#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_همیشگی
#قسمت_بیستوهشتم
سرپا ایستادم و گفتم من نمیخوام تو اتاق شما بمونم جلو اینه قدی ایستاد و همونطور که پیرهنشو در میاورد گفت اینجا خونه خاله نیست که هرکاری دوست داری بکنی.بعد از مدتها لبخند رو لبهام نشست و گفتم اتفاقا خونه خاله است.از تو اینه نگاهم کرد اونم لبخندزد و گفت خاله نمیخواد اینجا باشی خاتون با گفتن واقعیتای زندگیت همه روعلیه تو کرد لبخند رو لبهام ماسید و گفتم سرنوشت نازخاتون باغم نوشته شده پیراهنشو در اورد وهمونطورکه از تو کمد لباس برمیداشت گفت دور و ور خانم بزرگ نباش بزار یکم بگذره لباسهاتو بزار تو کمد
_ من نمیخوام اینجا بمونم تو اتاق شما چرخید چپ چپ نگاهم کرد و گفت نگفتم تصمیم بگیر گفتم و انجام بده .درب باز شد و با سینی ناهار داخل اومدن دستهاشو تو لگن مسی کنار پنجره شست و گفت سفره رو همینجا پهن کن .زیر چشمی نگاهم میکردن و اردشیر گفت طاهره پشت در اتاق بمون وقتی من نیستم .طاهره چشمی گفت و سفره رو اماده کرد اردشیر نشست و با گفتن بسم الا شروع کرد به خوردن پلو و ماهی .به من اشاره کرد جلو برم و من خجالت میکشیدم و از بس چیزی نخورده بودم عادت کرده بودم به گرسنه بودن با زانو جلو رفتم و برام پلو رو کشید و گفت مراقب باش تو گلوت نپره .تشکر کردم و بدون ماهی چند قاشق پلو خوردم نفس عمیقی کشید و گفت بیرون رفتی مراقب عقاب اسد باش
_ بیرون نمیرم سوری تو کدوم اتاقه .لیوانشو محکم تو سفره کوبید و گفت بس کن تا من نگفتم حرف نزن تو چیکار به اون داری اشک از گوشه چشمم چکید و گفتم اون زنته
_ زنم درست این چه ربطی به تو داره ؟
_ من نمیخوام هووش باشم
_ نیستی کی گفته عقدت کردم دلیل میشه که زنم باشی من به خاله توبا قول دادم و به قولم عمل کردم.تو به چه درد من میخوری از وقتی اومده مدام داره طاقچه بالا میزاره من اگه پی زن بودم برام هزارنفر اماده ان .غذا تو همشو بخور و دیگه حرفی نزن بغضمو فرو خوردم و حداقل خیالم راحت شد اون منو برای ازدواج نیاورده بود و بازم جای شکرش باقی بود.ازم چشم برنداشت تا تمام غذامو بخورم از بس خورده بودم حالت تهوع گرفته بودم و اخرین قاشق رو که خوردم گفت برو با طاهره دوش بگیر .بلند شد و همونطور که بیرون میرفت گفت سرت تو کار خودت باشه اردشیر رفت و من مثل کره وا رفتم جلوش خجالت میکشیدم و از شکم پر روی زمین افتادم .به سقف خیره بودم و شکممو ماساژ میدادم.طاهره به درب زد و همونطور که میومد داخل گفت چای تازه دم داریم بیارم؟با سر گفتم نه و سعی کردم بنشینم.سفره رو تا میزد و گفت کمکم به اینجا عادت میکنین .به روش لبخندی زدم و گفت حموم گرمه اگه الان میاید براتون حوله و لیف بیارم.
_ اره اماده کن میخوام امروز تمام غم هامو اینجا بشورم و بره .سطل سطل اب گرم روی سرم ریختم دفعه قبل با فرهاد اینجا بودیم و اینبار من عقد شده اردشیر بودم.از حموم بیرون اومده بودم و موهامو خیس خیس میبافتم تو تنهایی شام خوردم و یه گوشه اتاق برای خودم رختخواب پهن کردم .لباسهام هنوز تو ساک بود و بیرون نیاورده بودمشون حس مهمان بودن داشتم و نمیخواستم باور کنم تمام عمرم قراره اونجا سپری بشه .بالشت یکم سفت بود و عادت نداشتم بهش چند ضربه بهش زدم و گفتم تو هم با من سر لجبازی داری .پتو رو تا زیر گلوم بالا کشیدم و چشم هامو بستم اتاق یکم سرد بود و لحاف گرمم میکرد .صدای بسته شدن درب اومد و فهمیدم اردشیر اومده چشم هامو محکم تر بسته بودم و نمیخواستم ببینمش حس خوبی نداشتم اروم اروم لحاف رو کنار زد و قلب من شروع کرد به تند زدن. من نمیتونستم در مقابلش کوتاه بیام.من نمیتونستم قبول کنم کسی جز فرهاد مرد من باشه .داشت موهامو نوازش میکرد و من حالت تهوع گرفته بودم از چشم های بسته ام اشک میریخت و دیگه نمیتونستم تحمل کنم با عصبانیت چشم هامو باز کردم و از تعجب نتونستم حتی نفس بکشم.چشم هام داشت از تعجب بیرون میزد دختر اردشیر بود رعنا تو چشم هام نگاه کرد و گفت میترسیدم با بغض و اون چشم های درشت و مژه های بلندش بهم خیره بود با عشق نگاهم میکرد دستمو زیر سرش بردم و موهای بلندشو عقب زدم و گفتم عزیزم در اغوش گرفتمش و بوسیدمش چقدر زود خوابش برد حتی مهلت نداد از خودم جداش کنم اروم سرشو رو بالشتم گزاشتم و گفتم خوشگلای من شما ها حتی از منم بدبخت تر هستین .پدرتون خان و مادربزرگتون خانم ولی مثل خدمتکارا و بچه های فقرا لباس میپوشین رعنا مثل ماه میدرخشید خیلی خوشگل بود همونطور که نگاهش میکردم خوابم برده بود با صدای پرنده ها و نسیم خنکی که از پنجره میومد خودمو کش دادم .خورشید از لابه لای شاخه های پشت پنجره به داخل میتابید و چشم هامو آزار میداد رعنا هنوز خواب بود و اروم بوسیدمش تو جا نشستم و گفتم پدر بداخلاقتون فقط بلده دستور بده ببین بچه چطور به محبت نیاز داره.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f