eitaa logo
نوستالژی
60.6هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
یه مدت این کیف های ساعت دار مد شده بود هر کی داشت خیلی لاکچری بود. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_چهلوششم تو اون دوسال معنی واقعی خانواده رو درک کردم‌ م
با صدای پدرم به خودم اومدم و گفت بهت اصرار نمیکنم خودت تصمیم بگیر کاملا ازادی هرچی میخوای باشه چقدر داشتن همچین پدری معجزه بودبی دلیل یهو بغل گرفتمش و صورتشو بوسیدم‌ متعجب پرسید هنوز شوهر نـکرده دلتنگ منی ؟‌موهاشو نوازش کردم و گفتم دلم برای اون سالهایی که گذشت و از محبت و بودنتون محروم بودم میسوزه _ اون سالها به جهنم از امروزت لذت ببر حق با پدرم بودم و من چیزی تو زندگی کم نداشتم .اونشب مهمان ما خیلی حواسش به من بود و کاوه دیگه مراقب نگاهاش بود چون پدرم در جریان خواستگاریش بود ‌.دم دمای ظهر فردا بود که بالاخره زری برگشت دلم براش تنگ شده بود بیماری خواهرش اونم ازار میداد و زیر چشم هاش گود رفته بود یکساعتی میشد که اومده بود و هنوز ناراحت بود تاج ملک احوال خواهرشو پرسید و گفت تو اون سن و سال نباید بیمار بشه مگه چندسالشه دوتا بچه زاییده و این بار یه حاملگی اونطور از پا در اوروش ؟‌ _ ترسیده زنعمو خبر مرگ شنیده اونم که تازه زایمان کرده بوده و حالا میگن کارش به دعا کشیده نمیتونه بچه رو شیر بده _ اینا همش حرفه چله رو چله اش افتاده باید چله بری کنن کاوه با اخم گفت تاج ملک اینا خرافات بیش نیست باید درمان بشه عوارض بعد زایمان زیاده مخصوصا اونا که تو خونه زایمان میکنن _ ما تو خونه زاییدیم چرا عوارض نگرفتیم کاوه ریز خندید و گفت خداروشکر که سالمید زری اهی کشید و گفت خاتون تو دیده بودیش ؟ بیچاره خبر مرگش همه رو دلخور کرده بیچاره خواهرم شنیده ناراحت شده اونطور شده نگاهش کردم و گفتم کی رو ؟‌ _ اونکه مرده دیگه _کی هست ؟‌ _ اسمش چی بود؟!به زری خیره گفتم اردشیر خان مرده ؟‌پاهام سست شد و کم مونده بود زمین بیوفتم و گفت نه بابا اون زنش چی بود اسمش ؟فقط تونستم نفس عمیق بکشم‌ تنم خیس عرق شد ویه لحظه روی مبل ولو شدم و گفتم سوری _ اره اون بیچاره مرده میگن راحت شده! بغض کردم و گفتم خبر نداشتم کی مرده ؟‌ _ چیزی به چله اش نمونده چش بود ؟ _ اونم یه بدبخت بود پسرش موقع شیر خوردن خفه شده بود من اونجا بودم از اون روز به بعد اون‌ دیونه شد دیگه یه ادم عادی نبود اشک گونه امو نم ناک کرد و گفتم خدابیامرزدش راحت شد پدرم تاسف خورد و گفت کاش میدونستیم برای تسلیت میرفتیم من هنوز مدیون اون مرد ام زری با کنایه گفت صدبار گفتم بیا به خواهرم سر بزن میومدی اونجا هم میرفتی ‌اونا ده بالا هستن نمیدونم چرا ولی یهو گفتم میشه بریم اردشیر حتما روزای سختی رو میگذرونه اون مردی نیست که با کسی درد و دل کنه همه رو تو دلش میریزه غم باد میزنه ولی دم نمیزنه .کاش میدونستم کاش باهات میومدم پدرم مثل من ناراحت شد و گفت میریم بزار زری بپرسه کی چهلمشه برای اون روز میریم برای جبران زحماتش من برای جبران زحماتش نمیرفتم من دلم برای دیدنش یهو پر میکشید برای اینکه بدونم اونجا چه میکنه اما یاداوری اینکه گفت من زن و بچه دارم دلم رو سرد میکرد من شاید اشتباه خودمو دلخوش کرده بودم و اون واقعا حتی به من فکر نمیکرد اگه براش مهم بودم حداقل یبار بهم زنگ میزد کاوه مراعات منو میکرد و اگه رو میدید میخواست همراهمون بیاد تاج ملک مخالف بود بریم ولی بهونه رفتن سر خاک مادرم و خاتون هم‌ بود پدرم گفت حتما میریم و من دلم قـرص بود که میریم زری پرس و جو کرد و گفت پنج شنبه براش مراسم میگیرن و سیاهشون رو در میارن پدرم برای تشکر، برای اردشیر لباس رنگی خرید و برای خاله توبا پارچه پیراهنی درجه یک برای دخترا تک‌ تک هدیه های کوچیک گرفتم و دلم برای رفتن پر میزد مثل دختر بچه ای که شب عید و ذوق و شوق لباس نو رو داره که زود عید بشه و بپوشه.هیجان عجیبی بود که تو دلم جرقه میزد فکر میکردم بعد دوسال همه چیز برام عادی خواهد بود نه اون خاتون دوسال پیش بودم نه اون طور احساساتی و زود رنج .یه خانمی شده بودم‌ که برای غذا خوردن هم دقت میکردم‌.ریزه کاری های زری رو منم تاثیر داشت و شده بودم یه خاتون دیگه خاتونی که چروک رو لباسش نبود موهاش کوتاه بود و روی شونه هاش میرسید عطر روی لباسهاش همه از فرانسه بود و گاهی بین کلماتش فرانسه صحبت میکرد مسیر برام غریبه شده بود و تو همون دوسال و نیم اون همه تغییر کرده بود پدرم پشت فرمون بود و من کنارش راه درازی داشتیم و اولین سفر دونفره ما بود برام اهنگ گذاشته بود اون پدر نبود یه فرشته بود خدا جواب همه سختی هامو توی پدرم خلاصه کرده یود .تاج ملک خیلی ناراحت بود که ما میریم اونجا اما به خودش اجازه دخالت نمیداد اونشب کاوه و پدرش رسما منو خواستگاری کردن و قرار شد وقتی برگشتیم در موردش صحبت کنیم بین راه ناصرخان نگاهم کرد و گفت خوشحالی نگاهش کردم و گفتم‌ خیلی زیاد به هر حال من اونجا بزرگ شده ام _ منم اونجا بزرگ شدم مثل تو اونجا عاشق شدم و همونجا هم از عشق دل کندم ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دستشو جلو اورد گونه امو لمس کرد و گفت نشد در مورد کاوه درست و حسابی صحبت کنیم‌ من اصراری ندارم که ازدواج کنی با لبخند نگاهش کردم و گفتم میخوای ترشیم بندازی؟ _ اره مگه چه ایرادی داره خاتون خودت نمیدونی ولی شبا هزاربار از خواب میپرم میام پشت در اتاقت تا مطمئن بشم هستی میترسم ببینم خواب بوده و تو واقعیت نداری اخمی کردم و گفتم اگه شوهر کنم اونوقت چی ‌؟ _ اونوقت دیگه مجبورم ولی بیچاره اون دامادی که قراره داماد من بشه چون همش سرم تو زندگیتونه بلند بلند میخندیدم و من تو دلم غوغایی عجیب بپا بود مستقیم رفتیم سرخاک خاتون و فرهاد و مادرم پدرم کنار سنگ مامان نشست آهی کشید و همونطور که گل روروی سنگش میزاشت گفت من با تو چیکار کردم چطور تونستم ولت کنم مهری حلالم کن من به تو بد نکردم به خودم بد کردم که این همه سال در حسرت نگاهای خاتون بودم‌ منو ببخش خم شد و سنگ رو بوسه ای زد به من خیره بود و گفت دنیا رسم عجیبی داره دنیا خیلی دنیای بدیه.دستهاشو فشردم و گفتم مطمئنم مادرمم بخشیده اتون یکم مکث کردم و گفتم الان که اینجاییم یه خواهشی دارم به سینه ش زد و گفت تو جون بخواه _ جونت سلامت که جونمی پدرم میخوام خواهش کنم خاتون رو ببخشی حلالش کنی دستش از دنیا کوتاه نزارید عذاب بکشه ‌اون منو رو چشم هاش بزرگ کرد .پدرم به سنگ خاتون چشم دوخت و گفت خاتون گناهش خیلی بزرگه تو نمیتونی درک کنی من چی کشیدم وقتی اوازه مهری و صمد همه جا پیچید درسته محرمیت ماتموم شده بود و میخواستیم با یه جشن همیشگیش کنیم ولی همه میدونستن مهری چقدر برام عزیزه ‌برگشتم دیدم شده زن صمد دیدم حامله است مهری بهم خیانت کرده بود و من اینطور فکر میکردم .آهی کشید و گفت خاتون ما رو نابود کرد مخصوصا مهری رو اشک های پدرم میریخت و گفت درد داشت خیلی درد داشت نتونستم دیگه خواهش کنم و به سنگ فرهاد اشاره کردم و گفتم فرهاد خیلی خوب بود اونم مثل شما مراقب من بود خدا بیامرزدشون دیگه بریم هوا داره تاریک میشه دستشو به سمت من دراز کرد و راهی شدیم از کوچه ها میگذشتیم و از خاطراتش میگفت .جلوی درب عمارت خاتون که رسیدیم قلبم تندتر شروع به تپیدن کرد پدرم به درب اشاره کرد و گفت میخوای بری داخل ؟با سر گفتم نه و گفت هرجور تو بخوای ماشین رو روشن میکرد که گفت منم اینجا رو دوست ندارم .تا عمارت برسیم دلم هزاربار جوشید و فروکش کرد درب بزرگش باز بود و ماشین های زیادی اونجا پارک بود همه جارو سیاه زده بودن و زن اردشیر خان مرده بود .صدای گریه نمیومد و دیگ های بزرگی به راه بود و عطر شام همه جا پیچیده بود عینک افتابی ام رو از بالای سرم تو کیف دستی کوچکم گذاشتم و به عمارت خیره بودم‌.هیچ تغییری نکرده و بود و حیف از عمر ما ادم ها که میگذشت و اون عمارت همچنان سرجاش بود ‌.پدرم نگاهی با دقت کرد و گفت ابهت و خوف عجیبی داره به اتاق خودم اشاره کردم و گفتم من اونجا میموندم سرشو تکون داد و گفت خوب شد که اومدیم ببین این همه ادم اومدن برای شرکت تو مراسم فردا مراسم و امروز اینجا چخبر بوده اردشیر خان مرد خیلی بزرگی دستم رو دستگیره درب بود و میترسیدم پیاده بشم میترسیدم با اردشیر روبرو بشم. مردی جلو اومد تا اون روز ندیده بودمش به پدرم اشاره کرد مهمان اردشیر خانی ؟پدرم شیشه رو پایین داد و گفت برای مراسم اومدیم _ همه برای مراسم اومدن برو ته اونجا پارک کن سد معبرنکن پدر بیامرز همینطوریش من تازه کارم هزارتا حرف رو سرمه پدرم به سمت اونجا رفت ماشینشو پارک کرد و گفت چخبره اینجا ‌‌؟!پیاده شدیم وهمراه هم جلو میرفتیم اکرم خانم رو دیدم چادر به کمر بسته بود و سفارش میکرد زیر دیگها رو هیزم بیشتری بریزن و با اخم میگفت وقت شام شده هنوز پلو ها دم نیوفتاده زود باشین از دور به ما گفت خوش اومدین زنانه بالاست مردها هم سالن پایین همچین میگفت سالن که انگار نمیدونستم اتاق ها درب هاشون تو در تو بود و درها رو باز میکردن و اتاق ها بزرگ میشد اکرم منو نشناخته بود و با اون همه تغییر حق داشت به پدرم اشاره کردم داخل بره و منم دوست داشتم برم اونجا و زودتر اردشیر رو ببینم ولی نمیشد و به سمت بالا رفتم کت و دامن مشکی من و کلاه تور دار مشکی که از کیفم در اوردم و روی موهام گذاشتم خیلی بهم میومد ... درب باز بود و همهمه بود کفش هامو در میاوردم که زنی خم شد و گفت شما بفرما من کفش هاتون رو میزارم کنار چقدر صدا اشنا بود اون صدا رو کامل میشناختم طاهره بود بغض گلومو گرفت با دیدنش همونطور خیره بهش بودم‌ سرشو بالا اورد و گفت بفرما خانم وقتی دید تکون نمیخورم با تعجب گفت چی شده خانم ؟دقیق تر نگاهم کرد و اینبار اون منو شناخت سرپا ایستاد و همونطور که گره روسریشو محکم میکرد گفت شما ؟شما اما زبونش نمیچرخید و گفتم من خاتونم ناز خاتون ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دیر فهمیدیم زندگی همین شاد بودن با چیزهای الکی بود🥲 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 چندين سال پیش در اصفهان مسجدی می‌ساختند. کار تمام شده بود و کارگران در حال انجام خرده‌کاری‌های پایانی بودند. پیرزنی از آن‌جا رد می‌شد. ناگهان ایستاد و گفت به نظرم مناره مسجد کج است! کارگران خندیدند ولی معمار با صدای بلند فریاد زد: ساکت! چوب بیاورید. کارگر بیاورید. چوب را به مناره تکیه دهید. حالا همه با هم فشار دهید. فشار! و مرتب از پیرزن می‌پرسید مادر درست شد؟ بعد از چند دقیقه پیرزن گفت درست شد و دعاکنان دور شد. کارگران گفتند مگر می‌شود مناره را با فشار صاف کرد؟ معمار گفت: نه! ولی می‌توان جلوی شایعه را گرفت! اگر پیرزن می‌رفت و به اشتباه به مردم می‌گفت مناره کج است و شایعه کج بودن مناره بالا می‌گرفت، دیگر هرگز نمی‌شد مناره را در نظر مردم صاف کرد. ولی من الان با یک چوب و کمی فشار، مناره را برای همیشه صاف کردم! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_چهلوهشتم دستشو جلو اورد گونه امو لمس کرد و گفت نشد در
یه لحظه انگار نمیتونست نفس بکشه و یهو نفس عمیقی کشید و گفت هزارماشالا خاتون شمایی ؟‌دستهاشو فشردم و گفتم طاهره چقدر دلم برات تنگ شده بغلش گرفتم و گفتم دلم برات تنگ شده بود بغض کرده بود و گفت باورم نمیشه دقیق براندازم کرد و گفت : چه خانمی شدی خانم _ ممنونم _ خوش اومدی هزارتا حرف براش داشتم اما زمانش نبود و گفت اردشیرخان میدونن اومدی ؟‌!با سر گفتم نه و ادامه داد سوری بالاخره چهل روزه با ارامش خوابیده _ خدابیامرزدش خاله توبا داخله ؟ _بله به داخل راهنماییم کرد و خودش بیرون موند به محض ورودم همه نگاها متوجه من بوو و بین اون جمعیت چهره زنعمو و زن بابام برام اشنا بود اونا فامیل اردشیر بودن و باید میومدن .سلامی کردم و جلوتر رفتم خاله توبا لاغر تر شده بود و روی مبل نشسته بود انگار چشم هاش کم سو شده بود که اونطور با دقت نگاهم میکرد جلو که رسیدم دستمو جلو بردم دستشو فشردم و گفتم تسلیت میگم خاله تازه منو شناخته بود و چشم هاشو رو گرد کرد و گفت ناز خاتون تویی ؟‌به صداش زنعمو سرشو بلند کرد و نگاهم کرد خیلی خودمو کنترل کردم که گریه نکنم میخواستم ببینن چقدر محکم هستم و گفتم سلام خاله توبا بله منم یهو زد زیر گریه و گفت خوش اومدی دستهاشو برام باز کرد و منو فشرد و گفت دردونه خواهرمه خوش اومدی خواب خواهرمو میدیدم چقدر سفارشتو میکرد باورم نمیشد کرد جلوی مردم چقدر ابرو داری میکرد موهامو دستی کشید و گفت ماشاالا چه خانمی شدی بهش خیره بودم و گفت دیدی عروسم رفت .تو شاهد بودی ما مثل ملکه ها نگهش میداشتیم کاش زنده بود بازم نوکریشو میکردم کاش زنده بود روی پاهاش میزد و صدای گریه جمع بلند میشد زنعمو دستمو گرفت و منو با خودش به کنار برد فقط نگاهم میکرد و لبهاش میلرزید و همونطور که خیره بهم بود گفت نازی خودتی ؟‌صداش گرفته بود و با دستم اشک هاشو پاک کردم و گفتم اره زنعمو منم گریه نکن حیف این اشک هات نیست سرشو تکون داد و گفت کاش فرهادم بود کاش خاتون بود میدید چه جواهری شدی زن بابام ریز ریز از پشت زنعمو نگاهم میکرد و جرئت نداشت حرف بزنه خبری از طلاها و لباسهای شیک اونا نبود و با تعجب گفتم زنعمو اینا چیه تنتون کردید ؟‌لباسهاشون رنگ و رو رفته بود و گفت خدا از صمد نگذره.زنعمو صداشو پایین اورد و گفت همه چی رو باخته بود عمارت و زمین ها رو با بدبختی تونستیم زنده بمونیم عموی بیچاره ات اخر عمری شده کارگر مردم با تاسف نگاهش کردم و ادامه داد زنشو اورده گزاشته خونه ما خودشم معلوم نیست کجاست به دستهاش اشاره کرد و کفت از بس رخت شستم دستهام چروک شده به قول عموت تو رفتی روزی رو از خونه امون بردی خدمتکارا رو دیدم که از پشت پنجره منو نگاه میکردن و برای همه بودنم و اومدنم هیجان داشت خاله توبا هرازگاهی نگاهم میکرد با زنعمو صحبت میکردیم و از بدبختی هاش میگفت زنی وارد شد و سلام کرد و پشت سرش زن مسنی بود خاله توبا با بغض گفت خوش اومدید به چـله عـروس عمارتم خوش اومدین مهردخت جان خوش اومدی .‌با شنیدن اسم مهردخت چشم هام موجی گرفت که نمیتونستم پلک بزنم‌.خاله عمه اردشیر رو کنار خودش نشوند و گفت خیلی سخته نوه هام بی مادر شدن و من فقط میدونستم حرفهاش همش دروغ .عمه اردشیر اهی کشید و گفت مگه خود ما نیستیم دوساله دختر دست گلم بی شوهر شده مهردخت رو ببین مگه چند سالشه پسراشو مادرشوهرش نگه داشته و دخترم پیش ما مونده نمیزارن بچــه رو درست و حسابی ببینم میگن اگه شوهر میخوای باید زن برادر شوهرت بشی مهردختم‌ که لجباز تر از اونا خاله توبا ابروهاش تو هم رفت و برای عوض کردن حرف گفت سفره بیارن اکرم کجایی شام بیار با عجله سفره پهن میکردن و پیاز و سبزی خوردن رو تو سفره میچیدن .هیجان خاصی بود و دلم میخواست اردشیر رو ببینم‌ بودن مهردخت چرا داشت منو آزار میداد اون که با من کاری نداشت مرگ شوهرش چرا به من سخت میگذشت .تو دیس های استیل پلو و مرغ کشیده بودن و اوردن از اون اشتهای زن عمو و زن بابام تعجب کردم و چقدر گرسنه بودن خدا با اونا چیکار کرده بود نصفی از مرغم رو برای زنعمو گزاشتم و گفتم میل ندارم اروم لای مشما پیچید تو کیفش گزاشت و گفت خدا لعنتت کنه صمد.شام خورده شد و نزدیکا میرفتن و اونایی که راهشون دور بود اونشب مهمان عمارت بودن مهردخت چشم های بادمی قشنگی داشت از من یکم کوتاهتر بود و موهای بلند داشت و کــمر باریکی که بهش نمیومد دوتا پسر داشته باشه وچقدر صحبت کردنش خاص بود لــبهای کوچیک و ظریفی که وقتی صحبت میکرد میخندید ازش رو گرفتم و انگار دیدنشم داشت منو خفه میکرد خانم بزرگ همه رو برای خواب میفرستاد زنعمو رو به من گفت ما میریم صبح میایم _ منم میام عمو کجاست ببینمش ؟ _ نمیدونم والا تا الان رفته صبح میگم تو اومدی میاد پیشت ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه آرزوی قشنگ براتون الهی یهویی بشه اون چیزی که دل مهربونتون می خواد😘 شبتون بخیر 🌹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آرزوهایت را صدا بزن خوشبختی نزدیک است مهربانی را بہ قلبت بسپار شادی را بہ خانہ ات دعوت کن و قلبت رو جــایـگــاه عشق و محبت قرار بده دوستی‌هاتو با صداقت رنگ بزن و زیبا زندگی کن سلام صبحت زیبا و دل‌انگیز🌹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیا نقاشی فرستاده بودین تلویزیون😉 این فیلم مربوط به سال 1375 با اجرای افشین زی نوری است... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شوخی . جدی .... - @mer30tv.mp3
5.32M
صبح 11 شهریور کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f