eitaa logo
نوستالژی
60.6هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
آرزوهایت را صدا بزن خوشبختی نزدیک است مهربانی را بہ قلبت بسپار شادی را بہ خانہ ات دعوت کن و قلبت رو جــایـگــاه عشق و محبت قرار بده دوستی‌هاتو با صداقت رنگ بزن و زیبا زندگی کن سلام صبحت زیبا و دل‌انگیز🌹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیا نقاشی فرستاده بودین تلویزیون😉 این فیلم مربوط به سال 1375 با اجرای افشین زی نوری است... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شوخی . جدی .... - @mer30tv.mp3
5.32M
صبح 11 شهریور کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_چهلونهم یه لحظه انگار نمیتونست نفس بکشه و یهو نفس عمیق
از تو کیفم هرچی پول توش بود به زنعمو دادم و گفتم کاش به من میگفتین چقدر روزگارتون سخته زنعمو آهی کشید و گفت حق گفتن هرکسی نون قلبشو میخوره قلبت بزرگه قلبت قشنگه با اخم رو به زن بابام گفتم فرشاد کجاست؟از من شرمنده بود و گفت خونه است _ بگو فردا بیاد میخوام ببینمش چشمی گفت و بیرون رفتن تا جلوی درب اتاق رفتم حیاط خلوت میشد وخیلی ها رفته بودن از ایوان بالا به زنعمو نگاه میکردم و خیلی ناراحت بودم نمیتونستم اونطور ببینم دارن سخت میگذرونن ‌.نگاهم به مهردخت افتاد که روبروش مردی رو دیدم که برای دیدنش اون مسافت برام مثل راه صدساله شده بود .همون قامت همون ابهت صورتش مملو از ریش بود و تارهای سفید بین اونا بود خیسی اشک رو روی گونه ان حس کردم‌ و نرده ها رو چنگ میزدم مهردخت باهاش صحبت میکرد دلم لـرزید از اینکه اونا هر رو الان مجرد بودن عشقی قدیمی انگار داشت بینشون شعله میکشید.نتونستم جلوی خودمو بگیرم و لبموگاز گرفتم دلم میخواست یچی رو بشکنم داد بزنم خودمو خالی کنم‌.دست مهردخت رو دیدم که روی بازوی اردشیر نشست و هردو سرشون پایین بود حس میکردم اون عشق رو نسبت به اردشیر داشتم دوباره حس میکردم با گذشت دوسال هنوزم من عاشقش بودم هنوزم دیونه اون بودم به اسمون خیره شدم و زیر لب گفتم خدایا به قلبم ارامش بده قلبم انگار داشت میترکید و تحمل نداشت.پله ها رو پایین رفتم و پاهام یاری ام نمیکرد تا اون فاصله کم بود و صدای پدرم که از دور گفت خاتون بابایی؟اردشیر رو متوجه من کرد سرشو به سمت صدا چرخوند و بالاخره منو دید بالاخره دید که دارم نگاهش میکنم شاید نمیدونست تا اونموقع که منم اونجا هستم‌ لبخندی زدم و خودمو جمع جور کردن جلوتر رفتم و سلام کردم مهردخت کنار کشید و اردشیر مات دیدن من بود من کنار خانواده پدرم احترام یاد گرفته بودم گفتم سلام اردشیر خان ‌‌خشکش زده بود و نگاهم میکرد رو بهش گفتم تسلیت میگم کلمه ای نمیگفت و فقط نگاهم میکرد پدرم نزدیکمون اومد و گفت اردشیر خان خیلی سرشون شلوغ بود فرصت نشد بگم خاتون هم با من اومده مهردخت لبخندی زد و گفت شما دختر خاتون هستی نوه خاتون خاله اردشیر ؟با سر گفتم‌ بله اردشیر چشم هاشو چندبار باز و بسته کرد و گفت ببخشید ‌یه لحظه نمیدونست چی باید بگه و ادامه داد خوش اومدی خاتون . پدرم گفت خاتون من میرم بخوابم تو کجا میخوابی!مکث کردم و کفتم تو اتاق اردشیر تعجب تو صورت پدرم و مهردخت نشست و با لبخند گفتم منظورم اینه اونجا پیش دخترای اردشیر خان!!!پدرم لبخندی زد و گفت باشه عزیزم جلو اومد سرمو بوسید و نزدیک گوشم گفت مراقب خودت باش.من همین جا هستم شب بخیر گفت و اردشیر اشاره کرد راهنماییش کنن مهردخت نگاهی به من کرد و گفت چرا زحمت کشیدین این همه راه اومدین شنیده ام شیراز هستین ؟‌بی توجه به سوالش رو به اردشیر گفتم دخترا کجان ؟‌!به بالا اشاره کرد و گفت اونجا _ منو میبری پیششون ؟مهردخت با اخم گفت شما برو من با اردشیر فعلا صحبتمون طول میکشه رو به اردشیر گفتم وقت برای صحبت زیاده _ وا داریم صحبت میکنیم حرفهای ما مهمه اردشیر گفت صبح صحبت میکنیم مهردخت و به من اشاره کرد و گفت دخترا سوپرایز میشن کنار هم به سمت بالا رفتیم‌ هیچ کدوم جز نفس کشیدن کاری نمیکردیم ولی لبهامون انگار میخندید دلم که واقعا میلرزید روبروی در اتاق رسیدیم و گفت خیلی خوبه که اومدی دخترا خوشحال میشن دستم رو دستگیره بود و گفتم شما چی خوشحال شدی ؟نگاهم نمیکرد و گفت بفرما داخل دستگیره رو فشار ندادم و گفتم جواب نمیدی ؟‌ از دیدن مهردخت خوشحال شدی ؟دستشو جلو اورد روی دستم فشرد و درب رو باز کرد دخترا به من نگاه کردن و بزرگترا اول منو شناختن زانو زدم و به سمتم حمله ور شدن تو بغلم پریدن و سر و صورتمو غرق بوسه کردن اردشیر به درب تکیه داده بود و نگاهمون میکرد هنوز بوسه هاشون تموم نشده بود که سر چرخوندم و دیدم رفته چقدر بی رحم بود شاید واقعا این عشق یه طرفه بود .به پشت پنجره رفتم و دیدم که با مهردخت به سمت اتاق خاله توبا رفتن نتونستم جلوی اشک هامو بگیرم و دخترا کنجکاو میپرسیدن چی شده و من فقط بیصدا اشک میریختم طاهره برامون رختخواب انداخت و دخترا دورم خوابیدن.طاهره نشست و گفت از خونه پدرت برام تعریف کن خانم دراز کشیدم و گفتم اردشیر خوابیده؟دلخور شد که جواب ندادم و گفت بله تو اتاقشه _ مهردخت کجاست ؟ _ اوتا تو اتاق مهمان چرا میپرسی ؟بلند شدم و گفتم میخوام با اردشیر حرف بزنم‌ با تعجب گفت این وقت شب سواد ندارم ولی ساعت رو نگاه کردی خانم ؟پتو رو کنار زدم و گفتم مراقبی کسی نبینه تا برم ؟‌شونه هاشو بالا داد و گفت صبح حرف بزن خانم!! _ خوابم نمیبره.ناچار بلند شد و گفت صبر کنید اول من برم ببینم کسی نیست بیرون رفت و طولی نکشید که برگشت و گفت اروم برو ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
23.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ یک عدد سینه مرغ ✅️ یک عدد پیاز درشت ✅️ یک قاشق زردچوبه ✅ نمک و فلفل سیاه ✅ یک قاشق ادویه همه کاره ✅ چهار قاشق زرشک ✅️ یک قاشق خلال بادام ✅ یک قاشق خلال پسته ✅️ یک قاشق شکر ✅️ ۴ قاشق زعفران ✅️ چهار پیمانه برنج ✅ یک تخم مرغ و زرده ✅️ یک پیمانه ماست ✅️ یک قاشق گلاب ✅️ دو قاشق روغن بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1026_50548558492224.mp3
5.21M
🎵 ضرب‌ الاجل ای شیر جمل 🎤 حاج‌ امیر_کرمانشاهی 🏴 شهادت_امام_حسن (ع)◼️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو که آخه کاری غیر از کرم نداری چجوری قبول کنم که حرم نداری 🎤 کربلایی محمدحسین_پویانفر 🏴 شهادت_امام_حسن (ع)◼️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این دفترو میبینم یاد روزای خوب میوفتم😌 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_پنجاهم از تو کیفم هرچی پول توش بود به زنعمو دادم و گف
شالشو رو شونه هام انداخت و گفت اگه کسی دید بزار فکر کنه منم دستشو فشردم و قبل از اینکه برم گفتم جبران میکنم _ جبران نمیخواد جواب سوال هامو بده خندیدم و گفتم برگشتم هرچی بپرسی جواب میدم.تا پشت در اتاق اردشیر برسم دلم هزار راه رفت و برگشت دستم رو دستگیره بود وبا یه نفس عمیق اروم به پایین فشردمش سرمو میخواستم داخل ببرم که صدای مهردخت به گوشم خورد اون داخل بود دلم بیشتر از دستم لرزید و عقب رفتم اما حس عجیبی گفت بمون و گوش بده نمیدونم چرا میخواستم آزار ببینم و میخواستم با دلم بجنگم .مهردخت بین حرفش هاش با بغض و گریه بود و گفت اونموقع که هر دو مجرد بودیم زنعمو توبا سنگ انداخت جلو پاهامون .یکساله دارم میام و میرم اردشیر نه من شوهر دارم نه الان تو زن پارسال گفتی زنم تا زنده است حرمت داره مریضه ولی با ارزشه الان دیگه چرا دخترات رو شوهر میدیم و دیگه چیزی نیست که بینمون باشه از بین در نگاه کردم‌ چشم هام با پرده اشکی پوشیده شده بود اردشیر نشسته بود و سرش بین دستهاش بود و گفت مهردخت لطف کن برو بخواب من فردا چهلم سوری و نمیتونم خسته بیدار بشم‌ _ اردشیر داری دست به سرم میکنی ؟اردشیر سرپا ایستاد روبروی مهردخت بود و گفت جوون بودیم و نادون اسمش رو نمیشه عشق گذاشت شاید اسمش یه عادت بوده _ یعنی چی؟‌اردشید کنار زدش و همونطور که میرفت سمت پنجره گفت تونستم این همه سال بدون تو سر کنم ولی بدون اون نتونستم مهردخت پشت سرش رفت و گفت بدون کی ؟ سوری که مرد مریض بود اهی که اردشیر کشید انگار از قلب منم کشیده شد مهردخت با اخم گفت میرم بخوابم فردا حرف میزنیم خودمو ته راهرو تو تاریکی کشیدم و مهردخت عصبی بیرون اومد و گفت تو هنوزم دوستم داری که نمیتونی تو چشم هام نگاه کنی دور میشد و من جلوتر رفتم درب هنوز نیمه باز بود و نخواستم دیگه داخل برم دلم سرد شده بود و میخواستم برگردم که صدای اردشیر به گوشم خورد و گفت تا اینجا اومدی و داری میری؟‌متعجب چرخیدم درب رو باز کرده بود و گفت نخوابیدی ؟ جات برات غریبه ؟‌دست و پامو گم کردم و گفتم نه فقط نمیدونستم چی باید بگم‌ کلافه دستی تو موهام کشـیدم و گفتم نمیخواستم مزاحم بشم نگاهم کرد و گفت میای؟!متعجب نگاهش کردم و گفت بشینیم صحبت کن فرار نکن خندیدم و گفتم اهل فرار نیستم داخل رفتم و گفتم حرفهاتو با مهردخت شنیدم‌ البته ناخواسته صندلی رو برام جلو اورد و گفت الان تو شرایطی نبودم که بتونم باهاش صحبت کنم لبخند زدم و گفتم پس چه خوب برای من فرصت داری _ تو فرق میکنی حرفش برام شیرین بود و لذت بردم روبروم نشست و گفت چرا اومدی اینجا ؟چی میگفتم و چطور میگفتم اتیش اون عشق لعنتی داره وجودمو میسوزونه.یکم مکث کردم و گفت مهردخت و من هر دو شرایط مساعدی داریم فردا بعد مراسم با مادرش صحبت میکنم و پس فردا یه عقـد ساده داشته باشیم و بیاد اینجا اردشیر رک صحبت کرد و من فقط پلک میزدم. _ حق با مهردخت بود اونوقت مادرم نزاشت و الان که چیزی نمیتونه جلومو بگیره اون میتونه هم مادر خوبی برای بچه هام باشه هم همسر خوبی برای من بغض داشت خفه ام میکرد و پاشنه پامو تو پایه صندلی فرو کردم و گفتم چه خوب _ اره خیلی خوبه تو بگو از شیراز از پدرت از بقیه ؟‌نخواستم حرف بزنم و گفتم همه چیز خوبه _ خداروشکر از تو خیالم راحته صمد که بدهکاره و فراری زن و بچه اش بدهکاره ان عمو و زنعموت هم یه نون بخور و نمیر دارن یه زمین داشتم دادم امسال کشاورزی کنن یکم از بار مشکلاتشون کم بشه ‌صمد همه چی رو باخت _ زنعمو گفت خیلی غصه خوردم براشون _ اونا تقاص گناهاشون رو دارن میدن ‌کم مصیبت رو شونه های تو نزاشتن _ من از کسی خرده نگرفتم خجالت زده بلند شدم و گفتم دیگه برم بخوابم از کنارش میگذشتم‌ که مچ دستمو گرفت و گفت خاتون ؟‌دلم از صداش میلرزید و گفتم جان خاتون کاش میگفت تو رو میخوام کاش میگفت نرو ولی با لبخندی گفت خیلی خانم شدی لباسهات راه رفتنت حرف زدنت و موهای کوتاهت دیدی گفتم موی کوتاهتر بیشتر به تو میاد چشم هات درشته اینطوری قشنگتر دیده میشه افسوس خوردم که چرا اونطور زمانه بازیم میداد با یه شب بخیر برگشتم و اونشب همه تصوراتم بهم ریخت شاید قسمت نبودخاتون همیشه میگفت همه چیز از قبل تعیین شده و دست تقدیر و قسمته و فقط خدا میدونه چی میشه و چی نمیشه طاهره با اجازه از من کنار من خوابید از رو بالشت سرشو بلند کرد و گفتچی شد خانم؟! _ اردشیر میخواد با مهردخت ازدواج کنه طاهره از جا پرید و گفت مگه میشه مگه خانم بزرگ میزاره ؟‌ _ تصمیم اربابه و کسی نمیتونه جلوشو بگیره ‌طاهره هم مثل من افسوس میخورد تا ظهر پیش دخترا بودم و پدرم اومد پیش ما با دخترا اشنا شد و برای بعد ناهار رفتیم سر مـزار سوری خیلی شلوغ بود و کسی کسی رو درست نمیدید ادامه دارد.. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نتونستم‌ اردشیر رو ببینم ولی مهردخت و لبخندشو میدیدم‌ چنگی به دلم میزد و مشخص بود از اونروز روز خوشبختی اونه جلو رفتم دستی به سنگ سوری کشیدم و براش فاتـحه خوندم‌ خاله توبا بی تابی میکرد و حالش خوب نبود .لباسهام خاکی شده بود تکونشون میدادم که یکی از پشت سر بلندم کرد فرشاد بود و با خنده گفت کجا بودی ؟‌منو روی زمین گذاشت به سمتش چرخیدم و محکم بغلش گرفتم چقدر بزرگتر شده بود میخندید و گفت کجا بودی تو شنیده بودم خانم از شهر اومده باورم نمیشد خیلی دوستش داشتم من زندگیمو مدیونش بودم و گفتم دلم برات تنگ شده بودزنعمو و زن بابام از دور نگاهمون میکردن فرشاد برانـدازم کرد و گفت میگن نامزدت مرد تحصیل کرده و اهل تهران چشم هامو گرد کردم و گفتم نامزدم ؟‌ _ بله همه جا پیچیده که اسمش چی بود یادم نمیاد منو باید عروسیت بیای ببری مگه عروسی بدون برادر عروس میشه یکم مکث کردم و گفتم فرشاد چی میگی؟ نامزد کجا بود ؟‌ _ من چه بدونم‌ ولش کن بیا بریم خونه ما البته خونه عمو، ما بی خونه هستیم دلم ضعف میرفت برای اون همه روحیه شاد و قشنگش دستشو فـشردم و گفتم نمیتونم بیام‌ میریم عمارت و اگه پدرم قبول کنه برگردیم شیراز _ اینطوری که نمیشه با دلخوری گفتم صمد کجاست ؟ _ خبرشو بیارن نمیدونی چطور رسـوامون کرد خوش بحالت اسم پدر بودنش از رو تو برداشته شد مامانمو باخته بود با بدبختی زمین دادیم هر چی بود دادیم مادرمو نجات دادیم آهی کشیدم و گفتم خودت چیکار میکنی ؟ _ چیکار میتوکم کنم؟ نه زنی نه بچه ای به بازوش زدم و گفتم حالا زوده _ وا ناز خاتون پدرم همسن من بود تو و منو داشت فرشاد همه جوره خوشحالم میکردیکساعتی با هم بودیم و پیاده تا عمارت با هم رفتیم‌ نسبت به پدرم خیلی سرد رفتار میکرد و بهش حق میدادم مهمونا میرفتن و ارباب با اون لباسهای سـیاهش جلوی درب ایستاده بود.به احترام تک تک دست میداد و تشکر میکرد و برای مردم تنگ دست بسته های کمکی تهیه کرده بود برای خیرات سوری چه کار قشنگی بود به طاهره سفارش کردم‌ برای زنعمو و زن بابام بیشتر بزاره و اونم با دل و جـون کیسه های اونا رو چند بـاره پر میکرد و دلم خوش بود که حداقل یک ماه سر گرسنه رو بالشت نمیزارن داخل اتاق کنار خاله رفتم و گفتم خاله توبا به من نگاه کرد و گفت جانم خاتون؟از محبت دیر هنگامشم خوشحال بودم و گفتم ما باید بریم اخرین غمت باشه جلو رفتم صورتشو ببوسم که گفت سیـاه مهردخت رو بپوشم اردشیر یهو زده به سرش تا دیروز نمیخواستش امروز خواب زده میشه میگه فردا عقدش میکنم همونطور که نزدیک گوشش بودم گفتم اردشیر خودش خواسته ؟ _ کاش نمیخواست من و خاله توبا اولین بار بود با هم درد و دل کردیم و اون گفت و من دلم سـوخت و من گفتم اون دلش سوخت.برای خداحافظی بیرون رفتم و پدرم منتظرم بود هنوز بهش نرسیده بودم‌ که گفت نمیتونیم بریم.پدرم نفس عمیقی کشید و همونطور که ابروشو بالا میداد گفت ماشین روشن نمیشه اصلا معلوم نیست چیشده سالم بود فرستادن پی مکانیک تا بیاد تعمیر کنه اردشیر نزدیک اومد و گفت بیرون نمونید بفرمایید بالا تا مکانیک بیاد خیلی طول میکشه با ناراحتی گفتم اخه داشتیم میرفتیم _ مگه اینجا جاتون بده درست تو چشم هام زل زده بود و گفتم نه ولی رفتنی بالاخره باید بره _ حق با شماست بفرمایید ناصر خان شوهر عمه ام بالا هستن خوشحال میشن پدرم رو بهم گفت انگار باید صبر کنیم دلم نمیخواست ناراحت بشه و گفتمشما برو بالا منم بهتر یکم بیشتر اینجا وقت میگذرونم با چشم هاش بهم لبخندی زد و رفت ...خیلی دور شده بود که اردشیر گفت امشب هم مهمون اینجایی _ مگه تا شب ماشین درست نمیشه؟‌ _ نه احتمال زیاد صبح راه بیوفتین چشم هاش عـذابم میداد و گفتم پس برای مراسم عقد شما موندیم واکـنشی نداشت و گفت دخترا خوشحال میشن بیشتر بمونی _ فقط دخترا ؟‌سرشو پایین انداخت و گفتم تو مطمئنی که میخوای با مهردخت ازدواج کنی ؟‌با کفشش خاک های رو جابجا میکرد و گفت اون اخرین انتخاب منه عصبی گفتم اولین انتخابت چیه ؟‌سرشو بالا اورد تو چشم هام خیره شد و گفت چه فرقی داره هر چیزی که یه طرفه باشه همینه من یکی رو دوست دارم اون منو دوست نداره مهردخت منو میخواد من نمیخوامش دنیا همینه دیگه _ نه همین نیست دنیا جرئت نمیخواد جسارت میخواد رو راستی میخواد _ دست بردار خاتون اونموقع که مهردخت رو خواستم نشد سوری رو برام گرفتن حالا که ازادم ولی دلم با مهردخت نیست _ پس چرا داری عقدش میکنی ؟دندونامو ازحـرص بهم میفشردم چیزی نگفت و اون سکوتش اذیتم میکرد پشت بهش به سمت بالا راه افتادم پشت سرم میومد و حسش میکردم به بالا رسیدیم که خاله توبا صداش میرد درب اتاق باز بود و خاله با تعجب گفت نرفتی ؟‌شونه هامو بالا دادم و گفتم نه خاله ماشین خرابه طول میکشه رفتنمون ... ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زندگی یک ده ریالی بود در دست پدر پول تو جیبی که نه، انگار دنیا داشتیم... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 ✨آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید. روزری یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت،از او پرسید:تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند، را دوست داشته باشی؟ 💥آهنگر سر به زیر اورد و گفت: وقتی که میخواهم وسیله آهنی بسازم،یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم.سپس آنرا روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواه درآید.اگر به صورت دلخواهم درآمد،می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود،اگر نه آنرا کنار میگذارم. 👌همین موضوع باعث شده است که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا ، مرا در کوره های رنج قرار ده ،اما هیچ وقت کنار نگذار... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f