دستگاه فیلم برگردون نوار ویدیو
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
#داستان_شب 💫
✨ ﺷﺒﻲ ﻣﺎﺭ ﺑﺰﺭﮔﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻥ ﻏﺬﺍ ﻭﺍﺭﺩ ﺩﻛﺎﻥ ﻧﺠﺎﺭﻱ ﻣﻴﺸﻮﺩ؛
ﻫﻤﻴﻨﻄﻮﺭ ﻛﻪ ﻣﺎﺭ ﮔﺸﺘﻲ ﻣﻴﺰﺩ ﺑﺪﻧﺶ ﺑﻪ ﺍﺭّﻩ ﮔﻴﺮ ﻣﯿﻜﻨﺪ ﻭ ﻛﻤﻲ ﺯﺧﻢ ﻣﻴﺸﻮﺩ.
ﻣﺎﺭ ﺧﻴﻠﻲ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺍﺭّﻩ ﺭﺍ ﮔﺎﺯ ﻣﻴﮕﻴﺮﺩ ﻛﻪ ﺳﺒﺐ ﺧﻮﻧﺮﻳﺰﻱ ﺩﻭﺭ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﻣﻴﺸﻮﺩ
ﺍﻭ ﻧﻤﻴﻔﻬﻤﺪ ﻛﻪ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﻲ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ فکر میکند ﺍﺭّﻩ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﻴﻜﻨﺪ ﻭ ﻣﺮﮔﺶ ﺣﺘﻤﻲ ﺳﺖ...
✨پس ﺗﺼﻤﻴﻢ ﻣﻴﮕﯿﺮﺩ ﺑﺮﺍﻱﺁﺧﺮﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺩﻓﺎﻉ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺷﺪﻳﺪﺗﺮ ﺣﻤﻠﻪ ﻛﻨﺪ، پس ﺑﺪﻧﺶ را ﺩﻭﺭ ﺍﺭّﻩ می ﭘﻴﭽﺎﻧﺪ ﻭ ﻫﻲ ﻓﺸﺎﺭ میدهد
ﻧﺠﺎﺭ ﺻﺒﺢ ﻛﻪ ﺁﻣﺪ ﺭﻭﻱ ﻣﻴﺰ ﺑﺠﺎﯼ ﺍﺭﻩ ﻻﺷﻪ ﻣﺎﺭﻱ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺯﺧﻢ ﺁﻟﻮﺩ را ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺑﺨﺎﻃﺮ بی فکری ﻭ ﺧﺸﻢ ﺯﻳﺎﺩ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.
✨ اکثر ما ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪ ﺧﺸﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﻧﺠﺎﻧﻴﻢ ﺑﻌﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﻴﺸﻮﻳﻢ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺭﻧﺠﺎﻧﺪﻩ ﺍﻳﻢ ﻭ ﻣﻮﻗﻌﻲ ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﺩﺭﻙ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﻛﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﺩﻳﺮ ﺷﺪه…
ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺍﺣﺘﻴﺎﺝ ﺩﺍﺭﺩ ﻛﻪ چشم پوشی کنیم ﺍﺯ ﺍﺗﻔﺎﻗﻬﺎ وﺁﺩﻣﻬﺎ و ﺭﻓﺘﺎﺭﻫا
و به ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻳﺎﺩ ﺩﻫﻴﻢ ﭼﺸﻢ ﭘﻮﺷﻲ ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ ﻭ ﺑﺠﺎ را ...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_شصتوسوم با شنیدن حرفاشون خیلی به زندگی امید پیدا کردم ،مخصوص
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_شصتوچهارم
یاسمین رو فرستادم دنبالش و بهش گفت که قراره ازدواج کنم ،ازش خواسته بود که برای عقد بیاد ولی باز هم جواد گفته بود من با مامان کاری ندارم و مهم نیست که ازدواج کنه یا نه ،نمیدونم تا کی میخواست ادامه بده و منو قبولم کنه ولی دیگه تصمیم داشتم فکر های بیهوده و ناراحتی هام رو از خودم دور کنم و کمی خوش باشم ،اگر که خوشبختی در خونه ی منو زده بود من هم میخواستم خوشبخت بمونم ،کم سختی نکشیده بودم ،دوست داشتم حداقل طعم خوشی رو بچم و یه زندگی بی درد سر و غم و غصه داشته باشم ،سرمرو تکون دادم تا از فکر بیام ،چادر سفیدم رو سرم کردم و با یاسمین از اتاق رفتیم بیرون، پیمان و مادرش و خواهرش و زن برادرش و برادرش همراهش بودن و منتظر ما نشسته بودن ،پدر پیمان سال ها پیش فوت کرده بود ،با همشون تعارف کردیم و بعد از خوردن چای راه افتادیم سمت محضر ،برادر پیمان ماشین داشت و پسر عمومم با ماشین خودش اومده بود دنبالمون ،پیمان هم گفته بود که همگی بریم خونه ی نگار و با هم بریم ،زیر چشمی به پیمان نگاه میکردم ،یه پیرهن سفید و یه شلوار مشکی پارچه ای پوشیده بود ،صورتش رو تیغ زده بود که پوستش سفید تر و چهرش باز ترشده بود ،اون هم با اینکه سختی های زیادی کشیده بود ولی هنوز هم جوون بود و چهره ی زیبایی داشت ،پیمان ۴سالی از من بزرگ تر بود و فکر میکردم که با همین تفاوت سنی کمی که با هم داریم بیشتر همو درک کنیم و بفهمیم ..همگی رفتیم محضر ،پیمان هیچ پولی نداشت که حلقه بخره و حتی هیچ خریدی هم برای ازدواجمون نرفتیم ،من هم ازش نخواستم که چیزی برام بخره ،همین که با درک و فهم بود و با وفا برای من از هر چیزی مهم تر بود ،عاقد خطبه عقد رو خوند و من زن رسمی پیمان شدم ،دفتر ازدواج رو امضا کردیم و بعد از خوردن شیرینی که پیمان خریده بود برگشتیم خونه.وقتی عقد کردیم و برگشتیم خونمون خانواده ی پیمان رفتن خونشون و پیمان با ما اومد ،از اون روزی که عقد کردیم وقتایی که سر کار نمیرفت تموم وقتشو با من و یاسمین میگذروند ،ماشین نداشت ولی با همون موتوری که داشت همه جا مارو میبرد و هر بار هم میگفت که یاسمین رو با خودت بیار ،همیشه به یاسمین میگفت دخترم ،چقدر خوشحال میشدم و توی دلم خداروشکر میکردم که پیمان اینقدر مهربونه و از خدا میخواستم تا اخر همینی که هست بمونه ،سه تاییمون میرفتیم خونه ای که اجاره داشت و اونجارو تمیز میکردیم ،اخه قرار بود که بریم سر زندگیمون ،پیمان خونه ی نقلی داشت که مقداری وسیله برای زندگی توش بود ،خیلی زود همه ی کارهارو کردیم یه شب بعد از اینکه شام رو همگی دور هم خوردیم با یاسمین و پیمان رفتیم سر زندگیمون ،از اینکه مامان تنهاست و ازین به بعد تنهایی باید زندگی کنه دلم میگرفت ،ولی برعکس من مامان خیلی خوشحال بود .....
از شبی که من و یاسمین پا تو خونه ی پیمان گذاشتیم تازه طعم خوشی رو چشیدیم ،تازه فهمیدیم که میشه خوشبخت بود و از ته دل خندید و زندگی کرد ،سال هاست از زندگیم با پیمان میگذره ،توی این چند سال من زندگی کردم و خیلی خوشبخت بودم ،هر روز و هر لحظه خدارو شکر میکردم که خدا پیمان رو به زندگیم اورد که اون همه سختی جبران بشه ،پیمان برای من همه چیز بود ،همه چیز ....
مثل کوه پشتم ایستاد و جلوی همه طرفم رو گرفت ،همونجور که حدس میزدم غلام ۲ماه بعد از ازدواجمون جنجالی به پا کرد و رفت و همه چیز رو برای پیمان تعریف کرد ،میخواست که زندگیمو خراب کنه و راز زندگیمو به شوهرم بگه ،ولی پیمان برمیگرده به غلام و بهش میگه حقی که اسم نگارو بیاری نداری ...
خودم خوب میدونستم که یه روزی سر و کلشون پیدا میشه و اگر که من به پیمان نگفته بودم الان هم زندگیم خراب بود ،هیچ چیز بهتر از حقیقت و روراستی نیست...از اونروز فهمیدم که خدا چه هدیه ی بزرگی بهم داده ،اون واقعا مرد زندگی بود،شوهر خوبی برای من و پدری برای یاسمین ،من هر روز بیشتر عاشق پیمان میشدم ،هر چی بیشتر میشناختمش و بیشتر دلبستش میشدم ،۱سال بعد از عروسیمون خدا یه دختر کوچولوی ناز بهمون هدیه داد ،دختری که ثمره ی عشقمون بود ،اسمش رو گذاشتیم سارا ،چقدر یاسمین ذوق کرده بود و چقدر سارا رو دوست داشت ،پیمان هم اصلا بین یاسمین و سارا هیچ فرقی نمیگذاشت ،حتی به یاسمین بیشتر محبت میکرد ،وقتی سارا به دنیا اومد با پس اندازی که توی این سال ها کردیم و پولی که من داشتم یه خونه ی نقلی خریدیم ،هیچ ناراحتی توی زندگیم نداشتم هیچ غمی نداشتم ،بچه هام جلوی چشمم قد میکشیدن و بزرگ میشدن و من هر روز خداروشکر میکردم بخاطر زندگی ارومم ،ولی یک دفعه طوفانی از راه رسید و همه ی خوشی هامو از بین برد ....مدتی بود که مامان حال خوشی نداشت ،بیشتر اوقات سعی میکردم که کنارش باشم و بچه هارو میبردم پیشش که حال و هواش عوض بشه.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
وقتى زندگيت رو تو سكوت بسازى ،
دشمنات نميدونن به چى حمله كنن.
شبتون بخیر...💫
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
🌺مثل گل با طراوت
🌼و پراز عطرخوش زندگی
🌺خندههات جنس دریا
🌼قدمهات جنس صخره و کوه
🌺و هدفهات روی روال
🌼حالت خوب
🌺سلام صبح بخیر
🌼یکـشـنـبـهات گلبـــاران
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این لیوان ها و صابون ها یادتونه؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
خواب کافی داشته باش... - @mer30tv.mp3
5.1M
صبح 28 مرداد
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_شصتوچهارم یاسمین رو فرستادم دنبالش و بهش گفت که قراره ازدوا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_شصتوپنجم
پیر شده بود و بخاطر تموم زحماتی که توی جوونیش کشید خیلی زود از پا در اومدگلنار و برادرام سراغی ازش نمیگرفتن و مامان بیشتر غصه میخورد ،دائم میگفت من حلالشون نمیکنم مگه من مادرشون نبودم مگه با بدبختی بزرگشون نکردم ولی هر بار من با حرفام ارومش میکردم ولی حق با اون بود انقدر غصه خورد که یه شب نشسته بودم و به سارا غذا میدادم پیمان از راه اومدنگاهی بهش کردم قیافش خیلی پریشون بود و چشماشم قرمزته دلم خالی شدهیچوقت توی همچین حالی ندیده بودمش از جام بلند شدم و به سمتش رفتم دستی به بازوش زدم سرش پایین بود و شونه هاش میلرزید خدایا یعنی چه اتفاقی افتاده بود ،با ترس اسمشو صدا زدم ولی نگاهم نکرد ،دوطرف بازوهاشو گرفتم و گفتم
-چی چیشده پیمان چرا گریه میکنی ؟
با شنیدن صدام شدت گریش بیشتر شد با چشمای اشکی نگاهم کرد و با گریه گفت :
-مامان ...نگار مامانت
با شنیدن اسم مامان بدنم بی حس شد ،زانوهام سست شدن و دیگه تحمل وزنم رو نداشتن.اون روز وقتی پیمان خبر مرگ مامان رو بهم داد دنیا برام تاریک و سیاه شد ،همه چیز نابود شد ،تموم خوشی هام از بین رفت ،من هم با مامان مردم ،چطور تحمل میکردم ،حتی نمیتونستم راه برم ،اینقدر گریه کرده بودم و زجه زده بودم که پیمان زیر بغلم رو گرفت و بردم برای خاکسپاری ،همشون بودن ...تموم کسایی که عذابش دادن ،همون پسر ها و دختری که نیومدن حتی سری بهش بزنن ایستاده بودن و اشک میریختن...یاد روزی افتادم که مامان گفت حلالشون نمیکنم ،اونروز اشک میریخت و حرف میزد ،حالا اومده بودن که چی ؟بگن ما هم بچه هاشیم ؟که مادرمونو دوست داریم ،چقدر جیگرم برای مامان اتیش گرفته بود ،تموم صحنه هایی که گریه میکرد میومد جلوی چشمم ،روی خاک ها نشسته بودم و به مردهایی نگاه میکردم که خاک میریختن روی مادرم ،قلبم داشت از جاش کنده میشد.باور نمیکردم اون صحنه هارو ،چقدر سخت و درد ناکه جلوی چشمات مادرتو خاک کنن ، دستمو روی قلبم گذاشتم و لباسم رو چنگ زدم ،خدایا من چطوری بدون مادرم زندگی کنم ،سرمو بالا گرفتم و به پیمان که ایستاده بود و گریه میکرد گفتم منو ببر خونه ،پیمان زیر بغلم رو گرفت و از جام بلندم کرد ،دیگه نمیتونستم نگاه کنم ،پیمان وخانوادش تموم این لحظه ها کنار من و یاسمین بودن ،ولی هیچکدوم از این ها حال منو خوب نمیکرد ،سوم و هفته ی مامان تموم شد و تموم این روزها داداشام و گلنار خونه ی مامان بودن و اشک میریختن ،حالم روز به روز بد تر میشد ،دوباره مریضیم داشت میومد سراغم ،اما اینبار بدتر ،از همه ی دنیا بریده بودم ،دیگه اون شوهر خوب و بچه های پاک و معصوم رو نمیدیدم ،دیگه هیچ چیزی رو نمیخواستم ،به تنها چیزی که فکر میکردم این بود که من توی دنیا اضافی ام ،که من باعث تموم بدبختی هام ،که من باعث اشک های مامانم بودم .یه فکر هایی میومد سراغم که دیوونم میکرد ،یکی توی سرم دائمن میگفت که تو باعث همه ی اتفاقاتی ،کارهایی که میکردم دست خودم نبود،وقتی سارا جیغ و داد میکرد دستم رو روی گوشم میذاشتم که صداها اذیتم نکنه ،دیگه حوصله ی یاسمین و پیمان رو هم نداشتم ،سر پیمان داد میزدم و گاهی مینشستم گریه کردن ،پیمان هر چی باهام حرف میزد و اصرار میکرد باهاش برم پیش روانشناس ولی به حرفش گوش نمیکردم ...میترسیدم ...از اون بیمارستان و اون تخت سفید و اون امپول ها و سرم ها میترسیدم.باید خودمو راحت میکردم ،از زندگی و همه چیز ،یه شب که پیمان سر کار بود و بچه ها خواب بودن ،رفتم سر یخچال و پلاستیک دارو هارو برداشتم چندتا بسته قرص از توش بیرون اوردم و با یه لیوان اب بردم توی اتاق ،روی تخت نشستم و یکی یکی قرص هارو خوردم ،روی تخت خوابیدم و چشامو بستم و در حالی که برای خودم و سرنوشتم اشک میریختم خاطراتمو مرورمیکردم.خاطرات بچگیم و وقتی بزرگ شدم ،از وقتی چشم به این دنیا باز کردم فقط سختی کشیدم ،فقط نامردی دیدم من یه زن ساده ای بیش نبودم ،پس چرا زنده باشم ،بمونم و با سرنوشته بدم بچه هامم عذاب بدم ،چشمام هر لحظه تار تر میشدن اخرین قطره اشک از گوشه چشمم بیرون اومد و همه چیز جلوی چشمام تیره و تار شد!
(یاسمین)
روی تخت قلطی زدم ،خیلی گرمم شده بود ،به زور از جام بلند شدم و از اتاقم رفتم بیرون ،لامپ اتاق مامان روشن بود به ساعت روی دیوار نگاه کردم که ۳رو نشون میداد چرا مامان تا این موقع نخوابیده بود ،از روزی که مامان بزرگ فوت کرد حالش خیلی بد شده بود ،مثل همیشه نبود حوصله ی خودشم نداشت و دائم سرمون داد میزد به سمت اتاقش رفتم لای در اتاق باز بوداز لای در نگاهی به مامان انداختم که روی تخت خوابیده بود و یکی از دستاش از تخت آویزون بودتموم دنیاممامان بودبا همه ی بداخلاقی هایی که این چند وقته باهامون داشت ولی بازم همه ی زندگیم بود.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
32.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#سالاد_لبو
مواد لازم :
✅ ۳عددلبوی پخته
✅ نصف یک عددکلم قرمز
✅ نصف یک عدد برگ کلم سفید
✅ نصف لیوان گردوی خردشده
✅ نصف لیوان ذرت بخارپز
✅ ۱۰۰گرم شویدتازه
✅ ۱۰۰گرم گشنیز برای سس
✅ ۳قاشق سس مایونز
✅ ۵قاشق ماست
✅ ۱ عدد لیموترش
✅ کمی نمک فلفل و اویشن
✅ ۳قاشق روغن زیتون
✅ ۱عددانارشیرین
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
1026_50027037700193.mp3
8.37M
🎵 مثلا تو قبول کردی
🎵 کوله بارمو هم بستم
#اربعین 🏴
🏴 یا_اباعبدالله_الحسین (ع)🖤
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
۲۸ مرداد ۱۴۰۳