تعریف کرد ،میخواست که زندگیمو خراب کنه و راز زندگیمو به شوهرم بگه ،ولی پیمان برمیگرده به غلام و بهش میگه حقی که اسم نگارو بیاری نداری ... خودم خوب میدونستم که یه روزی سر و کلشون پیدا میشه و اگر که من به پیمان نگفته بودم الان هم زندگیم خراب بود ،هیچ چیز بهتر از حقیقت و روراستی نیست...از اونروز فهمیدم که خدا چه هدیه ی بزرگی بهم داده ،اون واقعا مرد زندگی بود،شوهر خوبی برای من و پدری برای یاسمین ،من هر روز بیشتر عاشق پیمان میشدم ،هر چی بیشتر میشناختمش و بیشتر دلبستش میشدم ،۱سال بعد از عروسیمون خدا یه دختر کوچولوی ناز بهمون هدیه داد ،دختری که ثمره ی عشقمون بود ،اسمش رو گذاشتیم سارا ،چقدر یاسمین ذوق کرده بود و چقدر سارا رو دوست داشت ،پیمان هم اصلا بین یاسمین و سارا هیچ فرقی نمیگذاشت ،حتی به یاسمین بیشتر محبت میکرد ،وقتی سارا به دنیا اومد با پس اندازی که توی این سال ها کردیم و پولی که من داشتم یه خونه ی نقلی خریدیم ،هیچ ناراحتی توی زندگیم نداشتم هیچ غمی نداشتم ،بچه هام جلوی چشمم قد میکشیدن و بزرگ میشدن و من هر روز خداروشکر میکردم بخاطر زندگی ارومم ،ولی یک دفعه طوفانی از راه رسید و همه ی خوشی هامو از بین برد ....مدتی بود که مامان حال خوشی نداشت ،بیشتر اوقات سعی میکردم که کنارش باشم و بچه هارو میبردم پیشش که حال و هواش عوض بشه. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
وقتى زندگيت رو تو سكوت بسازى ، دشمنات نميدونن به چى حمله كنن. شبتون بخیر...💫 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌺مثل گل با طراوت 🌼و پراز عطرخوش زندگی 🌺خنده‌هات جنس دریا 🌼قدم‌هات جنس صخره و کوه 🌺و هدف‌هات روی روال 🌼حالت خوب 🌺سلام صبح بخیر 🌼یکـشـنـبـه‌ات گلبـــاران •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خواب کافی داشته باش... - @mer30tv.mp3
5.1M
صبح 28 مرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_شصتوچهارم یاسمین رو فرستادم دنبالش و بهش گفت که قراره ازدوا
پیر شده بود و بخاطر تموم زحماتی که توی جوونیش کشید خیلی زود از پا در اومدگلنار و برادرام سراغی ازش نمیگرفتن و مامان بیشتر غصه میخورد ،دائم میگفت من حلالشون نمیکنم مگه من مادرشون نبودم مگه با بدبختی بزرگشون نکردم ولی هر بار من با حرفام ارومش میکردم ولی حق با اون بود انقدر غصه خورد که یه شب نشسته بودم و به سارا غذا میدادم پیمان از راه اومدنگاهی بهش کردم قیافش خیلی پریشون بود و چشماشم قرمزته دلم خالی شدهیچوقت توی همچین حالی ندیده بودمش از جام بلند شدم و به سمتش رفتم دستی به بازوش زدم سرش پایین بود و شونه هاش میلرزید خدایا یعنی چه اتفاقی افتاده بود ،با ترس اسمشو صدا زدم ولی نگاهم نکرد ،دوطرف بازوهاشو گرفتم و گفتم -چی چیشده پیمان چرا گریه میکنی ؟ با شنیدن صدام شدت گریش بیشتر شد با چشمای اشکی نگاهم کرد و با گریه گفت : -مامان ...نگار مامانت با شنیدن اسم مامان بدنم بی حس شد ،زانوهام سست شدن و دیگه تحمل وزنم رو نداشتن.اون روز وقتی پیمان خبر مرگ مامان رو بهم داد دنیا برام تاریک و سیاه شد ،همه چیز نابود شد ،تموم خوشی هام از بین رفت ،من هم با مامان مردم ،چطور تحمل میکردم ،حتی نمیتونستم راه برم ،اینقدر گریه کرده بودم و زجه زده بودم که پیمان زیر بغلم رو گرفت و بردم برای خاکسپاری ،همشون بودن ...تموم کسایی که عذابش دادن ،همون پسر ها و دختری که نیومدن حتی سری بهش بزنن ایستاده بودن و اشک میریختن...یاد روزی افتادم که مامان گفت حلالشون نمیکنم ،اونروز اشک میریخت و حرف میزد ،حالا اومده بودن که چی ؟بگن ما هم بچه هاشیم ؟که مادرمونو دوست داریم ،چقدر جیگرم برای مامان اتیش گرفته بود ،تموم صحنه هایی که گریه میکرد میومد جلوی چشمم ،روی خاک ها نشسته بودم و به مردهایی نگاه میکردم که خاک میریختن روی مادرم ،قلبم داشت از جاش کنده میشد.باور نمیکردم اون صحنه هارو ،چقدر سخت و درد ناکه جلوی چشمات مادرتو خاک کنن ، دستمو روی قلبم گذاشتم و لباسم رو چنگ زدم ،خدایا من چطوری بدون مادرم زندگی کنم ،سرمو بالا گرفتم و به پیمان که ایستاده بود و گریه میکرد گفتم منو ببر خونه ،پیمان زیر بغلم رو گرفت و از جام بلندم کرد ،دیگه نمیتونستم نگاه کنم ،پیمان وخانوادش تموم این لحظه ها کنار من و یاسمین بودن ،ولی هیچکدوم از این ها حال منو خوب نمیکرد ،سوم و هفته ی مامان تموم شد و تموم این روزها داداشام و گلنار خونه ی مامان بودن و اشک میریختن ،حالم روز به روز بد تر میشد ،دوباره مریضیم داشت میومد سراغم ،اما اینبار بدتر ،از همه ی دنیا بریده بودم ،دیگه اون شوهر خوب و بچه های پاک و معصوم رو نمیدیدم ،دیگه هیچ چیزی رو نمیخواستم ،به تنها چیزی که فکر میکردم این بود که من توی دنیا اضافی ام ،که من باعث تموم بدبختی هام ،که من باعث اشک های مامانم بودم .یه فکر هایی میومد سراغم که دیوونم میکرد ،یکی توی سرم دائمن میگفت که تو باعث همه ی اتفاقاتی ،کارهایی که میکردم دست خودم نبود،وقتی سارا جیغ و داد میکرد دستم رو روی گوشم میذاشتم که صداها اذیتم نکنه ،دیگه حوصله ی یاسمین و پیمان رو هم نداشتم ،سر پیمان داد میزدم و گاهی مینشستم گریه کردن ،پیمان هر چی باهام حرف میزد و اصرار میکرد باهاش برم پیش روانشناس ولی به حرفش گوش نمیکردم ...میترسیدم ...از اون بیمارستان و اون تخت سفید و اون امپول ها و سرم ها میترسیدم.باید خودمو راحت میکردم ،از زندگی و همه چیز ،یه شب که پیمان سر کار بود و بچه ها خواب بودن ،رفتم سر یخچال و پلاستیک دارو هارو برداشتم چندتا بسته قرص از توش بیرون اوردم و با یه لیوان اب بردم توی اتاق ،روی تخت نشستم و یکی یکی قرص هارو خوردم ،روی تخت خوابیدم و چشامو بستم و در حالی که برای خودم و سرنوشتم اشک میریختم خاطراتمو مرورمیکردم.خاطرات بچگیم و وقتی بزرگ شدم ،از وقتی چشم به این دنیا باز کردم فقط سختی کشیدم ،فقط نامردی دیدم من یه زن ساده ای بیش نبودم ،پس چرا زنده باشم ،بمونم و با سرنوشته بدم بچه هامم عذاب بدم ،چشمام هر لحظه تار تر میشدن اخرین قطره اشک از گوشه چشمم بیرون اومد و همه چیز جلوی چشمام تیره و تار شد! (یاسمین) روی تخت قلطی زدم ،خیلی گرمم شده بود ،به زور از جام بلند شدم و از اتاقم رفتم بیرون ،لامپ اتاق مامان روشن بود به ساعت روی دیوار نگاه کردم که ۳رو نشون میداد چرا مامان تا این موقع نخوابیده بود ،از روزی که مامان بزرگ فوت کرد حالش خیلی بد شده بود ،مثل همیشه نبود حوصله ی خودشم نداشت و دائم سرمون داد میزد به سمت اتاقش رفتم لای در اتاق باز بوداز لای در نگاهی به مامان انداختم که روی تخت خوابیده بود و یکی از دستاش از تخت آویزون بودتموم دنیام‌مامان بودبا همه ی بداخلاقی هایی که این چند وقته باهامون داشت ولی بازم همه ی زندگیم بود. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
32.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ ۳عددلبوی پخته ✅ نصف یک عددکلم قرمز ✅ نصف یک عدد برگ کلم سفید ✅ نصف لیوان گردوی خردشده ✅ نصف لیوان ذرت بخارپز ✅ ۱۰۰گرم شویدتازه ✅ ۱۰۰گرم گشنیز برای سس ✅ ۳قاشق سس مایونز ✅ ۵قاشق ماست ✅ ۱ عدد لیموترش ✅ کمی نمک فلفل و اویشن ✅ ۳قاشق روغن زیتون ✅ ۱عددانارشیرین بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1026_50027037700193.mp3
8.37M
🎵 مثلا تو قبول کردی 🎵 کوله بارمو هم بستم 🏴 🏴 یا_اباعبدالله_الحسین (ع)🖤 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یه زمانی کلی هله هوله می شد باهاش خرید الان حتی پیدا هم نمی شن دیگه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_شصتوپنجم پیر شده بود و بخاطر تموم زحماتی که توی جوونیش کشید
اروم رفتم توی اتاق و به تخت نزدیک شدم ،کنار تخت که ایستادم پام رفت روی چیزی که صدای بدی داد ،نگاهی به مامان انداختم و بعد هم به زیر پام ،چشم هام از تعجب گشاد شدن ،مامان داروی اعصاب مصرف میکرد ولی الان ...این همه پاکت دارو ....خدای من .خم شدم و پاکت دارو هارو از روی زمین برداشتم ،موهام که افتاد روی صورتم رو با دست کنار زدم و نگاهی به پاکت های خالی انداختم ،با دیدنشون ته دلم خالی شد ،زمان همونجا برام متوقف شد ،حتی نمیتونستم به سمت مامان برم ،نمیخواستم باور کنم که مامان دارو هارو خورده باشه ،به صورتش نگاه کردم که سفیده سفید بود ،اصلا رنگ به رو نداشت ،به خودم اومدم و پاکت هارو روی زمین انداختم و با پاهای بی جونم به سمتش رفتم،روی تخت کنارش نشستم و دستای لرزونم و به سمتش دراز کردم و تکونش دادم ،هر چی صداش میکردم اصلا جوابمو نمیداد ،گریه میکردم و با صدای بلند اسمشو صدا میزدم ،از صدای داد من سارا هم بیدار شده بود و از ترس دم در ایستاده بود و در حالی که دستش روی چشمش بود و خیره ی من با صدای بلند اشک میریخت ،با صدای گریه ی سارا به خودم اومدم و از جام بلند شدم و با قدم های بلند از کنارش گذشتم و از اتاق بیرون رفتم ،دور خودم تاب میخوردم و دنبال تلفن میگشتم اینقدر حالم بد بود که مغذم کار نمیکرد و حتی جای تلفن رو هم یادم رفته بود ‌.. اشک جلوی چشمامو تار کرده بود و به زور میتونستم اطرافمو ببینم ،خدایا اگه برا مامانم اتفاقی بیفته من چیکار کنم ،چشمم به تلفن افتاد به سمتش رفتم و نفس عمیقی کشیدم و شماره بابا پیمان رو گرفتم ،بعد از چند بوق صداش توی گوشم پیچید ،اون هم ترسیده بود که این موقع شب بهش زنگ زدم ،،هول کرده بودم ،نمیدونستم چی بهش بگم و از کجا بگم که نترسه ،نمیتونستم که جلوی اشکامو لرزش صدامو بگیرم ،بابا هم از اونطرف تلفن هی الو الو میکرد و من بیشتر اشک میریختم ،نفس عمیقی کشیدم و بهش ماجرا رو گفتم و گفت که الان زنگ میزنه به بیمارستان و خودش رو میرسونه.بابا همراه امبولانس خودش رو رسوند و مامان رو بردن بیمارستان ،چون سارا تنها بود بابا نذاشت که منم همراهشون برم ،سارا رو بغل کرده بودم و روی مبل نشسته بودم و بی صدا اشک میریختم ،اگه برای مامان اتفاقی می افتاد ما چیکار میکردیم ،دیگه تحمل نداشتم ،تحمل رفتن یه عزیز دیگرو نداشتم ،نگاهی به سارا انداختم که سرش رو روی پام گذاشته بود و چشماشو بسته بود ،دستی توی موهای لختش کشیدم که چند تا تارش روی صورتش افتاده بود ،دخترک ۳ساله چقدر معصوم بود ،خوش بحالش که بدون فکر اینقدر اروم خوابیده .. من همه ی سعیمو میکردم که سارا خوشحال باشه و بچگی کنه ،مثل من بچگیش تباه نشه ،گاهی پیش خودم فکر میکردم که چرا من به دنیا اومدم ،چرا مامان که میدید اینقدر مشکلات داره منو هم وارد این بازی زندگی کرد ،دلم پر میشد از همه ی نداشته هام و اذیت شدن هم ولی هیچی نمیگفتم ،چی میگفتم ؟ به کی میگفتم ؟مامان اینقدر غرق مشکلاتش بود که من نمیخواستم غصه منو هم بخوره و بابا رضایی که اصلا توجهی به من نمیکرد .... با همه ی بچگی که داشتم دلم برای مامان خیلی میسوخت،گاهی فکر میکردم که یه ادم چقدر میتونه تحمل کنه ،شاید مسخره باشه ولی من با سن کمم خیلی زود وارد سختی هایی شده بودم که منو از دنیای بچگیم دور کرده بود ،بعضی وقتا ما خود ادم هاییم که باعث زجر کشیدن هامون میشیم ،مامان همیشه همه ی مشکلات رو به پای سرنوشت و تقدیر میزاره ،ولی من میگم همش به دست خود ادم بستگی داره ،چون اینجوری فهمیده بودم و زندگی اینو بهم ثابت کرده بود ،مامان وقتی که با بابا رضا ازدواج کرد شاید سرنوشت بود ولی من و جواد رو به این دنیا اوردن دیگه سرنوشت نبود ،نمیدونم سادگی بود یا اعتماد ،من تو دل مامان نبودم ،ولی میدیدم که چطور عذاب میکشه و فقط اشک میریزه ،همیشه صحنه ای که اون اقاها اومدن و وسایلمون رو بردن و مامان گوشه ی حیاط نشسته بود و گریه میکرد جلوی چشممه ،بچه بودم ،خیلی بچه،ولی توی ذهنم اشک ها و اون صحنه ها نقش بست.من مامان رو از بابا هم همیشه بیشتر دوست داشتم ،وقتایی که با بابا دعوا میکردن و من از صدای بلند بابا میترسیدم تنها آغوش مامان بود که بهش پناه میبردم و احساس امنیت میکردم ،ولی روزی که مامان طلاق گرفت ... نمیدونستم طلاق یعنی چی ،نمیدونستم که بچه طلاق بودن یعنی چی ،فقط یه چیز هایی اطرافم اتفاق می افتاد و من با همون بچگیم ازشون میگذشتم و تموم میشد ...حتی نمیدونستم که بابا رضا رو زندان کردن یعنی چی ،فقط خوشحال بودم که دیگه با مامانم دعوا نمیکنن و اشک مامانمو در نمیاره ،خوشحال بودم که پیش مامان بزرگیم و من و جواد خوشحالیم ،اما خوشحالی من و جواد فقط همون چند وقتی بود که خونه مامان بزرگ بودیم. ادامه دارد.... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دیگه هیچوقت از ته دل نخندیدیم ،دیگه بعد از اینکه مارو از خونه مامان بزرگ بردن هیچی قشنگ نبود ...وقتی که بابا منو از مامان جدا کرد و برد خونه مامان فرشته با تموم کودکیم رویاهامو خراب کرد ،بچگیمو از بین برد و من رو با هزار زخم توی اون خونه بزرگ کرد ،جواد خیلی عوض شده بود ،یه پسر بچه ی دیگه بود ...انگار من براش غریبه بودم ،وقتی منو دید اومد رو به روم ایستاد و با اخم گفت چرا زودتر نیومدی ،چرا موندی پیش اون ... اون ....چه راحت مادرمون رو اون صدا میزد ،چه راحت فراموشش کرده بود ،اصلا چی شد که اینجوری شد ؟خیلی بچه بودم ،زمانی که پا توی اون خونه گذاشتم اینقدر بچه بودم که حتی نمیتونستم از خودم دفاع کنم و به بابا بگم من میخوام برم پیش مامانم ...نه که نگفتم ...نه ....گفتم ....ولی جواب حرفم سیلی بود که بابا توی گوشم زد ،مگه من چی گفته بودم ؟ فقط دلم مامانمو میخواست ،ولی جواب حرفم اولین سیلی بود که بابا توی گوش من زد و این اخرینش هم نبود .... چقد توی اون خونه احساس غریبی میکردم ،مگه اونا خانواده من نبودن ؟ چرا هیچ حسی نسبت به من توی چشماشون نبود.از روزی که رفتم توی خونه مامان فرشته شدم کلفت همشون ،مامان تا چشمش به من می افتاد کلی کار دستم میداد ،از جارو زدن و گرد گیری و حتی اشپزی ،بار ها سر گاز دستم سوخت و گریه میکردم ولی اون سنگ دل تر از این حرفا بود که دلش برای من دختر نگار به رحم بیاد ،هر چی عقده توی دلش مخصوصا از مامان نگارم داشت سر من خالی میکرد ،جواد رو خیلی دوست داشت و مثل پروانه دورش میگشت ،ولی من مثل دشمنش بودم براش،یه روز خوب یادمه که داشتم حیاط رو جارو میزدم ،اومد کنارم ایستاد و محکم بازوم رو چنگ زد که تا یک ساعت جای ناخون های بلندش توی گوشت دستم میسوخت ،مگه من نوه ی اون نبودم چرا باهام اون کارو میکرد ،گناهم چی بود که دختر شده بودم ،از یه طرف اذیت کردن های مامان بزرگ و بی محلی های بابا و از یه طرف دوری مامان نگارم ،چند باری جواد رو صدا زدم یه گوشه ای و دم گوشش گفتم که بیا دزدکی بریم و مامان نگار رو ببینیم ،غافل از اینکه جواد هم توی اون خونه از همه ی غریبه ها با من غریبه تر بود ،اونروز هیچوقت از یادم نمیره که جواد چطور رفت به بابا گفت و من چقدر کتک خوردم .... ولی ای کاش شرایطِ من همونجور میموند ،من وقتی که بابا رضا رفت و زن گرفت شکستم ،نمیتونستم کسی رو جای مامانم ببینم ،چی میخواست به سرمون بیاد ،همه توی اون خونه خوشحال بودن ،جواد هم خوشحال بود و با ذوق درباره اون زن از مامان فرشته سوال میپرسید ،ولی من ...با همون بچگی که داشتم احساس خطر میکردم ... هیچ حرفی نتونستم بزنم و اخر ملوک وارد خونه ی ما شد ،زنی لاغر اندام و سیاه چهره که اصلا ازش خوشم نیومد ،حتی نفهمیدم که کی عقد کردن و حالا اینجور‌ بی سر و صدا دستشو گرفته بود و اورده بودش توی خونمون .... از روزی که ملوک پاشو توی خونمون گذاشت بدبختی همه ی ما شروع شد ،نه تنها من بلکه مامان فرشته و بابا رضا ،ملوک یه زن سالم نبود ،اون یه زن معتاد بود که اومد و همه ی ارزوهامونو گرفت ،ملوک شب ها تا دیر وقت بیدار بود و روزها هم یه گوشه ای برای خودش چرت میزد ،چرا بابا اونو گرفت ،مگه نمیدونست معتاده ،مامان سرش داد میکشید و بهش ناسزا میگفت ،گاهی ملوک زیر سایه ی درخت مینشست و از نعشگی سرش روی پاهاش بود و مامان وقتی این هارو میدید توی حیاط جیغ و داد راه مینداخت و توی سینش میکوبید ولی ملوک عین خیالش هم نبود ،دستی براش توی هوا تکون میداد و دوباره برمیگشت توی زیر زمین.مدت خیلی زیادی توی خونمون نبود ،ولی تنها صحنه ای که ازش توی ذهنمه سیخ سرخ شدش روی پیک نیکه و چشم های خمار شدش و صدایی که به زور شنیده میشد که بهم دستور میداد برام چای نبات بیار ،من هم این ‌وسط فقط براش چای نبات میبردم و به دستوراش عمل میکردم ،منو میترسوند ،با همون سیخ داغش وقتی میگفت میزارم روی دستت تموم بدنم به لرزه می افتاد و هر چی که میگفت با ترس انجام میدادم..ولی این همه ی ماجرا نبود ،یه روز که رفتم توی زیر زمین و برای ملوک چای ببرم دیدم که بابا نشسته پیش ملوک کنار پیک نیک ،وقتی لول رو دم دهنش دیدم سر جام خشکم زده بود ،نمیتونستم باور کنم بابا رضامم معتاد باشه ... نمیدونم معتاد بود و پیش من نمیکشید یا ملوک معتادش کرده بود ،هر چی که بود بابا از اون روز دیگه اصلا من و جواد رو ندید .... همیشه سرش توی پیک نیکش بود و یا اینکه دم در حیاط از ساقی ها مواد میگرفت ،حتی دیگه بهم نمیگفت که برو مادرت رو ببین یا نه ،یه بار با ترس ازش پرسیدم بابا من برم مامانمو ببینم دلم براش تنگ شده ولی اون اصلا جوابمو نداد ،منم از اونروز میرفتم به دیدن مامان نگارمو همین دیدار ها بود که کمی ارومم میکرد ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چینی بند زن یادتون میاد اون موقع ها که هنوز چینی مخصوصاًگلسرخی ارزش واعتباری داشت و گرون بود یه آدمهایی بودن بنام چینی بند زن که دور کوچه ها میگشتند و چینی های شکسته مردم رو سرهم میکردن وبا چسب های مخصوص قوری رو درست میکردند..حالا نه مثل روز اول ولی کار راه مینداخت. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 درويشي بود که در کوچه و محله مي رفت و مي خواند: «هرچه کني به خود کني گر همه نيک و بد کني.» زني حيله گر اين درويش را ديد و به آوازش گوش داد، سپس به خانه رفت و خمير درست کرد و يک فطير شيرين پخت و کمي زهر هم لاي فطير ريخت و آورد و به درويش داد و رفت به همسايه اش گفت: من به اين درويش ثابت مي کنم حرفش اشتباه است. از قضا زن يک پسر داشت که 7 سال بود گم شده بود، در بازگشتش به شهر به درويش برخورد، سلامي کرد و گفت: من از راه دور آمده ام و گرسنه ام. درويش هم همان فطير زهري را به او داد و گفت: «زني براي ثواب اين فطير را براي من پخته، بگير و بخور جوان!» پسر فطير را خورد و حالش به هم خورد و به درويش گفت: اين چه بود، سوختم؟ درويش فوري رفت و زن را خبر کرد. زن دوان دوان آمد و ديد پسر خودش است! همانطور که توي سرش مي زد و شيون مي کرد، گفت: حقا که تو راست گفتي؛ ⭕️هرچه کني به خود کني گر همه نيک و بد کني. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f