#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_همیشگی
#قسمت_چهلونهم
یه لحظه انگار نمیتونست نفس بکشه و یهو نفس عمیقی کشید و گفت هزارماشالا خاتون شمایی ؟دستهاشو فشردم و گفتم طاهره چقدر دلم برات تنگ شده بغلش گرفتم و گفتم دلم برات تنگ شده بود بغض کرده بود و گفت باورم نمیشه دقیق براندازم کرد و گفت : چه خانمی شدی خانم
_ ممنونم
_ خوش اومدی هزارتا حرف براش داشتم اما زمانش نبود و گفت اردشیرخان میدونن اومدی ؟!با سر گفتم نه و ادامه داد سوری بالاخره چهل روزه با ارامش خوابیده
_ خدابیامرزدش خاله توبا داخله ؟
_بله به داخل راهنماییم کرد و خودش بیرون موند به محض ورودم همه نگاها متوجه من بوو و بین اون جمعیت چهره زنعمو و زن بابام برام اشنا بود اونا فامیل اردشیر بودن و باید میومدن .سلامی کردم و جلوتر رفتم خاله توبا لاغر تر شده بود و روی مبل نشسته بود انگار چشم هاش کم سو شده بود که اونطور با دقت نگاهم میکرد جلو که رسیدم دستمو جلو بردم دستشو فشردم و گفتم تسلیت میگم خاله تازه منو شناخته بود و چشم هاشو رو گرد کرد و گفت ناز خاتون تویی ؟به صداش زنعمو سرشو بلند کرد و نگاهم کرد خیلی خودمو کنترل کردم که گریه نکنم میخواستم ببینن چقدر محکم هستم و گفتم سلام خاله توبا بله منم یهو زد زیر گریه و گفت خوش اومدی دستهاشو برام باز کرد و منو فشرد و گفت دردونه خواهرمه خوش اومدی خواب خواهرمو میدیدم چقدر سفارشتو میکرد باورم نمیشد کرد جلوی مردم چقدر ابرو داری میکرد موهامو دستی کشید و گفت ماشاالا چه خانمی شدی بهش خیره بودم و گفت دیدی عروسم رفت .تو شاهد بودی ما مثل ملکه ها نگهش میداشتیم کاش زنده بود بازم نوکریشو میکردم کاش زنده بود روی پاهاش میزد و صدای گریه جمع بلند میشد زنعمو دستمو گرفت و منو با خودش به کنار برد فقط نگاهم میکرد و لبهاش میلرزید و همونطور که خیره بهم بود گفت نازی خودتی ؟صداش گرفته بود و با دستم اشک هاشو پاک کردم و گفتم اره زنعمو منم گریه نکن حیف این اشک هات نیست سرشو تکون داد و گفت کاش فرهادم بود کاش خاتون بود میدید چه جواهری شدی زن بابام ریز ریز از پشت زنعمو نگاهم میکرد و جرئت نداشت حرف بزنه خبری از طلاها و لباسهای شیک اونا نبود و با تعجب گفتم زنعمو اینا چیه تنتون کردید ؟لباسهاشون رنگ و رو رفته بود و گفت خدا از صمد نگذره.زنعمو صداشو پایین اورد و گفت همه چی رو باخته بود عمارت و زمین ها رو با بدبختی تونستیم زنده بمونیم عموی بیچاره ات اخر عمری شده کارگر مردم با تاسف نگاهش کردم و ادامه داد زنشو اورده گزاشته خونه ما خودشم معلوم نیست کجاست به دستهاش اشاره کرد و کفت از بس رخت شستم دستهام چروک شده به قول عموت تو رفتی روزی رو از خونه امون بردی خدمتکارا رو دیدم که از پشت پنجره منو نگاه میکردن و برای همه بودنم و اومدنم هیجان داشت خاله توبا هرازگاهی نگاهم میکرد با زنعمو صحبت میکردیم و از بدبختی هاش میگفت زنی وارد شد و سلام کرد و پشت سرش زن مسنی بود خاله توبا با بغض گفت خوش اومدید به چـله عـروس عمارتم خوش اومدین مهردخت جان خوش اومدی .با شنیدن اسم مهردخت چشم هام موجی گرفت که نمیتونستم پلک بزنم.خاله عمه اردشیر رو کنار خودش نشوند و گفت خیلی سخته نوه هام بی مادر شدن و من فقط میدونستم حرفهاش همش دروغ .عمه اردشیر اهی کشید و گفت مگه خود ما نیستیم دوساله دختر دست گلم بی شوهر شده مهردخت رو ببین مگه چند سالشه پسراشو مادرشوهرش نگه داشته و دخترم پیش ما مونده نمیزارن بچــه رو درست و حسابی ببینم میگن اگه شوهر میخوای باید زن برادر شوهرت بشی مهردختم که لجباز تر از اونا خاله توبا ابروهاش تو هم رفت و برای عوض کردن حرف گفت سفره بیارن اکرم کجایی شام بیار با عجله سفره پهن میکردن و پیاز و سبزی خوردن رو تو سفره میچیدن .هیجان خاصی بود و دلم میخواست اردشیر رو ببینم بودن مهردخت چرا داشت منو آزار میداد اون که با من کاری نداشت مرگ شوهرش چرا به من سخت میگذشت .تو دیس های استیل پلو و مرغ کشیده بودن و اوردن از اون اشتهای زن عمو و زن بابام تعجب کردم و چقدر گرسنه بودن خدا با اونا چیکار کرده بود نصفی از مرغم رو برای زنعمو گزاشتم و گفتم میل ندارم اروم لای مشما پیچید تو کیفش گزاشت و گفت خدا لعنتت کنه صمد.شام خورده شد و نزدیکا میرفتن و اونایی که راهشون دور بود اونشب مهمان عمارت بودن مهردخت چشم های بادمی قشنگی داشت از من یکم کوتاهتر بود و موهای بلند داشت و کــمر باریکی که بهش نمیومد دوتا پسر داشته باشه وچقدر صحبت کردنش خاص بود لــبهای کوچیک و ظریفی که وقتی صحبت میکرد میخندید ازش رو گرفتم و انگار دیدنشم داشت منو خفه میکرد خانم بزرگ همه رو برای خواب میفرستاد زنعمو رو به من گفت ما میریم صبح میایم
_ منم میام عمو کجاست ببینمش ؟
_ نمیدونم والا تا الان رفته صبح میگم تو اومدی میاد پیشت
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f